نکاتی ازپرسش و پاسخ جلسه دوم
شخصیت محوری
1⃣در پاسخ به این سوال که، پسرم 15 سال دارد، میتوانم هم زمان در رفتارم اشاره به اهل بیت (ع) بکنم؟ مثلا بگویم منم مثل حضرت زهرا (س) میبوسمت؟🤔🤔🤔
✅دینداری هایمان طبیعی باشد.
✅شما موظفید در تربیت رفتارتان آن چیزی باشد که قرآن و اهل بیت (ع) گفته اند. موظف هستید بچه ها را دین آشنا کنید. تطبیق را بگذارید برای بچه ها. این بی اعتمادی به فهم بچه است
✅در نهایت بچه، شما و رفتار شما را با محک اهل بیت (علیهم السلام) میسنجد.
2⃣ما *فقط یک ملاک* برای وزن گناهان داریم، آن هم قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است.👌👌
✅ اهل بیت علیهم السلام وقتی میگویند گناه غیبت حق الناس است و به راحتی بخشیده نمیشود ولی عمل نامشروع حق الله است و اگر توبه واقعی کند بخشوده میشود، ما هم قبول میکنیم.
مشکل این است که *ما خودمان شدیم ملاک خودمان.*😔😔
3⃣آیا کارکرد سینما، سرگرمی است یا تاثیرگذاری در حوزه دینی؟
بحث بر سر کارکردها ست.
✅ اگر تصمیم بگیریم که دین را به وسیله سینما به مردم منتقل کنیم، موفق نخواهیم بود. ❌
✅اگر ما در عرصه قصه خوب کار میکردیم، آن وقت زمینه برای ایجاد فیلم خوب ایجاد میشد.😏
4⃣ فطری ترین شخصیت ها شخصیت اهل بیت علیهم السلام هستند. ✨✨
✅بچه ها در فطرتشان دنبال این شخصیت ها هستند.😍
✅ فطرت یک علم حضوری ست و از دیدن بالاتر است
✅ فطرت هزاران برابر به انسان نزدیکتر است تا رویت.
✅اصلا این شخصیت ها جایگزین ندارند.
✅ شخصیت های دیگر حتما معرفی بشوند، اما زیر سایه اهل بیت علیهم السلام.
✅میزانِ حق، امیر المومنین است.
✅ اول باید میزان را معرفی کنیم.
✅خود شخصیت اهل بیت (ع) را هم نباید قیچی کرد. جذابیت اهل بیت (ع) فقط به محبت، گذشت، یتیم نوازی و .. نیست، این ویژگی ها معادل دارد.
✅جذابیت شخصیت اهل بیت علیه السلام به ماورایی بودن آن ها است.✨
✅ شهدا این قابلیت را ندارند.
✅از طرفی وقتی اول شهدا را معرفی کنیم، آن ها میشوند سنگ محک
. اشتباهی اگر مرتکب شده باشند، (اگر اشتباه بودنش فهمیده شود) یا وزن آن اشتباه کم میشود و یا حتی به عنوان کار درست تلقی میگردد.
5⃣وقتی دوستان مدرسه از شما محبوب تر شوند، تاثیرگذار تر میشوند.
❌ مشکل این است که شما نتوانستید با آن ها دوست شوید. "المرء علی دین خلیله"
پایان جلسه
#شخصیت_محوری
#جلسه_دوم_پرسش_و_پاسخ
❤️#شهر_ظهور
قصه ای زیبا و دلنشین برای کودکان مهدی باور و مهدی یاور کانالمون...😊
💢از والدین و مربیان و همه همدلان مخاطب کانال دعوت میکنیم که این قصه زیبا رو برای عزیزانتون بخونید و لذت ببرید.😍😊
@azkhane_takhoda
#قصه_شب
#قسمت_اول
🌿(شهر ظهور)🌿
از همان روزی که بابای🙎♂ کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، تقریبا همه وقتش را در کوچه های محله به دوچرخه سواری🚴♂ میگذراند و خستگی در او راه نداشت علاقه💖 کاوه به دوچرخه اش آنقدر زیاد بود که حتی یک لحظه از آن جدا نمی شد. با آن به جاهای مختلفی می رفت و گاهی هم دور از چشم دیگران با دوچرخه اش صحبت می کرد و با او از آرزوهایی هایی که مثل راز در دلش نگه داشته بود،💭 میگفت .تنها دوچرخه می دانست که رؤیای کاوه🧑، پرواز به آسمان و رفتن به محله جدیدی : است که خیلی زیباتر از شهرو محل خودش باشد. آرزویی که گرچه غیرممکن به نظر می آمد؛ اما برای او بسیار شیرین
ودوست داشتنی بود.
🌲🌳🍂🌲🌳🍂🌲🌳🍂
ماجرا از آنجا شروع شد که کاوه یک ظهر تاعصر بیرون از خانه دوچرخه سواری🚴♂ کرد و غروب خسته و گرسنه به خانه آمد😴.دوچرخه اش 🚲را در حیاط رها کرد و یک راست راهی آشپزخانه شد.
مادر 👩🍳مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود و کاوه که بدجور گرسنه بود و آب دهانش راه افتاده بود، مقداری سیب زمینی🍟 از مادرش گرفت و با یک تشکر بلند بالا
از آشپزخانه بیرون رفت. مادر که همه حواسش به درست کردن غذا بود، متوجه بیرون رفتنش نشد؛ وقتی سر چرخاند که با او صحبت کند، تازه متوجه شد کاوه در آشپزخانه نیست. به سمت پذیرایی رفت، کاوه باظرف خالی
سیب زمینی جلوی تلویزیون📺 به خواب رفته بود و مادرش می دانست که او گرسنه است، اما دلش نیامد او را بیدار کند، به سمت اتاق رفت و پتوی گلدار 🛌کاوه را آورد و روی او کشید، تا حداقل در خواب سرما نخورد.
کاوه توی خواب می خندید😇. مادر با خودش گفت: «حتما داره خواب خوبی می بینه که خنده رو لبهاشه».
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همانجایی که همیشه آرزویش را داشت توی خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد؛ دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی. اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگراز بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تاسرکوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت: فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲از بین ابرها ☁️💨رد می شد؛ وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله باکل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه هم آرام جواب داد: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه توهمچین جایی سراغ داری؟
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
#ادامه_دارد.........
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#قصه_جنگ_خندق
امروز میخواییم قصه جنگ خندق رو برای شما تعریف کنیم🤗📖
قبلنا وقتی دشمنا میخواستن به یه شهری حمله کنن بعضی وقتا آدمای اون شهر دور شهرشون یه گودااال بزررررگ میکندن ⛏⛏
چیزی مثل یک جوب بزرگ که بهش میگفتن خندق ، خندق خیییییلی بزرگتر از جوبه آدم بزرگا هم نمیتونن ازش رد شن🙁 اگه بخوان ازش رد بشن ، میفتن توشو و دست و پا شون میشکنه🤕😣 و اما قصه جنگ خندق:
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود😊💐
اون روزایی که پیامبر ما حضرت محمد صل الله علیه و آله دوستاای زیاااادی پیدا کرده بود ،ادم بدا خیییلی ناراحت بودن ، اونا دوست نداشتن آدم خوبا باشن و کارای خوب بکنن دوست داشتن همه آدما همون کارایی رو بکنن که آدم بدا میکنن برا همینم می خواست هررررطور شده پیامبر ما رو و دوستای اونو شکست بدن 😕اونا به هم دیگه قوووول داده بودن که با چننننندتا لشکر بزررررگ برن به جنگ با پیامبر و دوستای پیامبر😟 ⚔
این طرفم پیامبر و دوستاش وقتی خبردار شدن که آدم بدا میخوان بیان و به اونا حمله کنن،جمع شدن تا برای جننننگیدن با آدم بدا یه نقشه خوب بکشن🤔😇
هر کسی حرفی میزد اما سلمان فارسی 🧔که از یارای ایرانی و خوب پیامبر بود گفت ای رسول خدا مااااا تو ایراااان وقتی که میخواییم جلوی دشمنای خطرناکمون وایسیم قبل از اینکه اونا حمله کنن دور شهر یه خندق بزررررگ میکنیم تا اونا وقتی نزدیک ما شدن نتونن وارد شهر ما بشن ⛔️❌
مسلمونا یه نگاهی به سلمان کردند👀 و روی این حرف سلمان فکر کردند🤔 دیدند عجب چه پیشنهاد خوبی😍😇
پیامبر پیشنهاد سلمان رو قبول کردن و مسلمونا تو اون هوای گرررررم😩😩 شروع کردند به کندن خندق ⛏⛏⛏
صبح میکندن، ظهر میکندن🌕⛏، عصر که میشد بازم میکندن🌓⛏ حتی شب هم که میشد 🌙و همه جا تااااریییک میشد بازم کاااار میکردن،کندن خندق داشت تموم میشد و آدم بدا هم داشتن به شهر نزدیک میشدن😬 اونا اومدنو اومدنو اومدن تا اینکه رسیدن به نزدیک مدینه شهر پیغمبر ، اما همینکه چشمشون افتاد به این خندق بزررررگ همشون تعجب کردن😳😳😳 هیچ کدوم از آدم بدا نمیتونستن از این خندق رد بشن بعضی از اونا که عقلشون کمتر از بقیه بود تلاش میکردن که از خندق رد بشن اما مسلمونایی که تیراندازیشون حررررف نداشت اونا رو نشونه میگرفتن و میزدند🏹🏹 ، چند روز گذشت ، آدم بدا اون طرف خندق و آدم خوبا این طرف خندق، یکی از آدم بدا که اسمش عمربنعبدو ود بود یه 🐴 بزررررگ داشت و اسبشم خییییییلی قوی بود💪 همه آدما ازش میترسیدن 😨😱😱 ، اون یه روز دیگه طاقتش تموم شد و اومد کنار خندق ، با اسبش عقب عقب رفت و وایساد بعدشم به اسبش هی کرد و اسبم تند تند رفت به سمت خندق 🐎🐎🐎پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو .....
اسب همینکه رسید لب خندق بدون اینکه وایسه یه شیییهه کشییید و مثل یه پرنده پرید 🕊 و اووون طرف خندق اومد روی زمین ، ایییییییه🐎🐴
آدم خوبا تااا عمربنعبدو ود رو با اون اسب بزررررگ و با اون هیکل بزررررگش دیدن خییییییلی ترسیدن😰😰😰 اونا عمر رو میشناختند و میدونستند کسی نمیتونه با اون بجنگه ، عمر از اینکه تونسته بود خودشو به سپاه مسلمونا برسونه خییییییلی خوش حال بود🤩 همینطور با اسبش جلوی آدم خوبا رااااه میرفت و با صدای بلنننند میگفت کدوم یکی از شما حاااضره با من بجنگه⚔🗡 تا خودم بکشمشو و بره تو بهشت، آه آه آاااههههه کسی جوابی نمیداد عمر که عصبانی شده بود گفت😡 از بس که داد زدم صدام گرفت، هییییشکی نیست جواب منو بده😤
پیامبر به دوستاش نگاه کرد و گفت : آیا کسی بین شما هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟
دوستای پیامبر همه سرشون پایین بود اما در حالی که همه ساکت بودن یه جوون محکم جواب داد 🧔 من آماده ام ای رسول خدا✋
سرها برگشت به سمت جوون ، اون جوون کسی نبود جز علی مولا 😍😍 پیامبر گفت: نه علی جان تو بنشین ، پیامبر دوباره حرفشو تکرار کرد اما بازم به جز علی مولا کسی جواب نداد ، این بار سوم بود که پیامبر به دوستاش گفت کسی هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟ !!
و بازم این فقط علی مولا بود که جواب داد ، اینبار پیامبر قبول کرد🙂
شمشیرشو داد به دست علی مولا🗡و دعاش کرد
حالا هم آدم خوبا و هم آدم بدا همه منتظرن، کسی چیزی نمیگه علی مولا یه جوون🧔 و عمربنعبدو ود یه مرد هیکلی 💪 ، علی مولا رفت به سمت عمر ، عمر تا علی مولا رو دید گفت 🗣 ای جوون تو کیییییی هستی مگه از زندگی خودت سیییییر شدی که به جنگ من اومدی ، جوونی مثل توووو هنوز زوده که کشته شه برگرد و برو یه مررررد به جنگ من بفرست که جنگیدن با اون برا من زشت نباشه هه هه هههههه ...
علی مولا گفت 🗣 من علیییییی بن ابی طالبم ، اومدم زنهااااا رو سر جنازه بنشونم تا برات گریه کنن میخوام ضربه ای بزنم که برای همیشه تو ذهن مردم بمونه امااااا قبل از اون با تو حرفی دارم
👇
#استاد_عباسی_ولدی
#جنگ_خندق
#قصه
#ادامه_قصه_خندق
علی مولا یه نگاهی به عمر کرد و گفت اوووول از تو میخوام که مسلمون بشی عمر گفت اصلاااااا 😠
علی مولا گفت پس برگرد واز جنگ دست بکش عمر گفت من این کارو نمیکنم اگه از جنگ دست بکشم زنا میگن عمر از جنگ ترسید و فرار کرد علی مولا گفت پس از اسبت پیاده شو تا با هم بجنگیم ⚔ عمر عصبانی از اسب پیاده شد😡 و جنگ شروع شد عمر که خیییلی عصبانی بود شمشیرشو برررد بالا بررررد بالا برررد بالا 😱😱 و همون اول محکم زد تو سر علی مولا، علی مولا خیلی زود سپرشو گرفت جلوی شمشیر عمر ،شمشیر خورد به سپر 🛡 تتتق 🗡 اما ضربه شمشیر به قددددری محکم بود که سپر رو نصف کرد و نشست روی سر علی مولا، سر علی مولا زخم شد😔
بعضی از مسلمونا فکر کردند که علی مولا دیگه کارش تمومه 😔 اما
علی مولا مثل یه شیییییر 🦁 به جنگیدنش ادامه داد آدم خوبا هم خوشحال بودند که علی مولا کشته نشده 😍 هم میتررررررسیدن😰
گردوخاک بالا رفت صدای شمشیرها که هوا رو میشکافت ⚔ به گوش میرسید👂هوووووف هوووووف ⚔
یکی عمر میزد یکی هم علی مولا
این دفعه علی مولا شمشیرشو برد بالا بررررد بالا برررد بالا 😳😱😰
زد به سر عمر 🗡
گردوخاک اجازه نمیداد کسی ببینه که چه اتفاقی افتاد اماااا
صدای الله اکبر علی مولا به همه فهموند که پیروز جنگ کیه😍🤩💪
الللللللله اکبر الللللله اکبر🗣🗣🗣
گردوخاک خوابید🌫
مردم دیدن علی مولا با شمشیرش مثل شیییییر وایساده و عمربنعبدو ود مثل یه گرگ زخم خورده 😓🤕 روی زمین دراز کشیده ...
آدم خوبا وقتی که دیدن علی مولا پیروز شده بلند بلند گفتند🗣🗣🗣
الللللله اکبر الللللله اکبر✊✊
اما آدم بدا که دیدن قویترین پهلوونشون به دست علی مولا کشته شد خییییییلی زود دمشون رو گذاشتن رو کولشون و فرار کردند🏃♂🏃♂🏃♂
قصه ما به سر رسید 🤗🤗
عمربنعبدو ود به خونش نرسید...
بالا رفتیم علی مولا😍
پایین اومدیم بازم علی مولا😍
همه جای دنیا علی مولا🤗😍
الهی که هممون بشیم یار علی مولا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#استاد_عباسی_ولدی
شعر جنگ خندق
شاعر:خانم غلامی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
📣📣📣نکته اول:مامان عزیز
بعد از اینکه قصه ی خندق رو با توجه به سن و روحیات و دایره لغات و... و با استفاده از فنون قصه گویی( که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد)برای دلبندانتون تعریف کردید
میتونید شعر زیر رو براشون بخونید🤩
نکته دوم:قسمت هایی که کمرنگ و داخل [ ] هستند رو میتونید برای بچه های کوچکتر حذف کنید☺️
🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز توی این روزا
تو روزای این دنیا
میخواستن حمله کنن
به خوبا آدم بدا
آدم خوبا فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن🧐
بعد دور شهرشونو یه چاه گنده کندن
ادم بدا رسیدن
از تعجب دستشونو گزیدن😳
میگفتن چه کنیم ما🤨
چه جوری بریم اونجا؟
یکی از اون بد بدا
که خیلی هم قوی بود
درشت و هیکلی بود
سوار اسبش شد و گفت:🐎
من خودم میرم به اونجا
تا بجنگم با اونا
تنهای تنها
عقب عقب عقب تر
پتیکو پتیکو پتیکو🐎
پرییییید
(صدای شیهه اسب عیعیعیعیه)🐎
داد زد
اهای آدم خوبا!
کی میاد با من بجنگه؟😡
هرکی با من بجنگه
معلومه خیلی مرده
[آدم خوبا ترسیدن😬.
بجز امام علی😍
که از جاشون پریدن💪
پیامبر گفتن بشین، علی جانم افرین
ادم بده بازم گفت
نخییر
یه بار فایده نداره
میگم بازم دوباره
کی میاد با من بجنگه؟
هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده
ادم خوبا ترسیدن
از ترس به خود لرزیدن
به جز امام علی
که از جاشون پریدن
پیامبر گفتن بشین
برادرم، آفرين
ادم بده داد زد
خسته شدم بابا جون
چقد بگم بهتون
بیاین با من بجنگید
اگر که مرد مردید؟]
ادم خوبا ترسیدن
انگار چییزی نشنیدن
سراشونو خم کردن
پاهاشونو جمع کردن
به جز امام علی
که گفت به صوت قوی
پیامبرم اقا جون
بزار برم مهربون
پیامبر گفتن برو
خدا به همراه تو
امام علی رفتن
جلو جلو جلو تر
با شمشیر و یه سپر
امام علی گفتن
آهای آدم بده
منم با تو می جنگم💪
من مرد مرد مردم
[ادم بده یه نگاه کرد و گفت
سنت پایینه دیگه؟
قد و قامتت میگه
نداشت پیامبرتون
بزرگتر از تو جوون؟
امام علی گفتن
نداره هیچ فایده
حرفای پرافاده
بیا و کاری بکن
یه کار عالی بکن
بیا بشو مسلمون
بلند بلند تو بخون
لا اله الا الله
محمد رسول الله
_چه حرفایی می زنی؟
ببینم تو با منی؟
_بیا برو به خونت
نجنگ، برو به لونت
_چی میگی تو بابا جون؟
به من میگن پهلوون
_بیا بشو پیاده
اینم یه راه ساده
اخماشو زود گره کرد
دندوناشو هم چفت کرد
از روی اسبش پرید
کسی اونا رو ندید]
(صدای برخورد شمشیر ها
تق توق، تق توووق، تق توق)
گرد و خااکی به پا شد
جلوی چشما سیاه شد
همه به هم می گفتن
چی شد پس؟
پس کی میشه برنده؟
اخر کی شد بازنده؟😳
یهو یه شمشیری دیدن
بعد، صدایی شنیدن
امام علی بلند گفتن
الله اکبر
ادم خوبا خندیدن😃
با خوشحالی پریدن
خداروشکر میکردن🤲
با هم دیگه می گفتن:
الله اکبر، یا علی حیدر✨🎊🎉🧨
الله اکبر، یا علی حیدر✨🧨🎉
#جنگ_خندق
#شعر
#قصه_شعر
#شخصیت_محوری
#گروه_شعر_و_قصه
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز: ۵_سورهبقره آیه۲۵تا۲۹
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 #تفسیر_آسان_وکوتاه
🌻 سوره حمد، آیه۲_استاد قرائتی
💛قـرآن برای تاقچه منزلمان نیست💛
🧡برای زندگیست؛ پس آنرا بفهمیم🧡
❤️تـا بـتـوانیـم با آن زنـدگـی کنـیـم❤️
#با_قرآن_زندگی_کنیم
@azkhane_takhoda