.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان_ پارت _۷۷
تو که دیدی من چطور مامان بابا رو راضی کردم برای ازدواجم، حالا میخوای همینقدر راحت زندگیمو ازم بگیری؟ به توام میگن خواهر؟ اصلا دیگه من یک روز هم تو این خونه نمیمونم تا به جای زخم خوردن از غریبه ها از خودی زخم نخورم.
پله هارو برگشتم بالا و دلم نمیخواست کسی متوجه من بشه. چند دقیقه بعد مازیار با عصبانیت اومد بالا و گفت :
_کم کم وسایلتو جمع کن ازینجا میریم
پرسیدم :
_کجا؟
گفت :
_نمیدونم فعلا کاری که گفتم بکن.
مازیار رفت تو اتاق و من رفتم دنبالش و گفتم :
_ببخشید مازیار جان من نمیخواستم ناراحتت کنم آخه کجا بریم اینجا خونته.
مازیار گفت :
_تو ناراحتم نکردی روژان، خانوادم ناراحتم کردن، خواهرم ناراحتم کرده که شده آلت دست سودابه و هرچی اون گفته انجام داده؛ تا به خیال خودش دوتا عاشق رو به هم برسونه.
ما از اینجا میریم چون دلم نمیخواد دوباره این فکرای پوچ رو تو سرت بندازن؛ من با تو ازدواج کردم که کنارت به آرامش برسم اما میبینم که خانوادم دارن هم آرامش زندگیمون رو ازم میگیرن هم آرامش تورو و من دلم نمیخواد اینجوری باشه.
آخر شب پدر و مادر مازیار اومدن بالا و گفتن «از کارای مهین خبر نداشتن و دلشون نمیخواد مازیار از اینجا بره»؛ اما مازیار از حرفش پایین نمیومد و میگفت:
_این خونه دیگه جای موندن نیست.
مادرش گریه کرد و گفت :
_من تو دنیا همین یه دونه پسر رو دارم، دلم میخواد کنار خودم باشی. اصلا اگه تو اینجوری راضی میشی من سعی میکنم روژان رو به عنوان عروس خودم قبول کنم؛ اما تو نرو
مازیار پوزخندی زد و گفت :
_چه بخوای چه نخوای روژان عروسته مادر، اونوقت تو تازه داری برام شرط میذاری که اگه بمونم قبولش میکنی؟ من دیگه جایی نمیمونم که ارزش خودم و زنم زیر سوال بره، لطفا شما هم بیخودی اصرار نکنین.
پدر و مادر مازیار که دیدن موندنشون بی فایدست با ناراحتی برگشتن پایین. اون شب مازیار خیلی فکر کرد و گفت :
_میریم تهران.
گفتم :
_ما که تو تهران کسی رو نداریم، آخه کجا بریم؟
مازیار خندید و گفت :
_ما خدارو داریم روژان، خیالت راحت. فردا میرم دفترم زود وسایلمو جمع میکنم و میام خونه بهت کمک میکنم تا زودتر جمع و جور کنیم و از اینجا بریم.
#روژان_ پارت _۷۷
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۷۸
یکی دو روزه هر چی که داشتیم و نداشتیم رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم. تهران شهر بزرگ و شلوغی بود که تو هر خیابونش جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودن.
مازیار تلفنی از سیاوش که چندین ساله تهران زندگی میکنه خواسته بود تا براش یه خونه پیدا کنه. سیاوش هم خیلی زود یه خونه برامون مهیا کرده بود و وقتی رسیدیم به آدرسی که داده بود رفتیم و وسایل رو همونجا خالی کردیم.
خونه بزرگی نبود و خیلی معمولی بود. خود سیاوش هم اومده بود کمکمون و پسر خوبی به نظر میرسید. مازیار میگفت :
_سیاوش خیلی با سودابه فرق میکنه و پسر خوب و با معرفتیه.
چندروز بعد هم یه دفتر کار برای مازیار پیدا کردن و زندگی جدیدمون توی تهران شروع شد. بعد از اون هم رفت و آمدهای سیاوش به خونمون شروع شد.
بیشتر وقتا مازیار و سیاوش باهم میرفتن بیرون یا خونه سیاوش بودن. ما هم که کسی رو توی تهران نداشتیم؛ هرازگاهی سیاوش رو برای شام دعوت میکردیم و خیلی بهمون خوش میگذشت.
سیاوش پسر شوخ و خوش خنده ای بود و تا میرسید خونمون از خاطرات بچگیشون با مازیار میگفت و ما حسابی میخندیدیم.
مادر مازیار زنگ میزد خونمون و ابراز دلتنگی میکرد و از مازیار میخواست که برگردیم؛ اما مازیار قبول نمیکرد و میگفت:
_ما دیگه برنمیگردم تو خونه ای که خانوادم به فکر فروپاشیدن زندگی منن
مادرش قسم میخورد از کارهای مهین و سودابه بی خبر بوده؛ اما حرف مازیار یکی بود و به من میگفت :
_میخوام مهین ادب شه چون میدونم با نبود ما سرکوفتای زیادی از پدر مادرم میخوره. ما هم چندسال دیگه برمیگردیم؛ چون واقعا دوری از خانواده هامون واسه هردومون سخته.
زندگیمون نسبتا آروم شده بود .دنیا به حرف زدن افتاده بود و مازیار رو بابا صدا میزد. مازیار هم قند تو دلش آب میشد. هرروز دست پر میومد خونه و واسه دنیا یه چیزی میخرید و میگفت :
_خوشحالم که خدا بهم یه دختر شبیه خودت داده ، یه دختر خوشگل و مهربون درست مثل مادرش. بهت گفته بودم من عاشق دختربچه هام؟ دلم میخواد خودمون هم دوتا دختر داشته باشیم که با دنیا بشن سه تا... اونوقت سه تایی از سر و کولم بالا میرن و خودشونو واسم لوس میکنن.
#روژان_ پارت _۷۸
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۷۹
از حرفای مازیار خندم گرفته بود و گفتم:
_فکر میکردم مردا عاشق بچه پسرن، برام عجیبه که تو ازم دختر میخوای اونم دوتا!
مازیار گفت :
_بچه نعمته روژان، حالا چه دختر چه پسر ولی از قدیم گفتن دختر هووی مادره؛ منم بدم نمیاد تو دوسه تا هوو داشته باشی.
مازیار باهام شوخی میکرد؛ اما من دلم گرفت. بعد از مدتها دوباره صحنه ای که از پرویز و سمیرا دیده بودم جلوی چشمم تکرار شد دوباره یاد خیانت پرویز افتادم .
مازیار که متوجه تغییر حالتم شد اومد کنارم نشست و دستامو توی دستش گرفت و پرسید :
_حالت خوبه روژان؟
با سر بله گفتم و مازیار سرم رو روی سینه اش گذاشت و گفت :
_من خیلی دوستت دارم روژان، دیدن چشمای غمگینت دنیامو به هم میریزه ؛ پس همیشه بخند تا حس کنم زندگی خیلی قشنگه.
بودن مازیار کنارم، حرفای عاشقونه ای که بهم میزد، رفتار مهربونش باعث میشد گذشته رو فراموش کنم و تمام فکر و قلبم رو در اختیار مازیار بذارم؛ اما زندگیم بهم یاد داد که خوش هام موندگار نیستن و دیدن روی خوش زندگیم عمر کمی داره.
رفت و آمد سیاوش به خونمون بیشتر شده بود و احساس میکردم نگاهش به من عوض شده. هربار که میومد خونمون با خودش بساط مشروب میاورد و به مازیار میگفت به یاد قدیما خوش بگذرونیم.
یه شب که بساطش رو روی میز چید نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت :
_روژان توام امشب با ما بخور.
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
_ من اهلش نیستم و علاقه ای هم به خوردنش ندارم.
اما مازیار نشست کنارش و خوردن و خندیدن. آخر شب بود و مازیار دیگه نای بلند شدن نداشت، واسه همین من سیاوش رو بدرقه کردم و پشت در که رسیدیم چرخید طرفم و گفت:
_میدونستی چشمات سگ دارن ؟
با تعجب نگاش کردم و پرسیدم :
_چی؟
گفت :
_چشمات سگ دارن، بدجوری آدمو میگیرن. اما فقط چشمات نیست کل وجودت منو گرفته.
گفتم :
_تو انگار زیادی خوردی حالت خوب نیست، میخوای زنگ بزنم آژانس بگیرم برات؟ با این حالت نمیتونی رانندگی کنی.
سیاوش با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و آروم گفت :
_چه خوبه که نگرانمی.
از حرفاش بدم اومده بود، اما همه رو گذاشتم به پای زیاده روی کردن توخوردن مشروب و فوری درو براش باز کردم و گفتم :
_خداحافظ .
سیاوش از در بیرون رفت و زیر لب گفت:
_خداحافظ عروسک
#روژان_ پارت _۷۹
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۸۰
از شنیدن حرفای سیاوش ناراحت شدم اما همه رو گذاشتم به حساب مست بودنش و گفتم به خاطر زیاده روی کردن چرت و پرت میگفت.
وقتی اومدم تو مازیار روی صندلیش نبود و چنددقیقه بعد از حمون بیرون اومد و گفت رفته دوش گرفته تا سرحال بیاد.
بهش گفتم:
_ به نظرم دارین زیاده روی میکنین و اگه بخواین اینجوری ادامه بدین اجازه نمیدم مشروب بخوری.
مازیار اومد جلو بغلم کرد و گفت :
_حالا یه این بار فقط زیاده روی کردیم ببخشید.
چیزی نگفتم که سرشو فرو کرد تو گردنم و گفت:
_ باشه عروسکم.
با شنیدن کلمه عروسک یاد حرف سیاوش افتادم و بدم اومد ...
مازیار رو کنار زدم و گفتم:
_ باشه دیگه تکرار نشه و
شروع به جمع کردن میز کردم. دفعه بعدی که مازیار ازم خواست سیاوش رو برای شام دعوت کنیم سردرد رو بهونه کردم وگفتم :
_حالم خوب نیست سردرد دارم و نمیتونم مهمون داری کنم. اگه میخوای تو برو خونش.
مازیار گفت :
_نه عزیزم حالا که حالت خوب نیست من میمونم و دنیارو سرگرم میکنم تا تو راحت استراحت کنی.
نفس راحتی کشیدم اما مگه چقدر میتونستم مانع اومدن سیاوش به خونمون بشم.
یک هفته بعد با اصرارهای زیاد مازیار دوباره سیاوش رو دعوت کردیم اما این بار مثل دفعه های قبل نبود و ازینکه تو خونمون بود معذب بودم...
چندین بار که سر بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو ازش دزدیدم.
اما اون سعی میکرد باهام حرف بزنه و توجهم رو جلب کنه.
بعد از شام وقتی ازم بابت غذا تشکر کرد سرم رو بالا آوردم تا جوابش رو بدم و با چشمکی که بهم زد غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
مازیار با مشت کوبید پشتم و سیاوش یه لیوان آب داد دستم لیوان رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
نمیدونستم باید چیکار کنم دنیا رو بهونه کردم و بدون اینکه بمونم تو آشپرخونه و طرفارو بشورم رفتم تو اتاق دنیا تا بخوابونمش.
دنیا خیلی زود خوابش برد اما من از اتاق بیرون نیومدم. تا از صدای در متوجه رفتن سیاوش شدم...
چند دقیقه بعد در اتاق دنیا باز شد و من خودم رو به خواب زدم مازیار آروم صدام زد و گفت:
_ بیا بریم تو اتاق خودمون بخواب چرا اینجا خوابیدی؟
#روژان_ پارت _۸۰
👩🦱👩🦱👩🦱
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۸۱
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
_نمیدونم چرا خوابم برد.
چندبار با خودم گفتم موضوع رو به مازیار بگم، اما خب میترسیدم که مبادا اتفاق بدی بیفته و کار به دعوا بکشه و خون یکیشون این وسط بریزه.
یه روز عصر که داشتم خونه رو جارو میکشیدم در خونه رو زدن؛ چادری انداختم سرم و درو باز کردم. با تعجب دیدم سیاوش پشت دره. تو چهارچوب در ایستادم و گفتم :
_اتفاقی افتاده؟
سیاوش گفت :
_نه امروز بیکار بودم گفتم بیام یه سری بهتون بزنم.
گفتم :
_لطف کردی اما مازیار خونه نیست.
سیاوش شونه بالا انداخت و گفت :
_خب نباشه، منکه کاری باهاش ندارم. فقط اومدم ببینمتون و یه کم با دنیا بازی کنم.
به من و من افتادم و گفتم :
_دنیا خوابه.
سیاوش خندید و گفت :
_یعنی نمیذاری بیام تو؟
گفتم :
_خونه خیلی به هم ریختست. مازیار هم که نیست بهتره یه وقتی بیای که اونم خونه باشه
سیاوش لبخند موذیانه ای زد و گفت:
_باشه پس شب میام.
با تعجب پرسیدم :
_امشب؟
گفت :
_آره، توام شام درست نکن؛ خونت به هم ریختست من خودم میگیرم میارم.
گفتم :
_آخه
گفت :
_آخه نداره دیگه، شب میبینمتون خداحافظ
اینارو گفت و بدون اینکه منتظر جوابم بشه رفت. نمیدونستم باید چیکار کنم؛ حسابی گیج شده بودم این پسر چی از جونمون میخواست. خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم وقتی مازیار برگشت باهاش در مورد سیاوش حرف بزنم و غیر مستقیم ازش بخوام رابطش رو باهاش کمتر کنه.
چند ساعت بعد وقتی درو برای مازیار باز کردم در کمال تعجب دیدم سیاوش هم همراهشه. سیاوش لبخند کشداری تحویلم داد و دستش رو بالا آورد و به کیسه توی دستش اشاره کرد و گفت :
_بفرمایین اینم شام، چند سیخ کباب گرفتم دور هم بخوریم.
مازیار گفت :
_روژان زحمت پلو رو بکش که کباب رو باید با برنج خورد نه نون.
سری تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم. فکرم حسابی مشغول بود و برنج رو شستم و گذاشتم روی گاز. نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری به سیاوش بفهمونم من اون کسیکه فکر میکنه نیستم.
تو همین فکرا بودم که سیاوش اومد تو آشپزخونه و ازم یه لیوان آب خواست؛ لیوان آب رو دادم دستش و اون گفت:
_خوش به حال مازیار که هرروز از دستای تو آب میگیره.
#روژان_ پارت _۸۱
👩🦱👩🦱👩🦱
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۸۲
خواستم جوابش رو بدم که یک دفعه مازیار پشت سرش ظاهر شد و یکی زد رو شونش، گفت :
_توام اگه زن بگیری مطمئنا یکی هست یه لیوان آب بده دستت و بعد خندید.
نفسم رو که تو سینه حبس کرده بودم، بیرون دادم و خودمو مشغول نشون دادم. سیاوش گفت :
_حتما اگه منم زن خوبی مثل روژان پیدا کنم باهاش ازدواج میکنم.
مازیار لبخندی زد و گفت :
_مثل روژان دیگه پیدا نمیشه، روژان یه دونست.
سیاوش زل زد بهم و گفت :
_بر منکرش لعنت.
شام رو تو سکوت خوردیم و بعد از شام مثل دفعه پیش خودم رو به بهونه خوابوندن دنیا چپوندم تو اتاق تا کنارشون نباشم؛ چون میدونستم امشب هم قراره تا دیروقت مشروب بخورن.
یک ساعتی گذشت و دنیا ازم آب خواست؛ از اتاق بیرون رفتم تا براش آب بریزم که دیدم سیاوش پشت سر هم برای مازیار مشروب میریزه و مازیار هم بی وقفه سر میکشه.
به مازیار تذکر دادم که زیاده روی نکنه اما سیاوش با لبخند مرموزی که تحویلم داد گفت :
_نگران نباش روژان، مازیار جنبه اش زیاده.
از حالتهای سیاوش ترسیدم و وقتی برگشتم تو اتاق خیلی آروم درو پشت سرم قفل کردم.
یه ساعت دیگه هم گذشته بود که صدای دستگیره در منو به خودم آورد. دستگیره در بالا پایین میشد و من ترسیده بودم. سیاوش که دید در باز نمیشه خیلی آروم و نجواگونه صدا زد :
_روژان، این درو باز کن مازیار خوابش برده. بیا کمک کن ببریمش تو اتاق.
احساس کردم با این حرفا میخواد منو از اتاق بکشه بیرون؛ جوابش رو ندادم که تقه کوچیکی به در زد و باز صدا زد:
_روژان؟ خوابیدی؟ بیا بیرون کارت دارم.
از تو اتاق داد زدم :
_بذار همونجا بخوابه خودش که بیدار شد میره تو اتاق.
سیاوش با حرص گفت :
_من مازیارو از خود بیخود کردم که راحت باهات حرف بزنم، درست حسابی ببینمت. بیا بیرون روژان من چندروزه منتظر امشبم. بیا بیرون کاریت ندارم فقط میخوام یه دل سیر نگات کنم.
از تو اتاق داد زدم :
_گمشو از این خونه برو بیرون، اگه تو اینجایی به خاطر اینه که مازیار ساده تورو مثل برادرش میدونست؛ اما خبر نداره که تو دزد ناموسی. برو گمشو وگرنه انقدر داد میزنم تا مازیار بیدار شه و تکلیفتو روشن کنه.
سیاوش با صدای بلند قهقهه زد و گفت:
_مازیار بیدار شه؟
#روژان_ پارت _۸۲
👩🦱👩🦱👩🦱
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۸۳
مازیار مثل یه جنازه ولو شده روی میز، انقدر خورده که تا سه روز تو حال خودش نیست؛ بهت گفتم بیا بیرون. بیا بیرون باهات حرف دارم.
آخه تو به چیه این مازیار دل خوش کردی! من چندبرابر مازیار پول دارم، خونه زندگی دارم آینده دارم. تو اصلا یه نگاه به قیافه من بنداز یه نگاه به قیافه مازیار کن، خودت میفهمی من چقدر ازش سرترم. مثل تو که خیلی ازش سرتری؛ تو خوشگلی جوونی حیف تو نیست خوشگلیتو تو خونه مازیار تلف کنی.
از پشت در داد زدم :
_خفه شو! یه تار موی گندیده مازیار می ارزه به صدتا مثل تو. تو به چیت مینازی آخه؟ اون چیزایی که مازیار داره تو نصفشم نداری.
سیاوش خنده شیطانی کرد و گفت :
_تو بیا بیرون تا نشونت بدم چی دارم و چقدر از شوهرت سرترم.
گفتم :
_اگه همین حالا از این خونه نری بیرون کاری میکنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن. برو گمشو.
سیاوش گفت :
_مثلا میخوای چیکار کنی؟ بچه نشو روژان درو باز کن بذار بیام تو، از من نترس.
گفتم :
_برو به درک آشغال عوضی. حیف مازیار که تورو مثل برادر نداشتش میدونه، حیف مازیار که فکر میکنه تو انسانی اما تو از حیوونم کمتری بیشرف.
سیاوش دستگیره در رو با حرص تکون داد و گفت :
_باز کن این در لعنتی رو.
میدونستم عصبانی شده و هرکاری ممکنه بکنه. اینور اونورو نگاه کردم اما چیزی پیدا نکردم و میز و صندلی کوچیکی رو که تو اتاق دنیا بود رو کشوندم و گذاشتم پشت در تا به خیال خودم مانع بازشدن در بشم.
سیاوش صداش رو برده بود بالا و پشت سرهم تکرار میکرد :
_بازکن این درو، باز کن روژان کارت دارم. باز کن این در لعنتی رو.
دستشو گذاشنه بود روی دستگیره درو تند تند تکونش میداد و میگفت :
_درو باز کن.
کاری از دستم برنمیومد، دستامو روی گوشم گذاشته بودم و قطره های اشو از گوشه چشمم سر میخوردن. میترسیدم از اینکه سیاوش موفق شه درو باز کنه و اونوقت دیگه کارم تمومه. توی دلم خدارو صدا کردم و ازش کمک خواستم. دنیا هم از سر و صدا بیدار شده بودو داشت بیقراری میکرد.
یه دفعه سر و صدای سیاوش قطع شد. دنیا رو گرفتم بغلم تا آرومش کنم در حالیکه تمام تن و بدنم میلرزید و حسابی ترسیده بودم.
#روژان_ پارت _۸۳
👩🦱👩🦱👩🦱
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۸۴
چند قدم به طرف در رفتم و دوباره سر و صدای سیاوش به گوشم رسید که با پیچ گوشتی افتاده بود به جون در و داشت باهاش کلنجار میرفت.
حسابی ترسیده بودم، زیر لب خدارو صدا میکردم و اشکهای بیصدام با گریه های پی در پی دنیا یکی شده بود. سیاوش همینجوری به قفل در ضربه میزد و با تلاشهایی که میکرد ضربه آخرو محکمتر زد و نمیدونم چطور اما در باز شد.
میز و صندلی کوچیکی که پشت در گذاشته بودم هم مانع اومدن سیاوش نشد و تو یه چشم به هم زدن سیاوش تو چهارچوب در ظاهر شد. از ترس خودم رو به دیوار اتاق چسبونده بودم . سیاوش با پشت دست پیشونیش رو پاک کرد و با لبخند شیطانی که روی لبهاش بود به من چشم دوخته بود و گفت :
_حالا میخوای چطوری از دستم فرار کنی عروسک؟
با تموم شدن جمله اش مازیار پشت سرش ظاهر شد و تو یه لحظه شیشه مشروبی که تو دستش بود رو روی سر سیاوش خرد کرد. سیاوش که حسابی جا خورده بود به طرف مازیار چرخید و مازیار فریاد زد :
_داری چه غلطی میکنی آشغال عوضی!
سیاوش دستشو روی سرش گذاشته بود و با بیخیالی گفت :
_دارم چیزیکه حق تو نیست رو ازت میگیرم.
مازیار به طرف سیاوش حمله کرد و باهم درگیر شدن. از ترس به خودم میلرزیدم و دنیا رو که یکسره گریه میکرد به خودم چسبوندم و چشمام رو روی هم فشار دادم.
دلم نمیخواست ببینم چی پیش میاد هرچی که قرار بود اتفاق بیفته مسلما برام خوشایند نبود. نمیدونم چقدر با هم درگیر بودن اما یک آن با صدای آخی که شنیدم هردوشون از تکاپو افتادن.
با نگرانی چشمام رو خیلی آروم باز کردم و دیدم هردوشون روی زمین افتادن. تپش قلبم بیشتر و بیشتر شد.
نمیدونستم چه اتفاقی براشون افتاده. با قدمهای لرزون به طرفشون رفتم و با گریه و صدایی که از ته چاه درمیومد مازیار رو صدا زدم.
کف زمین پر از خون شده بود و بطری شکسته روی زمین افتاده بود. خیلی ترسیدم و با هق هق گفتم :
_مازیار توروخدا بلند شو
مازیار بی جون سرش رو بلند کرد. تمام لباسش وگوشه لبش خونی بود. دستشو توی دستم گرفتم و پرسیدم :
_حالت خوبه مازیار؟
به زور سرش رو تکون داد و تازه چشمم افتاد به سیاوش که دستشو روی پهلوش گذاشته بود و خون زیادی ازش رفته بود.
#روژان_ پارت _۸۴
👩🦱👩🦱👩🦱