eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
762 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
36.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️روزمان را 💖 امروزهم‌نعمت‌خداست 💖 💖 قــــدرش‌ را بـــدانــیــم 💖 ☀️صفحه‌امروز:۳۱_سوره‌بقره‌آیه۱۹۷-۲۰۲ @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜۳ نکته کاربردی از آیه خاص قرآن کریم⚜ 💙 ســــــــلــــــااااااام دوســتان عزیز 😊 ✅ این آیه از خاص ترین و زیباترین کلام پرودگار برای من و توست ❓ چطور میشه به خداوند نزدیک شد که دعاهای خوب از او بخواهیم؟!! @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خــانــه تــا خــدا
1⃣ #حرف_خودمونی_۱۳ ✅ یه مثال ساده بزنم؟؟😊 👼 بچه کوچولو رو که از شیر میگیرن کلی گریه میکنه
1⃣ 💛 سلام روزت بخیر دوست عزیز☺️ 🟢 حـــــال وهـواااااااااای دلت چطوره. چــــــه خـــــبــــــررررر از رفــــیــــقـــــت 🟣 اررررررره باتوام. رفـــــیـــــقــــــــت☺️ 🟡 همون که قراردوستی رو باهاش گذاشتی. درسته خداااااااا........ ❤️ پی بردی چقدر دوستت داره،😇 💙 فهمیدی بهت بی تفاوت نیست... 🌸 فهمیدی چقدر بزرگ و مهربــونـــه کـــه بـــا چــنـــد تا گناه قرار نیست ماروووووووووو دور بـــنــــدازه😏 ⭕️ راستی حواست به شیطان باشه‌ها. نکنه بیاد درگوشت بگه تو گنهکاری و خداااااااا قـــبـــولــــــت نـــــداره☹️ 🥰 خدا خیـــــــلی خیـــــــلی دوستمون داره
2⃣ ✅ حواست باشه اینقدر غرق تو فکر مهربونی و بخشندگی خدا نشی که عذاب و قهر وحشتناکش از یادت بره! ❓میگم دقت کردی دنیا اصلاً چشم دیدن خوشی آدما رو نداره😂😂 ☺️ شوخی کردم ولی.............. هـــیـــچ وقـــت نــم‍ــیشه زندگی بـــــدون مــشــکــل بــاشه❌ 💫لقد خلقنا الانسان فی کبد💫 همانا ما انسان را در رنج آفریدیم ⭕️ مشکلات همیشه هست رنـــــج هــمــیــشــه هـست انــــســـانــــه ووووووو رنــج ✅ ولی مهم اینه که از پا نیفتی👌
3⃣ ✅ باید رنج ها رو مدیریت کرد. ❌ خدا هیچوقت بیشتر از توانت بـــهـــت ســخــتــی نـــمـــیــده❗️ 🔷 واسه همینه که نوع مشکلات آدمـــا بـــــا هـــم فــــرق داره👌 ✔️ یکی مشکل مالی ✔️ یکی خانوادگی ✔️ یکی بیماری ❌ آدم خوب و بد هم نداره. همه از دم، رنج دارن تو زندگیشون✅ ⭕️ پـــــــس نــــــمــــیشــــه گـــفـــت خدایا من که نمازمو میخونم حجابمم دارم،گناهم نمیکنم پس چرا فلان مشکلو دارم😠 🔴 اگــــــر قــــرار بـــود آدم خـــوبا رنــــج نـــــداش‍ــــتــــه بــــاشـن، ❓ کـــــــی خـوووووب تر از ائمه؟؟ کی بهترررررر از امیرالمؤمنین و حضرت زهرا...........؟؟ مگه کم رنــــــج کشیدن؟؟ 🌷 راستی گفتم حضرت زهرا...💕 💓 هییییییچوقت دستتونو از دست حضرت زهرا نکشید بیرون....... 🌸 مادر خیلی هوای بچه هاشو داره..💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ 🌱(شهر ظهور)🌱 🧑 کاوه از پسرک👦 پرسید: «راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صــــــلوااااااااتی زدیــــــن؟»🤔 🧍‍♂ کودک خندید و گفت: «این سؤال خیلی از مسافرای شـهر ظــهـــوره اما به نظر من بهتره قبل از شنیدن جواب، بستنی🍦 رو بخورین که زود آب میشه) . کاوه با راهنمایی کودک، دوچرخه اش 🚲را زیـــــر سایه درخت🌳 گذاشت و خودش هم بررو یکی از صندلی های 🛋 مخصوص پذیرایی از مسافرین نشست و شروع کرد به خوردن بستنی و پسرک روی صندلی کنار او نشست ✅ و گفت: «یه روز که هوا خیلی گرم بود، داشتیم با بچه ها فوتبال⚽️ بازی می کردیم که آقای مهربون از اینجا رد شدن. بچه ها مثل همیشه دویدن پیششون و کلی از دیدنشون خوشحال شدن 🤗بعد از سلام و احوال پرسی یکی از بچه ها به آقای مهربون گفت: «کاش اینجا بستنی فروشی داشت تا هر وقت گرم مون شد از بستنی هاش بخوریم». آقای مهربون خندیدن و گفتن: «آفرین، چه پیشنهاد خوبی» بعد دستی به سرش کشیدن و رفتن. چند روز بعد آقای مهربون به پدرا گفته بودن که اینجایه ایستگاه صلواتی بزنن و از مهمونایی که به شهرمون میان با بستنی پذیرایی کنن). ┄┄┅═✧⭐️🌹⭐️✧═┅┄┄
2⃣ 🧑 کاوه مشغول خوردن بستنی🍦 بود که کلید 🔑حرکت دوچرخه 🚲 روشن شد. کاوه فهمید که وقت رفتن است. کاوه که انگیزه بیشتری برای ورود به شهر ظهور پیدا کرده بود، سوار دوچرخه شد🚲 و پس از مدت کوتاهی به مرکز شهر رسید. در گوشه ای از خیابان، دریاچه ای پر از ماهی های قرمز وجود داشت. رودخانه ای آرام و ملایم، برف های آب شده کوهها را به داخل دریاچه می ریخت. مردمی که از کنار خیابان رد می شدند، چند لحظه ای صبر میکردند و به صدای آب گوش می دادند. 💙 کاوه مشغول نگاه کردن به مناظر شهر بود که ناگهان پسرکی به نام محمد دوان دوان از کنارش رد شد. او آن قدر عجله داشت که اصلا متوجه برخورد کوله پشتی اش 🎒با دوچرخه کاوه نشد. آنقدر عجله داشت که ممکن بود هرلحظه نقش زمین شود! پدر و مادرش او را صداش می کردند: «محمد آروم تر مواظب باش نیوفتی زمین».. کاوه با خودش فکر کرد : « چقدر خوشحاله و عجله داره، مثل اینکه قراره جای خیلی خوبی برن !». ) •┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 محمد در کنار مرتضی به شدت تحت تاثیر رسول پسر دوم راحله بود با اینکه ده سال فاصله سنی داشتند ولی وجود رسول برای محمد غنیمت بود سال ۹۳ زمزمه های سفرهای مرتضی و رسول به گوش رسید جمیله و راحله خیلی نگران بودند جمیله برای تخصصش تلاش می‌کرد و هربار درباره خواستگارانش با هم صحبت میکردیم برای مهدا تحلیل خواستگاران جمیله خیلی جذاب بود و من هم عامدانه برایش تحلیل میکردم تا دختری که در هیجانات نوجوانی هست مسیر برایش روشن شود و دنیا و جنس مخالف را بهتر بشناسد . به دعوت جمیله به دیدن راحله رفتم تازگی‌ها بیماری پارکینسون او شدت پیدا کرده و ارتعاشاتش بیشتر بود . _ طیبه جان چیکار کنم با آقا مرتضی و رسول ؟ این یه جنگه واقعیه دیگه اردوی جهادی و تفحص نیست که کوتاه بیام دل من هم آشوب بود ، نه صرفا برای مرتضی و رسول ، بلکه برای همه جوانهای کشورم ، مردم عراق و سوریه. + آروم باش راحله جان ، تو که بی تابی کنی دیگه از بچه ها انتظاری نیست ، بسپارشون به خدا ... آقا مهدی چی ؟ ایشون کاری نداره مهدی پسر بزرگ راحله بود... _ نه خدا رو شکر مهدی سرش به زندگی خودش و همسر و بچش گرمه ، کارمنده ولی این رسوله که با مرتضاس همش همون موقع که رفت دانشگاه امام حسین لباس پاسداری رو برای خودش کنار گذاشت هرچی آقا مرتضی ریخته این جمع کرده + چرا نمیگی هر چی پدر شهیدش ریخته؟ خون اون مرد بزرگ تو رگهاشه انتظار نداشته باش بیخیال بمونه دلتو بزرگ کن مهربون بسپارشون به خدا هر دفعه که مرتضی به سوریه و عراق می‌رفت بیقراریهای محمد شروع می‌شد... محمد کله شق شده بود _ منم باید برم سوریه در جوابش می گفتم : + نمیشه مامان جان تو که سپاهی نیستی داری حقوق میخونی مگه قرار نبود بری سراغ وکالت _ مشکلی نداره ، صحبتهامو کردم با همین مدرک هم میتونم ورود کنم سخته ولی شدنیه ... + محمد حرفشم نزن بابات قبول نمیکنه دق نده منو ... _ مادر من ... نمیتونم واقعا ... هر دفعه آقا سید میره سوریه قلبم پر میزنه ... شما نمیدونی چیا برامون تعریف میکنه ... امتحان سختی بود . من توانش را نداشتم . همیشه از خدا خواسته بودم که به من رحم کند من ظرفیت امتحان شدن با بچه هایم را ندارم از طرفی امیر هم هیچ جوره کنار نمی آمد . + محمدم یه راه دیگه واسه خدمت پیدا کن مادر من توان مطرح کردن با پدرتو ندارم . سرش را پایین انداخت . _ باشه ... خودم راهشو پیدا میکنم بعدها متوجه شدم همان سال کار ورود به سپاه را انجام داده و من و پدرش بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردیم پسرمان حقوق می خواند. سال ۹۴ بود دو روز به سالگرد زلزله زده ها مانده بود ، امیر تماس گرفت و هماهنگ کرد تا فردا به روستا برویم . پدرش سال قبل به رحمت خدا رفته بود مادرش و معصومه خانم را برداشتیم و به روستا رفتیم ، هدا پیش مهدا ماند . مهدا کنکور داشت و حسابی با درس مشغول بود. محمد برای اردو رفته بود کرمان. عمه فاطمه و جمیله با آقا رسول و آقا مهدی و همسرش آمده بودند ، مرتضی طبق معمول نبود. مراسم انجام شد. بعد از مراسم روستا کاروانی از ماشین به سمت منجیل به راه افتاد تا بر سر مزار عزیزانمان حاضر شویم . به حرمت مادر امیر وقتی ایشان سوار ماشین ما بودند من عقب می‌نشستم . امیر در پیچ و خم‌های جاده زیبای روستا تند رانندگی می‌کرد تا زودتر سر مزار برسیم لوازم پذیرایی صندوق عقب ماشین ما بود و به عمو اکبر قول داده بود به موقع برساند. کل مسیر قربان صدقه مادرش می‌رفت گاهی هم از آینه مرا می دید و با چشم‌هایش محبت می‌کرد. یک موسیقی ترکی سوزناک در حال پخش بود که معصومه خانم آن را زمزمه می‌کرد. گوشی را برداشتم و به مهدا زنگ زدم انتهای صحبت بود که گفت _ مامان جان بزار رو آیفون لطفا با بابام کار دارم + امیر جان مهدا کارت داره گوشی را نزدیک صورت امیر گرفتم _ نازلی قیزیم... فداش بشم من ... _ بابا جان ... _ جانم بابایی ... _ بابایی اومدنی از اون کلوچه پزی لوشان برامون کلوچه فومنی بخر لطفا ... به مامان بگم باز یادش میره ... میخوام برای استادم ببرم ... یه کمی هم روغن زیتون براش بیارید _ چشم بابا جان ... ميگما مهدا ... انگار دست اندازی بود نمی دانم ماشین روی هوا رفت و گوشی از دستم افتاد سرم پایین بود و با معصومه خانم دنبال گوشی می‌گشتیم که ... دیگر چیزی خاطرم نیست فقط صدای یا حسین امیر و ناله های مادرش و صدای فریادهای مهدا و هدا پشت گوشی : _چی شده؟؟؟ مامان بابا چی شده ؟؟؟
👆👆👆👆👆👆 انگار خواب بودم صداهای مبهمی می‌شنیدم خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم . خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛ صدای مردم : باید درها رو ببریم ... زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : _امیر ... امیر جانم ... به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم . جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ... از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود شبیه پشت یک ماشین بزرگ ... امیر ... امیر جان ... با گریه داد می‌زدم: امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ... صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : _ استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم . دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ... به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم ... سرم گیج می‌رفت ... + میخوام بیام پایین ... _ نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : + میخوام برم پیش امیر ... _ خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم . هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ... بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... _ آبجی گلم برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم . با کمی عصبانیت گفتم : + من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... _ چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید . عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . + منو ببرید پیش امیر ... _ چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . _ خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ... بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . _ وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ... به سمت من برگشت و گفت : _ هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی... لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... خودش جلو افتاد . _ حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : + امیر جانم ... امیر جان ... دستم را فشرد . آرام چشم‌هایش را باز کرد . با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : _ حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ... بعد به شوخی گفت : _طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : + زود خوب شو سایه سرم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸در ميان باغى از گل 🕊صبح من آغـاز شد 🌸غنچه‌هاى اطلسى 🕊كم ‌كم كنارم باز شـد 🌸مى رسد بوى بهار و بوى عطر رازقى 🕊مرغ عشقم از قفس آماده پرواز شد 🌸سلام ، آخـر هفتـه تون 🌸مملو از شادی ، آرامش و مهر... @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️روزمان را 💖 امروزهم‌نعمت‌خداست 💖 💖 قــــدرش‌ را بـــدانــیــم 💖 ☀️صفحه‌امروز:۳۲_سوره‌بقره‌آیه۲۰۳-۲۱۰ @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
40.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیه ۱۸۲ آل عمران ✅ درست فکر کردن 🌷 سلام دوستان 📗 بریم سراغ یکی دیگه از آیات طلائی قرآن کریم که به ما یاد میده چطور آینده خودمونو بسازیم 👌 🖊 لطفا نظرات و برداشتهای خودتونو برامون بفرستین😊👇 https://harfeto.timefriend.net/16750523378352