هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔅امیرالمؤمنین #امام_علی عليه السلام:
✍️ الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ
🔴 فرصت، چون ابر مىگذرد. پس، فرصتهاى كار خوب را غنيمت شمريد.
📚 وسائل الشیعة، جلد۱۶، صفحه۸۴
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#شهدا
بوی عطر عجیبی داشت
نام عطر رو که میپرسیدیم جواب سربالا می داد
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود:
به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم
هروقت میخواستم معطر بشم از ته دل میگفتم: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(علیه السلام)
📌شهید حسینعلی اکبری.
*آیا قرآن قبول دارید ⁉️🤔*
*آیا سخن پیامبر اکرم صل علی علیه وآله عین حرف خداست❓🤨*
*👈🏻 پیامبر اکرم صل علی علیه وآله در مورد #امیرالمومنین علی علیه السلام چه میفرماید ❓🧐*
*📖وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ ۙ وَلَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَارًا* (سوره الإسراء / آیه 82)
🌱و از قرآن ، آنچه شفا و رحمت است برای مؤمنان ، نازل میکنیم ؛ و ستمگران را جز خسران نمیافزاید.
*📜إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا ۚ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۖ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَٰذَا مَثَلًا ۘ يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا ۚ وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ* (, سوره بقره / آیه 26)
*الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ* (سوره بقره بقره/آیه27)
🌱بی تردید خدا [برای فهماندن مطلبی به مردم] از اینکه به پشه و فراتر از آن [در کوچکی] مَثَل بزند ، شرم نمی کند ؛ اما اهل ایمان آگاهند که آن مثل از سوی پروردگارشان درست و حق است و اما کافران می گویند : خدا از این مثل چه اراده کرده است⁉️خدا بسیاری را به آن مثل [به خاطر عدم دقت و مطالعه] گمراه می کند ، و بسیاری را به آن مثل [به سبب درک صحیح] هدایت می نماید ؛ و جز فاسقان را به آن گمراه نمی کند .(26)
آنان کسانی هستند که پیمان خدا را [که توحید و وحی و نبوت است] پس از استواری اش [با دلایل عقلی و علمی و براهین منطقی با عدم وفای به آن] می شکنند و آنچه را خدا پیوند خوردن به آن را فرمان داده است [مانند پیوند با پیامبران و کتابهای آسمانی و اهل بیت طاهرین و خویشان] قطع می نمایند و در زمین تباهی و فساد بر پا می کنند ، آنانند که زیانکارند .(27)
🎋🌸🎋🌸🎋🌸🎋🌸🎋
*📜وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَى(3 )إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَى (4)* ( سوره نجم)
🌱و از روی هوا و هوس سخن نمی گوید (3)گفتار او چیزی جز وحی که به او نازل می شود ، نیست .(4)
✍️یعنی رد کردن سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله ) ، عین رد کردن کلام خداوند متعال است.
*📖وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ* (سوره نحل/ آیه 44)
*📜وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ إِلَّا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فيهِ ۙ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ* (سوره نحل/آیه 64)
*📖وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا* (سوره حشر/ آیه 7)
*📜وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ* (سوره انفال/ آیه 1)
*📖وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ۗ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُبِينًا* احزاب/36
🌱هیچ مرد و زن با ایمانی حق ندارد هنگامی که خدا و پیامبرش امری را لازم بدانند ، اختیاری داشته باشد ؛ و هر کس نافرمانی خدا و رسولش را کند ، به گمراهی آشکاری گرفتار شده است❗
*📜إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یُرِیدُونَ أَنْ یُفَرِّقُوا بَیْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَ یُرِیدُونَ أَنْ یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذلِکَ سَبِیلًا أُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْکافِرِینَ عَذاباً مُهِیناً* ( سوره نساء/آیات 150-151)
🍃آنان که به خدا و رسولان او کافر شوند و خواهند که میان خدا و پیغمبرانش جدایى اندازند و گویند : ما به برخى ایمان آورده و به پارهاى ایمان نیاوریم و خواهند که میان کفر و ایمان راهى اختیار کنند به حقیقت کافر اینهایند و ما براى کافران عذابى خوار کننده مهیا ساخته ایم .
*👈🏻 پیامبر اکرم صل علی علیه وآله در مورد امیرالمومنین علی علیه السلام چه میفرماید ❓🧐*
🌷پیامبر اکرم صل علی علیه وآله می فرماید :
*🗒️مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ*
🍃هر که من مولا و فرمانروای اویم علی مولای او است ، خدایا دوست بدار آن کس که او را دوست دارد ، و دشمن دار آن کس که او را دشمن دارد .
(📚بخشی از خطبه حضرت رسول (ص) در غدیرخم)
*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام مهدی عج صلوات 🌹*
*🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹*
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣«یک ساعت و پنجاه دقیقه»
🌼🍃با صدای گریه به خودم آمدم. چه خبر بود؟! دهانم از تعجب باز ماند. دخترام، خواهرام و... همه بالای سرم نشسته بودند و بر سر و صورت میکوبیدند. مگر چه شده؟ نکنه برایم اتفاقی افتاده و خودم نمیدانم. دستم را روی بدنم کشیدم. همهجای بدنم سالم بود. خواهرم دستش را بر روی صورتم کشید و سپس مرا بوسید. دست خواهرم را بوسیدم و گفتم: خواهرجان! چرا گریه میکنی؟! به خدا من زندهام، اما نشنید. دخترم مرتب صورتم را میبوسید. نوههایم در دو طرفش نشسته و لبه چوبی را گرفته بودند. در میان سرهایی که به سمتم خم شده بود، دنبال همسرم میگشتم. او را ندیدم. نکند برای او هم اتفاقی افتاده؟ سرم را کمی به عقب خم کردم. در سمت راست بالای سرم نشسته بود و سرش را روی لبه تخته چوبی گذاشته و آرام اشک میریخت. دستم را به سمت صورتش دراز کردم و به آرامی بر روی گونهاش زدم. میخواستم خبر خوش زندهبودنم را به او بدهم اما دستم از میان صورتش عبور کرد.
🌼🍃دوباره امتحان کردم. باز هم نتوانستم چیزی را حس کنم. کمکم داشتم باور میکردم که مردهام و این روح من است که اتفاقات اطراف را میبیند.
طاقت نیاوردم، سر جایم نشستم. عقربه ساعت دیواری بر روی سه و پنج دقیقه بود. ظاهرا دقایقی قبل جنازهام را به خانه آوردهاند تا خانواده و نزدیکان برای آخرین بار مرا ببینند. نگاهی به اطرافم کردم. چه خبر بود؟! اتاق پر بود از زنهای اقوام. همه ماتمزده بودند. درون تابوت ایستادم. گلویم را صاف کردم و گفتم: من که زندهام. خانمها، اقوام عزیز، من زندهام. اما باز هم بیفایده بود.
🌼🍃یا الله، یا الله ... این صدای چند نفر از مردان بود که برای بردن تابوتم آمده بودند. پسرم، دامادم و برادرانم. جلو رفتم و به پسرم گفتم: پسرم من زندهام. اما او بیتوجه به حضور من، با چشمانی اشکبار از جسم من عبور کرد...
🌼🍃تابوت را که میخواستند بلند کنند زنان اجازه نمیدادند، اما مردان به زور تابوت را بلند کردند و در میان نالههای سوزناک از خانه بیرون آوردند. زنها تا دم درِ حیاط تابوتم را همراهی کردند. دو زن زیر بغل همسرم را که توان ایستادن نداشت گرفته بودند و تا دم در آوردند. برای آخرین بار چهرۀ او و دختران و خواهران و اقوام را تا قبل از بستهشدن درِ آمبولانس دیدم. لحظات سختی بود. دیگر من به خانه برنمیگشتم...
🌼🍃ساعت چهار و نیم، بعد از نماز در پارک معراج، جنازهام را به محل دفن آوردند. چهرۀ حاضران برایم آشنا بود؛ دوستان، شاگردان، همکلاسیهای قدیمی، همسایهها و...
🌼🍃تابوت را که حالا با پارچه سبز خوشرنگی پوشیده شده بود، کنار قبر بر روی تپه خاک گذاشتند. چند نفر از دو طرف جنازه را گرفتند و مرا به آرامی درون قبر گذاشتند. اولین چیزی که احساس کردم تکهسنگ درشتی بود که به پشت کمرم فرو رفت. پسرعمویم از پایین شروع به چیدن خشت کرد. هر لحظه به قسمت سرم نزدیکتر میشد. دلم میخواست لحظات دیرتر میگذشت، اما همه کمک میکردند تا هر چه زودتر سر قبر بسته شود...
🌼🍃تنها یک خشت دیگر باقی مانده بود که ارتباطم با آدمیان قطع شود. وقتی آخرین خشت را میگذاشت دقیقا نوری که از بالا به داخل قبر میآمد قطع شد. فقط روزنههایی باز بود که آن هم با ریختن گِل و خاک مسدود شد. حالا تنهای تنها من مانده بودم و پروندهای که خدا میدانست چه در آن نوشته شده است....
🌼🍃صداها کمکم داشت ضعیف میشد. بخشی از خاکها از لای خشتها به درون میریخت.... چیزی را نمیدیدم و فقط حس میکردم. سرم را بلند کردم اما به سقف کوتاه قبر خورد... زیر لب گفتم: خدایا من برای این لحظات آمادگی ندارم... خدایا هنوز که فرشتۀ مأموری برای سوال نیامده، یک بار دیگر به من فرصت بده. و اجازه بده یک بار دیگر به دنیا برگردم. اگر موافقت کنی میتوانم فریاد بزنم و مردم را متوجه زندهبودنم بکنم. خداجان اجازه بده... خداجان یک بار دیگر فرصت بده... خداجان... و بعد هر چه در توان داشتم جمع کردم و فریاد زدم: خدااااا
🌼🍃عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود. همسرم در کنارم لیوان آبی در دست داشت و سعی میکرد کمی به من بخوراند... چه اتفاقی افتاده بود؟!... یعنی خدا فرصت دوبارهای به من داده بود؟
همسرم با دستمال، صورت خیس عرقم را خشک کرد و گفت: چی خواب میدیدی که اینهمه فریاد میزدی؟!
برگشتم به صورتش نگاه کردم. دستم را بر روی گونهاش کشیدم. گویا واقعی بودم... لبخند زدم و گفتم: خدا فرصت دوبارهای به من داده است. از این لحظه زندگی جدیدی شروع خواهم کرد. عقربههای ساعت بر روی چهار و پنجاه دقیقه بود...
*❣بهراستی، شاید این لحظاتی که در آن هستیم فرصت دوبارهای است که خدا به ما داده است؛ از آن استفاده کنیم.*
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌺
اجازه مده که دنیا این پنج چیز را از تو بدزدد
1⃣لحظه پاک بودنت با الله
2⃣نیکی به والدین
3⃣محبت به خانواده ات
4⃣احسان و نیکی به اطرافیانت
5⃣اخلاص در کردارت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
👀چشم ها او را نمی بینند
ولی او همه چشم ها را می بیند
آیه ۱۰۳ انعام
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 اسراف و فشار قبر
✍ اسراف و ریخت و پاش هایی که در آن نعمت های الهی ضایع میشوند و به طور کلی هرگونه ضایع کردن نعمت ها و بهره برداری نکردن صحیح از آن ها، یکی دیگر از عوامل فشار قبر است.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
🔸 فـشـار قـبـر بـرای مـؤمـن کـفـارة
نعمتهایی است که ضایعکرده است.
📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر
پارت_۱
#سرگذشت_حیات
۱۳۴۵سال
سه شنبه بود نوبت شستشوی رخت های چرک .. همه رو جمع کردم ریختم تو سبد تا ببرم لب چشمه بشورم...
سه شنبه ها با چندتا از دخترای ده قرار داشتیم صبح رختامونو میبردیم و میشستیم... با صدای بلند گفتم
ننه من دارم میرم دنبال سکین کاری با خاله ام نداری( سکینه دختر خاله ام بود) ننه ام در حالیکه دستشو با لباسش خشک می کرد از پستو اومد بیرون نگاهی به من کرد و گفت دختر یه چادر دور کمرت ببند .. اقات کفری میشه ها...
_عه ننه پیرهنم بلنده شلوارم که پامه چهارقدم هم بلنده خوبه دیگه ...
+دختر عیبه .. دیگه بزرگ شدی رشد و روتم خوبه شاید کسی پسندت کرده باشه که شوهر کنی.. ننه لج نکن الان به قاعده است اون چادرو سرکنی ببندی دور گردنت ...
_عه ننه من اونجور خفه میشم پس میبندم دور کمرم... ننم بلد بود چی کار کنه بقول خودش به مرگ می گرفت به تب راضیمون کنه...
خواستم از در برم بیرون ننه م فورا داد زد حیات نبینم با سکین هر هر و کر کر راه بندازیا .. بخداوندی خدا اینار اگه کسی خبر بیاره برا آقات همین جا چالت می کنه...
باشه ای گفتم و سبد و گذاشتم رو سرم رفتم دنبال سکین...
اسمم حیاته.. چهار برادر دارم که همشون از خودم کوچکترن قبل از من دو تا دختر بوده که بخاطر مریضی به فاصله یک هفته هردوشون مردن .. اونزمان ننم منو حامله بوده .. وقتی دنیا اومدم بی بی گوهرم ( مادر پدرم) اسممو حیات میزاره اما آقام چون روستا زندگی می کردیمو براش سخت بوده رفتن به شهر و سجل گرفتن . سجل خواهر کوچکترمو که دوسالی حدودا از من بزرگتر بوده میزاره برا من .. که البته اون تو شناسنامه اسمش ملیحه بوده... منم این موضوع رو وقت شوهر کردنم فهمیدم .. اونزمان سجل هامون همه داخل مجری (صندوقچه) نگهداری می کردن که اگرم دم دست بود من اصلا سواد نداشتم بخونمش...
اقام کشاورز بود ننم هم تو کشاورزی کمک آقام می کرد هم تو خونه مال هارو رسیدگی می کرد .. ننه ام وسواس شدید داشت به همین خاطر هیچوقت اجازه نمیداد من تو کارهای خونه مثل اشپزی و رفت و روب کمکی کنم میگفت تو شِرتَکی کار میکنی دلم بر نمی داره ...حتی نمیزاشت برم تو طویله شیر گاو یا گوسفندهارو بدوشم می گفت بلد نیستی زبون بسته اذیت میشه ... خلاصه تنها کاری که من میکردم شستن رختا و ظرف ها بود اونم ننه ام به اصرار خاله ام از ترس اینکه نگن دخترش هیچ کاری بلد نیست رضایت داده بود وگرنه ته دلش رضا نبود...برادرام به ترتیب اکبر ، احمد ، عباس و ابراهیم بودن که هممون با هم دوسال اختلاف سن داشتیم...
منم طبق شناسنامه متولد ۱۳۳۰ بودم اما در واقع سال ۳۲ دنیا اومده بودم...
پارت_۲
#سرگذشت_حیات
از پیچ کوچه که گذشتم عمو حسنم رو دیدم خدارو شکر کردم چادر داشتم وگرنه حتمی به گوش آقام میرسوند... این عمو حسن من سه تا پسر داشت که به من میخوردن از وقتی هم یادمه میگفت حیات عروس خودمه حالا کدوم پسرشو نمیدونم اما من از هر سه تاشون بدم میومد گوشاشون بل بل بود مثل اینه بغل مینی بوس...
عمو حسن تا دیدم گفت به به عروس خودم ماشاالله خانومی شدی عمو جان .. کجا به سلامتی اُغور بخیر...
ایستادمو گفتم ممنون.. همون لحظه صدای عین الله همسایه مون اومد که از ایون با عموم سلام و علیک می کرد عمومم فورا گفت برو عمو جان دیرت میشه...
با اینکه از عین الله بخاطر نگاه هیزش بیزار بودم اما خداروشکر اینبار به موقع سرک کشیده بود ...
زیر خونه خاله ام رسیدم سوت زدم که سکین بیاد .. خاله ام فورا اومد رو پشت بوم محکم زد تو صورتش گفت دختر تو حیا نداری ؟ زشته این کارا ... آقات به گوشش برسه تیکه بزرگت گوشته...
_سلام خاله .. مگه چی کار کردم خب چه طوری سکینو صدا میزدم؟؟
+یه دقیقه میومدی بالا...
_اووووو کی حال داره اینهمه راه...
+خب سنگ بنداز به شیشه ...
_بلند داد زدم باشه دفعه بعد با سنگ میزنم به شیشه...
خاله ام دوباره زد تو صورتشو گفت خدا منو مرگ بده دختر حیارو خوردی ...
سکین که اومد از خنده لباش کش اومد با تیکه بهم گفت چادر بستی بلاخره تو هم وقت شوهرت شد؟؟
( تو روستای ما معمولا دختر که چادر می پوشید دیگه به چشم خریدار نگاهش می کردن ...یعنی اماده ازدواج بود...)
پسری هم که پشته هیزم کول می گرفت معلوم بود مرد شده...
همین طور خوش خوشان با سکین رفتیم لب چشمه .. دخترا هر کدوم جای مخصوصی داشتن نشسته بودنو مشغول شستشو و بگو بخند بودن ...
جای ماهم خالی بود منو سکین هم نشستیم و مشغول شدیم ... طاهره اما بغ کرده تند تند رخت هارو چنگ میزد ...
با لحن شوخی گفتم
هوی طارطاره ( همیشه باهاش شوخی می کردم) باز چی شده ننه ات به اسبت گفته یابو؟؟؟
طاهره سری ازروی تاسف تکون داد و گفت نه اتفاقا اینبار به خودم گفته یابو ... و دوباره مشغول کارش شد..
دیدم اتیشش تنده از هاجر همسایه شون پرسیدم این چشه مثل آینه دق نشسته جلوی ما...
هاجر لبشو گاز گرفت و گفت باز ننه اش چند روزیه رفته شهر همه کارا و بچه ها سر این بدبختن آقاشم که میدونی دائم غر غر می کنه و نیومدن ننه شو سر این خالی می کنه ... انگار امروز لگد زده تاقار ماستو ریخته کف ایوون ...
پارت_۳
#سرگذشت_حیات
دلم برای طاهره سوخت ..از وقتی ابجیش به یه شهری شوهر کرده بود ننه اش هی میرفت شهر پیشش ... آقاشم شیره ای بود تحملش سخت بود ...حق داشت طفلک.. برای اینکه فضا عوض بشه سنگ بزرگی برداشتم و کنار طاهره انداختم تو آب ... آب از سرش ریخت پایین .. فورا گفتم آخ دستم خورد ...
طاهره دوید سمتمو هولم داد تو اب ...همون شد شروع یک آب بازی مفصل که چله تابستون خیلی می چسبید خوشبختانه سه شنبه ها همه اهالی ده می دونستن دخترا قبل از ظهر میان لب چشمه و بخاطر ناموس خودشونم که شده بود هیچ مرد و پسر جوانی اون اطراف پیداش نمیشد ...
بعد از یه آب بازی مفصل و کلی خنده و قهقهه های از ته دل بلاخره رضایت دادیم که رختامونو بشوریم...
مسغول شستن بودم که صدای عباسو شنیدم دنبال من می گشت داد زدم بیا اینور من اینجام ...
عباس هولزده خودشو رسوند به من چندباری اب دهنشو قورت داد و گفت آبجی خاله گفت زودی بیا خونه .. رختارو هم بده سکین بشوره...
سکین اخمی کردو گفت نخیر مگه من کلفتم ...
اضطراب و ترس عباس ته دلمو خالی کرد با همون دست کفی بازوشو تکون دادمو گفتم چی شده چرا بیام؟
عباس باز هم چندبار اب دهنشو قورت داد معمولا مواقعی که از چیزی میترسید اینطور بود دوباره تکونش دادم و گفتم میگی چی شده یا گوشت تنتو بکنم؟؟
_از دشت خبر اوردن آقا مرده
بی هوا نشستم با دستای کفی زدم تو سرمو گفتم چی می گی عباس ...
سکین فورا دستشو شست و گفت
پاشو حیات پاشو بریم ده این بچه بی عقله بهش حرجی نیست..(به حرفش اعتباری نیست)
اصلا نمیتونستم از جام بلند شم لباسم خیس خیس بود اون حالتی که افتادم رو زمین گلی هم شده بود ...
طاهره فورا گفت سکین بلندش کن ببرش من رختاتونو می شورم میارم نگران نباش ...
سکین چادرمو دور کمرم پیچید و کمکم کرد بریم ده.. عباس اما تندی دوید و رفت...
یکم که گذشت انگار از بهت خارج شدم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده به سکین گفتم بیا تند تند بریم زود برسم ببینم چه خاکی به سرم شده .. سکین اما همش می گفت من مطمئنم عمو یدالله چیزیش نشده.. مگه مردن الکیه ..نه مریض بود نه پیر بود برای چی بمیره آخه...
منم یکم تو دلم فکر کردم آقام که دیشب شام میخورد سالم بود بعد هم رفت ابیاری نوبت آب باغ شازده بود ..
شازده از شهر نشینای پولدار ده ما بود کلی باغ و ملک و املاک داشت
آقام تو ده دست راستش بود باغ هاش دست آقام بود که آبیاری کنه و رسیدگی کنه...
پارت_۴
#سرگذشت_حیات
یه خونه بزرگ دو آشکوبه ( دو طبقه) داشت معمولا دم عید ننم میرفت براشون تر و تمیز می کرد.. هروقتم میرفت من با اصرار همراهش می رفتم آخه تو خونشون مبل داشتن من خیلی دوست داشتم بشینم روش...
تو همین فکر ها بودم که نزدیک خونه صدای جیغ بلند ننه ام محله رو برداشته بود رو شنیدم...پاهام به رعشه افتاد شاید اگر سکین همراهم نبود همونجا میفتادم زمین... سکین کمکم کرد این مسیر باقی مونده رو تا خونه برم...
به محض رسیدنم جمعیت در حالیکه نگاه ترحم انگیزی به من می کردن از در فاصله گرفتنو راه خونه روبرام باز کردن ..
وای که چه اوضاعی بود ننه ام صورتشو چنگ میزد موهای پریشونشو می کشید ...بی بی گوهر مشت مشت خاک بر سرش می ریخت ... از دیدن این صحنه ها کم مونده بود از حال برم لرز افتاده بود تو تنم... خاله فورا اومد طرفم رو به سکین با حالت چندشی گفت این دختر چرا تنش اینقدر خیسو گلیه...
سکین همینطور که گریه می کرد گفت خورده زمین ..عباس یهویی خبر داد ...
به کمک خاله لباسامو عوض کردم و منم به ننه و بی بی گوهر پیوستم .. یکم بعد جنازه آقامو آوردن من تا اون روزاصلا نه صاحب عزا بودم نه جنازه دیده بودم اصلا یاد ندارم ختمی رفته بودم ننم همیشه می گفت ختم برای بزرگاس ...
ننه ام دوید سمت جنازه خواست روشو برداره اما زنا نگهش داشته بودن صدای کدخدارو شنیدم که میگفت کی نعش این بنده خدارو اورد اینجا ...
یکی داد زد اوردیم از خونش خداحافظی کنه...
کدخدا لااله اللهی گفت و در حالیکه تسبیح دستشو میچرخوند گفت نمیخواد مگه نمیبینی زن و دختر جوان داره روشو ببینن سکته می کنن ببرید...
در تعجب بودم مگه آقام چه طور مرده بود که نمیشد حتی روشو برداشت...
ننم همانطور وسط کوچه خاک میریخت روی سرش و بقیه دلداریش میدادن اخه ننم عاشق آقام بود ..
تا هفت روز خونمون عزاداری بود و شام و ناهار پخت می شد نمیدانم از کجا آورده بودیم ما اونقدر دارا نبودیم که بتونیم هفت روز خرج بدیم ... روز هفتم بود ننم همچنان بی قرار بود گاهی بقدری تو سرو صورت خودش میزد که از حال میرفت .. من اما تودار تر بودم سعی می کردم تو دلم و برای خودم گریه کنم ..خجالت می کشیدم مثل ننم شیون کنمو موهامو بکنم..شاید بخاطر بی تجربگی ام هم بود شایدم من مثل بی بی گوهر تودار بودم.. بلاخره بی بی طاقتش طاق شد .. نیشگونی از پای ننم گرفت و تو گوشش گفت
بسه ساره همه فهمیدن تو چقدر مردتو دوست داشتی .. خجالت کش ..این مهمانها برای تو اینجان ..
پارت_۵
#سرگذشت_حیات
بی بی پچ پچ کنان ادامه داد
این اداها چیه منم تو جوانی بیوه شدم از تو خیلی جوانتر بودم اینکارا رو نکردم یه نگاه به حیات بنداز والا که از تو عاقل تر رفتار می کنه..اکبر رو ببین مثل یک مرد کامل دم در ایستاده ...تو فکر کردی من عزادار تنها پسرم ، تنها فرزندم نیستم؟ بسه دیگه..به خودت بیا ...یکم مجلس داری کن...امروز روز. آخره همه میرن پی زندگیشون بعد تو تو خلوتت بشین و گیس بکش و به سینه ات بکوب ...
ننه ام به یکباره ساکت شد و تا آخر فقط اروم اشک ریخت ...
تو اون اوضاع خندم گرفته بود سکین دائم سعی می کرد ارومم کنه .. می گفت حیات به ولله که اگر ننه ام ببینتت دهانتو از ذغال داغ پر می کنه همون حین تازه انگار متوجه اوضاع شدم و گریه ام گرفت...
اما خندیدن هنگامی که به شدت ناراحت و عصبی بودم از همان موقع با من بود ...
بلاخره هفتم تمام شد همه رفتن پی زندگیشون ...خاله و سکین موندن یکم خونه رو جمع و جور کردن با گریه از سکین خواستم پیشم بمونه انگار می ترسیدم تنها بخوابم خاله که گریه منو دید قبول کرد...
بعد از رفتن همه بی بی مارو جمع کرد بهمون گفت در نبود بابام ما باید عاقل تر رفتار کنیم ... به برادرام گفت دیگه باید خیلی هوای ننه و آبجیتونو داشته باشید ..اکبر یازده ساله حالا مثل مرد جا افتاده ای حرف میزد فورا گفت نگران نباش بی بی خودم هوای همه رو دارم ..از فردا دیگه مدرسه نمیرم میرم دشت کارهای آقامو انجام میدم..
یهو ننم براق شد طرفش نمیخواد لازم نکرده آقاتو با اون هیکل گرگ درید ...دیگه دشت بی دشت به شازده میگم اختیار باغاشو بده کس دیگه باغ خودمونم نزدیکه خودم میتونم برسم... اکبر خواست حرفی بزنه که بی بی گفت حق با ساره است
تو به مال ها برس کافیه...
بعد هم رو به من گفت دختر توهم دیگه هر هر و کرکر راه نندازی ..تو دیگه حسابت با بقیه دخترا جداس ..آقات نیست که پشت و پناهت باشه و دهن مردمو وقتی راجع بهت کلامی می گن خرد کنه..
چشم ارومی گفتم و ازون روز دیگه از حیات سرزنده و پر شر و شور خبری نبود....
چند روز بعد شازده همراه کدخدا و چندنفر دیگه اومدن خونمون..
ننم که فقط پذیرایی می کرد بی بی معمولا صحبت می کرد .. بی بی بابت هزینه های مراسم ختم و اینها از شازده تشکر کرد تازه فهمیدم اینهمه بریز و بپاش کار شازده بوده ...
پارت_۶
#سرگذشت_حیات
شازده در حالیکه چشم دوخته بود به گل قالی گفت گوهر خانم چوب کاری نفرمایید.. خدابیامرز بخاطر آبیاری ملک من خونشو از دست داد ... من تا قیام قیامت مدیون خانواده اشم .. مدیون بچه های یتیمش ... حالا هم اومدم عرض کنم مثل سابق حقوق مرحوم یدالله رو بهتون میدم..
بی بی خیلی محکم گفت
نه شازده یتیمای پسر من مال دارن فقیر نیستن صدقه نمی گیرن..
شازده یهو سرشو بلند کرد نمیدونم چرا غمی قدیمی تو چشمای شازده دیدم اروم گفت نه این صدقه نیست دینه به گردن من باید پرداخت کنم...
همون موقع کدخدا دخالت کرد و گفت مش گوهر خدارو خوش نمیاد این طفلکا اشاره ای به پسرا کرد از حالا برن دشت و کار سخت کنند قبول کن حداقل تا سالگرد که اکبر هم یکم بزرگتر بشه ...
اکبر که سعی می کرد صداشو کلفت کنه گفت عمو جان من خودم از پس زندگیمون برمیام .. بی بی بزرگ ماست صلاح مارو بهتر میدونه ...
بی بی لبخند تحسین برانگیزی به اکبر زد اما باز هم شازده گفت بهر حال تا سالگرد وفات مرحوم من این پولو بوسیله مشاورم براتون میفرستم...
کدخدا هم صلوات بلندی فرستاد ..
من از پستو یواشکی نگاهشون می کردم اروم به ننم گفتم هیچوقت شازده رو اینجور ندیده بودم خجالتزده و مغموم...
ننم سری تکون داد و گفت
دیگه چه فایده دنیارو هم به پای ما بریزه نه آقات زنده میشه نه من از سیاه بختی درمیام...
پول به چه کارمه وقتی مردم زیر خروار خاکه...
شازده هم پی بزرگی خودشه ..میخواد اسم و رسمش خراب نشه ... دلش برای ما نسوخته مطمئن باش..
ولی به نظر من شازده واقعا برای عذاب وجدان این کارو می کرد من از چشماش عمق ناراحتیو میخوندم ...
من از شازده و تیپش و صحبت کردن شهریش خیلی خوشم میومد...حدودا شصت ساله بود برعکس مردای روستا همیشه کت و شلوار داشت.. ساعت جیبی اش که بازنجیر طلا به جلیقه اش وصل شده بود و کلاه شاپوش همیشه تو چشم بود ... برعکس مردهای روستا که همیشه بوی عرق و دود و پهن میدادن از کنار شازده که رد میشدی بوی ادکلنش میپیچید تو دماغت...
شازده چهار پسر و دو دختر داشت پسرها دوتاشون فرنگ بودن دخترها هم ازدواج کرده بودن نوه هاش هم سن و سال من ویا حتی بزرگتر بودن.
خانواده اش همه شهر نشین بودن اما روستا هم خانه بزرگی داشتن گاهی میومدن و میموندن و به قولی آب و هوا عوض می کردن...
از مردم روستا شنیده بودم خانواده افاده ای داره... می گفتن زنش با اینکه از روستای پایین بوده اما از وقتی به پول رسیده اصلا طرف همشهریاش نمیره ...
پارت_۷
#سرگذشت_حیات
منم از وقتی یادمه روستا که میاد جایی نمیره کلا تو خونه بود...
ننه طاهره گاهی میرفت و کاراشو می کرد .. ننم همیشه می گفت بتول شانس داره اینقدر با این طایفه رفت و اومد تا دخترشو عروس شهریا کرد حالا پای خودشم به شهر باز شده.. بخت بلند به این میگن از پای پهن گوسفند و تنور نون بری شهر بشی خانوم خونت...
منم توجوابش می گفتم ننه منم شوهر شهری می کنم تو رو میبرم...
اونموقع ننم نگاهی به من می کرد و می گفت نه ننه من مثل بتول بی عار و درد نیستم که .. آقاتو چی کار کنم پسرا چی میشن اصلا خونه زندگیمو به امید کی ول کنم برم.. نه نمیشه ..
من تو رویاهام یه شوهر شهری می کردموهمه خونوادمو میبردم شهر..
چقدر خوشخیال بودم من ....
با نیشگون ننم از فکر و خیال درومدم بهم گفت بیا این دور چایی رو تو ببر بلکه دستت سبک باشه پاشن برن ولمون کنن پی بدبختیمون .. کلی کار نکرده دارم...
سینی چایی رو دست گرفتم همینکه خواستم پرده رو بزنم کنار اکبر مثل اجل معلق اومد سینیو ازم گرفت و اروم بهم تشر زد تو نمیخواد بیای جلو مردا ...
حرصم گرفت به الف بچه برای من دم دراورده بود ..
اخم کردمو رفتم تو ایوون نشستم...
دوباره غرق تو فکروخیالاتم شدم..به خودم اومدم صدای خداحافظی مردها میومد فرصت پنهان. شدنم نبود سر جام ایستادمو باهاشون خداحافظی کردم شازده به محض دیدنم ایستاد نگاهی پدرانه بهم کرد و گفت تو باید حیات باشی...
سر به زیر بودم قبل از اینکه چیزی بگم ننم که برای بدرقه اومده بود گفت کنیز شماست...
_چقدر بزرگ شدی فکر نمی کردم خدابیامرز دختر به این بزرگی داشته باشه..انگار همین دیروز بود که یدالله برامون شیرینی دخترشو اورد ..خدابیامرز چقدر خوشحال بود که خدا بجای دو دختر پر پرش یه دختر دیگه بهش داده...
ننم اشکاشو با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت دخترم نورچشمی آقاش بود ... روحش تازه میشد حیاتو میدید ..
_معلومه دختری که شبیه مادر ادم باشه نور چشمی میشه... اون هم مادری مثل مش گوهر...
بی بی با صدای بلند گفت لطف داری شازده ..البته حیات فقط شکل و شمایلش به من نرفته اخلاقش هم مثل خودمه... شیرپاک خورده است..
شازده باز هم نگاهی به من کرد و خداحافظی کرد و رفت..
پارت_۸
#سرگذشت_حیات
بعد از رفتن شازده اکبر با قلدری اومد طرفمو گفت بر چی اومدی اینجا نشستی؟ خواستی خودتو به مرد نامحرم نمایش بدی؟
عصبانی نگاهش کردم قدش به زور تا زیر سینه ام میرسی بهش گفتم اکبر پر رویی نکن.. برو رد کارت...
ننم فورا لبشو گاز گرفت و گفت دختر اکبر مرد خونه است این چه طرز صحبته..
اکبر هم از حرف ننم بول گرفت فورا گفت نبینم دیگه جلو مردا بیای...
حرصی شدم گوششو گرفتمو چرخوندم و گفتم بچه جون یه بار بهت گفتم من از تو بزرگترم ..برو رد کارت...
بی بی لبخند نامحسوسی زد و گفت الحق که نوه خودمی...
منم یه بار دایی جلالو حسابی کوفت و کو کردم البته بعدها که قد کشید تلافیشو سرم دراورد ...
اکبر هنوز گوششو میمالید که صدای شیون و زاری از کوچه بلند شد .. ننه کوکب و بابجون از سفر مشهد برگشته بودن و به محض رسیدن به ده جریانو شنیده بودن ...
ننه کوکب هم مثل ننم گیسشو می کشید و صورتشو خراش می داد بابجونم هم تو سر زنون زه سمت ما میومد... ننم با دیدنشون دوباره داغ دلش تازه شد جلوی در خونه نشست زمین و دوباره گریه و شیونو شروع کرد ... بی بی اما خودشو نباخت اشک هاشو با چارقدش پاک کرد و رفت سمت ننه کوکب و در آغوشش کشید و گفت خواهر نبودی پسرم رفت تاج سرم رفت...