#پارت68
❀--------------------------------------❀
با حرص نشستم که ماکان گفت
_این از همون روز از دستت ناراحته؟
سر تکون دادم و گفتم
_آره عوضی نگامم نمیکنه!
ماکان خندید و گفت
_بالاخره تو چی میخوای دختر خوب؟
تا خواستم جواب بدم مامان گفت
_سوگل بلند شو کت شوهرتو بگیر!
با اکراه بلند شدم که آرمان کتش رو در آورد و گفت
_ممنون زن دایی من خودم میزارم تو اتاق میخوام یه آبی هم به دست و صورتم بزنم!
صورتش قرمز شده بود. خواستم بشینم که چشم غره ی مامان منصرفم کرد.. کت و کیف آرمان رو از دستش گرفتم و گفتم
_من برات آویز میکنم..
فقط نگاهم کرد.
به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد.
فکر کردم میره دستشویی اما وارد اتاق شد و درو بست.
لعنتی دلم میخواست یه نفس عمیق توی کتش بکشم.
کت رو آویزون کردم و برگشتم.با اخم تکیه زده بود به درو نگاهم میکرد.
روبه روش ایستادم و گفتم
_بکش کنار آرمان میخوام برم بیرون.
تکیه شو از دیوار برداشت و گفت
_نترس،میبینیش
منظورش ماکان بود.دلم سوخت... چشماش قرمز شده بود و معلوم بود خسته ست.
لحنم و آروم کردم و گفتم
_خسته ای آرمان.همین جا دراز بکش من موقع شام صدات میزنم.
اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_میخوای بخوابم تا تو راحت تر اون بیرون نیش تو واسش شل کنی؟
اگه دلم برای چشماش ضعف نرفته بود جفت پا می رفتم تو صورتش اما الان فقط گفتم
_منم می مونم پیشت
معنادار نگاهم کرد و سر تکون داد. به سمت تخت رفت و دکمه های پیراهنش و باز کرد و برای اینکه چروک نشه آویزش کرد.
روی تخت دراز کشید که چراغ و خاموش کردم. از داخل کمد پتویی برداشتم و روش کشیدم و خودم لبه ی تخت نشستم و زل زدم به صورت اخمالودش...
مثل سگ دلم براش تنگ بود.
اونقدر نگاهش کردم که حس کردم نفس هاش منظم شد.
بی طاقت سرمو جلو بردم و عمیق نفس کشیدم.
صورتمو نزدیک گونه ش کردم که یهو چشماشو باز کرد....
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت69
❀--------------------------------------❀
انگار برق هزار ولت بهم وصل کردن.
بازوم و گرفت و نفس کشداری کشید...
خواستم پا شم که اجازه نداد.و گفت
_به جای اینکه بشینی اونجا منو دید بزنی اینجا بمون که خوابم ببره!
چیزی نگفتم. چشاش و بست و پنج دقیقه ای خوابش برد..
لبخند زدم و چشمامو بستم. خوابم نمیومد اما میخواستم تا بیدار شدنش از وجودش لذت ببرم.
* * * *
خیره نگاهش کردم که دکمههای پیراهنش و بست و دستش و به سمتم دراز کرد!
دستشو گرفتم و بلند شدم. موهام و نوازش کرد تا مرتب بشه.فشاری به دستم داد و از اتاق بیرون رفتیم.
سنگینی نگاه اکثرا خجالت زدم کرد و خواستم دستم و بیرون بکشم که محکم تر فشارش داد.
نشستیم که عمه گفت
_یه ساعته رفتین تو اون اتاق پسرم.نامزد کردی نباید از جمع دور بشی که!
تند جواب دادم
_آرمان خسته بود خوابید عمه منم همون جا نشستم تا بیدار بشه!
معنادار نگاهم کرد.
نگاهم سمت ماکان کشیده شد. داشتم از کنجکاوی می مردم تا بفهمم عاشق کی شده آخه ماکان از اون پسرایی بود که به هیچ کس محل نمیذاشت حالا...
با صدای عصبی آرمان بیخ گوشم به خودم اومدم
_هر چه قدر که نگاش کنی فایده ای نداره.حالا که زن من شدی اونو از سرت بیرون کن!
نگاهش کردم و گفتم
_چرا اون وقت؟
با فک قفل شده ای گفت
_چون اونی که تو تب عشقش داری میسوزی دوست نداره.
گفتم
_میدونم
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت70
❀--------------------------------------❀
اخماش بیشتر در هم رفت.سرمو پایین انداختم و لب هام آویزون شد.
دلم آرمان و میخواست.
به یاد صورت خوابالوش توی اتاق لبخندی روی لبم نشست.سرمو بلند کردم و دیدم ماکان با ابروی بالا پریده نگاهم میکنم.
با اشارهی سر پرسید چی شده؟که همونطور جواب دادم هیچی!
آرمان از جاش بلند شد و گفت
_من با اجازه تون مرخص بشم.. یه مریض اورژانسی داریم که حتما باید برم.
اخمام رفت تو هم... کاملا معلوم بود مریض نداره و داره دروغ میگه. لابد دوست دخترش بهش پیام داده.
صدای اعتراض همه بلند شد و من فقط با اخم نگاهش کردم.
کور خوندی آرمان خان!
بلند شدم و گفتم
_پس منم باهات میام. هر چی باشه دانشجوی پزشکیم میام با محیط بیمارستان بیشتر آشنا بشم.
معنادار نگام کرد و گفت
_نیازی نیست عزیزم.
با لبخند موذیانه گفتم
_چرا مزاحمتم؟
_نه اما صبح کلاس داری من ممکنه کارم طول بکشه خسته میشی.
با لبخند گفتم
_نه عزیزم من با تو خسته نمیشم..
سر تکون داد و گفت
_باشه حاضر شو.
نیشم وا شد. پریدم توی اتاق.آرمان هم به بهانه ی برداشتن کتش پشت سرم اومد و گفت
_من بیمارستان نمیرم سوگل!
بر گشتم سمتش و خیره نگاهش کردم که پرو گفت
_میرم خونه...این طوری گفتم تا فرار کنم.تو بمون همینجا...
دلخور سر تکون دادم. معلومه دلش نمیخواست من مزاحم خلوتش بشم.
خواستم از اتاق برم که دستش و جلوم گرفت و متوقفم کرد.
بدجور دلم شکسته بود. از اینکه اینکاراشو میدیدم اما نمی تونستم حرفی بزنم از خودم حالم به هم میخورد.
دستش و زیر چونم زد و سرمو بلند کرد.
بغض کرده بودم و گفتم
_منو چرا گول میزنی دیگه؟بگو با دوست دخترم میرم مزاحم نمیخوام.
❀--------------------------------------❀
💕💕
❧࿐༅𑁍❃📚📖❃𑁍༅࿐❧
📕 عنوان : #در_انتهای_افق👆👆
✍️ نویسنده :#حسین_بهزاد
📚 ناشر :#نشر_شاهد
✨ موضوع : #زندگینامه سرلشکر پاسدار #حاج_احمد_متوسلیان
📄 تعداد صفحات : ۲۳۴ صفحه
.
عاشقی درد قشنگیست دوایش نکنید
عشق در دل اگر افتاد رهایش نکنید
گریه ی مستی و شبگریه تفاوت دارد
هر که مجنون شده دیوانه صدایش نکنید
دل به هر رهگذر قدر ندانی ندهید
سینه را خانه ی هر بی سر و پایش نکنید
از ازل بوده و تا روز ابد خواهد بود
حیف از آن خانه که با عشق بنایش نکنید
حضرت عشق عزیز است و از اینرو سخت است
حاکم دل شود و جان به فدایش نکنید
یک جهان دین جهان، مانده بدهکار به عشق
گله ای نیست، شما نیز ادایش نکنید
تازگیها به گمان حال و هوایش خوش نیست
می رود عشق، اگر چاره برایش نکنید
عشق برجسته ترین معجزه ی تاریخ است
بهتر آنست که از سینه جدایش نکنید
#علی_دشتی
🕊
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
💚إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا
✨اسرا 17✨
🌟اگر نيكى كنيد به خود نيكى كرده ايد و اگر بدى كنيد به خود بد کرده ايد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#پارت71
❀--------------------------------------❀
ابرو بالا انداخت و گفت
_اوکی با دوست دخترمم مزاحم نمیخوام.
اگه ده تا سیلی بهم میزد انقدر دلم نمیشکست.
لبهام و روی هم فشردم تا اشکم در نیاد.. بی حرف خواستم از کنارش رد بشم که جلومو گرفت.
بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_برو کنار.
کنار نرفت و گفت
_دارم میرم تا راهت برای حرف زدن با عشقت باز بشه. چرا ناراحتی؟
نگاهش کردم و گفتم
_ناراحت نیستم. کار خوبی می کنی میری منم میتونم با خیال راحت با ماکان باشم.خدا رو چه دیدی؟شاید اونم عاشقم باشه.
قیافش مثل شمر شد. طوری اخماش رفت در هم که خواستم از مهلکه فرار کنم که محکم هلم داد.
خوردم به دیوار و گفتم
_چته وحشی؟
جلو اومد و گفت
_خیانت کردن آسونه واست نه؟اینکه شوهر داشته باشی بچسبی به اون.
سر تکون دادم و با حرص گفتم
_آره مگه برای تو آسون نیست؟برای منم آسونه...اگه ماکان ام باهام راه بیاد....
حرفم تموم نشده چنان سیلی خوردم که برق از سرم پرید.
با خشم نگاهم کرد... دستم و روی گونه م گذاشتم و متوجه ی خون لبم شدم.
هلش دادم عقب و از اتاق رفتم بیرون...
اولین نفر مامان متوجه ی حالم شد. از جاش پرید و با نگرانی گفتم
_خدا مرگم بده چی شده؟
با این حرف بابام نگام کرد و با دیدن صورتم مثل برق از جاش پرید و به سمتم اومد.
دستش و روی گونه م گذاشت که صورتم در هم رفت.
با عصبانیت گفت
_کار آرمانه؟
جوابی ندادم.به سمت اتاق رفت و عربده زد
_مرتیکه من دختر دست گلم و دادم دست تو تا بزنیش؟
تند پشت سرش رفتم. فهمیدم مشتش و بلند کرد تا بزنه توی صورت آرمان که تند پریدم جلوش و گفتم
_تقصیر خودم بود بابا عصبیش کردم.
❀--------------------------------------❀
💕💕