eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
762 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 میان ویرانه‌های زلزله پدرم صیغه محرمیت من و مرتضی را خواند ... بجای شیرینی قند به دهان ما گذاشت و صورت ما را بوسید و تبریک گفت. قبل‌از خواندن صیغه ، مرتضی نگران اجازه‌ی عمه فاطمه بود ، حق داشت ، اما پدرم همه مسئولیت را برعهده گرفت. ما هرسه می‌دانستیم که عمه فاطمه و معصومه خانم و بقیه خانواده با این ازدواج موافق هستند. پدرم صیغه محرمیت ما را سه ماهه خواند و عقد را به بعد از درآمدن از عزا موکول کرد. تاکید داشت که : _بچه‌ها من شماها رو محرم کردم که نگاه هم می‌کنید عرش خدا نلرزه ، فکر نکنید زن و شوهر شدید هاا.... نه... نبینم جلوی دیگران خوش‌وبش کنید دا ... فعلا نمی‌خوام کسی بدونه تا مراسمات تمام بشه و همه لباس عزا رو دربیاریم ... سر فرصت همه رو خبر می‌کنیم و جشن حسابی هم می‌گیریم. برای خواب ، همچنان به پشت‌پرده رفتم و دراز کشیدم اما مگر خواب به چشمانم می‌آمد ، گیج و مبهوت کار پدر بودم . متوجه صدای در شدم ، از لای پرده دیدم مرتضی به حیاط رفت ، چند دقیقه گذشت نیامد ... دیر کرده بود ... آرام و بی‌صدا روسری‌ام را سر کردم و رفتم بیرون ، دیدمش ... روی سکوی شکسته‌ی حیاط نشسته بود و خیره به آسمان نگاه می‌کرد کنارش نشستم . +تو هم خوابت نمیاد... زیر نور مهتاب درخشش اشک را روی صورتش دیدم. نگاهم کرد با لبخند پرسیدم : +خوبی ؟ خندید و گفت : _معلومه که خوبم کمی جا به جا شد و نزدیک تر آمد. +چه حسی داری ... مهربان لبخند زد : _خوشحال ... قراره چطور باشم!؟ خوشحالم فقط دل‌تنگ بابا هستم البته مامانم. + روحش شاد.. ازش بخواه برامون دعا کنه . به خودم جرات دادم و مثل بچگی‌ها بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد . هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه می‌کردیم مرتضی بدون حرف دستم را گرفت ... دلم می‌خواست زمان همان‌جا متوقف می‌شد. چند روز بعد از بهترین روزهای زندگی‌ام بود با هم کار می‌کردیم با هم گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه می‌رفتیم و دور از چشم مردم به‌هم عشق می‌ورزیدیم. این نزدیکی حلال هیجان فراوانی داشت که در آن دیار غم‌زده پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر دو غرق اشک بودیم و شکر. پدرم دو روزی را به منجیل رفت و ما را تنها گذاشت. طبق قرار می‌بایست آخر هفته به تهران برمی‌گشتیم ، مرتضی هم شنبه باید پادگان می‌بود ... می‌دانستم دلم تنگ این روزها خواهد شد ... اما ... خبر نداشتم که پایان شادی معصومانه ما نزدیک است ... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه یعنى انتظار بیکران یعنى طالب مهدى شدن یعنى ضدبدعهدى شدن یعنى آرزوى فاطمه یعنى عاشق زهرا شدن یعنى بایتیمان خوب باش یعنى آنچه اوفرموده باش ... @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد این روزها به این نماهنگ های 👆 جذاب و حال خوب کن دهه نودی نیاز داریم 👏👏😍 کاش یه روز زبون این نسل رو بفهمیم😌 لذت بردم گفتم تو هم ببینی... نماهنگ : بیعت می کنم (امام زمانی) @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️روزمان را 💖 امروزهم‌نعمت‌خداست 💖 💖 قــــدرش‌ را بـــدانــیــم 💖 ☀️صفحه‌امروز: ۶_سوره‌بقره آیه۳۰تا۳۷ @azkhane_takhoda
چطور من می تونم سرباز امام زمان باشم؟ میشه با امام زمان در ارتباط بود؟ در دوران غیبت میتونم دل آقا رو خوشحال کنم؟ ✅ببین پیشنهاد می کنم امروز روز جمعه ای حتما این کلاس 👇رو ببین گذاشتیم لینک ضبط شده کلاس «الفبای سربازی امام زمان عج» تقدیم شما😎👇 https://aparat.com/v/FLEOk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣چراااا.......؟؟!!🍃🍃🍃 🌱چرا افسرده‌ای؟!! 🌱چرا مضطربی؟!! 🌱چرا ناراحتی؟!! 🌱چرا غصه میخوری؟!! 🌱به چی فکر میکنی؟!! میخواهی پاسخ این دغدغه‌ها رو بدونی!!؟ 👇👇 به این ۲دقیقه، به دقت، گوش کن!! 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅🌷😍😍 دیدین مشکل غم و گریه نبود حتی مشکل شون شادی مردم نیست😊 . مشکلشون امام زمان و انتظار و اسلام و دین و امید به آینده و نهایت زندگی پاک ولی برخلاف سبک زندگی غربی است والسلام😎 دیگه الباقی اش کردن موضوعات با همدیگه است تا تو نتونی حقیقت رو پیدا کنی و سردرگم بشی… ویژه برنامه قاطی پاتی ، قسمت های دیگه هم 😊 ✅برای دوستان و عزیزان تون هم بفرستین 😍😊 # @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید عربی نماز بخونم وقتی که من فارسی می تونم حرف بزنم 😅😳😌 ⭕️قسمت_اول این داستان : نماز با سس کچاپ🍟 🙊دکتر برای شما وقتی میرین چی تجویز میکنه😂💉 یه نکته خیلی باحال، همراه با کمی خنده!📌 @azkhane_takhoda
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم. مشغول جمع‌آوری وسایل شدم . حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود. مرتضی وارد شد ... تنها بود ... +پس بابام کو .... _نمی‌دونم... با مینی‌بوس نیومده بود +دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟! نگران بودم ، مرتضی دلداری‌ام داد _میاد ان‌شاءالله... نگران نباش عزیزم ... چقدر این لحن مهربان مقتدرش را دوست داشتم. لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد. آن شب دل‌شوره عجیبی داشتم حتی نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغ‌نفتی مشغول خواندن شدم ، نمی‌دانم چرا دانه‌های درشت اشک بی‌هوا از چشمانم می‌بارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت: _ چیزی نشده طیبه جونم چرا این‌جوری می‌کنی؟ نگاهش کردم: + نمی‌دونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچ‌وقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش می‌رسوند اما الان ... _به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش... دستمو دور بازوانش قلاب کردم. + مرتضی چقدر خوبه تو رو دارم برام قرآن بخون لطفاً ... مرتضی با آن صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمی‌دانم کی خوابم برد... وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد : _ یالله... یالله ... طیبه !!... مرتضی !! ... درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد. شوک بودم : + سلام دایی جان ... بلند شدیم و رویش را بوسیدیم . دایی لبخند می‌زد ... توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه پوش بودیم و طبیعی بود . مرتضی گفت : _خیره آقا محمود این موقع این‌جا چه می‌کنید؟!! + اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ... من با صدای بلندتر گفتم : +نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج _ کرج هم می‌رید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمی‌گردید این‌جا... با تعجب به‌هم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود می‌دیدم دایی گاهی اشک‌هایش را پاک می‌کند اما نمی‌فهمیدم یا نمی‌خواستم بفهمم ... حالت تهوع داشتم... دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید... سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آن‌همه ویرانی عادت کرده‌ ، مانند مسخ شده‌ها فقط نگاه می‌کردم. + کجا میریم ؟ _داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اون‌ها نوساز بوده و خیلی خرابی نداره . ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله می‌شود همین‌که مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد: اومدن ... بگو بهشون اومدن ... دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمی‌فهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ... مرتضی رنگ‌پریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خاله‌ام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دست‌هایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ... نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط می‌شنیدم که می‌گفتند : خدا صبر می‌ده ... طیبه جان خدا صبر میده ... مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمع‌شده بودند یک نفر آشنا بود چشم‌هایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ... یک نفر زیر بغلش را گرفته بود. اطراف را نگاه کردم ... بابایم نبود... عمه دست‌هایش را باز کرد: _ طیبه جانم ... با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد با التماس گفتم: + بابام کجاس ؟؟؟ با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمی‌کردم... بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ... ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️روزمان را 💖 امروزهم‌نعمت‌خداست 💖 💖 قــــدرش‌ را بـــدانــیــم 💖 ☀️صفحه‌امروز: ۷_سوره‌بقره آیه۳۸تا۴۸ @azkhane_takhoda
40 سال گمنام و جاویدالاثر سالگرد شهادت شهید گمنام هادی دلها شهید ابراهیم هادی و بقیه یاران وفادارش در گردان کمیل و حنظله گرامی باد @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 🌻 سوره حمد، آیه۳_استاد قرائتی 💛قـرآن برای تاقچه منزلمان نیست💛 🧡برای زندگیست؛ پس آنرا بفهمیم🧡 ❤️تـا بـتـوانیـم با آن زنـدگـی کنـیـم❤️ @azkhane_takhoda