eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
742 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ برای زندگی کردن در حال نیاز بـــــه مـــهــــاررررررت هـــســــت 💙 میدونید این مهارت چقدر زندگی شما رو شیرین تر میکنه ؟ 😍 @azkhane_takhoda
🚘 مراقب‌ماشینت‌هستی 🏠 مراقب خـونـه‌ات هستی 👨‍👩‍👧‍👦 مراقب خـانـوادت هستی 🤔 هـمـه‌ی ایـنا درست......امـا 🤦‍♂ مـراقـب خـودت هـم هـسـتی؟ 🧠 مراقب‌ باورهای خودت‌هم‌هستی؟ @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ 🔴 به طور کلی همسران‌ با در نظر گرفتن طبع و مزاج یکدیگر‌‌‌ با حفظ‌ آرامش و رعایت ادب ، در گفتار، رفتار، رنگ‌ و مدل لباس،‌ عطر و ادکلن، چینش لوازم اتاق خواب و....تنوع در خودشون جذابیت ایجاد کنند، 🔚تا علاوه بر تامین سلامت جسم و روح‌‌ خودشون، دارای فرزندی سالم ، زیبا ، با هوش و بدون نقص شوند. 👌 اما به طور خاص همسران‌ می تونن با رعایت امور دیگه ای مثل زمان و مکان مناسب یا حال روحی و معنوی و مسایل‌جزئی‌تری مثل اینکه با وضو‌ باشند و با گــفـــتن بسم الله الرحمن الرحیم و اعوذ باالله من الشیطان الرجیم نورانیت را وارد رابطه خودشون بکنند و ثمره‌ی بهتری داشته باشند، 💙 که یکی از این موارد خاص توجه به مورد زمان و مکان مناسب هست.👇
2⃣ 💠ایام و ساعات مناسب انعقاد نطفه و ایجاد زمینه های مناسب شخصیتی عبارتند از، 🍃 شب دوشنبه: بچه حافظ قرآن و راضی به قضای خدا میشه. 🍃 شب سه شنبه شهادت روزی فرزند میشه، مهربان و سخاوتمند میشه، زبانش پاک از غیبت و دروغ و تهمت میشه، دهانش خوشبو میشه. 🍃 شب پنج شنبه حاکم یا عالم میشه. 🍃 ظهر پنج شنبه بعد از اذان شیطان نزدیک او نمیشه، فهمیده میشه، خدا بهش سلامت در دین و دنیا میده. 🍃 شب جمعه بچه سخنران و خطیب میشه. 🍃 جمعه بعد از عصر عالم و سرشناس میشه. 🍃 جمعه بعد از نماز عشاء بچه شریف و جزء بزرگان میشه. 👈 در بقیه ی ایام در آخر شب خوب است.
3⃣ 🔔البته توجه داشته باشید که رعایت همه‌ی مواردی که تا کنون گفتیم ، بیشترین تاثیر رو خواه. داشت والا با رعایت یکی دو مورد نمیشه انتظار چندان بالایی داشت. ⚠️ این نکته رو هم تذکرا یادآوری‌ می کنیم که اگر کسی ناخواسته در ایام ممنوعه باردار شد یا اطلاعی از این موارد نداشت با دعا و صدقه و توکل به خدا می‌توان اثر بد و بلا را دور کرد. ⛔️ پس اصلا خودتون رو نگران نکنید! در پناه خدا موفق و موید باشید✋☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 هر لحظه بودن کنار خانم دکتر مقدم برای من کنجکاو درس دارد. درسهایی که میدانم هیچ کجای دیگر و کنار هیچ کس دیگری کسب نمی شود. پنجشنبه صبح ماشینم را برق انداختم و رفتم دنبال استاد ، پیش از رسیدن من جلوی درب خانه بود ، ریموت را زد و اشاره کرد ماشین را داخل ببرم . سرم را از شیشه بیرون آوردم و بلند گفتم : + سلام ... با ماشین من میرفتیم استاد جان به صورتم لبخند زد و آرام گفت : _ نه عزیزم ماشینت اذیت میشه اینهمه راه ... + چشم هرچی شما بگید . پارک کردم و با ماشین استاد حرکت کردیم سر راه استاد مقدم بزرگ ( عمه فاطمه ) و نسرین هم با ما همسفر شدند. نهار مهمان استاد مقدم رفتیم یک رستوران سنتی داخل قزوین ... من و نسرین تا مقصد کلی نمک ریختیم تا حال و هوا عوض شود ، استاد یک سبد خوراکی و لوازم پیک نیک برداشته بودند و من و نسرین از سلیقه و کدبانو گری خانم دکتر کلی تعریف کردیم و حسابی خوردیم. چقدر منظره دریاچه پشت سد سفید رود تماشایی بود ، توربین های بادی سفید بزرگ ، پارادوکس مدرنیته و طبیعت زیبا ، و باغهای همیشه سبز زیتون ، در زمستان دیدن اینهمه سبزی جذاب بود. از کنار ویرانه های روستای قدیمی رد شدیم خانه های رها شده و کوچه های خالی از دور صدای خاطره ها به گوش می‌رسید. گلزار ولی حال همه ی ما بارانی بود . کنار گلزار شهدا قبرستان روستا قرار گرفته بود. استاد سر مزار پدر و عزیزانش چند دقیقه فاتحه خواند و همگی به خانه آنها داخل روستا که حالا شهرکی شده بود رفتیم. میدیدم استاد همه جا مراقب عمه فاطمه هست ، دستانش را می‌گرفت و قرصهایش را یادآوری می‌کرد . موضوع صحبت عمه و برادر زاده کتاب جدید استاد بود ، چقدر استاد مقدم بزرگ نظرات جامع و پخته ای داشتند ، دور و بر ما زنهای این سن و سال عموما به زور سواد خواندن و نوشتن دارند اما استاد دنیای علم و تجربه بود. آخر شب بود صدای باد می‌پیچید خوابم نمی‌برد رفتم روی تراس استاد پشت میز گردی با یک پتو دورش نشسته بود اشاره کرد که بنشینم کنارش + مزاحم خلوتتون نباشم _ نه نازنین جان + بازم که گریه کردید با خنده گفت : _ محض ریا کمیل خوندم آخه صادقانه گفتم : + نخوندم تا حالا _ حتما بخون ، اونم چند بار فقط ترجمه انقدر ترجمشو بخون تا خوب برات جا بیوفته بعد دیگه نمیتونی رهاش کنی دعای کمیل و دعای ندبه و زیارت عاشورا درس زندگی میدن ، اصلا مانیفست زندگی هر آدم رو باید از روی این ۳ تا نوشت . با چنان عشقی حرف می‌زد که چشم‌هایش هم ستاره باران می شدند . + چشم استاد میخونم حتما ، همچین که شما تعریف میکنید آدم ضعف میکنه نمی‌خواهید حالا که اینجا هستیم چیزی برام تعریف کنید ؟ _ خییییرررر ... خودمو لوس کردم + وا استاااااددد چرا آخه ... _ دختر خوب هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد ، حالا که اومدی از سکوت و طبیعت اینجا استفاده کن رفتیم کرج کلی برات حرف میزنم + چشم چشم چشم شیطنتم گرفته بود ، سردم هم بود بلند شدم که بروم داخل گفتم : + حالا یه کم یه کوچولو میگفتید حداقل چی میشد مگه ؟؟؟ _ برو دختر لوس برو بگیر بخواب نماز صبح خواب نمونی ... دلم نیامد پیام‌های آقا رسول را نشان استاد بدهم چند ساعت استراحت برایش لازم بود. جمعه برگشتیم کرج مهدا خانم با پسرش آمدند استقبال و گل از گل استاد شکفت . هدا خانم هم با کلی شیطنت مادر و عمه فاطمه را با خود برد. سفر کوتاهی بود اما درسهای زیادی برایم داشت. شنبه سر وقت رفتم دفتر رکوردر رم باطری اضافه همه چیز آماده بود + خانم دکتر بریم سراغ ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ _ بسم الله زندگی با امیر پر از هیجان بود همیشه چیزی برای سورپرایز من پیدا می‌کرد مهدا شیر خواره بود که یک روز با دو چمدان گرون و خوشگل وارد شد + به به مبارکه آقای خونه کجا بازم ؟؟ همینطور که با چمدانها بازی میکردم گفتم: +چه خوشششگلن اینا ... طبق عادت همیشگی بغلم کرد و مرا روی اپن گذاشت ... من جیغ جیغ میکردم و از صدای جیغهای من مهدا گریه افتاد و محمد خواهرش را بغل کرد _ ببین طیبه خوشگله ... درس دارم نداریم .... کار دارم نداریم .... صداشو کلفت کرد : اصلا هرچی آقای خونه میگه باید بگی ؟؟؟ + خانم خونه باید بگه چشششمممم حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی برام ؟ _ هیچ یه سفر کوتاه فقط ، میخوام ببرمتون مالزی سنگاپور ... از خوشحالی آویزون گردنش شدم ... عاشق سفر بودم به خصوص سفر خارج از کشور که تا آن روز قسمتم نشده بود. هرچند با دو تا بچه کوچک سفر سختی بود اما با کمک‌های امیر حسابی خوش گذرانی کردیم . امیر مرد سفر بود ، همیه کارهای سفر را خودش انجام می‌داد و حسابی خسته میشد ولی لذت و رضایت از چشم‌هایش می‌بارید. عروسی حیدر و هدیه نگرانی نداشتیم همه هزینه ها را امیر پرداخت می‌کرد و بزرگتری می‌کرد برای خواهر و برادر من از آنطرف هم من تا می‌توانستم برای پدر و مادرش جبران میکردم . سال ۸۹ بود کل خانواده دو طرف را بردیم سفر سوریه و لبنان ، عجیب سفری بود همه لذت بردند و خاطره انگیز شد فقط به محمد کمی سخت گذشت... قد محمد از من و پدرش بلند تر شده بود با آن موهای خرمایی و چشمهای سبزش روی تخت هتل نشسته بودم که از پشت دست‌هایش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را محکم بوسید . داشتم له میشدم + چی می‌خوای ؟؟؟؟ بگو چی میخواییی خفه شدم ... _ خودت میدونی که ... + والا اگه بدونم ... بگو چی میخوای گل پسر طیبه _ پول بده بهم لطفا برای استاد حفظم یه انگشتر از اینجا بخرم _تو جون بخواه مامان جان ، چشم فردا بریم از نزدیک حرم حضرت زینب دو تا انگشتر جفت هم بخر یکی واسه خودت یکی واسه استادت استاد حفظ محمد مرتضی بود ... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا