فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبجمعههوایتنڪنممیمیرم
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
👌 پیغمبرى در آسمانها و زمین نیست مگر آنکه از خداوند میخواهد تا به او اجازه دهد که به زیارت #حسینبنعلى علیهالسلام بشتابد.
@azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ــلام
🌷صبحتون بخیر
🌸آدینه تون پراز شادی و
🌷عشق و امیـد
🌸ان شاالله
🌷ڪه تنتون سالم
🌸کاشانتون پراز محبت
🌷دلتون آرام
🌸عشق تون پایدار
🌷و اموراتتون
🌸رو چرخ موفقیت باشه
༄ུ💐🌺💐༄ུ💐🌺💐༄ུ
33.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز۳۹_سورهبقرهآیه۲۳۸-۲۴۵
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
ســــلام مهربــــونا.. 😍
روزتون پر از برکت و شادی 🎊🎀
دیگه #اسفند هم به روز شمار افتاده.. ❄️⛄️
🎊🎉🎊
روز جمعت بخیر😊🌷
خوبی؟؟
#حرف_خودمونی۲۲
✅ ماها هممون یه اشتباه بزرگی میکنیم!
👈 اونم اینکه همش دنبال اینیم
که "راحت" باشیم!! 🙈
🔷 اگه بهت بگم خیلی نرو
دنبال این قضیه
♈️ و سعی کن با همین شرایطی
که داری از زندگی لذت ببری ☺️
💙 سعی کن با همین کنار بیای و
بسازی ،یکم آرومتر نمیشی؟؟😉
❌ منظورم این نیست که منفعل بشی!!
✅ منظورم اینه که با بعضی
مسائل نمیشه جنگید!!
💙 بعضی از مشکلات حل #شدنیه
و اگر حلش نکنی،خدا حالتو میگیره😉
⭕️ ولی بعضی مشکلات حل #نشدنیه!
و برای امتحان و ارزش گذاری تو،
برات پیش اومده✅
🔴 بذار اصلا یه چیز بگم
خیالتو راحت کنم!
❌ هرکی بهت گفته :تو میتونی جوری
زندگی کنی که تو زندگی ،مشکلی
نداشته باشی،
👈 بهت #دروغ گفته‼️
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماجراهای_سیدکاظم_امیرحسین
🔴#قسمتپنجم:
حواست به من باشه
✅ محتوای دینی خوبه طنز باشه😎
هر بار خودم دیدم باز خندیدم🤣
این قسمت امیرحسین در حال نماز داره فوتبال میبینه😅😅😅 تا اینکه گیر سیدکاظم می افته تو تلویزیون...
آخرش به خندوانه میرسه😂😂
دیگه نمیگم بقیه شو ببین👆👆
@azkhane_takhoda
✅ راستی بعد از دیدن این کلیپ حتما
میگی حالا بگو چطور نماز باحال
بخونیم منم میگم
چشششششمم😍😍
✅ چهار تا کلیپ عالی دارم
❤️ با این موضوع:
چطور نماز با حال بخونم،❓
💓 اونم میخوای ببینی 😊
اون کلیپها کجاست؟
بزن روی این لینک👇
بهم بگو تا بزارم داخل کانال😍
https://harfeto.timefriend.net/16750523378352
آیدی خودم 👈@mfater1
از خــانــه تــا خــدا
👣 #گام_دوم #خانه_تکانی_دل 💞 تخلیه انرژی منفی 🌱(پنج گام خانه تکانی دل) @azkhane_takhoda
#نکات_مهم
#گامدوم 👇
✅ گامدوم
شهامت بیشتری میخواد😊
❤️ بخشش
🔷 باید تمام کسانی
که به خاطر آنها خواسته
یا ناخواسته ضربه خوردی
و تو رو دچار مشکلات کردن
همه ی آنها رو ببخشیی
💓 با تکنیک امروز بخش بزرگ
دیگه ی از ذهن و قلبت رو از
آلودگی ها پاک میکنید 😍
❌ اثرات نبخشیدن دیگران :
✔️ وقتی کینه ی دیگران رو تو
فکرت باشه انگار اونا تو رو
برده ی خودشون گرفتن
✔️ اشتهای تو رو از بین میبره
وقتی از کسی ناراحتی میل
به غذا خوردن نداری
وقتی ذهن مشغول باشه
نمیتونی غذا بخوری
✔️ آرامش ذهن رو ازت میگیره
🟢 همه رو ببخش
نه به این دلیل که اون
مستحقق بخشش هست
🟤 نههههههههههههههههههه
⚪️ به این دلیل که تو مستحق
آرااااااااااااااااااتمشی 🥰
✍ تمرین امروز :
یک برگه بگیر و تمام اسم هایی
که اذیتت کردن رو بنویس بعدش
کارهای که کردن رو به یادت بیار
و یک لبخند بزن و بگو من دیگه تو
رووووووووووووووو بخشیدم
✅✅ حتما ویس قبلی رو گوش بدین
🔴 بریم سراغ گام سوم 👇
4_5775965860401252419.mp3
12.48M
👣 #گام_سوم
#خانه_تکانی_دل
💞 تخلیه انرژی منفی
🌱(پنج گام خانه تکانی دل)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️🏠از خانه تا خدا🕋⚜️
💎یه کانال پر از مطالب جذاب💎
برای تو
❤️ همـسرداری
💛 طعم شیرین خدا
💚 رمان حضرت دلبر
🧡 برنامه طنز قاطی پاتی
💙تربیت فرزند
💜 شخصیت محوری
🤎 کلیپ انگیزشی
❤️ رادیو کلبه
💛 لالایی خدا
💖 خونه تکونی دل
@azkhane_takhoda
💙 برای تولید محتوای کانال
هر روز وقت زیادی گذاشته می شود. 😊
💞 با معرفی کانال در گروههایی که عضو
هستید، در ثواب نشر آن با ما شریک
باشید💞😍
💫 بنر و لینک معرفی کانال👆👆👆
رادیو کلبه 004.mp3
5.96M
#رادیو_کلبه😍
#قسمتچهارم
❌ دوستش با یک نفر ارتباط داشته
بعد که ترکش کرده دچاررررررر
افسرددددددددگی شده😔
✅ داستان جالبیه که پیشنهاد
میکنم بشنوی☺️
🔷 راه حلشم گفته بهش
@azkhane_takhoda
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتسیششم
چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم را دیدم ، خیلی هم بد نبودم ، ابروهایم را با انگشت صاف کرده و دستم را روی صورتم کشیدم ، بی سر و صدا رفتم پایین ...
سوار ماشینش شدم با نگرانی گفتم :
+ سلام خیره ان شاالله
_ سلام خوبی ... بله خیره نگران نشو ...
در دستهاش دو تا معجون بود یکی از آنها را با ذوق ازش گرفتم
+ به به.... ممنون ازت... آخه از ظهر به بعد ازت بیخبرم
الان ... این ساعت.... جای نگرانی داره خب
_ نوش جونت ...
آره کار داشتم ... یعنی جلسه بود ...
مشغول خوردن شدیم
زیر چشمی نگاهش میکردم
مرموز بود
شایدم خسته
تشخیص نمیدادم
_ چه خبر ؟
همانطور که مشغول خوردن بودم با هیجان تعریف کردم :
+ خدا رو شکر کارهام داره ردیف میشه
برای اون چند روزی که میریم مشهد دانشگاه و موسسه رو هماهنگ کردم
مشاوره هام رو هم جا به جا میکنم تا با خیال راحت بریم
متفکر گوش میداد و معجونش را بازی بازی میخورد .
+ گفته بودی برام سورپرایز داری نمیخوای بگی چیه ؟
انگار که یک دفعه یاد موضوعی افتاده باشد
برگشت و معجونش را روی صندلی عقب گذاشت و کیفش را برداشت
چراغ داخل ماشین را روشن کرد و داخل کیف دنبال چیزی گشت
.یک کاغذ پیدا کرد
_ آها ... ایناهاش ....
معجون من هم تمام شد
ظرفش را گرفت و گذاشت کنار ظرف پر خودش روی صندلی عقب .
+ ممنون ازت خیلی چسبید
تو چرا نخوردی پس؟
_ نوش جونت ... میلم نبود ...
کاغذ را دستم داد
+ این چیه دیگه ؟
کامل به سمتم برگشت :
_ طیبه جانم این همون سورپرایزی هست که گفته بودم
بازش کردم
رسید جواهر سازی بود
_ یه تیکه طلا برات سفارش دادم
نمیگم چیه و چه شکلیه که لو نره
با تعجب و کمی ناراحت گفتم :
_ اینجا نوشته ... گردنبنده... خب ... چرا رسیدشو دادی به من ... تاریخ این که برای یه روز قبل از سفرمونه ...
سرش را پایین انداخت ...
_ آخه ... چطوری بگم ...
+ وا مرتضی حرف بزن ببینم داستان چیه ؟
با چشمانی خسته و شرمگین نگاهم میکرد:
_ ببین عزیز من ... باید برم ... متاسفانه شرایطی پیش اومده و یه ماموریت فوری بهم دادن ...
یک لحظه ده ها تصویر از جلوی چشمانم رد شد
محمد ...
مهدا و هدا ...
راحله
عمه فاطمه
مشهد
سالهای دوری ....
باید مسلط می بودم
این اولین چالش شغل مرتضی در زندگی مشترک ما بود
در همان چند ثانیه به خودم نهیب زدم :
+ تو مگه نمیدونستی شغل مرتضا چیه
پس جمع کن خودتو
به زور لبخند زدم :
+ وا خب حالا چرا قیافتو اینجوری میکنی
کاره دیگه
پیش اومده
فدای سرت
با خجالت گفت :
_ یه دونه ای ...
این که میگی از خانومیته
ولی من خجالت زده ام واقعا
برنامه هه رو بهم میزنم
جدی شدم و گفتم :
+ فدای سرت
فدای سر امام زمان
دیگه به خاطرت کارت سرت پایین نباشه ها
مهربان نگاهم میکرد
انگار یادش رفته بود که ما هنوز محرم نیستیم
با ادا و اصول گفتم
+ میدونم خیلی ماهم
میدونم الان داری تو دلت میگی خدایا مرسی که این ماه رو دادی به من
ولی اونجوری زل نزن به من خجالت میکشم
در تاریکی ماشین سرخ شدنش را دیدم ، با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت :
_ ببخش ... یه لحظه یادم رفت ...
چند لحظه سکوت شد ...
هر دو به رو به رو خیره بودیم .
_ طیبه دلم برات تنگ میشه ... تند تند آنلاین باش لطفا ...
صورتش را از من گرفت تا اشکهایش را نبینم
+ کی باید بری ؟
با ناراحتی گفت :
_ یک ساعت دیگه
باز هم سکوت ...
+ مرتضی !
به سمتم نگاه کرد
_ جانم
+ بلدی صیغه محرمیت بخونی ؟
با چشمهای گرد شده گفت :
_ خوبی ؟
+ بلدی یا نه ؟
یه کم بلند تر جواب داد :
_ آخه من چرا باید بلد باشم صیغه بخونم ؟
تا حالا چند بار صیغه خوندم ؟
یه حرفی میزنیا ...
با شیطنت و عصبانیت مصنوعی گفتم :
+ اگه بلد بودی که موهاتو دونه دونه میکندم
همانطور خیره نگاهش میکردم
با لبخندی به پهنای صورتش گفت :
_ چی میگیییی؟
جدی میگی ؟
با خنده و شیطنت و دلخوری تصنعی پاسخ دادم :
+ معلومه که جدی میگم
میخوام قبل رفتن حداقل یه ماچت کنم
هر دو مثل برق گرفته ها بدون اینکه هماهنگ کنیم رفتیم سراغ حضرت گوگل
" چگونه صیغه محرمیت بخوانیم ؟ "
_ طیبه پیدا کردم
اینجا نوشته ...
+ ببینم ... آره خودشه ... خوبه همین
با نگرانی پرسید ؟
_ مطمئنی ؟
با عصبانیت گفتم :
+ بخون وقت نداریم
_ اینجا نوشته تو باید بخونی
از روی صفحه گوشی خواندم :
+«زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم »
به مرتضی نگاه کردم
با لبخند گفت :
_ «قَبِلتُ التَّزویجَ»
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
برگشتم از صندلی عقب معجون آب شده ی مرتضی را برداشتم
با خنده
یک قاشق پر دهانش گذاشتم
میخندیدیم و اشک میریختیم
قاشق را از دستم گرفت
او هم یک قاشق بستنی به من داد
بستنی ام با طعم شور اشکهایم مخلوط شده بود
بستنی را کناری گذاشت و دستم را گرفت
بعد از اینهمه سال دوری
دستم در دستانش بود ...
مرد من ...
همدیگر را در آغوش کشیدیم
کاش زمان همانجا متوقف میشد
چرا من همانجا نمردم
دستم را میبوسید
دستم را کشیدم
_ طیبه حلالم کن ...
اشکهایش را پاک کردم
خودم با همان حال گفتم :
+ حلال خوشت باشه ... اذیت نکن خودتو ...
میری ان شاالله صحیح و سلامت برمیگردی
من و تو کلی کار داریم روی زمین
یادت نرفته که ...
_ هرچی خدا بخواد ...
نه یادم نرفته...
قراره دوتایی کلی کار جهادی کنیم ان شاالله
قراره اسم مولا رو همه جا زنده کنیم
قراره هر جا ، همه ، وقتی من و تو رو دیدن یاد امام زمان بیوفتن
+ پس لبخند بزن دلبر ، بخند که وقت رفتن دلم نمیخواد با حال بد بری
واژه دلبر برایش شیرین آمده بود
با چشمهای مهربانش میخندید
_ دلبر ؟ من دلبرم یا تو ؟
با لبخند گفتم :
+ از خودم بیخبرم ولی تو با این آرمان قشنگت دل منو سخت بردی
موقع جدا شدن
کلی سفارش کرد :
_ خیلی مراقب خودت باش
به استراحتت برس
نگران من نمون
همش بهت گزارش میدم
برایش خط و نشان کشیدم :
+ تو هم مراقب خودت باش
خط بهت بیوفته کشتمت
مجروح نشیا که امام زمان یار سالم نیاز داره
وقت رفتنش به زور لبخند میزدم
ایستاده بودم
اشاره کرد که داخل بروم
رفتم و بین دروازه ایستادم
رفت ...
تماشایش کردم
رفت و همه بغض من پشت دروازه فرو ریخت ...
#ادامه_دارد ...