eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
688 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 محمد در کنار مرتضی به شدت تحت تاثیر رسول پسر دوم راحله بود با اینکه ده سال فاصله سنی داشتند ولی وجود رسول برای محمد غنیمت بود سال ۹۳ زمزمه های سفرهای مرتضی و رسول به گوش رسید جمیله و راحله خیلی نگران بودند جمیله برای تخصصش تلاش می‌کرد و هربار درباره خواستگارانش با هم صحبت میکردیم برای مهدا تحلیل خواستگاران جمیله خیلی جذاب بود و من هم عامدانه برایش تحلیل میکردم تا دختری که در هیجانات نوجوانی هست مسیر برایش روشن شود و دنیا و جنس مخالف را بهتر بشناسد . به دعوت جمیله به دیدن راحله رفتم تازگی‌ها بیماری پارکینسون او شدت پیدا کرده و ارتعاشاتش بیشتر بود . _ طیبه جان چیکار کنم با آقا مرتضی و رسول ؟ این یه جنگه واقعیه دیگه اردوی جهادی و تفحص نیست که کوتاه بیام دل من هم آشوب بود ، نه صرفا برای مرتضی و رسول ، بلکه برای همه جوانهای کشورم ، مردم عراق و سوریه. + آروم باش راحله جان ، تو که بی تابی کنی دیگه از بچه ها انتظاری نیست ، بسپارشون به خدا ... آقا مهدی چی ؟ ایشون کاری نداره مهدی پسر بزرگ راحله بود... _ نه خدا رو شکر مهدی سرش به زندگی خودش و همسر و بچش گرمه ، کارمنده ولی این رسوله که با مرتضاس همش همون موقع که رفت دانشگاه امام حسین لباس پاسداری رو برای خودش کنار گذاشت هرچی آقا مرتضی ریخته این جمع کرده + چرا نمیگی هر چی پدر شهیدش ریخته؟ خون اون مرد بزرگ تو رگهاشه انتظار نداشته باش بیخیال بمونه دلتو بزرگ کن مهربون بسپارشون به خدا هر دفعه که مرتضی به سوریه و عراق می‌رفت بیقراریهای محمد شروع می‌شد... محمد کله شق شده بود _ منم باید برم سوریه در جوابش می گفتم : + نمیشه مامان جان تو که سپاهی نیستی داری حقوق میخونی مگه قرار نبود بری سراغ وکالت _ مشکلی نداره ، صحبتهامو کردم با همین مدرک هم میتونم ورود کنم سخته ولی شدنیه ... + محمد حرفشم نزن بابات قبول نمیکنه دق نده منو ... _ مادر من ... نمیتونم واقعا ... هر دفعه آقا سید میره سوریه قلبم پر میزنه ... شما نمیدونی چیا برامون تعریف میکنه ... امتحان سختی بود . من توانش را نداشتم . همیشه از خدا خواسته بودم که به من رحم کند من ظرفیت امتحان شدن با بچه هایم را ندارم از طرفی امیر هم هیچ جوره کنار نمی آمد . + محمدم یه راه دیگه واسه خدمت پیدا کن مادر من توان مطرح کردن با پدرتو ندارم . سرش را پایین انداخت . _ باشه ... خودم راهشو پیدا میکنم بعدها متوجه شدم همان سال کار ورود به سپاه را انجام داده و من و پدرش بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردیم پسرمان حقوق می خواند. سال ۹۴ بود دو روز به سالگرد زلزله زده ها مانده بود ، امیر تماس گرفت و هماهنگ کرد تا فردا به روستا برویم . پدرش سال قبل به رحمت خدا رفته بود مادرش و معصومه خانم را برداشتیم و به روستا رفتیم ، هدا پیش مهدا ماند . مهدا کنکور داشت و حسابی با درس مشغول بود. محمد برای اردو رفته بود کرمان. عمه فاطمه و جمیله با آقا رسول و آقا مهدی و همسرش آمده بودند ، مرتضی طبق معمول نبود. مراسم انجام شد. بعد از مراسم روستا کاروانی از ماشین به سمت منجیل به راه افتاد تا بر سر مزار عزیزانمان حاضر شویم . به حرمت مادر امیر وقتی ایشان سوار ماشین ما بودند من عقب می‌نشستم . امیر در پیچ و خم‌های جاده زیبای روستا تند رانندگی می‌کرد تا زودتر سر مزار برسیم لوازم پذیرایی صندوق عقب ماشین ما بود و به عمو اکبر قول داده بود به موقع برساند. کل مسیر قربان صدقه مادرش می‌رفت گاهی هم از آینه مرا می دید و با چشم‌هایش محبت می‌کرد. یک موسیقی ترکی سوزناک در حال پخش بود که معصومه خانم آن را زمزمه می‌کرد. گوشی را برداشتم و به مهدا زنگ زدم انتهای صحبت بود که گفت _ مامان جان بزار رو آیفون لطفا با بابام کار دارم + امیر جان مهدا کارت داره گوشی را نزدیک صورت امیر گرفتم _ نازلی قیزیم... فداش بشم من ... _ بابا جان ... _ جانم بابایی ... _ بابایی اومدنی از اون کلوچه پزی لوشان برامون کلوچه فومنی بخر لطفا ... به مامان بگم باز یادش میره ... میخوام برای استادم ببرم ... یه کمی هم روغن زیتون براش بیارید _ چشم بابا جان ... ميگما مهدا ... انگار دست اندازی بود نمی دانم ماشین روی هوا رفت و گوشی از دستم افتاد سرم پایین بود و با معصومه خانم دنبال گوشی می‌گشتیم که ... دیگر چیزی خاطرم نیست فقط صدای یا حسین امیر و ناله های مادرش و صدای فریادهای مهدا و هدا پشت گوشی : _چی شده؟؟؟ مامان بابا چی شده ؟؟؟
🖋 به نام خداوند مهر آفرین... 📕 داستان یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم... با دست گچ شده ..‌. به مسجد مادر امیر رسیدم . خانواده اش نگران امیر بودند . با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر می‌رسیدیم . آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد ... طیبه ی قوی باید این مرحله را هم می‌گذراند ... طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند . اما خودم در خلوت ... در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک می‌ریختم و از امام زمان کمک میخواستم ..‌. بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد .
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 قوی بودم ... چاره ای جز قوی بودن نداشتم ... موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود . در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد . حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود. سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ... همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ... عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ... ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود. پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند . رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد. بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم. چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد . می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است . دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود نماز می‌خواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند . بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه . تمام شد ... زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم. آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند . از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم. بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ... وسایل امیر را خودم جمع کردم ... نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند . اولین‌ها بعد از رفتن امیر سخت بود: اولین شب‌ها اولین روزهای کاری اولین تولدها و ... اما زندگی ادامه داشت ... کم کم روال زندگی به دستم آمد. بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند . باز هم سخت کار می‌کردم . کار زیاد درمان دردهایم بود . توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم . محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند. ۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد : _ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ... شبیه خودمونن ... ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ... + اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ... با محمد تحقیق کردیم پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ... + با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله... مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ... مبارک باشه سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!! اما من درگیر رسومات اشتباه نمی‌شدم در عوض داماد ، پسرم شد... بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود. مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند. نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم . جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمی‌آمد اما موهایم حسابی سفید شده بود چند ساعت آنجا ماندم ... من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ... بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم تغییر کرده بودم. زندگی بدون همسرم ادامه داشت ... هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ... پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ... 👇👇👇
🖋 به نام خداوند مهر آفرین... 📕 داستان 🔍 _ نکن با خودت ... خجالت زده اشکهایم را پاک کردم . + تو چه میدونی حال منو ... پس قضاوتم نکن ... _ من فقط یه چیزو خوب میدونم طیبه ... تو از پس همه چی بر میای . تو طیبه قوی هستی . تو خدا و امام زمان رو داری . تو بیماری امیر و مراسم جلو نیومدم . چون دلم میخواد همیشه تو رو قوی ببینم . اما میدونی که حواسم به کارها بود ... + خیر ببینی ... همینکه مراقب محمد بودی یه دنیا کمکه ... ببخش منو ... این روزها میزون نیستم . سعی می‌کرد به صورتم نگاه نکند . با لبخندی گفت : _ درست میشه ... خدا بزرگه ... گفتم : +برو تو خیس شدی ... برو تو خیس شدی ... ممنون ازت ... دستی تکان داد: _ یا علی ... حرکت کردم . عید ۱۳۹۷ بنا به سنت قدیمی به یاد امیر منزل ما در روستا خرجی داده می‌شد . رفت و آمد فراوان و همه در تلاش بودند . برای مهدا و همسرش یکی از اتاقها را آماده کردم که راحت باشند. سر مزار هم حسابی شلوغ بود . تا چشم کار می‌کرد جمعیت ایستاده بود . به جمعیت نگاه می‌کردم ... چرا دنبال مرتضی میگشتم ... از دور ماشینش را شناختم ... از ماشین پیاده شد و رفت به راحله کمک کرد . آن سال اولین سالی بود که راحله با عصا راه می‌رفت . بیماریش تازه عود کرده بود . دیدم دست‌هایش را گرفته و قدم قدم می آیند. چند حس مختلف را به یکباره تجربه کردم : غم ؛ خشم ؛ تنهایی ؛ نا امیدی ؛ خجالت ؛ چشمهایم را بستم و باز کردم . نگاه خیره عمه روی من بود . رفتم و با مهمانها مشغول شدم . آن سال محمد و رسول و مرتضی تنها ۵ روز از نوروز پیش ما ماندند و بعد هر ۳ به ماموریت رفتند ... بیشتر تعطیلات را با عمه بودم و کتاب جدیدم را با او اصلاح کردم. باید خودم را مشغول میکردم . طیبه باید قوی باشد مثل همیشه ... تصمیم گرفتم محمد که برگشت درباره ازدواجش جدی صحبت کنم . اما با صحبت های عمه فاطمه تمام فکرم بهم ریخت ... ...
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 وقتی که محمد ایران بود ساعتها با هم صحبت میکردیم . پسر تحلیل گر من به خوبی زیر دست سید رشد کرده بود . ارادت خاصی به سردار سلیمانی داشت . و همیشه خودش را فدایی مردم و رهبر می دانست . دلم قنج میرفت برای اینهمه بصیرتش... گاهی هدا سر به سرش می‌گذاشت و در کارش چرا می آورد ، ولی در نهایت او هم تسلیم این میزان عشق و ایمان محمد به راهش می شد . یکی از شبهای اواخر فروردین ماه ساعت حدود یک نیمه شب بود و داشتم داخل تلگرام به گروه‌های دانشجویانم رسیدگی میکردم که مرتضی پیام داد : _سلام شب بخیر تا حالا سابقه نداشت که به صورت خصوصی پیام ارسال کند ، نگران شدم . با نگرانی پاسخ دادم : + سلام محمد و آقا رسول خوبن ؟ استیکر خنده فرستاد و گفت: _ بله مادر نگران ، محمد و ما خوب هستیم . ان شاالله دو روز دیگه برمیگردیم . خیالم راحت شد . ولی کمی استرس داشتم ... + خب به سلامتی ان شاالله ... در خدمتم... _ خواستم حالتونو بپرسم، اون شب با اون حال بد رفتید . داخل اتاقم و تنها بودم ، آخر شب مردی که سالها عاشقش بودم داشت حالم را می‌پرسید ، حال عجیبی داشتم ، از زیر ترکهای کویر روحم انگار جوانه ای میخواست سر بلند کند ولی من با چکمه های آهنین بالا سرش ایستاده بودم تا هر جوانه ای را زیر پا له کنم ... پس راهی جز تلخی نمی‌ماند . مرتضی مثل من تنها نبود که راحت با او حرف بزنم ، بسیار رسمی گفتم : + سپاسگزارم ، من عذرخواهی میکنم . اون روز حالم مساعد نبود . مهم نیست ... _ مهمه ... میدونید که برای من حال شما مهمه ... سکوت کردم . بعد نوشتم ... +این لطف شماست . ولی واقعا مهم نیست . _ مگه میشه ... الان برای من یه اتفاقی بیوفته برای شما مهم نیست . + تنتون سلامت ... سایه تون سر خانواده ، حال شما قطعا برای خانوادتون مهم تره و به من چندان مربوط نیست . _ آها ... که اینطور ... پس من اشتباه کردم که حالتونو پرسیدم؟ + شما لطف کردید ... ولی خب حال من هم به خانواده خودم بیشار مربوطه ... _ بسیار خوب ... پس شبتون بخیر ... + شب خوش ... دلم میگفت طیبه احمق ... طیبه گیج ... چقدر تو ... تو که دلت براش پر میزنه ... ولی عقلم می گفت : آفرین بهت ... مثل همیشه ، ببین خدا چی میپسنده . بین دل و عقلم جنگ شده بود . ولی باید عقل برنده میشد . چون نظر عقل به نظر خدا نزدیک تر بود . قطعا خدا راضی نبود من و مرتضی به خاطر دل خودمون به جان دل راحله و ۶ فرزندمون بیوفتیم ... از طرفی هم عمق وجودم خوشحال بودم از اینکه هنوز حالم برای مرتضی مهمه ... فردا صبح باید میرفتم دانشگاه تدریس داشتم . رفتم جلوی آیینه ... چقدر زیر چشمهام سیاه شده و چقدر خسته بودم . دستم را روی پیشانی گذاشتم . بازم تب ... همان تبی که سالها قبل سالها با فکر مرتضی به جانم می افتاد . صورتم را با آب سرد شستم و رفتم تا خودم را با کار و کار و کار خفه کنم ... عمه فاطمه پیام داد و نهار دعوتم کرد . رستوران خلوتی بود . زودتر من رسیده بود . عمه همیشه فعال و سرحال من آن روز از هر دری حرف زد . من ولی تب زده بودم . میدانم پریشانی مرا از حفظ است . تلاش زیادی برای گمراه کردنش نکردم . او مرا خوب می‌شناخت. دست‌هایم را گرفت : _ طیبه جانم جنگیدن همیشه با ماست . جنگ بین دل و عقل شیرینه ... به مادر رسیده بودم . اشکهایم غلطید . + ممنونم که هستید . خوبم نگرانم نباشید . _ گلم تو خودت استادی ولی بهم حق بده که نگرانت بشم هم نگران تو ، هم نگران پاره تنم نمیخوام اینبار کنار وایسم و ببینم روزگار شما دو تا رو دور بزنه با حالتی کلافه گفتم + نگید عمه جان روزگار برای ما دو نفر برنامه ای نداشته و نداره چیزی نیست که شما در جریان نباشید شما در متن زندگی ما هستید ولی خب من پیرو عقلم و عقلم پیرو خواست خدا و امام زمانم ان شاالله _ خدا حفظتون کنه جز این هم انتظاری ازت نداشتم فقط به خودت صدمه نزن لطفا دنیا آنقدرها هم سخت نیست خدا کمکت میکنه با حرفهایش آرام شدم قوت گرفتم باید در مقابل این حجم نفس که بر من غلبه کرده بود ایستادگی میکردم باید حال خودم را می‌گرفتم تا با حال شوم باید مبارزه سختی را با نفس میکردم گاهی نمی‌خواهی و نمی‌شود حرفی نیست ولی اگر تماما تمنا باش و به خاطر خدا بگویی نه تولید ارزش کرده ای رفتم خانه دوش گرفتم غذای خوب پختم و با هدا وقت گذراندم باید فراموش میکردم که یک نفر در خارج از این مرزها به فکر من است باید حواسم را پرت میکردم دو روز بعد محمدم آمد اما آن محمد همیشگی نبود 👇👇👇
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت . + ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم . _ پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر امام زاده طاهر ... + باشه ... چشم ... شنبه از صبح دلشوره داشتم ... حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد . صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد . زن رنج کشیده ... نه ... من نمی‌توانستم باعث آزارش شوم . مهدا هم پیام داد : _ مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید . + باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز . _ چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂 + از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘 _ شایدم بشم 😉 اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم . سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد . زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ . زود رسیده بودم . رفتم سرویس چادرم را درآوردم . داخل آینه خودم را نمی‌شناختم . رنگم کامل پریده بود ... یادم آمد نهار نخورده بودم . کمی فکر کردم شام هم و نهار دیروز آهی کشیدم... آنهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود . کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم . نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ... براش به دست به آینه نگاه می‌کردم . + چیکار میکنی طیبه ؟ امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟ با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ... اشکهایم می‌ریخت... +زهر ماااار چته ... چه مرگته ... مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !! پاشو برو جمع کن این بساط رو ... با خودم حرف میزنم . گیره های روسری ام را زدم . چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ... _ سلام ... به پایش بلند شدم . + علیک سلام ... _ ببخش زحمت دادم . + خواهش میکنم . دستش گلاب بود و چند شاخه گل رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی و کفش‌هایی که همیشه برق میزد . از دور نگاهش می‌کردم . موها و محاسنش طلائی شده بود . نسبت به جوانیهایش پرتر بود . دنیای ادب و آرامش ... چشم‌هایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم . + طیبه خودتو جمع کن ... برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست . _ خوبی ؟ + بله ممنون شما خوبید ؟ کمی نگاهم کرد . بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ... _ اول یه چیزی بخور ... رنگت پریده ... تشکر کردم و یک بيسکوئيت ... تشکر کردم و یک بیسکوئیت برداشتم و به دهان بردم . چه مرگم بود . گوله گوله اشکهایم روی دستم می‌چکید... _ طیبه !!! چرا اینطوری میکنی با خودت ؟ با چشم‌های خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم . یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت : _ بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ... از حرفش خنده ام گرفت . شکلات را هم خوردم . _ خوبی ؟ حرف بزنیم ؟ + بله ... در خدمتم ... _ خبر دارم که مامان فاطمه یه قدم‌هایی برداشته و همین‌ها هم تو رو بهم ریخته ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ... + ممنونم ازت ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت‌سی‌‌سه _ خوبی ؟ فردا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. _ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... _ نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . مرتضی با اخم گفت : _ چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... +یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . _ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : + مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد . نگاهش می‌کردم . خندید خندید خندید بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : + هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : _ خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : _ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ عصبانی بودم . + مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... _ مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . _ طیبه خانم ... خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ... و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... چشم‌هایم گرد شده بود ... + چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . _ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... + درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : _ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : + چشم آقا نقی ... آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله نه بودم . و شاکر خدا ... باید برنامه ریزی می‌کردم . باید با عمه حرف می زدم . سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : + راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ _ کدوم دکتره ؟ + همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . _ به به مامان خانم ... چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده .... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت‌سی‌‌چهار مشخص بود ج
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 دنیایم رنگی شد ... مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ... فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم . نزدیک ظهر پیامش رسید : _ سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ... + نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم . رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم . از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم . نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ... جلوی ماشینش ایستاده بود . با عینک دودی و تیپ اسپرت با گوشی مشغول بود . سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد . ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ... رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ... + کجا میبری منو ؟ _ یه جای با صفا ... رفتیم به یکی از رستوران‌ها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم . هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود . نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم . مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف می‌زد . از خودش و کارش از عراق و سوریه از دانشگاه از سردار سلیمانی و حشدالشعبی او حرف می‌زد و من حسابی نگاهش می‌کردم . ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ... از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم . نزدیک رفتن که شد . رفت سر اصل مطلب ... _ طیبه جان ! کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ... شما یه بله به من بدهکاریا... واقعا نمی‌دانستم . + من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت می‌سپارم . میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی . _ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم . فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم . با کمی خجالت گفت : _ تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم . مرتضای محجوب من ... لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله... حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم . شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم . _ بسپارش به من مامان جان خودم به مهدا و هدا میگم . مرتضی هم خبرهای خوبی داشت . میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده. آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم . روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ... هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند . محمد هم دورتر اشک‌هایش را پاک کرد . هدا با هیجان میگفت : _ من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ... یه جوریه آدم جذبش میشه . جذبه داره لعنتی با اون اخمش ... با خنده گفتم : + خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ... چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید . مهدا گفت : _ ولش کن مامان جان حرص نخور . تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ... چقدر بچه هایم منطقی بودند . میان صحبت یاد امیر افتادم . یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایت‌های امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم . + بچه ها ممنونم ازتون ... محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی . مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی . هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی . ممنونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته . با یاد امیر سکوت حکم فرما شد . بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ... + برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ... هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش می‌خواندم ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم را دیدم ، خیلی هم بد نبودم ، ابروهایم را با انگشت صاف کرده و دستم را روی صورتم کشیدم ، بی سر و صدا رفتم پایین ... سوار ماشینش شدم با نگرانی گفتم : + سلام خیره ان شاالله _ سلام خوبی ... بله خیره نگران نشو ... در دستهاش دو تا معجون بود یکی از آنها را با ذوق ازش گرفتم + به به.... ممنون ازت... آخه از ظهر به بعد ازت بی‌خبرم الان ... این ساعت.... جای نگرانی داره خب _ نوش جونت ... آره کار داشتم ... یعنی جلسه بود ... مشغول خوردن شدیم زیر چشمی نگاهش می‌کردم مرموز بود شایدم خسته تشخیص نمی‌دادم _ چه خبر ؟ همانطور که مشغول خوردن بودم با هیجان تعریف کردم : + خدا رو شکر کارهام داره ردیف میشه برای اون چند روزی که میریم مشهد دانشگاه و موسسه رو هماهنگ کردم مشاوره هام رو هم جا به جا میکنم تا با خیال راحت بریم متفکر گوش میداد و معجونش را بازی بازی می‌خورد . + گفته بودی برام سورپرایز داری نمیخوای بگی چیه ؟ انگار که یک دفعه یاد موضوعی افتاده باشد برگشت و معجونش را روی صندلی عقب گذاشت و کیفش را برداشت چراغ داخل ماشین را روشن کرد و داخل کیف دنبال چیزی گشت .یک کاغذ پیدا کرد _ آها ... ایناهاش .... معجون من هم تمام شد ظرفش را گرفت و گذاشت کنار ظرف پر خودش روی صندلی عقب . + ممنون ازت خیلی چسبید تو چرا نخوردی پس؟ _ نوش جونت ... میلم نبود ... کاغذ را دستم داد + این چیه دیگه ؟ کامل به سمتم برگشت : _ طیبه جانم این همون سورپرایزی هست که گفته بودم بازش کردم رسید جواهر سازی بود _ یه تیکه طلا برات سفارش دادم نمیگم چیه و چه شکلیه که لو نره با تعجب و کمی ناراحت گفتم : _ اینجا نوشته ... گردنبنده... خب ... چرا رسیدشو دادی به من ... تاریخ این که برای یه روز قبل از سفرمونه ... سرش را پایین انداخت ... _ آخه ... چطوری بگم ... + وا مرتضی حرف بزن ببینم داستان چیه ؟ با چشمانی خسته و شرمگین نگاهم می‌کرد: _ ببین عزیز من ... باید برم ... متاسفانه شرایطی پیش اومده و یه ماموریت فوری بهم دادن ... یک لحظه ده ها تصویر از جلوی چشمانم رد شد محمد ... مهدا و هدا ... راحله عمه فاطمه مشهد سالهای دوری .... باید مسلط می بودم این اولین چالش شغل مرتضی در زندگی مشترک ما بود در همان چند ثانیه به خودم نهیب زدم : + تو مگه نمیدونستی شغل مرتضا چیه پس جمع کن خودتو به زور لبخند زدم : + وا خب حالا چرا قیافتو اینجوری میکنی کاره دیگه پیش اومده فدای سرت با خجالت گفت : _ یه دونه ای ... این که میگی از خانومیته ولی من خجالت زده ام واقعا برنامه هه رو بهم میزنم جدی شدم و گفتم : + فدای سرت فدای سر امام زمان دیگه به خاطرت کارت سرت پایین نباشه ها مهربان نگاهم می‌کرد انگار یادش رفته بود که ما هنوز محرم نیستیم با ادا و اصول گفتم + میدونم خیلی ماهم میدونم الان داری تو دلت میگی خدایا مرسی که این‌ ماه رو دادی به من ولی اونجوری زل نزن به من خجالت میکشم در تاریکی ماشین سرخ شدنش را دیدم ، با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : _ ببخش ... یه لحظه یادم رفت ... چند لحظه سکوت شد ... هر دو به رو به رو خیره بودیم . _ طیبه دلم برات تنگ میشه ... تند تند آنلاین باش لطفا ... صورتش را از من گرفت تا اشک‌هایش را نبینم + کی باید بری ؟ با ناراحتی گفت : _ یک ساعت دیگه باز هم سکوت ... + مرتضی ! به سمتم نگاه کرد _ جانم + بلدی صیغه محرمیت بخونی ؟ با چشم‌های گرد شده گفت : _ خوبی ؟ + بلدی یا نه ؟ یه کم بلند تر جواب داد : _ آخه من چرا باید بلد باشم صیغه بخونم ؟ تا حالا چند بار صیغه خوندم ؟ یه حرفی میزنیا ... با شیطنت و عصبانیت مصنوعی گفتم : + اگه بلد بودی که موهاتو دونه دونه میکندم همانطور خیره نگاهش می‌کردم با لبخندی به پهنای صورتش گفت : _ چی میگیییی؟ جدی میگی ؟ با خنده و شیطنت و دلخوری تصنعی پاسخ دادم : + معلومه که جدی میگم میخوام قبل رفتن حداقل یه ماچت کنم هر دو مثل برق گرفته ها بدون اینکه هماهنگ کنیم رفتیم سراغ حضرت گوگل " چگونه صیغه محرمیت بخوانیم ؟ " _ طیبه پیدا کردم اینجا نوشته ... + ببینم ... آره خودشه ... خوبه همین با نگرانی پرسید ؟ _ مطمئنی ؟ با عصبانیت گفتم : + بخون وقت نداریم _ اینجا نوشته تو باید بخونی از روی صفحه گوشی خواندم : +«زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم » به مرتضی نگاه کردم با لبخند گفت : _ «قَبِلتُ التَّزویجَ» 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 او رفت و من همان پشت دروازه دلم برایش تنگ شد . کاغذ مچاله شده در دستم بود . رسید هدیه ی مرتضی ... اشکهایم را پاک کردم و رفتم بالا فردا محمد پیغام داد که : _ سلام مامان جان دونستید که آقا سید دیشب رفتن ماموریت ؟ + علیک سلام نور دیده بله مادر ... گفت بهم ... عمه و جمیله هم تماس گرفتن و صحبت کردیم . به عمه که شرمنده بود گفتم : + تنتون سلامت باشه عمه جان هیچ اشکالی نداره ... به امید حق دو سه هفته دیگه که برگشتن کار رو پیش می‌بریم . اما خودم تب داشتم . دائم تلگرام آنلاین میشدم و چک میکردم دو سه بار پیغام داد و از حالش باخبرم کرد . دانستم که نزدیک شهر بوکمال است . محمد برایم گفته بود که آن شهر آبان سال گذشته آزاد شده ولی گویا هنوز داعش شیطنتهایی داشت. آخر شب با هم چت کردیم . کلی قربان صدقه اش رفتم تا مراقب خودش باشد. _ طیبه جانم ! اگه منو واقعا دوست داری نگران شهادتم نباید باشی . حرف سنگینی بود . دلم میخواست بگویم : خیلی نامردی خیلی بیشعوری با منی که دیشب محرمت شدم از شهادت حرف میزنی ؟ اما باید جوابی میدادم که به او قوت دهد . پس حرف دلم را گفتم : + من همیشه به شهادت تو فکر کردم همه این سالهایی که با محمد و رسول آمدید و رفتید ... _ واقعا !!! با گریه برایش می‌نوشتم . + حتی عکس شهادت تو و بچه ها رو انتخاب کردم . مرتضی شهادت توفیقه و لیاقت میخواد . ان شاءالله نصیب همه آرزومنداش بشه ... به وقتش ... _ راس میگی طیبه اینو فقط میتونم به تو بگم من همیشه دنبال شهادت بودم به خصوص از وقتی که تو رفتی از دنیا سیر بودم . رفتم تفحص شاید قسمتم بشه نشد . اومدم سوریه داعش پارسال تموم شد ولی شهادت نصیب من نشد . نماز شب خوندم . چله گرفتم . به مامان فاطمه گفتم برام دعا کنه ولی نشد که نشد . نمی‌خره منو تازه الان دلیلش رو متوجه شدم . حدس می‌زدم دلیلش چه بوده اما ترجیح دادم سوال کنم . + چی بوده عشقم ؟ _ دلیلش تو بودی . + وا یعنی چی من بودم ... من به این خوبی ... _ دلیلش تو بودی از این نظر که من عشقی تو دنیا نداشتم و به خدا میگفتم منو ببر . من تعلقی نداشتم . نه عشقی... نه بچه ای ... نه مال و منالی .... یکی که هیچی نداره پس دل بریدن از دنیاش ارزش نداره . واسه همین به مراد نمی‌رسیدم . حرفهایش برایم گوارا بود مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد . _ طیبه دیروز تو جلسه وقتی از حساسیت این ماموریت گفتن فقط تصویر تو جلوی چشمهام بود . سخت بود پذیرفتن این ماموریت اما چیزی هم نبود که بتونم دست بچه ها بسپارم . برای اولین بار دل کندن واقعی رو تجربه کردم . تو هم که آخر شب تکمیلش کردی با اون پیشنهادت 😉 + خوب کردم ... آفرین به من .... 😇😇 الان اگه شهید بشی اجرش دو برابره احتمالا 😂 بالاخره یه بغلم غنیمته 😉 _ عزیزمی ... دختر دایی دانای من طیبه ی عاقل من زن مومن من خدا میدونه چقدر خوشحالم که خدا بازم تو رو بهم داد . الان اگه شهید بشم سرم بالاست میگم من از طیبه گذشتم خدایا به عشق خودت ... اشک هایم را پنهان میکردم . باید پیام هایم پر امید بود . + فرمانده ی من ... آخه کجای دنیا فرمانده به خوشگلی تو دیدن با اون قد و بالا و چشم‌های قشنگ 😍 به اون زنهای سوری بگو به تو میرسن چشمهاشونو درویش کننااا... 😏 _ بااااشه ... اصلا همش ماسک و کلاه می‌گذارم.... خوبه حسود خانم 😂😂 + حسودی نیست غیرته تو دلبر منی اگه دوستم داری حسابی مراقبت کن . _ طیبه جان یه چیزی میخوام اعتراف کنم . + زود باش ... زود زود ... _ اینو میگم که اگه شهید بشم روم بشه روز قیامت نگات کنم . + وا ... کشتی منو ... بگو ... _ من یه دلبر دیگه هم دارم . ببخش ولی باید میگفتم بهت ... یک لحظه تپش قلب گرفتم . من آرکیتایپ هرای بالایی دارم که حسابی روی مردش حساس است ، اما صدم ثانیه دستش را خواندم . + زهر ماااااررررر مرض _ باور کن راس میگم ... + بله باور میکنم . ای من به فدای اون دلبر شما بشم . من و بچه هام و کل ایل و تبارم به فدای دلبر شما ... اصلا ایشون حضرت دلبر هستن ... _ عااااااشقتمممم ... خدایا شکرت که تو این دنیا یکی رو قسمت من کردی که به دلبر من میگه حضرت دلبر ... +دیگه لوسم نکن حالا 😊 ان شاءالله امام زمان نگامون میکنه . ان شاءالله می‌خره و میبره دلبر جان شما ولی به وقتش ... من و تو کلی کار داریم دیگه گروه جهادی... جوون‌ها... کارهای فرهنگی ... پس بگیر بخواب که فردا خواب آلو نباشی گیرت بندازن نامردااا ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +الو ! الو ! مرتضی ! صداهای مبهم می آمد صدای نفس نفس زدن و راه رفتن + الو بهار در را باز کرد گوشی دستم بود اشاره کردم که برود و در را هم ببندد + الو فریاد میزد _ الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم : + بله بله می‌شنوم کجایی ؟ خوبی ؟ _ گوشی دستت باشه گوشی ... صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ... وسط سجاده نشسته بودم داد می‌زدم ... + الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه می‌کردند ... اشک می‌ریختم ... + مرتضی یه چیزی بگو ... با غیض گفتم : + هدا برید بیرون .... بهار هدا را با چشم‌های نگرانش برد و در را بست . _ طیبه میشنوی چی میگم ؟ + آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ... _ ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو الان جامم خوبه پناه دارم میخوام صداتو بشنوم ... + کجایی ؟؟ مرتضی جان نفس نفس میزد هیجانی حرف میزد بریده بریده _ ببین من وقت ندارم الان میرسن زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد داره میخرتم با ناله گفتم + چی میگی کجایی ؟ _ طیبه ولش کن کجا هستم اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن زجه می‌زدم + نگو ... یا امام زمان یا امام زمان _ طیبه حلالم کن شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن من با تو چه روزها که نگذروندم چه راه‌ها که نشد با هم بریم چه حرفها که نتونستم بهت بگم چند عزل که برای تو متولد نشدن + مرتضی نکن با من ... نامرد ... _ دلم برات پر میزنه طیبه قوی باش همه رو به تو و تو رو به خدا می‌سپارم مراقب همه باش از همه بیشتر مراقب خودت منتظرتم تو دنیا روزیه من نشدی تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام شاهد ما امام زنده و حاضرمون بی بی حضرت زینب طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش مراقب ایران باشید مراقب خونمون باش آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود و صدای عربی و بعد ... بوق ... از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم با گریه داد می‌زد: _ کمکم کنید مامانمه سِرم بود و مسکن و خواب و بی‌خبری ... _ طیبه جانم ! خانومم ! پاشو نمازه مرتضی بود بلند شدم صدای اذان می آمد هدیه بالا سرم بود _ بخواب آبجی سرم داری + نمازه پا میشم ... گیج بودم رفتم سرویس جلوی آینه ایستادم لبخند می‌زدم ... چه خوابی بود ... وضو گرفتم و نماز خواندم وسط نماز صداها دوباره در مغزم پیچید پاهایم جان نداشت +آخ .... آخ ... آخ ... یا حضرت زینب خودت کمکم کن ، کمکم کن به وصیت مرتضی عمل کنم باید قوی باشم هدیه با گریه شانه هایم را می‌مالید ... صبح حیدر آمد دنبالم هدیه روسری مشکی سرم کرد ممانعت نکردم خبر نداشتم که حرامیها فیلم شهادتش را پخش کرده اند ... مستقیم رفتیم منزل عمه قیامتی بود عمه ام در آغوش من آرام بود راحله و جمیله ، رسول و مهدی و از همه غریبانه تر محمدم بود که سیدش را از دست داده بود همه صاحب عزا بودیم چند روز شلوغی‌ها طول کشید خبر دادند که پیکر مرتضی دست داعش است و معلوم نیست چه زمانی به ایران می آید ... روزهای سختی بود ... عمه فاطمه از نظر روحی مثل کوه محکم بود اما جسمش نحیف شده بود و کم توان ... مامان معصومه با همه بدحالی خودش اما بیشتر کنار عمه می ماند ... راحله زمین‌گیر شد ، باید حواسم بهش می بود چهل روز از شهادت مرتضی گذشته بود به یاد مرتضی در آرامستان روستا مزاری را کنار دو شهید دیگر سفارش دادم ... پیش از رفتن به روستا یاد هدیه افتادم ، رسید را برداشتم و رفتم جواهر سازی از آن پشتها و زیر جعبه ها پیدایش کرد دلم نیامد آنجا بازش کنم رفتم و کنار مزار یادبود نشستم و جعبه را باز کردم یک قلب ، بزرگتر از سکه که این جمله رویش حک شده بود : "حضرت دلبر " با کمی جواهر که اول اسم‌های ما بود یک زنجیر کوتاه و براق داشت بوسیدمش و روی چشم‌هایم گذاشتم +مرتضای نامرد انقدر میگم نامرد تا مردونگی کنی بیای منم با خودت ببری دلبر ... مرتضایم رفت و من ماندم و بار مسئولیتی که روی دوشم بود و همه آرزوهایی که با هم داشتیم حالا من باید همه را به تنهایی انجام می دادم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇