از خــانــه تــا خــدا
✅برای راحتی شما عزیزان برای اینکه بدونین چه مطالبی در کانال گذاشتیم برای هر بخش رو لینک دار گذاشتم
برای راحتی شما دوستان
تمام مطالب رو از اینجا میتونین بخونین به راحتی 😊
♈️آیدی من @Mfater1
🌸هر نظر و پیشنهاد و انتقادی دارین در خدمتم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهارم
جنگ با همه تلخیها و زیباییهایش تمام شد عمه در این سالها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس میکرد .
پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود بهسختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود.
پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش میبرد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا میرفتیم .
همگی سوار ماشین جیپ میشدیم ، صفایی داشت ...
و بین مسیر کلی خوش میگذشت...
دوستش داشتم ، نمیدانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتیکه خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حکشده بود .
در تمام این سالها او کنارم بود و با هم رشد میکردیم.
وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید بهوضوح پریشان بودم صبح روزیکه میخواست اعزام شود گوشهی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار میکردم معصومه خانم هم با حرفهای تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را بههمریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزیها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزیها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید...
با گریه سبزیها را جمع میکردم:
_ لعنتیها...
لعنتیها...
حضورش را کنارم حس کردم:
+ چه کار میکنی با خودت ؟ چته تو پس ؟
با عصبانیت نگاهش کردم:
_ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی میکنما
همانطور که یک ترب قرمز را گاز میزد دستهاشو بالا گرفت :
+باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی...
از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه میتوانست مرا بخنداند .
نمیدانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم :
_ دلم برایت تنگ میشود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد...
فقط نگاهش کردم و او هم همینطور چند ثانیهای که برایم قد یک عمر طول کشید ...
مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر میکرد.
نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم.
من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور میشدم از اینکه مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمیشناختم .
در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم بهراحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس میکردم تشنه شده سریع برایش آب میآوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمیگرفت لب به غذا نمیزدم و جالب اینکه او همه این ریزهکاریهای مرا تعقیب میکرد و هر وقت چشم در چشم میشدیم با لبخند قدردان بود.
آن نوروز برای اولینبار بعد از سالها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ...
با بچهها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم .
امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود.
موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لبولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت :
+چی شده باز
تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم :
_ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم میداد هیچ خوشم نمیاد ازشون ...
مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت :
+برو داخل آشپزخانه و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش میکنم نگران نباش ...
رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم...
زیر لب لبخند میزدم ...
مرتضی که باشد حال من روبهراه است...
آن روزها بهواقع بچه بودیم نمیدانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیدهای را با ما شروع خواهد کرد ...
در فرهنگ آن سالهای قوم ما ازدواج دخترها زیر هجده سال محقق میشد ، پدرم اصرار داشت که طیبه باید وارد دانشگاه شود بعد به خواستگاران اجازه ورود خواهم داد ، از دور و نزدیک میشنیدم که فلانی مرا زیر نظر دارد و همیشه خیلی قاطع و محکم نظر میدادم که :
_قصد ازدواج ندارم...
اما به واقع داشتم ، با همه سلولهای وجودم طالب ازدواج با مرتضی بودم ، این واقعیتی بود که نمیشد از آن چشم پوشید.
از اینکه عشق مرتضی را در کنج قلبم داشتم احساس خوشبختی میکردم اما همیشه این تردید در من بود که آیا به همان میزان که او را میخواهم مرتضی هم مرا دوست دارد ؟
نشانهها ، نگاههای یواشکی ، خندهها همه نشان از واقعیت میداد ، اما هیچگاه مستقیم مطرح نکرده بود و این بر پریشانی من اضافه میکرد.
چند روز از عید نوروز گذشته بود یک روز بنا بر رسم محله خانمهای چند خانواده غذا پختند و وسیله برداشتند و ناهار را به کنار رودخانه و باغات زیتون بردیم ، بچهها بازی میکردند و زنها و مردها آجیل میخوردند.
بهخوبی به یاد دارم که آن روز از صبح حرکت کردیم مرتضی دستپاچه و مضطرب بود حتی کمی عصبی ، نگاهش را از من میدزدید و به بقیه کمک میکرد ، فردای آن روز باید برمیگشت پادگان و برای همین من هم حال و روز خوشی نداشتم.
مردها تاپ بزرگی انداختند و خانمها به نوبت سوار میشدند ، شعر میخواندند و از هیجان جیغ میکشیدند ، من هم سوار شدم و بابا چنان تاپم داد که از ترس جیغ کشیدم ، در همان حال جیغ و هیجان چشمم دنبال مرتضی بود که محو تاب خوردن من و نگران ترسیدنم میگفت :
_دایی یواش ...
یواش ...
دلم غنج میرفت برای همه محبتها و دلواپسیهایش.
تاپ ایستاد هنوز صورتم گر گرفته بود و هیجان داشتم ، بقیه با تاپ مشغول بودند ، مرتضی با هیجان نزدیکم شد و گفت :
_پشت سر من بیا کارت دارم ...
با تعجب نگاهش کردم و بیاختیار پشت سرش راه افتادم ، لابهلای درختان زیتون پیش رفت و من همپشت سرش بهجایی رسیدم که از دیدهها پنهان بودیم ایستاد و با خجالت ، هیجان و دستپاچه گفت :
_طیبه میدونی که فردا باید برم پادگان
سرم پایین بود و با خجالت گفتم :
+بله ، خیرپیش ، برو بهسلامت ...
_میخواستم قبلاز رفتن یه چیزهایی بهت بگم اما فرصتش نمیشد برای همین همه رو توی این دفترچه نوشتم ...
دفترچه کوچکی را به طرفم گرفت .
نگاهم به دستها و دفترچه خیره بود ، یک آن تصویر پدرم از جلوی چشمهایم رد شد ...
با همه عشقی که بهش داشتم اما میدانستم که این کارم بدون اجازه پدر صورت خوشی ندارد.
با تمنا نگاهش کردم :
+مرتضی نمیتونم اینو بپذیرم عذر خواهی میکنم ...
شوک شده بود ...
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد :
_طیبه من فکر میکردم که ما هر دو ...
تمام وجودم تمنای خواستنش را فریاد میزد
+میدونم چی میخواهی بگی اما منو درک کن بگذار همهچیز درست پیش بره...
همه آن علاقه ای که به او داشتم مرا بی پروا کرده بود ، ادامه دادم :
_حس منو نسبت به خودت میدونی اما...
سرم را پایین انداختم....
دستهاش را آرام پایین آورد ...
چند قدم عقب رفت ...
همینطور که داشت دور میشد گفت:
_طیبه بدون که خیلی دوستت دارم و برای تمام شدن سربازی و رسیدن ب تو لحظه شماری میکنم.
نگاهش کردم و از عمق وجودم لبخند رضایت زدم ، او سریع رفت و من خیره به راهش مانده بودم...
ناگهان صدایی به گوشم خورد :
+چه صحنهای دییییدم ....
خدایش خیلی باحالید شما ....
برگشتم با دیدن امیر حسی از خجالت و خشم بر من هجوم آورد فقط توانستم با غیض بگویم :
+خیلی بیشعوری که نگفتی اینجا هستی...
خندید و به سمتم آمد و فقط یک جمله گفت:
_بعداً معلوم میشه کی بیشعوره ...
با عصبانیت به سمت خانوادهها حرکت کردم ...
#ادامه_دارد ..
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
#سلام_آقا_جانـــــم
ای راحت دل، قرار جانها! برگرد
درمان دل شکستهی ما، برگرد
ماندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست آقا برگرد
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_علی_آل_یاسین
@azkhane_takhoda
🌷 سلام🌷
😍امیدوارم حال دلتون عاااالی👌 باشه و زندگی تون منور به نور حضرت زهراسلام الله علیها✨🌼
✅آیا شما هم دغدغه تربیت فاطمی وعلوی دارید؟؟؟؟
✅آیا شما هم میخواهید از بچگی ،فرزندانتان عاشق ائمه علیهم السلام❤️ بشند و خودشون به دنبال الگوگیری از این بزرگواران باشن؟😍
✅آیا شما هم دغدغه ی تاثیرپذیری دلبندانتون از الگوهای کارتونی و غربی رو دارید؟ 😳😏🤔
✅آیا شما هم دوست دارید بچه تون یا حتی خودتون از درون ، تمایل به دینداری داشته باشید وتو وجودتون کللی انگیزه خدایی بودن،باشه...؟😎
پس خوش اومدید به کانالمون😊
https://eitaa.com/joinchat/2495611186C568c124186
#شخصیت_محوری
✅جواب سوالات بالا وخیلی سوالای کاربردی تربیتی دیگه رو تو صوتایی که بارگذاری میشه می تونید پیداکنید 👌
✅ان شاءالله مباحث #شخصیت_محوری استاد عباسی ولدی دراین کانال تقدیمتون میشه....🤲
مباحث خیلی ناااااااب👌 هست
‼️این بحث خیلی مهمه.
👈شما هم با نشر اون، توی آگاه کردن خونواده ها سهیم باشید.
📖هم بخونید
🎧هم گوش کنید
📱هم نشرش بدید.
✅ مادران زیادی
بعد از آشنایی با این مبحث تربیتی و اجرایی کردن اون
شاهد اتفاقات بسیار مبارکی در روند تربیتی فرزندانشون بودن
✅متن کامل سخنرانی و
خلاصه ای از مباحث هم در کانال قرار داده خواهد شد
که برای تثبیت مطالب کمک کننده ست.🗓📋
✨🌷یاعلی علیه السلام مدد🌷✨
علاوه بر جلسات #شخصیت_محوری
که با اهمیت و ضرورت این بحث کلیدی از زبان استاد عباسی ولدی آشنا میشیم😊
✅میخوایم یه یا علی بگیم و با قصه گویی با رویکرد شخصیت محوری
دست بچه هامونو تو دست مولاشون امیرالمومنین و پیامبر عزیزمون و حضرت مادر خانوم فاطمه ی زهرا بذاریم😍
و در ادامه ی مسیر و به مرور زمان بقیه ی امامان عزیزمون و آخرین امام که فرزند علی مولاست🤩
زنده ست و ما منتظرشون هستیم یعنی حضرت بقیه الله
آقاصاحب الزمان...🔆🔆🔆
به لطف و یاری خدا،ما مادران، درکنار تلاش برای تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با سیره ی اهل بیت علیهم السلام،
با قصه گویی و معرفی کامل و صحیح ائمه ی اطهار علیهم السلام،
این فطری ترین شخصیت های عالم،
به فرزندانمون
زمینه ی الگوشدن و آرزوشدن این بزرگواران رو برای عزیزانمون فراهم می کنیم.
حتتتتما بشنوید#شخصیت_محوری تا با فوت و فن قصه گویی آشنا بشید
🌿🌿🌿
✅قصه هایی که در این کانال گذاشته میشه
رو بشنویم و بخونیم
و
باتوجه به نکات جلسات قصه گویی
وبا توجه به سن و شناختی که از روحیات و حساسیت ها و پیش زمینه های ذهنی و اطلاعات و دایره ی لغات و حتی جنس فرزندان دلبندمون داریم
قصه ها رو انتخاب و تعریف کنیم
✅ لازم نیست عییین قصه ای که گذاشته میشه تعریف کنیم😊
و می تونیم روی بخش هایی از داستان که با بازخوردی که در لحظه از فرزندمون می گیریم بیشتر مانور بدیم و برجسته تر کنیم ویا بعضی بخش های حاشیه ای رو مطرح نکنیم یا سریع تر ازش عبور کنیم.
برای بچه های کوچک تر میشه قصه های کتاب داستان هایی که ادبیاتش مناسب سن بالاترهست رو بافنون قصه گویی ساده تر و خلاصه تر کنیم و تعریف کنیم😍
قطعا اوایلش سختی داره ولی اجرش محفوظه و البته این قصه گویی ها و وقت گذاشتن ها کلللی رابطه ی عاطفی ما و فرزندمون رو تقویت می کنه😍🤩 و کللی در مدیریت مصرف رسانه و تلویزیون موثره و البته وقتی به مرور نتایج شیرینش رو میبینیم
همه ی این سختی ها فراموشمون میشه❤️❤️❤️
به امید یاری مولامون در مسیر مادری...
یاعلی❤️
ـــــــــــــــ
*بسم الله الرحمن الرحیم *
*نکاتی از #جلسه_اول_شخصیت_محوری*
*حجةالاسلام عباسی ولدی*
1⃣ در بحث تربیت (چه فرزند و چه خویش) و در انتقال مفاهیم تربیتی به مخاطب به صورتی که کاملا درک و پذیرفته شود و با طیب خاطر و تمایل کامل انتقال پیدا کند،
قطعا بهترین و سریعترین و در دسترسترین روش تربیتی،
*"تربیت الگویی"* خواهد بود.☺️
2⃣ کلیدی ترین
و غیر قابل تکرارترین
و تاثیرپذیرترین مقطع تربیتی
، *مقطع زیر هفت سال* است👩👧👦
شکل گیری بسیاری از رفتارهای پایه در مقطع زیر هفت سال اتفاق می افتد. و اساسا تربیت زیر هفت سال تربیت دوره میان سالی را نیز رقم می زند.👌
✅ *این دوره، دوره آزادی کودک است نه رهایی!*
3⃣ انتقال مفاهیم تربیتی مانند گذشت، تواضع، احترام به والدین و حقوق دیگران، بخشش، تعبد(آمادگی برای انجام مناسک عبادی) و... باید در دوره زیر هفت سال اتفاق بیافتد.
با روشهای معمول تربیتی انتقال این مفاهیم سخت خواهد بود.
✅**راه میانبر برای این کار تربیت الگویی است.**🤓
4⃣ *"تربیت الگویی"* یعنی قراردادن فردی در زندگی انسان و تبدیلش به *"شخصیت محوری"* او در زندگیش.
5⃣ *"شخصیت محوری"* شخصیتی است که :
✅*اولا* من او را به شدت دوست دارم.😍
✅*دوما* این شخصیت در نگاه من کامل و همه چیز تمام است.😌همه افعالش درست و از هر چه بیزار است قطعا نادرست است.
6⃣ *" شخصیت محوری"* دو کار مهم را انجام میدهد:
✅*اول.* علایق و تمايلات دورنی فرد را تغییر و مدیریت می کند.
✨کار شخصیت محوری ایجاد میل درونی است.
تربیت اگر از درون اتفاق نیافتد و مبنای آن اجبار باشد با جامعه ای ریاکار روبرو خواهیم بود.
تربیتی که براساس *مدیریت علایق و امیال درونی* صورت نگیرد نتیجه اش جامعه ای با عقاید مغایر رفتارش خواهد بود.😔
✅*دوم.* شخصیت محوری با تغییر علایق و تبدیل انگیزه ها *"رفتار"* افراد را نیز تغییر خواهد داد، در کمترین زمان و با پایدارترین اثر و جامعترین محدوده.
7⃣ اهمیت *"شخصیت محوری"* از این منظر بسیار زیاد است. تربیت مادی گرای غربی *دقیقا از این طریق تربیت فرزندان ما را به دست گرفته اند* با خلق شخصیتهایی همچون مرد عنکبوتی، بت من و... و قرار دادن آنها در زندگی کودکانمان برای آنها الگو سازی میکنند😏
بحث بسیار مهم و اصلی *"شخصیت محوری"* همچون تنگه ای ست که ما آن را رها کرده ایم و اکنون به دست تربیت مادی گرای غربی افتاده!😔