☝️☝️☝️
+ قربون قدت بشم ...
گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش .
پسر جهادگرم ...
خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
به صورتم نگاه نمیکرد .
ساکت و کم حرف شده بود .
کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم :
+ عاشق شدی محمدم ؟
نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ...
لبخند تلخی زد و گفت :
_ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
مهربان گفتم :
+باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ...
صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا
دیدم محمد تلگرامم پیام داده که :
_ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام .
از اونطرف عمه هم پیام داده بود :
_ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ...
ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم
منم که تیز
متوجه شدم خبری هست .
چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم .
از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد.
بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
+ خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت :
_ نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ...
محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم :
+ عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
عمه با دلخوری به محمد گفت :
_ بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت :
_ نه مادر من بحث نرگس الان نیست .
ان شاالله سر فرصت خودش ...
صحبت شما در میونه .
بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد :
_ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن .
گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت .
راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود
اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد :
_ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم .
همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ،
تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم .
اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
حرفش را قطع کردم :
+ اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود .
ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم .
من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
به جای محمد عمه جواب داد :
_ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده .
باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ...
چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود .
بلند شدم .
عصبانی بودم .
_ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید .
ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ...
آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
عمه با آرامش گفت :
_ بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ...
بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه
میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه .
بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت :
_ محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نبینی حالشو ..
#ادامهدارد
❤️ بهار ثانیہ بہ ثانیہ نزدیکتر میشود
واینجا کسی هست کہ بہ اندازه
شکوفہ های بهار براتون آرزوهای
قشنگ دارد.........😊
الهی در آخرین روزهای سال هر آنچہ آرزو دارید، براتون فراهم شه 🙏🌸
سلام
صبح زیباتون بخیر😍
@azkhane_takhoda
44.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۳۶_سورهبقرهآیه۲۲۵-۲۳۰
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
39.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاستهای_زنانه
#باجدادنبهخانوادههمسرممنوع😉
🔅 شما هم تو زندگیتون باج دادید ؟
🔅 میدونی هرکاری که مصداق باج
دادن باشه ارزشی نداره ؟
🔅 میدونی ریشه ی باج دادن
چی هست ؟
❓چطور میشه از دست این باج
دادنها خلاص شد ؟
# کلیپ_انگیزشی_۱۶
@azkhane_takhoda
─━━━━⊱-●◯✨﷽✨◯●-⊰━━━━─
#باج_دادن_ممنوع
#شاه_کلید
#فرمول
سلام بر اهالی معرفت☺️✋
✅ امروز در مورد باج دادن عروس
خانم ها با هم صحبت کردیم😉👇
❌ اصلا میدونید چرا به اونها
باج می دید ؟!!
❓ریشه این باج دادن چیه
و از کجا نشأت میگیره ؟!!
❌و چرا یک عروس خانم به
این باج دادن پافشاری داره ؟!!
💯 ریشه این باج دادن چیزی نیست
جز 👈 ترس🤯🤯
❤️ عزیز من!
👈 تو می ترسی که تو رو یه
جور دیگه ای ببینند😏
⭕️ و همین ترس ها باعث میشه
✔️ که شما باج بدی🙁
✔️ و این خیییلی بده😟
✔️ یکم رو خودت کار کن ...
✔️ یکم رو اعتماد به نفست
کار کن .......
✔️ یکم از این ترسی که تو
وجودت هست فاصله بگیر ...
✔️ تضعیفش کن ...
✔️ کم کم حذفش کن ...
✅ با این اوصافی که گذر کردیم
فرمول امروزمون میشه😎👇
🔍 باج ندادن به خانواده همسر =
داشتن اعتماد به نفس + قوی کردن
خودتون = احترام و محبت خالصانه به
خانواده همسر برای رضای خدا و عشق
همسرررررررر 😍☝️
🌷 اینجوری زندگیتون شیرین تر میشه
و همسرتون هم بیشتر شما رو دوست
خواهد داشت ، خودتون هم حالتون
بهتر خواهد شد 🌸
حله دیگه😉👌
─━━━━⊱-●◯✨💥✨◯●-⊰━━━━
1⃣
#حرف_خودمونی_۱۹
😍 سلام ، به به عجب روزیه
😊 خوبید ، دلتون شاده؟
✅ آدم بی هدف و بی انگیزه
همیشه حالش بده...
❌ آدم تنبل و بی حس و
حال هم همینطور...
قـــبـــول دارید⁉️
🔸خب حالا جوونای
اطرافتونو نگاه کنید...👀
🔹اکثرا خستهان
🔹هدفی ندارن
🔹حالشون هم بده
🔴 در حالیکه به قول
خودشون دائم پی عشق و
حال و جوونی کردنن ☺️
❌ اینا مشکلشون هدفه ✅
یا هدف ندارن❗️
یا هدفشون با ارزش نیست👌
✅ مهمترین کار هر انسان
مشخص کردن هدفه
⭕️ نه که بگردی هدف اصلیتو
پیدا کنیاااااااااا❗️
🔷 هدف اصلی مشخصه‼️
👀 بگرد دنبال اون اهدافی که باعث
رسیدن به هدف اصلیت میشن👌