🔳 #شهادت👆_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴روضه امام جعفر صادق(ع)
🌴اگه ببینی یکی باباتو هل میده چیکار میکنی؟
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید " #علی_اکبر_مبین_علی" سی ام دی ماه سال 1330 در تهران دیده به جهان گشود. پدرش مصطفی و مادرش شهربانو نام داشت. او که متاهل و دارای دو فرزند پسر بود و تحصیلاتش را تا مقطع ششم ابتدایی ادامه داده بود. پس از حضور در #جبهه در بیست و یکم بهمن ماه ست 1360 در منطقه #شوش_دانیال بر اثر اصابت ترکش به #شهادت رسید. 🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تا زنده اید به فقرا کمک کنید
شهید شیخ احمد کافی 🎤
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔻 گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم. زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود.
گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان!
حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک #سنت_الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
👤راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی
❤️ مثل_شهدا_زندگی_کنیم
❤️ #حاج_قاسم
❤️#جان_فدا
📙برگرفته از کتاب مالک زمان
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
م گفت: فعلا که خونه تا آخر آبان دست خودمونه؛ عمو عباس با حرص گفت:دخترا درس و مشق دارند نمیشه که وسط سال برا ثبت نام ببریمشون از اینکه برادرام و مادرم اینجوری راحت داشتند از ما و مسئولیتمون شونه خالی میکردند حالم بد شده بود مگه امکان داشت مادری اینجوری راحت قبول کنه بچه هاش ازش دور بشند،،،
عمو عباس موقع رفتن تو حیاط گفت: امتحاناتتون که تموم شد خودم میام دنبالتون مدارک مدرسه اتون رو هم میگیرم همون همدان ثبت نامتون میکنم ملتمسانه گفتم: عمو من دلم میخواد همینجا بمونم عمو اخماشو کشید تو همو گفت: همینجا یعنی کجا!! اینجا رو که فروختند ندیدی مادر و برادرات چطور رفتار کردند گقتم: دیدم اما همدان هم نمیتونم بیام عمو گفت: آخه چرا؟ نگاهی به عمو محمود که با رضا حرف میزد کردم، عمو عباس متوجه منظورم شد،و گفت:تو میای خونه ی من چیکار به مصطفی داری اون غلط کرده بخواد کاری کنه،،،
عموهام رفتند حس آدم بی سرپرستی رو پیدا کرده بودم که هوییتش رو گم کرده بی اختیار اشکام جاری شد رفتم تو اتاق ی گوشه نشستمو اشک ریختم،،،
سفره هم نیومد و رفت تو ایوان از سر سفره باند شدمو رفتم تو ایوان مادرم نشسته بود لب ایوان گفتم:ننه چیزی شده؟ مادرم مکثی کرد و گفت: فکر نکنم فردا شب داییت اینا بیان اونقدر خوشحال شدم که اندازه نداشت اما آروم پرسیدم آخه چرا؛ ماورم نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: چمیدونم بعدم زیر لب چیزی گفت؛ که متوجه نشدم خوشحال برگشتم داخل و سفره رو جمع کردم و رفتم تو اتاقم پیش خودم حدس میزدم هر چی که شده از طرف عموهام بوده؛
اما حداقل باعث میشد تا یه مدت من نفس راحت بکشم فرداش که الهه مثل همه ی پنجشنبه ها اومد تا بریم سرخاک گفت:صبح عمو عباس زنگ زده و گفته:خیالم راحت باشه سعید دیگه هوس خواستگاری اومدن به سرش نمیزنه؛ بعدها فهمیدم عموهام چند وقت قبل شماره ی سعید رو از دایی گرفته بودند تا باهاش حرف بزنند چهار شنبه هم میرند قزوین به سعید....
66
به سعید زنگ میزنند و میگند میخوان باهاش حرف بزنند وقتی سعید میاد بهش میگند هیچ مخالفتی با ازدواج ما ندارند فقط قبل از خواستگاری باید با عموهام بره و آزمایش اعتیاد بده وقتی سعید مخالفت میکنه بهش میگند از تموم کاراش با خبرند و میدونند چه کثافت کاریهایی میکنه و اگه بازم روی خواستگاری پافشاری کنه دستشو برای همه رو میکنه سعیدم همونجا به عموهام میگه غلط کرده بخواد با من ازدواج کنه، عموم هم بهش میگه باید به پدرش بگه از ازدواج با پروانه منصرف شده ، انروز بحاطر بودن عموهام خدا رو شکر کردم وقتی برگشتیم خونه،مادرم نشسته بود لب ایوان و در حالی که چادر سرش بود معلوم بود کسی اومده بوده خونمون مادرم با دیدن ما بلند شد و چادرشو روی بند انداخت الهه گفت:کسی اومده بوده اینجا مادرم بدون اینکه جواب بده رفت تو الهه گفت:غلط نکنم داره یه کارایی میکنه؛ آهی کشیدمو گفتم:هر چی باشه فقط موضوع خونه نباشه،
الهه گفت:فکر نکنم مگه خونه فروختن به همین راحتی هاست،
چند روزی گذشت تعطیلات پانزده خرداد بود شوهر الهه شیفت بود و الهه اومده بود خونه ی ما یک هفته ای بود خبری از برادرام وسوسه هاشون خبری نبود؛ به الهه گفتم:چند روزیه از اکبر و رضا خبری نیست الهه گفت:ایشالا شرشون کم شده گفتم:فکر نکنم اینجوری باشه نمیدونم چرا دلم شور میزنه الهه گفت:دلواپس چیزی نباش حتما از فروش هونه منصرف شدند؛
گفتم:فکر نکنم؛ فکری به سرم زد مادرم تو حیاط زیر درخت مشغول دوختن تشک بود به الهه گفتم:حالا معلوم میشه بیا بریم بعدش هم رفتم تو آشپزخونه و شربت آبلیمو درست کردمو گذاشتم تو سینی و رفتم تو حیاط
الهه هم پشت سرمن اومد سینی شربت رو گذاشتم کنار مادرم و گفتم:بخور ننه خنک بشی مادرم نگاهی به من انداخت و لیوان شربت رو از تو سینی برداشت و سر کشید؛ گفتم:الان تو اتاق داشتم به الهه میگفتم، میخوایم اتاقا رو رنگ کنیم راستی ننه بنظرت چه رنگی بزنیم بهتره؛مادرم در جوابم سکوت کرد گفتم:حوض و در خونه رو هم رنگ کنیم خوب میشه ها، مادرم نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت:فکر نکنم اون کسی که خریده بخواد نگهش داره که دیگه رنگ کردن بخواد چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاده بود الهه شروع کرد داد وبیداد کردن که به چه حقی فروختی و کی فروختی مادرمم بر عکس همیشه با آرامش گفت:خونه ام بوده و حق داشتم هرکاری دلم میخواد بکنم باهاش الهه گفت:پس این خواهرای بدبختم چی میشند مادرم گفت:من چه میدونم خیلی تاراضیند برند زیر دست همون عموهاشون الهه گفت:باورم نمیشه!!؟ ما فقط پدرمون مرده تو بجای اینکه...
67
ما فقط پدرمون مرده تو بجای اینکه هم پدر باشی هم مادر داری میگی برند خونه ی عموها!!؟ چطور میتونی اینقد بد باشی،،،
مادرم گفت: بد!! تا کی بشینم تو خونه ای که داره سقفش پایین میاد!! الهه گفت:چقد گفتیم صبر کن تا پروانه و پریسا شوهر کنند مادرم گفت: نیست حالا خواستگارا پاشنه ی این خونه رو از جا درآوردند، چند سال باید صبر میکردم!!؟
اونقدر از این موضوع شوک شده بودم که حتی نتونستم به مادرم چیزی بگم همش با خودم تکرار میکردم حالا باید چیکار کنیم؛؛؛
تازه حالا دلیل اون آرامش چند روزه رو میفهمیدم؛
از جام بلند شدم نگاهی به دور تا دور خونه انداختم رفتم داخل دلم گرفته بود پریسا داشت با سارا بازی میکرد میدونستم اگه خونه فروش رفته باشه دیگه حتی از عموهام هم کاری ساخته نیست از طرفی دلم نمیخواست به هیچ وجه برم همدان هم بخاطر اینکه دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه و هم بخاطر مصطفی،،،
فردا عصر عموهام اومدند خونمون، برادرام هم بعدش رسیدند حدسم درست بود کار از کار گذشته بود و مادرمو برادرام دور از چشم ما خونه رو فروخته بودند اونقد جروبحث عموهام و برادرام بالا گرفت که نزدیک بود دعوا بشه آخر سر هم عمو گفت:قدم دخترای برادرم روی چشمم میبرمشون پیش خودم انگار میکنم بجای یه دختر سه تا دختر دارم عمو محمود هم حرف عموعباس رو تایید کرد اما برادرام و مادرم هیچکدوم حرفی نزدند معلوم بود با اینکه عموهامون ما رو ببرند پیش خودشون مخالفتی ندارند؛ فقط مادر
تری برای چی باید بشینه تا تو رو ببینه!؟ مکثی کردم
الهه گفت:غلط نکنم خواستگاره نگاهی به الهه انداختم و زیر لب گفتم:تو این اوضاع فقط همینو کم داشتم دوتا لیوان شربت سکنجبین درست کردم الهه وایساده بود و منو نگاه میکرد...
70
بهش گفتم: بیا شربتا رو تو ببر الهه گفت:مگه اومدن خواستگاری من که من ببرم خودت ببر شایدم آدمای بدی نباشند به این فکر کن مهلت خونه که تموم بشه برای تویی که حاضر نیستی بری همدان ازدواج شاید خیلی راه حل خوبی باشه نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه در جواب الهه حرفی بزنم سینی شربت رو برداشتمو رفتم تو حیاط مادرم و اون زن داشتند حرف میزدند متوجه منکه شدند حرفشون رو قطع کردند و اون زن سمت من برگشت و گفت: ماشاالله پروانه جون چه چشم و ابروی قشنگی هم داره،،،
مادرم لبخندی زد و گفت: سلامت باشید شربت رو که تعارف میکردم اون زن دقیق منو برانداز میکرد جوری که دست و پام رو گم کرده بودم سینی رو گذاشتم و برگشتم داخل الهه تو هال وایساده بود گفتم:انگار حدست درسته حالا باید چیکار کنم الهه گفت:هیچی صبر