باران جباری:
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و پنج
امروز روز عقدمون بود نگین و آقا محمد هم اومده بودن
بعد از گفتن بله همه دست زد
رضا هم بلشو گفت 😅
و حلقه ها رو به انگشت هم دیگر انداختیم
رضا دستام را در دستش بزرگو مردانه اش قرار داده بود
بعد از تمومشدن مجلس رضا گفت می خواد من رو جایی ببره
من بدون اینکه بدونه انگشتری که از مشهد براش خریده بودم رو برداشتم تا بهش بدم
وقتی راهی شدیم و از مسیر راه مفهمیدم داریم میریم بهشت زهرا
اول رفتیم پیش بابا و بهش گفتم پسر رفیق صمیمی اش دامادش شده است
و بعد رفتیم پیش رفیق شهید رضا
بعد از خوندن فاتحه رضا رو به من گفت
نرگس جان من شما رو از رفیق شهیدم طلب کردم
طلب کردم یه فرشته بهم بده
که خداروشکر نا رفیقی نکرد و شما رو به من هدیه داد
امروز شما رو آوردم اینجا که ازش تشکر کنم
بعد از کمی درد و دل با رفیق شهیدمون
رو به رضا گفتم:
رضا جانم یه امانتی پیش من داری شما
رضا تعجب کرده بود
+امانتی !!
بعد از کیفم انگشتر رو در آوردم
_بله امانتی ابنو برای شما از مشهد خریدم
+ممنون عزیزم چه خوش سلیقه
بلخندی بر لب زدم که رضا رو به رفیقش گفت :
داداش دیدی گفتم فرشتست
بعد دست من را گرفتمو حرکت کردیم سمت ماشین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
هدایت شده از 🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
❤️🕊❤️
توچهکردیکهوقتیبهنامتمیرسیم...
دلآراممیگیرد..
دهانخوشبومیشود...
غمازیادمیرود...
ویکگوشهجانمیگیریم!
نکندنامِدیگرتو↓
‹تشنگان العُشّاق›است؟!🙂♥️
#عزیزم برادرم 🌿
🌹درست مثل ابراهیم...
هدایت شده از 🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
بازگوئید
شما را چہ گذشت
ڪہ چنین رهرو و سالک شدهاید..
یا
چہ ڪردید
کہ در دشت خطر
یار و همبال #ملائک شدهاید...
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسانی که دنبال آرامش و نزدیکی
به خدا هستن گوش کنن...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
باران جباری:
رهایمنکن 🦋🍃
✍پارت بیست و شش
یک ماهی از عقد من و رضا می گذشت
رضا تماس گرفت و گفت برم خونه شون
وقتی رسیدم خونه رنگ غم گرفته بود اون خونه ی شاد قبل نبود
همه وقتی گنو دیدن انگار غم شون بیشتر شد
نگران رو به رضا گفتم رضا جان اتفاقی افتاده
+بشین تا بهت بگم
با یه خوشحالی خواصی ادامه داد
راستش کار سوریم درست شد
من خشکم زد
_یعنی چی کار سوریه درست شد
+یعنی قراره برم سوریه
_رضا خیلی شوخی بی مزه ای بود
+شوخی نیست
_یعنی چی شوخی نیست یعنی می خوای بری سوریه ؟؟؟
من اجازه نمی دم
+نرگس جان
_تو به من دروغ گفتی دروغ تو یه دروغ گویی گفتی رو سیاه تر از اون چیزیهست که خانم بخوادت
چیشد پس
دیگه نموندم و تن تن پله ها رو اومدم پایین که رضا جلوم وایستاد
_برو کنار
+نمی زارم بری
_برو کنار از بدم میاد بدم میاد
زود کفشامو پوشیدم و حرکت کردم سمت در خروجی که صدا شو شنیدم
+نرگس جان عزیزموایستا با هم حرف بزنیم
_من با تو حرفی ندارم جان دل
+دیدی متنفر نیستی ازم بهم گفتی جان دل
_اشتباهی شد
و زدم بیرون نرفتم سمت خونه خیابونا رو قدم می زدم حالم اصلا خوب نبود
احساس می کردم دیگه وجود ندارم احساس می کردم یک مرده متحرک هستم
کمی در پارک نشستم و به واقعیت دنیا نگاه کردم
چقدر تلخ بود دنیا
چرا این جوری میکنی با من
کافی نبود سختیایی که کشیدم حالا عشقمم بره نمی زارم
دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد آرام آرام حرکت کردم سمت خونه
دلم خیلی پر بود
فقط دنبال بهونه بودم برای باریدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
باران جباری:
رهایم نکن 🦋🍃
✍پارت بیست و هفت
تا رسیدم خونه انگار مامان جریان رو می دونست چیزی بهمنگفت یه راست رفتم اتاق و فقط گریه کردم
صدای گوشیمدر اومد
+سلام خانم بازم از دستم دلخوری
_سلام من یه فکر منطقی دارم
+خب
_طلاق
+چی طلاق برای چی
_ من نمی خوام بری سوریه اخه چه جوری بگم نرو با چه زبونی بگم نرووووو.
بابا حالم دیگه خوش نیست دیگه تحمل سختی ندارم برام تا اینجاشم کافیه
به هر نحوی بود رضا منو راضی کرد و راهی سوریه شد
هر شب دو سه بار دعای توسل می خوندم
یه چند بار زنگ زد و گفت خداروشکر حالش خوبه
و مارو از نگرانی در آورد
به سفارشی که رضا کرده بود هر روز می رفتم خونه عمو اینا
سعی میکردم کمتر در مورد رضا حرف بزنم
و از این در اون در حرف می زدیم
دیشب با رضا صحبت کردمخداروشکر حالش خوب بود گفت دو سه روز بر می گرده انگار من جانی دوبارا گرفته بودم خیلی خوشحال و سرحال شده بودم
رفتم بیرون و برای خودم یه دسته گل گل نرگس گرفتم
و تو اتاقم گذاشتم
با کمک مامان خونه رو برق انداختیم
شب موقعی که دعای توسل می خوندم حالم یه جوری شد احساس میکردم قلبم کند می زنه
اضطراب تمام وجودم رو گرفت نکنه برای رضا اتفاقی افتاده باشد
شب هم نتونستم بخوابم همش دلشوره داشتم دلم گواه اتفاق بدی را می داد
صبح سعی کردم خودمرا مشغول کنم با چیزی تا کمتر به رضا فکر کنم
ولی نمی شد هر لحظه بیادش بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده: بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
باران جباری:
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و هشت
امروز یه هفته ار آخرین تماس رضا می گذره هیچ خبری ازش نداشتم اصلا حالم خوب نبود
شب و روزم تو درمانگاه زیر سرم میگذره.
خاله فاطمه که حالش از منم بدتر بود
گل نرگسی که گرفته بودم خشک شده بود
یاد روزی افتادم که برام گل نرگس گرفته بود و صدام کرد جلوی در تا ازش بگیرم
شروع به گریه کردم
خدایا قرار ما این نبود
من رضا رو سالم می خواستم
خدایا چرا خبری ازش نیست
من دیگه توان ندارم
حالم دیگه خوب نیست
انقدر گریه کردم که نمی دونم کی خوابم برد
تو خواب دیدم که بابا بهم گفت نرگس نگران نباش سالم برمی گرده
از خواب پریدم
رضای من زندس اون برمی گرده
خوشحال شدم آماده شدم رفتم بهشت زهرا
سلام بابا جونم
بابا بهم گفتی رضا زندس برمی گرده
بازم ناخواسته اشک از گوشه چشمانم جاری شد
من دیگه مطمئن بودم برمی گرده
رفتم خونه و شروع کردم به ضبط صدام و تعریف ماجرا ها
فردا آقا محمد اومد جلوی در و گفت دیدن رضا تیر خورده و دیگه ازش خبری ندارن
قلبم تیر کشید یعنی چی خبری ندارن
یعنیرضا کجاست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
باران جباری:
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و نه
تصمیم گرفتم یه سر برم خونه خاله اینا
خاله تا منو دید محکم بغل کرد و شروع به کرد
رضام رضام رفت
نرگس رضا رفت
نمی تونستم اینو قبول کنم که رضا دیگه نمی یاد نمی خواستم قبول کنم رضام شهید شده به خاطر همین
با صدای بلند گفتم رضا زندس رضای من زندس برمیگرده
رضااااااا برمی گرده
فوری برای من آب آوردن دیگه توانم تموم شده بود
دیگه شب و روز شده بود گریه گریه
کمتر موقعی میشد که غذا بخورم
دو ماه از بی خبری مون می گذشت
خاله فاطمه خیلی افتاده تر شده بود انگار ۱۰ سال پیر شده
رفتم سمت گوشیم و عکسامون رو دیدم
بیرون رفتانامون
خندیدنمون
حتی گریه هامون رو فقط دیدن اونا منو دیوونه تر میکرد و دلتنگیم بیشتر
چراا رضا آخه چرا تنهام گذاشتی
من کم آوردم 😭😭
هر روز زنگ می زنم به آقا محمد بینم خبری هست یا نه ولی هرروز نا امید تر از دیروز
آقا محمد امروز زنگ زد و گفت یه خبرایی شده
دو سه روزه رضا میاد
دیگه انگار جانی دوباره گرفته بودم
بعضی وقتا می خندیدم بعضی وقتا گریه می کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
باران جباری:
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت سی (پایانی)
صبح که از خواب بیدار شدم
گوشیم زنگ خورد خاله فاطمه
+نرگس 😭 نرگس رضضضا نرگس رضام
_خاله چیشده
+نرگس فقط بیا
نمی دونستم چطور حاضر شدم
با یه سرعت پله هارو پایین اومدم که دو بار افتادم
تا رسیدم خونه خاله همه گریه می کردن
ترسیدم خدایا نکنه رضا شهید شده
تا برسم به اتاقی که می گفتن هزار بار مردم و زده شدم
چرا اینجوری گریه می کنن
رفتم سمت اتاق رضا تا در رو باز کردم دو زانو افتادم زمین
یه دسته گل نرگس رو میز بود
رضا اومد جلو حال من رو جوری دید که نگران پرسید
نرگس جانم چی شد ؟ حالت خوبه
عصبی با دو تا دستم به سینش کوبیدم
نیا جلو نیا
می دونی تو این مدت من چی کشیدم می دونی چقدر گریه کردم می دونی
می دونی مثل دیووونه ها شدم یکم می خندم یه کم گریه می کنم
چرا این کارو کردی
+ببخش عزیز دل
و منو محکم کشید تو بغلش و باهم گریه کردیم
و این بود
آغاز بازگشت رضا
پایان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده :بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است