ازم نکرده بیای عروسی آبروریزی بار بیاری...
پارت_۳۴۳
#سرگذشت_حیات
روز عروسی عباس گردن درد و دست درد امونمو بریده بود ..اما بقدری ذوق عروسیو داشتم که همه دردام فراموشم شد ..
فرنگیس تو اون لباس عروسی که من باعشق براش دوخته بودم مثل ماه شده بودو میدرخشید عباس هم واقعا خوشتیپ بود ..
فروزان که بعد از فوت مادرشوهرش دیگه همه کاره زندگیش شده بود با شور وشوق تو سالن عروسی بالا و پایین میرفت عماد خان هم برق رضایت از چشماش می بارید...
از طرف خانواده مادری فرنگیس فقط همایون بود ..کتایونم خیلی ساده اومده بود دیگه ازون لباس های آنچنانی قدیماش خبری نبود هم لباسش ساده بود هم ارایش و موهاش...
اکبر برادرم مثل یه پدر بالای مجلس ایستاده بود درسته که فقط بیست و هشت سالش بود اما سختی های کار و زندگی باعث شده بود مثل چهل ساله ها به نظر برسه .. شقیقه هاش سفید شده بود ...طفلک ننم تا اخر عروسی نمی دونست با خوشبختی عباس خوشحال باشه یا از وضعیت احمد اه بکشه...
عروسی عباس به خیر و خوشی برگزار شد...
احمد نیومد... میترا و بچه هاش بودن تقریبا همه فامیل قضیه احمدو فهمیده بودن ...هرکسی یه جور قضاوت می کرد ...
یکی احمدو مقصر میدونست یکی میترا رو ...
به نظر من هر دو مقصر بودن پای سه تا بچه کوچک در میون بود ..
میترا تمام مدت عروسی ساکت بود دلم براش می سوخت لابد اونم دلش عروسی اینجوری میخواست اما چه بی سرو صدا عروس شد ..
یکهفته از عروسی عباس گذشت زن و بچه احمد همچنان خونه ما بودن از احمدم خبری نبود ..
میترا عجیب سکوت کرده بود نه حرفی میزد نه شکایتی از وضعیت موجود داشت...
ننم تصمیم داشت بره روستا یکی دوباری غیر مستقیم گفت باید کم کم جمع کنم برم یکم تو هم نفس بکشی ننه ..خسته شدی این همه ادم تو سر تن... میترا اما به روی خودش نمی اورد...
پارت_۳۴۴
#سرگذشت_حیات
ننم که دید میترا هیچ جوره به روی خودش نمیاره عصبانی رو به میترا گفت
میگم خدای نکرده یوقت بهت بد نگذره ؟؟ این حیات بدبخت که صبح میره تا غروب اتاقش دربست در اختیار تو و بچه هاته ..ساره بخت برگشته هم که بشوره بپزه بزاره که جنابعالی بخوری ...ننه کوکبم که بچه هاتو نگه میداره... اونوقت الیزابت میشه بگی تا کی قراره همینجور خدم و حشمت کلفتی کنن برات؟؟
با ناراحتی گفتم عه ننه میترا مهمون ماست ..
ننم اخمی کرد و گفت مهمون یه روز دو روز نه بیست روز ...بعدم والا ما جایی برای یه وعده هم مهمون بشیم لااقل ظرفاشونو میشوریم الیزابت ظرف غذاشم من از جلوش برمیدارم .. ننم صورتشو جمع کرد و به حالتی که ادای میترارو در بیاره گفت میخوره میگه ممنون میشینه عقب ...
تا هفته پیش گیر عروسی عباس بودم ترسیدم حرف بزنم اینا بخوان تو عروسی ادا اصول دربیارن الان که دیگه میتونم راحت حرفمو بزنم...
میترا با ناراحتی گفت
خب چی کار کنم نمی تونم برم با سه تا بچه اواره کوچه خیابون بشم که ...ضمنا این گند پسرتونه ... این بچه هارم من از خونه اقام نیاوردم ...
هرچی چشم و ابرو اومدم که میترا حرفی نزنه ول کن نبود ننم بدتر عصبانی شد دستشو تو هوا چرخوند گفت عه پس یادت افتاد احمد پسر منه ...قبلا که بی کس و کار بود ؟؟ نخیر خانم خانوما خر خودتی و اون کسی که تو رو فرستاده ور دل ما ..اشتباه حالیت شده ..زود جول و پلاستو جمع کن برو رد کارت ...
میترا ملتمس به من نگاه کرد ...
فورا گفتم عه ننه میترا مهمونه اینجا گناه داره به ما پناه اورده ...بیرونش کنی کجا بره ؟؟
ننم گفت همونجاییکه بوده اصلا بره خونه داداشش یا خواهرش..
میترا همچنان ساکت بود
ننم برگشت طرفش شونه شو تکون داد و گفت یا راست و حسینی میگی قضیه چیه و چی تو کله تو و اون احمد نامرده یا همین الان میندازمت بیرون... فکر کردی من خرفتم بیست روزه اینجایی احمد یه سراغ ازت نگرفته ..من بچه خودمو میشناسم حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه تونه...
اصلا مگه ننه آقات به تو جهیزیه نداده بودن؟؟ یعنی کل وسایلت همون چمدون دستت بوده ؟؟ مگه میشه؟؟ بقیه وسایلت کجان؟؟
میترا با من و من گفت
راستش خواهر برادرام ارثشونو می خواستن احمد هم به روی خودش نمیاورد دست آخر داداشم با احمد دعواش شد احمدم دست مارو گرفت از خونه اومدیم بیرون کلید خونه رو انداخت جلو داداشم گفت اینم خونتون ..بعدم احمد منو آورد دم خیاط خونه کفت خودش میره خونه فریبا منم بیام خونه شما بمونم ..تا یه فکری برامون بکنید..
پارت_۳۴۵
#سرگذشت_حیات
ننم عصبانی گفت
اولا اینجا خونه حیاته خونه من نیست خونه من روستاس ..اگه خواستی با من بریم روستا اگه نه فردا صبح باید بری رد کارت منم میخوام برم دنبال کارو زندگیم ..
میترا با گریه رفت بالا ..
به ننم گفتم
ننه چی کارش داری خب بمونه اینجا چه اشکالی داره...
ننم انگشت اشارشو گرفت سمت صورتمو گفت
حیات اگه بفهمم بهش گفتی بمونه اینجا خودت می دونی .. این زن و شوهر میخوان وبال گردن تو بشن ..خونه که داری خرجشونم بدی... عادت کردن به مفت خوری..
اون احمد دیلاق خودش چسبیده به اون زنیکه زن و بچشم تو نگه داری ..به چه حسابی؟؟ هان ؟؟ تا حالا یه دستی ازت گرفتن ؟؟ ابرو داری کردن؟؟ چی کار کردن که الان ماباید بهشون خدمت کنیم هان؟؟
بعدم دختره مارو خر فرض کرده خب خونه و حجره ارثه ..درست ..اینم که بچه گربه نیست ارثیه داره ننش طلا ملا هم زیاد داشت ..ارثشو بیاره براش خونه بگیریم بتمرگه زندگیشو کنه .. اینقدر پرروعه به این بچه یه ساله شیر نمیده میگم چرا شیر خودتو نمیدی میگه از دست کارای احمد شیرم خشک شده ...
_ خب ننه لابد شیرش خشک شده بنده خدا دروغش چیه...
+ وای دختر تو چه ساده ای به گمونم اصلا شیر نمی تونسته بده همه. بدنش سوخته اخه بچه چه جوری شیر بخوره...من حرصم می گیره بازم نمی گه من نقص دارم نمی تونم شیر بدم...
پوفی کشیدمو بساط شامو چیدم ننم اشاره ای کرد و گفت بفرما یه کمک نمی کنه اما سر غذا به تاخت میاد ..دهن دارم هست زیاد میخوره...اصلا نمی گه بقیه هم هستن فقط خودشو بچه هاش..آخه ادم اگه ناراحت باشه یا شرمنده غذا از گلوش پایین نمیره طلبکارا فقط اینجوری میخورن... چند روز پیش با پر رویی میگه بچه هام صبحونه ارده شیره میخوان ..گفتم بگو باباشون بخره براشون...
وقتی بچه ها رو برای شام صدا زدیم میترا هم اومد خوب دقت کردم حق با ننم بود میترا فورا برای خودشو بچه هاش غذا کشید اصلا هم به کسی توجهی نکرد ..نفس عمیقی کشیدم و غذامو خوردم ..
فردای اونروز وقتی از خیاط خونه برگشتم میترا خونه نبود سراغشو گرفتم ننم در حالیکه برام چای میاورد گفت
بیرونش کردم ننه
با چشم های گرد شده نگهش کردمو گفتم واا ننه بچه هاش که اینجان ..چرا بیرونش کردی؟؟
ننه کوکب سرشو تکون داد و گفت
ساره بزنه به سرش هیچی حالیش نمیشه ..
پارت_۳۴۶
#سرگذشت_حیات
ننه کوکب با ناراحتی گفت
..دخترک صبحونه خورد لم داد کنار سفره ..یه کتابم دست گرفت بخونه.. یهو ساره قاطی کرد پرید باهاش دعوا کرد بهش گفت نوکر بابات غلام سیاه..ساره صداشو انداخته بود تو سرش میترا هم ازون بدتر از من پیر زنم خجالت نکشیدن طفلک بچه ها زل زل نگاه می کردن اون پسرک اینقدر گریه کرد که نگو ..بعدم دخترک بچه هارو انداخت به قهر رفت بیرون گفت طلاقمو از پسرت می گیرم ...ننه از صبح دارم خودخوری می کنم اگه دختره ول کنه بره چی ..تکلیف این بچه ها چی میشه ...
ننم بیخیال چایشو نوشید و گفت
نترس ننه برمی گرده ..سگی که واق واق کنه گاز نمی گیره اونم زیاد جیغ و داد کرد که طلاق می گیرم و میرم و فلان ولی غلط کرد کی میاد آخه اونو بگیره ..ننه اقاشم که دیگه نیستن نگهش دارن خواهربر ادراشم که الان بیرونش کردن وایبه زمانی که طلاق بگیره .. منم حرف بدی نزدم گفتم نوه هام قدمشون سر چشمم نگهشون میدارم ولی تو و احمدو نه ... فکر کرد الان سه تا بچشو بندازه سر من سکته می کنم ..خبر نداره خودم پنج تاشو مثل گل بزرگ کردم والا من بچه مردمو رو تخم چشمام نگه داشتم ..الانم مشکلی نداره این سه تارو هم نگه میدارم ..اصلا به اکبر می گم زودتر بیاد ببرتمون روستا ...اونجا راحت ترم...
پوفی از کلافگی کشیدم و گفتم
وای ننه با این کارات یه شهرو بهم میریزی ..به نظرم به اکبر بگو مگه اون گوش پسرتو بکشه ...
پارت_۳۴۷
##سرگذشت_حیات
شب رفتم دنبال اکبرو آوردمش خونه مون من که حریف ننم نمیشد لااقل اکبر یه کاری می کرد ...
اکبر این مدت به خاطر مراعات کردن برای حضور میترا خیلی کم میومد اونجا ...
ننم اکبرو که دید گفت خوب شد اوم ی ننه اخر هفته ماشینتو اتیش کن مارو ببر روستا ...
_ ننه حالا چه خبره بزار وضعیت زن و بچه احمد معلوم بشه بعد ...
+ تو غصه اونارو نخور ننه ...وضعیت معلومه بچه هارو که من میبرم ... اون زنو شوهرم خودشون از خجالت هم در میان ...
اکبر دستی تو موهاش کشید و گفت ننه مگه بچه بازیه ... صحبت چندسال زندگیه. حالا احمد یه غلطی کرده بچه بوده خامی کرده ..ما نباید بزاریم بدتر بشه ...
اصلا خودمم میخواستم بگم احمد بیاد چندوقت دم حجره وایسته من خودم دارم یه دکون میوه فروشی همین محل میخرم صاحبش مرده ورثه اش دارن به قیمت پایین میفروشند..میخوام خونمو بدم اونجا رو بخرم ...
+حالا خیلی هم خوبه چیه دوتا خونه حالا که عباسم رفته تو هم بیا همینجا پیش خواهرت ...
اکبر خنده ای کرد و گفت نه ننه اون دکون یه اتاقم بالاش داره راست کار خودمه فقط باید خونه رو بفروشم ..
ننم یکم مکث کرد و گفت میگم ننه فکر کنم ارث میت
را اونقدری بشه که بتونه خونه تو رو بخره ...
حاجی خدابیامرز مال و اموال زیاد داشت اگر پسراش حق این بدبختو نخورن...
اکبر خندید و گفت نه بابا ننه اونا اپم حسابین ..الانم دعواشون با احمد سر حقه ...پسر احمق رفته زن گرفته اسن طفلکارو گذاشته به امید خدا ..الانم پاسشون داده اینجا سر تو... بزار بگم احمد بیاد اول حال اونو جا بیارم بعد ...
اکبر فرداشت به احمد پیغام داده بود غروب بیاد خونه ما تا صحبت کنن...
احمدم قبول کرده بود به شرطی مه با فربا خانومش بیاد ...ننم هم گفت حالا که میخواد اون زنیکه رو بیاره میترا رو هم خبر کنیم بیاد ...
گفتم اخه ننه ماکه نمیدونیم کجاست؟
میدونم ننه رفته خونه اون خواهره که خیلی عفریته بود ...میفرستم ابراهیم بره پی اش...
فردا غروب میترا زودتر از احمد اینا اومد ..مبچه هاش بغلش کردنو کای گریه کرد دلم براش کباب شد ..بهر حال اونم یه مادر بود مثلا با ننم قهر بود فورا روشو از ننم برگردوند ..
پارت_۳۴۸
#سرگذشت_حیات
ننم هم دستی به کمرش زد و گفت
الکی بره من ادا اصول نکن دست آخر اگر من بخوام زندگیت سرو سامون میگیره وگرنه بخوای این اداها رو دربیاری همین الان میگم نه اکبر بیاد نه احمد تو هم زود برگرد همونجایی که بودی ..دیدی که بچه هارم مثل گل نگه داششتم ...
میترا عاجزانه گفت
خب خودت گفتی از من خوشت نمیاد ...
_ الانم میگم ازت تو خوشم نمیاد ازون پسر الدنگمم خوشم نمیاد ولی این طفل های معصوم گناهی ندارن مجبورم بخاطرشون شما ننه بابا رو تحمل کنم...
همون لحظه احمد و زنش فریبا اومدن ...برعکس میترا که محجبه و چادری بود زن احمد مانتوی بنفش رنگی تنش بود با روسری کوتاه کرم رنگ موهاشو فوکول کرده بود به قول ننم هفت قلم ارایش داشت ...جوراب شیشه ای پاش بود لاک قرمز پاهاش از زیر جورانش معلوم بود دستاشملاک جیگری زده بود ..به محض ورود بوی عطرش تو خونه پیچید...
شیرین کنجکاو جلو اومد و سلام کرد اما بچه های احمد اصلا جلو نیومدن ...
احساس کردم میترا با دیدن فریبا اونم اونطور ترگل ورگل شکست ...
ننه کوکب فورا بهشون تعارف زد بشینن...
فریبا کیف شیکی با زنجیر طلایی روی دوشش بود ..نشست روی زمین و به پشتی تکیه داد کیفشم کنار دستش گذاشت احمد با لحن چاپلوسی گفت عزیزم مانتو روسریتو بده اویزون کنم جا لباسی ...
فریبا روسریشو دراورد دستی داخل موهاش کرد و یه کم مرتبشون کرد موهای مصری رنگ و مش شده و سشوار کشیده...
شیرین از دیدن فریبا چشم برنمی داشت..ننم با سینی چای اومد اول جلوی میترا تعارف کرد و با لحن گرمی گفت بفرما عروس قشنگم..
میترا به وضوح جا خورد نگاه قدر دانی به ننم انداخت و سرشو پایین انداخت ...
فریبا بعد ازبرداشتن چای گفت.وای این چایی خوردن داره چه عطر و بویی...ننم با از تعریف فریبا خوشش اومد اما فورا گفت میترا جانم زحمتشو کشیده..ماشاالله از هر انگشتش هزارتا هنر میریزه...
احمد از تعجب چشماش داشت از حدقه میزد بیرون ...
ننم رو به احمد گفت
حالا یکم از خودتون بگید تا داداش اکبرتم بیاد ...
احمد با اینکه فقط دوسال از اکبر کوچکتر بود اما هنوزم حیلی ازش حساب می برد و رودروایستی داشت ..
فورا گفت مگه داداشم میاد اینجا ..
ننم گفت بله اصلا اون گفت جمع بشیم اینجا ..بهر حال الان مرد ما اکبره ..بزرگ خانواده است ...
طفلک بم یه تنه داره چندتا خانواده رو خرج میره والا پیرش درومد نصف موهاش سفید شده ...
پارت_۳۴۹
#سرگذشت_حیات
اکبر که اومد احمد فورا پرید و بغلش کرد فریبا با همون لباس ها نشست حتی یه روسری هم سرش ننداخت..
اکبر بی توجه به سر و وضع فریبا که میدیدم چه طور میترا و ننمو کفری کرده ...رو به احمد گفت
وقتی شنیدم تجدید فراش کردی ..شنیدم سه تا بچه تو زنتو ول کردی به امون خدا ...گفتم اشتباه می کنن اون احمدی که من میشناسمو برادر من بود پای سفره حلال بزرگ شده بود ..تا اقاجون بود مالمون از شیر مادر حلال تر بود بعد هم که من رفتم سرکار یادم نمیاد یه زار پول ناحق قاطی مالم کرده باشم ..
حالا نمی دونم چی شد تو لقمه کیو خوردی که اینجور ناخلف شدی...
احمد سرخ و سفید شد ..فریبا عصبانی تا خواست حرفی بزنه اکبر دستشو به علامت سکوت بالا برد و گفت
هنوز حرفام با برادرم تموم نشده فکر کنم بقدری گردن احمد حق داشته باشم که دوکلوم بدون دخالت دیگرون باهاش حرف حساب بزنم اونم گوش کنه...
اگر نه که حرفی نیست ماروبه خیر وشمارو به سلامت...
میترا لبخند شیطونی گوشه لبش نشوند ..فریبا از شدت عصبانیت پره های بینی اش باز و بسته میشد...
احمد فورا گفت داداش شما خیلی بیشتر ازینا گردن من حق داری..
من سرتاپا گوشم...
_ اکبر نفس عمیقی کشید و گفت
کارت از بیخ اشتباه بوده با وجود زن به این خوبی و خانومی رفتی زن گرفتی ...هوو اوردی سر زن جوانت...
فریبا فورا گفت فقط برای ما بده؟ یا بقیه هم...
احمد فورا چشم غره ای به فریبا رفت و ساکت شد ..
اکبر هم گفت برای همه بده...پنه منم که هووی زن شازده شد بد کرد هرچند شازده لااقل سرش به تنش می ارزید ..تازه زن اولشم علیل شده بود ...نمی دونم شنیدی یا نه تا دم مرگشم ننم کلفتیشو کرد ..بچه هاش نگهش نداشتن ننم با اینکه شازده مرده بود بچه هاشم ارثشو بالا کشیدن اما نعیمه خامونو نگه داشت ...
اگه توهم میتونی اینطور به میترا خانوم خدمت کنی بسم الله .. اتفاقا که سه تا بچه داره به کارهای دیگه نمیرسه...
فریبا اخمی کرد و گفت واا یه باره بگید احمد کلفت گرفته دیگه ...
اکبر پوزخندی زد و گفت شما بگو کلفت من می گم نیروی کمکی...
پارت_۳۵۰
#سرگذشت_حیات
میترا از حرفای اکبر لبخند به لبش اومده بود ...
احمد لام تا کام حرف نمیزد فریبا هم از شدت عصبانیت دندوناش روی هم فشار میداد ..
ننم گفت
آفرین ننه گل گفتی احمد که نمیشه از بچه هاش دور باشه ..والا منم رفته بودم خونه شازده زندگی می کردم
اینا هم باید با هم زندگی کنن
حالا یه جوری باهم کنار بیان...
البته میترا خانوم که این مدت نشون داد خانومه و مشکلی با وجود هووش نداره ..فریبا هم که زن دومه ..همیشه گفتن زن دوم باید با زن اول بسازه...
فریبا حرصی گفت
نخیر میترا اگه خانومی داشت شوهرش ولش نمی کرد سرش هوو بیاره خبر دارم خودشو قالب احمد کرده ..خبر دارم خود شما هم تا دو روز پیش چشم دیدنشو نداشتین حالا برای من سنگشو به سینه میزنین ...
ننم دستشو طبق عادت به کمرش زدو گفت عه ماشاالله احمد خوب بلبل زبونی کرده ...خوبه که هم چیزو گفته ..لابد گفته بخاطر همین میترا خانوم ننشو خانوادشو با خاک یکسان کرد .. حالا اینجور گذاشتتش کنار ...
دختر جون احمد طبعش تنده ..هوسش آنیه ..الان تورو میخواد دو روز دیگه یکی دیگه رو میخواد ...یادمه شش سال پیش همینارو به میترا گفتم باور نکرد الان پشیمون اومده پیش من ...
تو هم اگه به ظاهرت می نازی که دو روز دیگه بلاخره پا به سن میزاری دوتا چروک زیر چشمت بیفته احمد ولت می کنه میره سراغ یکی دیگه .. الحمدالله پسرم یه دل داره زیبا ..همه رو ترگل ورگل وجوون میخواد ..
این زن که مادر سه تا بچشه شش سال نگه داشت وای به تو که بچتم نمیشه...
فریبا که انگار مقابل ننم کم آورده بود از جاش بلند شد و رو به احمد گفت من میرم خونه ..خودت هر کاری خواستی بکن ..والا من با این قوم اجوج مجوج طرف نمیشم...
ننم فورا گفت کجا ؟؟
وایستا هووتو بچه هاشم ببر..
فریبا عصبانی گفت احمد خونخ من برای شخص اضافه جا نداره ها...
بعدم تند تند رفت..
فریبا که رفت
اکبر پوزخندی زد و گفت
احمد تو خجالت نمیکشی این آکله رو برداشتی آورده تو جمع خانواده ات؟
حیف این زن نجیبت نیست رفتی اینو گرفتی...
احمد اروم گفت داداش شما که همه چیزو نمی دونید ..اینجوریه میترا رو نبینید الان موش شده که بگه من مقصرم ..پدر منو درآورده راه به راه خرده فرمایش داره..از وقتی حاجی و خانومش فوت کردن یه وعده غذا درست و حسابی درست نکرده..همش میگه حوصله ندارم حال ندارم وقت ندارم .. از صبح تاشب یه کتاب دست می گیره میشینه گوشه خونه ...
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅آیا دختران بد حجاب عامل فسادن؟!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢فضیلت [وعجل فرجهم]
🌻علامه امینی برای تالیف کتاب گرانقدر #الغدیر در اثبات حقانیت ولایت امام #علی علیه السلام زحمات بسیاری را متحمل شد
وگفته اند:من کسانی را که در صلوات(وعَجَّل فَرَجَهُم)را بگویند در ثواب (کتاب الغدیر)شریک میکنم...
🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عجل الله( ۱۴)مرتبه صلوات با 《عجل فرجهم》 بفرست 🌸
✅کانال استاد دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍️ محبوب خدا شدن
🔺انسانی که گناه نمیکند محبوب خداوند میشود و چه چیز بهتر از محبوب خداوند بودن.
🔆 از امیرالمؤمنین امام على علیه السّلام نقل شده است:
💠 اگر از گناهان دورى کنید خدا شما را دوست خواهد داشت.(۱)
👈 « بَلَی مَن أَوفی بِعَدِهِ وَ اتَّقی فَإنَّ اللهَ یحِبُّ المُتِّقِینَ» (۲) آری هر که به پیمان خود وفا کند و پرهیزگاری نماید، بیتردید خداوند پرهیزگاران را دوست دارد.
👈 «... إِنَّ اللهَ یحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یحِبُّ المُتَطَّهِّرِینَ (۳)خداوند توبه کاران و پاکیزگان را دوست دارد.
📖 ۱- امام علی علیه السّلام،غررالحکم و دررالکلم، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، ص ۲۷۹
۲- آل عمران ،۷۶
۳- بقره ،۲۲۲
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
آدم و حوا ⬆️📚
✍نویسنده :گیسوی پاییز
💬خلاصه:
نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده ….
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم ….
حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد ….
هرچقدر می خواهی آدم باش …
فرقی نمی کند در بهشت باشی یا رانده شده ای به زمین ..
من به هوایت حوا می مانم …
خودت بگو ! حوا را چه به مجنون شدن !
چه گناه از من باشد چه تو ، محکومیم به تنها قانون بی قانون دنیا ؛ جاذبه ی عشق …
بیا تا در خلوتمان یکدیگر را زمزمه کنیم ! ………
📚 #آدم_و_حوا
🎭 ژانر #عاشقانه #مذهبی
📙 #رمان #رمان_عاشقانه
پارت_۳۵۱
#سرگذشت_حیات
احمد سری تکون داد و ادامه داد
یا الکی گریه می کرد می گفت کاش همون موقع که سوختم میمردم یاجیغ جیغش سر بچه ها بود ..
منم خسته شدم کم آوردم..
بهش اعتراض کردم گفت برو زن بگیر ..اینقدر به من گیر نده ...
منم رفتم زن گرفتم بازم هروقت خونه بودم همین بساطش بود اعتراض می کردم می گفت مگه تو زن نداری برو خونه اون از جون من چی میخوای...
یه ماه پیش رفته داداششو آورده سر من می گه زن و بچتو ازین خونه ببر ..منم بردمش دم خیاط خونه آبجی گذاشتمش...
اکبری سری از تاسف تکون داد و گفت راست میگه زن داداش؟ خودت گفتی بره زن بگیره؟؟
میترا که رنگش رفته بود با من و من گفت
من گفتم اما فکر نمی کردم عملی کنه ...خودش از خداش بود اصلا منتظر بود من بگم بروزن بگیر .حالا اصلا من گفتم چرا رفته اینو گرفته اخه...
ننم نچ نچی کرد و گفت من که میدونستم تو یه کاسه ای زیر نیم کاسه ته ...رو به من گفت بفرما حیات خانوم تحویل بگیر ..دیدی بهت چی گفتم..
ناراحت گفتم
والا من فکرشم نمی کردم یه زن خودش با دست خودش زندگیشو خراب کنه...
اکبر دوباره گفت
حالا که شده یا باید اون زنو طلاق بدی ...
یهو احمد گفت
نه داداش محاله..من فریبا رو طلاق نمی دم..تازه فهمیدم زن و زندگی یعنی چی...
ننم فورا دستشو بالا اورد طرف احمد و گفت خاک عالم تو سرت از بی خانومی به گربه می گی خانوم باجی.. بدبخت اخه تو زن خوب به خودت ندیدی که این آکله رو اینقدر قبول داری...
اکبر ننمو ساکت کرد و گفت خب
الان چی کار کنیم ؟ دو راه داریم یا زن داداش و بچه هاتم ببر پیش خودت...
میترا فورا گفت نه داداش من با اون زن زندگی نمی کنم محاله...
اکبر دگفت پس باید یه خونه برای میترا بگیری ...
احمد یکم من و من کرد و گفت
ولی داداش من پول ندارم ..دم حجره حاجی بودم که ازم گرفتنش خودمم از فریبا خرجی می گیرم...
ننم باز گفت
ای خاک برسر بی عارت کنن همینه چسبیدی به این زنه خرجیتو میده...
اکبر گفت
خب بیشتر ازینم صلاح نیست زن و بچت خونه ابجی بمونن ...
پس میمونه یه راه زن داداش و بچه ها با ننه برن روستا ..
احمد حرفی نزد انگار راضی بود میترا فورا گفت نه داداش نمیشه آخه بچه هام تو روستا بزرگ بشن؟؟ پس مدرسه شون چی؟؟
اکبر گفت
خب خود شما پولی داری که برات خونه بگیریم؟؟
میترا فورا گفت نه ..من پولم کجا بود ..
پارت_۳۵۲
#سرگذشت_حیات
ننم اینبار رو به میترا گفت
بلاخره تو هم بچه ننه آقات بودی ارثتو بگیر بیار برات خونه بگیریم...
احمد چشماش برقی زد و گفت
اصلا با سهم الارثش میتونه خونه بخره..طلاهم زیاد داره..
میترا با خشم گفت دارم که دارم ..مال خودمه ..شما وظیفتونه برای من و بچه هام خونه بگیرید یا اینکه ما همینجا میمونیم ..
ننم خواست حرفی بزنه که اکبر فورا گفت
بله زمانی وظیفه ما بود که اونجوری ازدواج نمی کردین... زوری و با کلک ..شاید اگر مثل ادم ازدواج کرده بودین الان از خودتون خونه هم داشتین...ولی حالا چوب نادونی شمارو که خواهر من نباید بده ..حاضر شید همین صبح می برمتون روستا ..اون خونه قدیمیو مرتب می کنیم همونحا بمون چون خونه شازده هم مال ورثه است نمیشه برید اونجا...
میترا متعجب به اکبر نگاه می کرد گفت واقعا که خیلی پر رویید عوض اینکه طرف منو بگیرید طرف احمدو گرفتین ..اینجوری که خوش خوشانه احمد میشه ...از خداشه من برم ده شرم از سرش باز بشه...
ننم گفت والا تو و احمد برای من که توفیری ندارید خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده هر دو بی چشم و رو یید .. من که راضی نیستم تو بیای ..بچه ها رو با خودم میبرم ..تو هم فکراتو بکن یا پول بیار یا برو پیش فریبا یا بمون خونه داداش و خواهرت ..خونه دختر من جای تو نیست...
میترا عاجزانه به احمد گفت مگه تو نگفتی برم خونه حیات ننت یه فکری می کنه پس چی شد؟؟ این بود فکرش؟؟
احمد به اکبر گفت
داداش می گم اگه میشه میترا و بچه ها بمونن خونه شما تا سر فرصت یه فکری بکنیم...
اکبر خنده ای کرد و گفت
آهان همه دعوا ها سر لحاف ملاست..
خیر احمد آقا ازین خبرا نیست من یه مغازه معامله کردم خونه رو گذاشتم برای فروش پولشو لازم دارم من فکر کردم شاید میترا خانوم بخواد با ارثش خونه منو بخره اما انگار نمیخواد به ارثیه دست بزنه منم پول لازمم همینجوری مفت و مجانی نمیشه...
میترا ساکت بود حرفی نمیزد
اکبر از جاش بلند شد و گفت بهر حال من تا اخر هفته صبر می کنم خونه مشتری داره اگه خواستین بسم الله اگر نه که هیچ...
پارت_۳۵۳
#سرگذشت_حیات
بعدم به احمد گفت مغازه رو بخرم یکیو لازم دارم بزارم حجره ابراهیمم سربازه دست تنها میمونم خواستی بیا اونجا سرکار ...
احمد از جاش پرید و گفت
داداش خیلی آقایی دستت درد نکنه چشم ...
اکبر اشاره به میترا کرد و گفت البته اول تکلیف زن و بچه تو روشن کن..
احمد نگاهی به میترا کرد و گفت حله داداش حله ..میترا میره ارثشو از دادشش می گیره میاره خونه رو میخریم...
اونشب احمد کنار ما موند ..
بچه
ها با ذوق و شوق با احمد بازی می کردن ننم چندبار نچ نچی کرد و گفت
بچه بابا میخواد. حالا طفلک شیرینم که از وجود باباش محرومه هیچ اما اینا که بابا دارن...
میترا که بعد از رفتن اکبر همچنان ساکت بود
گفت
به پسرت بگو که اینهمه مدت یه سر به بچه هاش نزده...
تو فکر رفته بودم هوشنگ هلاک شیرین بود مطمئن بودم اگر زنده بود حاضر نبود یک روز از شیرین جدا بمونه ... وای هوشنگم نمی دونم حکت خدا چی بود چرا خوب ها زودتر میرفتن...
بقول بی بی خدا ادمای خوبو زود میبره پیش خودش...
فردای اونروز احمد و میترا رفتن خونه برادرش و سهم الارث میترا رو گرفتن طلاهای میترا رو هم اوردن یه مقدارم اکبر بهشون تخفیف داد و خونه رو بنام میترا خریدن...
بقول ننم معلوم نشد احمد اونشب تا صبح چه طوری میترا رو راضی کرد ارثشو بیاره خونه بخره...
بیچاره بعضی از زن ها که با اندک محبت مردشون زود رام میشن ..
احمد میرفت دم حجره میترا هم تو خونه قدیمی ساکن شده بود .. احمد هر روز ناهار پیش میترا بود شبا هم یه شب در میون بود ...
ظاهرا همه چیز اروم بود ..
ابراهیم هم سربازیش تموم شده بود و برگشته بود ..
جنگ ایران و عراق شدت گرفته بود ...
ننم خداروشکر می کرد که ابراهیم مشکلی براش پیش نیومد...
پارت_۳۵۴
#سرگذشت_حیات
اون روزا اخبار بدی به گوش می رسید من هر روز میرفتم خیاطی اما اونجا هم خیلی خلوت بود انگار کسی حوصله لباس دوختن و این چیزا رو نداشت...
پاییز سال ۶۱ بود شیرین کلاس دوم بود معمولا صبح ها شیرینو با دختر احمد که کلاس اول بود میزاشتم مدرسه و میرفتم خیاطی ظهر شیرین و دختر احمد باهم میرفتن خونه میترا منم از خیاطی که برمی گشتم میرفتم دنبال شیرین ..
ننم اونسال یکم بیشتر روستا مونده بود ننه کوکب حال ندار بود راحت نبود هی بره وبیاد ..
من اونروزا رو آورده بودم به مجله های زن روزی که مادام خریده بود و نگه داشته بود هر روز خودمو با اونا سرگرم می کردم...یکی از همون روزا کتایون و دخترش هدیه اومدن خیاط خونه ..
از دیدن کتایون تعجب کردم اونم که متوجه تعجب من شد گفت
هدیه لباس میخواست گفتم مزاحمت بشیم..
یه پارچه صورتی رنگ از کیفش درآورد و گفت اینو براش پیراهن بدوز ..
با لبخند پرسیدم
مراسمی در پیش دارید؟؟
کتایون بی حواس گفت
نه چه مراسمی ...
_ اخه پیراهن صورتی خواستی فکر کردم عروسی چیزی در پیشه...
+ کتایون نفس راحتی کشید و گفت
آهان اره عروسی پسر خالمه بلاخره دم به تله داد ..بعد هم بلند خندید...
_ خودت چی لباس نمیخوای؟؟
+ نه بابا من لباس زیاد دارم یکی از همونارو می پوشم...
کتایون یکم نشست و گفت پس تا تو اندازه های هدیه رو بگیری من برم تا جایی و برگردم..
هدیه که حالا پنج ساله و شیرین زبون بود بعد از رفتن کتایون شروع کرد به تعریف کردن از خونشون و گربه ای که نگه میداره و ...
اینقدر این دختر. شیرین حرف میزد که متوجه گذر زمان نشدم یهو به خودم اومدم ساعت نزدیک دو بود ..
عجیب بود که کتایون برنگشته بود ...
هدیه هم که خسته شده بود شروع کرد به بهونه گرفتن...
نگران شدم کتایون قرار بود زود برگرده و حالا چهار ساعت گذشته بود ..رفتم تو کوچه یکم این ور و اونور و نگاه کردم اما خبری نبود ...
دیرم شده بود حتما الان نگران خودمم میشدن ..دست هدیه رو گرفتم رفتیم تلفن عمومی سر خیابون اول با میترا تماس گرفتمو گفتم یکم دیر میام نگران نباشه ...
بعد با خونه همایون تماس گرفتم اما کسی برنداشت ... بیمارستان زنک زدم همایون اتاق عمل بود ..
کلافه برگشتم خیاط خونه تو راه برای بچه کیک و ساندیس خریدم بخوره یکساعت دیگه هم گذشت هدیه خوابش برده بود منم نگران قدم میزدم ..بلاخره زنگ در و زدن ..
پارت_۳۵۵
#سرگذشت_حیات
کتایون بود نفس نفس میزد ..
ترسیده پرسیدم چی شده چرا اینجوری شدی؟؟
_ هیچی تو راه میومدم کیفمو زدن تا اینجا پیاده اومدم...
+ یه لیوان اب براش اوردمو گفتم
مگه کجا رفته بودی ...گفتی همین دور و بری که..خیلی نگرانت شدم هدیه هم کلی خسته شد...
کتایون جوابی نداد خیلی تشکر کرد هدیه رو بغل گرفت و خواست بره
سریع چندتا اسکناس برداشتم و دادم بهش
کتایون با حواس پرتی گفت
پول دارم پول میخوام چی کار !؟؟
_ مگه نگفتی کیفتو زدن پول نداشتی پیاده اومدی...
کتایون سری تکون داد و گفت عه اره اصلا حواسم نبود دستت درد نکنه...