eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
ف نگاش کردم. وقتی سکوتمو دید از جا بلند و سمتم اومد: _ببین گلپری میدونم دلت شکسته میدونم زخم دیدی ولی چاره ای نیست مجبورم.... تک تک اعضای صورتشو از نظر گذروندم. چشمای عسلیش توی تاریک روشنی دم صبح تیره تر از همیشه بود. _اگه راضی باشی
گلپری قسمت۱۵۶ پوزخند صدا داری زدم: _خب اقا مهدی حالا اگه میتونی ماله بکش رو گند کاری های خان داداش....اینجارو ببین....همین یه چاردیواری ام ازم گرفت... مهدی دست پاچه کاغذ رو تا زد و تو جیب شلوارش گذاشت: +من از هیچی خبر ندارم گلپری، یعنی اولین بار دارم این چیزارو میشنوم که اگه میدونستم نمیذاشتم این کارارو بکنن.... کلافه دستی به صورت خیسش کشید: +حالا بپوش بریم خونه حاجی اصلا حال و روز خوبی نداره....اونجا حرف میزنیم.... دیگه نه تو دلم خبری از عشق مهدی بود نه دلسوزی واسه حاجی... کینه و نفرت به محسن و شریفه جوری تو تن و بدنم ریشه دوونده بود که جا واسه هیچی نذاشته بود. نزدیکش شدم: _میشه نامه ی محسنو بدی؟اون تنها یادگاری که ازش واسم مونده.... به وضوح دیدم که نگاهش رنگ ترحم گرفت. تو دلم به اون همه سادگیش خندیدم... اون نامه شاید تنها چیزی بود که میتونستم باهاش ثابت کنم چه بلاهایی سرم اومده... نامه رو از دستش گرفتم و به بهونه ی لباس عوض کردن راه افتادم سمت اتاق. تموم لباسامو پاره کرده بودم و جز کت و دامن خرید عروسی چیزی واسم نمونده بود. با اینکه نه محسن واسم مهم بود نه عزاداری اون خانواده ولی از نگاه اهالی محل ترسیدم و چادر رنگیمو انداختم رو همون پیرهن بلند تو خونه ایم. مهدی هنوزم دست به کمر وسط پذیرایی وایستاده بود. نامه ی محسن رو تو یقه ی پیرهنم قایم کردم: _بریم... نگاهی به سرتا پام انداخت: +لباس مشکی نداری؟این ریختی بیای برات حرف درمیارن... کلافه سر تکون دادم. نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت در. تو اون هوای بارونی و سرد با اون لباسای نازک وقتی نشستم ترک موتور مهدی دندونام از سرما بهم میخورد. مهدی با سرعت حرکت میکرد و من تموم تلاشمو میکردم که چادرم از سرم نیافته.... نم نم بارون روی صورتم مینشست که مهدی موتور رو جلوی وروردی بازار نگه داشت: _همینجا بمون الان برمیگردم... بی حرف چشم دوختم به چراغ های که با تاریک شدن هوا تک به تک روشن میشدن... بارون شدت گرفته بود که مهدی با یه پاکت توی دستش برگشت کنارم. _ببخشید خیس آب شدی.... چادرم رو که با آب بارون خیس شده بود و چسبیده بود به تنم جلوتر کشیدم و سوار موتورش شدم. وقتی ترک موتورش نشستم از خیسی لباس تو تنم و سرما حسابی کفری بودم. مهدی که موتور رو کنار یه پارک نگه داشت عصبی غریدم: +هیچ معلوم هست چته؟موش آب کشیده شدیم اومدی پارک؟ به نماز خونه ی کوچیکی که گوشه پارک بود اشاره کرد: _ بیا اینارو واست گرفتم رختاتو اونجا عوض کن این ریختی بیای حاج خانوم عصبی میشه. دندونامو با حرص روهم فشار دادم.... قسمت۱۵۷ کیسه ای که توی دستش گرفته بود رو با حرص چنگ زدم و بی حرف راه افتادم سمت نماز خونه ی ته پارک. هوا تاریک شده بود و بارون بی وقفه میبارید. با اینکه ته دلم جز کینه ی شریفه و نفرت از محسن چیزی نبود واسه خاطر حرف مردم لباس هایی رو که مهدی واسم گرفته بود تنم کردم. یه بلور سیاه گَل و گشاد که دوتای من توش جا میشد با یه دامن کلوش رنگ خودش و روسری قواره بزرگی که وقتی زیر گلوم گره زدم به زور میتونستم سرمو خم کنم. شده بودم عین همون گلپری یک سال پیش که چادر سر میکرد و راه میافتاد تو کوچه پس کوچه ها واسه دل بردن از آقا معلمی که خیال میکرد با رسیدن بهش دنیاش گلستون میشه. ولی این کجا و اون کجا. اون گلپری لااقل دلش خوش بود. اگه از داداشش کتک میخورد دو دقیقه بعد یادش میرفت. اگه از ننه اش زخم زبون میشنید و از آقاش تو سری میخورد دلش خوش بود به ناز و نوازش های آبجی مریمی که دستاش مرهم درداش بود. حالا زخمی رو تنش نشسته بود که هیچ مرهمی واسش نبود. از آدمایی تو سری میخورد که هیچ تعلق خاطری بهشون نداشت. حتی دیگه دستای پر مهر ابجی مریمم نبود که بخواد ارومش کنه. چادر رنگیمو رو سرم انداختم و از نماز خونه زدم بیرون. قطره های بارون که رو صورتم مینشست دونه های اشکمو از دید مهدی پنهون میکرد. پیرهن سیاهش خیس خورده و چسبیده بود به تنش. صورتشو ریش و سبیل نامظمی پوشونده بود. کنارش وایستادم. نگاهی به لباسای توی تنم انداخت و لبخند زد: _شرمندتم بخدا ولی خب اینجوری بهتره. بیخیال سر تکون دادم و ترک موتورش نشستم. هرچی به محله ی قدیمی نزدیک تر میشدیم حال من خراب تر میشد. پیرهن مهدی رو تو چنگم گرفته بودم و یه آینده ی نامعلومم فکر میکردم. مهدی که موتور رو نگه داشت عین برق گرفته ها به دور و برم نگاه کردم. کل کوچه رو پارچه های سیاه پوشونده بود. با ترس چادرمو جلوتر کشیدم و پشت سر مهدی وارد دالون حیاط شدم. دیگ های بزرگ نهار مراسم هفت محسن گوشه ی حیاط دمر شده زیر بارون مونده بود. با این که کار خطایی نکرده بودم از رو به رو شدن با اهالی خونه واهمه داشتم. قدم های لرزونمو پشت سر مهدی با فاصله ی کم برمیداشتم که در ایوون بی هوا باز شد و شریفه درحالی که سرتا پا مشکی پوشیده بود تو ایوون وایستاد و دستشو جلو دهنش گذاشت و کِل کشید: _به به عروس خا
نوم،قدم رنجه کردی،میگفتی گاوی گوسفندی چیزی جلو پات قربونی کنیم. عین دیوونه ها داد میزد و سرشو تکون میداد. گوشه ی پیرهن مهدی رو گرفتم و پشت سرش قایم شدم. _خدا به زمین گرم بزنتت که بچه ی دسته گلمو پر پر کردی. حتی توی اون شرایطم نگران این بودم حرف مردم بودم. گلپری قسمت۱۵۸ زبونم از ترس و خجالت بند اومده بود. مهدی با قدم های بلند سمت شریفه خانوم رفت و بغلش کرد. +مادر من....قربون شکل ماهت برم....چرا اینجوری میکنی اخه به این دختر بدبخت چه ربطی داره....محسن خودش دلش میخواست بره....اشتباه از ما بود که از اول نذاشتیم بره پی دلش... مهراوه توی آستونه ی در وایستاده بود با گریه نگام میکرد. تنم از سرمای هوا و خیسی لباس هام شروع کرده بود به لرزیدن. مهراوه اومد سراغم و زیر بغلمو گرفت. نگاهم همچنان به دست های مهدی بود که شریفه رو سخت در آغوش گرفته بود. دوماه از بدترین روز های زندگیم رو گذرونده بودم و هیچ کس،هیچ کس اینجوری بغلم نگرفته بود تا آرومم کنه... شریفه همونجور که تو بغل مهدی بود ناله کرد: _این دختره ی بی دست و پا اگه قد یه ارزن عرضه داشت میتونست محسنمو رام خودش کنه.... دیدم که مهدی به مهراوه چشم انداخت تا منو ببره تو اتاق. حاجی صابری تا خرخره رفته بود زیر لحاف کرسی وسط اتاق.... مهراوه که نگاه میخ شده ام رو دید غمزه لب زد: _نمیدونم کدوم از خدا بیخبری دو روز بعد مرگ محسن واسش خبر اورد کرشمه با محسن بوده.... بی هیچ حرفی زل زدم به حاجی. موهای جو گندمیش سفید تر شده بود و پوست صورتشو ریش بلندی پوشونده بود. _میگن از اعصابه....دستش اصلا جم نمیخوره و نه حرف میزنه نه چیزی میخوره...فقط از دست مهدی یچیزی میخوره... حاجی صابری توی اون خونه تنها کسی بود که شاید دلم به حالش میسوخت. کنارش نشستم و زل زدم به صورت مظلومش... رد قطره ی اشک گوشه ی چشمای بسته اش مونده بود. صدای ناله های شریفه خانوم همچنان از توی ایوون به گوشم میرسید. مهراوه کنج در نشست و زانوهاشو بغل گرفت. دلم از غم و غصه داشت میترکید. خزیدم زیر لحاف و ریه هام پر شد از بوی زغال نیم سوز زیر کرسی. چشمام از گرمای دلنشین کرسی گرم شده بود که شریفه خانوم همراه مهدی اومد تو اتاق. _ببینش توروخدا انگار نه انگار بچه ی من سینه قبرستون خوابیده اون از ننه باباش که فقط به خودشون زحمت دادن اومدن سرخاک اینم از خودش.... +مادر من توروخدا یواش تر این بیچاره چه گناهی کرده؟فکر کن اینم مثل دختر خودته.... چشمامو بستم تا مهدی نفهمه بیدارم و حرفاشو میشنوم. _زبونتو گاز بگیر پسر مهراوه ی من هیچ وقتم عین این نمیشه دختر بزرگ کردم ماشالا همه چی تموم بلده چجوری شوهرشو تو چنگش بگیره... +نگو مادر من،نگو عزیز من،اونم عین ما عزا داره... _چرا انقدرطرفشو میگیری؟اصلا چرا برداشتی اوردیش اینجا؟تا محسن بود این عروس این خونه بود حالا باید بشینه ور دل ننه باباش... قسمت۱۵۹ چشمامو رو هم فشار دادم تا درد حرف های شریفه خانوم رو به روم نیارم. مهدی که سعی میکرد صداش بالاتر از حد ممکن نره پچ زد: _مادر من تو که دیدی اقاش اون روز چه غشقرقی به پا کرد دیدی چیا گفت پس خواهشا این حرفارو نزن این دختر عروس این خونه ست چه محسن باشه چه نباشه، یه فکرایی تو سرمه که اگه شما و حاجی رضا بدین میخوام عملیش کنم. شریفه خانوم که انگار خوب میدونست چی تو سر مهدی میگذره حرصی از جاش بلند و شد و نزدیک مهدی نشست: +نشنوم دیگه ازین حرفا بزنیا من هزارتا ارزو دارم واست اون یکی بچمو که فرستاد سینه قبرستون میخوای این یکی ام بدبخت بشه؟مگه اینکه از رو نعش من رد بشی بعدشم جواب دایی مرتضی رو چی میخوای بدی؟دختره دسته ی گلشو نشون کردم واست میخوای اونم بدبخت بشه؟این دختره رو صبح علی الطلوع میفرستم میره خونه ی اقاش باقیشم دخلی به ما نداره خداروشکر بچه مچه ام نیاورده واسمون که بخوام حرص و جوششو بخورم شرشو کم میکنم از سرم که هردفعه چشمم بهش افتاد یاد پسر جوون مرگم نیافتم.... با حرف های شریفه خانوم و سکوت مهدی بالشت زیر سرم خیس اشک شده بود. مهدی در جواب حرف های مادرش چیزی نگفت و من از این سکوتش بیشتر زجر کشیدم. اون شب با حرف های تلخ و گزنده ی شریفه حس کردم دیگه هیچ غروری واسم نمونده. اونقدر فکر و خیال کردم و حرص خوردم که خواب از سرم پرید. بارون همچنان میبارید و اهل خونه غرق خواب بودن. نوک پا و بی صدا از زیر لحاف اومدم بیرون. هوای اون خونه عین بختک دست انداخته بود بیخ گلوم و میخواست خفم کنه. در اتاق رو باز کردم و پا گذاشتم رو موزاییک های سرد ایوون. هوا گرگ و میش بود و قطره های بارون دونه دونه روی صورتم مینشست. لب ایوون نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. _خوابت نمیبره؟ ترسیده هینی گفتم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم. مهدی ته حیاط روی چهارپایه ی کوچیکی نشسته بود و زل زده بود به قطره های بارونی که میچکید توی حوض. +نه.... _حرف های حاج خانومو به دل نگیر الان عزاداره.... بی حر
ی خودم عقدت میکنم.... نه دلم لرزید، نه بند دلم پاره شد. شاید اگه این حرف رو یک سال پیش میشنیدم از خوشحالی دور حیاط میتابیدم و جیغ میزدم ولی حالا... حالا خیلی دیر بود. دلم میخواست زل بزنم تو عسلی چشماش و بگم که از اولم من تو رو میخواستم ولی دیگه هیچ نشونی از عشق اقا معلم تو دل من نبود قسمت۱۶۰ مهدی زل زده بود تو چشمام تا جوابشو بدم. سرگردون و مستاصل نگاش میکردم. نه راه پس داشتم نه راه پیش.... نه میتونستم برگردم خونه ی خودم و اونجا زندگی کنم... نه ممکن بود عین یه دختر دست نخورده برگردم خونه ی آقام. یاد بچه ی توی شکمم و اشک های لیلا که افتادم قلبم لرزید. درسته هیچ حسی به بچه نداشتم ولی بریدن و رفتن از این شهر سخت بود. اما سخت تر از اون زن مهدی شدن و عروس شریفه موندن بود. بار اول که عروسش شدم به میل خودش بود ولی این بار گفته باید از نعشش رد بشیم. دلم میخواست واسه گرفتن انتقام زندگیمم شده زن مهدی بشم و داغ دختر برادرشو به دلش بذارم. انگار یهو اتیش کینه و نفرت تو دلم جوون گرفت‌. اروم لب زدم: _پس راضیه؟ کلافه دستی به موهای خیسش کشید: +خودت میدونی که تو این محل اگه رو یه دختر اسم بذاری و پسش بدی چه بلایی سرش میاد غیرتم قبول نمیکنه پسش بدم و هزار جور انگ بخوره تو پیشونیش اونم یه دختر افتاب مهتاب ندیده اس عین خودت.... با اینکه حرفاشو قبول داشتم ولی دلم میخواست داغ این عروس آفتاب مهتاب ندیده ی عزیز دردونه رو بذارم به دل شریفه، همون جور که داغ خیلی چیزارو گذاشت به دلم. +ببین گلپری نمیدونم چقدر منو میشناسی ولی میدونی که اهل دو زنه بودن نیستم ولی الان چاره ای ندارم تو ناموس داداشمی و اون ناموس خودم،نمیتونم بذارم اسیبی به هیچ کدومتون برسه...جفتتون رو عقد میکنم همینجا کنار حاجی و حاج خانوم زندگی میکنیم بهتر از اینه که بری خونه اقات.... من ناموس داداشش بودم و اون ناموس خودش... میخواست جفتمون رو عقد کنه.... وقتی زنه محسن بودمو هوو بالا سرم نبود زندگیم اون ریختی بود وای به زندگی با یه هوو که از قضا عزیز دردونه ی شریفه ام بودو قرار بود ور دل خودش سر کنم. شاید اگه ذره ای عشق به خودم تو چشمای مهدی میدیدم میگفتم بهش که آبستنم ولی نه... نگاه و رفتار مهدی سراسر غیرت و تعصب بود.... تعصب به ناموس برادرش.... بغض توی گلوم رو به زور پس زدم و نگاهمو ازش گرفتم. _دوست ندارم عین کرشمه آوار بشم رو زندگی یه زن دیگه،اونم زنی که از جنس خودمه،دوست ندارم دردی که من کشیدم رو اونم بکشه،ترجیح میدم برگردم خونه اقام... منتظر جوابش نموندم و پله هارو رفتم بالا. شاید برگشتن به خونه ای که هیچ کس توش چشم انتظارم نبود سخت بود ولی بهتر از آوار شدن رو زندگی یه دختر بی گناه بود. اونقدری وجدان تو وجودم زنده مونده بود که حاضر نباشم واسه گرفتن انتقام از شریفه زندگی یه دختر دیگه رو خراب کنم. اونم دختری که عین خودم تو این محل دنیا اومده و بزرگ شده بود. گلپری قسمت۱۶۱ من یکی بهتر از هرکس میدونستم حرف و حدیث مردم با زندگی و آینده ی یه دختر چیکار میکنه. اون لحظه بدون فکر کردن به بچه ی تو شکمم دست رد به سینه ی مهدی زدم و برگشتم تو اتاق به امید طلوع خورشیدی که شریفه قسم خورده بود به محض دیدنش منو راهی خونه ی آقام میکنه. سخت ترین روزای زندگی من نه اون روزایی بود که فهمیدم محسن منو نمیخواد و دلش جای دیگه ست نه اون روزایی که فهمیدم رفته و تنهام گذاشته. نه روزی که خبر مرگش کنار کرشمه رو واسم اوردن نه روزی که ارسلان پرده از راز محسن و شریفه برداشت. سخت ترین روز زندگی من همون روزی بود که گوشه اتاق خونه ی حاجی صابری نشستم تا شریفه از خواب بیدار بشه و بازومو چنگ بزنه و کشون کشون ببره سمت خونه ی اقام. سخت ترین لحظه ی زندگیم وقتی بود که علی در خونه رو با چشمای خواب آلود درحالی که یه پیژامه ی راه راه تنش بود باز کرد و تا چشمش به من افتاد اخماشو درهم کرد: _خیر باشه حاج خانوم کله سحری چه خبره دق الباب کردی؟ شریفه هلم داد سمت علی و از لای دندونای به هم قفل شده اش غرید: +خواهرتو پس اوردم واست حاشا به غیرتت که میشینه ترک موتور پسرم و دندون تیز میکنه واسش ولی کور خونده ازین خبرا نیست زن معیوبی که عرضه اش نمیشه یه بچه نگه داره نمیگیرم واسه پسر یکی یدونه ام.... با داد و هوار شریفه اقام درحالی که یه عرق گیر و شلوار گرم کن کهنه پاش بود و از ترس سرمای هوا کتشو هول هولکی انداخته بود رو شونه دوید سمت در: _چه خبره زن مؤمن کله سحر محله رو گذاشتی رو سرت؟ شریفه دستشو تو هوا تکون داد: +محله رو گذاشتم رو سرم؟بیا ببین دخترت چه کارا که نمیکنه این چند روز نیومد بگه خرت به چند اصلا منم صاحب عزا این گوشت و استخونی که گذاشتین لای خاک شوهر من بود حالا خانوم نشسته بیخ گوش پسرم هی وز وز کرده و پرش کرده آقا یه کاره اومده میگه میخوام بگیرمش. از ترس اقام چسبیدم به دیوار کوچه که مامانم حرصی اقامو پس زد و رو به
روی شریفه وایستاد: _خب درستشم همینه اصلا تا بوده همین بوده،یه زن جوون وقتی بیوه میشه اگه برادرشوهر داشته باشه میگیرتش چرا داری اتیش میگیری؟انتظار نداری دختر جوونمو بعد این همه رسوایی بشونم کنج خونه تا شاید یه روزی یه کور و چلاقی در این خونه رو بزنه؟ شریفه چادرشو جلو کشید و این طرف اون طرفشو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی نیست: +بله مهین خانوم درستشم همینه ولی نه وقتی میدونم دخترت معیوبه و بچه اش نمیشه،عروس معیوب میخوام چیکار؟ مامان ترسیده دور و برشو نگاه کرد تا مبادا کسی حرف های شریفه رو بشنوه و همون یه خاستگار کور و چلاقم نیاد سروقت دخترش گلپری قسمت۱۶۲ شریفه که سکوتشون رو گذاشت پای کم اوردنشون چادرشو به دندون گرفت و ازم فاصله گرفت: _مال بد بیخ ریش صاحابش مهین خانوم شمارو به خیر و مارو به سلامت. مال بد. مال بد میشد دختری که به زور میدنش به کسی که دلش جای دیگ ست. مال بد میشد دختری که عشق ناکامش به معلم خوش چهره ی محله رو تو دلش دفن میکنه و به هر ریسمونی چنگ میزنه واسه به دست اوردن دل شوهری که گیر زن دیگه ست. مال بد میشد زنی که هزار جور بلا سر خودش اورده و خیال میکنه موفق شده و دل شوهرش گیر کرده بهش. میشد خود من. منه ساده و زود باوری که تن دادم به نقشه ی شوم محسن واسه رسیدن به سهم الارثش از مال و اموال پدرش و انگ نازایی خورد وسط پیشونیم درحالی که بچه ی اون بی معرفت تو شکمم بود. مامان با یه حرکت عصبی موهامو تو چنگش گرفت و از در حیاط کشوندم تو خونه و هلم داد روی تخت گوشه ی حیاط که بخاطر بارون دیروز گلیم پهن شده ی روش برداشته شده بودن: _ذلیل مرده هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟کدوم گوری بودی این مدت؟میمردی پاتو میذاشتی تو مراسم اون گور به گوری تا این زنیکه زبونش کوتاه بشه؟ الان من چه خاکی تو سرم بکنم؟ علی که خیز گرفت طرفم با ترس تو خودم مچاله شدم. مامان مشت علی رو تو هوا گرفت و با ارامش لب زد: _ولش کن پسر بزنی یه بلایی ام تو سرش بیاری اگه از ریخت و قیافه ام بیافته دیگه امیدی نیست کسی بیاد سراغش. اقام عصبی غرید: +لامصبا نمیگن عیب از پسر ما بوده هرزه و زن باز بوده ول کرده با اون زنیکه رفته الکی الکی عیب میذارن رو دختر مردم. مامان سعی میکرد ارومش کنه. _آ تقی قربون قدت تو حرص نخور واست خوب نیست هرچی گفت باد هواست این دختره هم خدایی داره، سنی ام نداره که هزارون تو این سن بیوه میشن چار صباح دیگه یکی پیدا میشه میاد میگیرتش. میدونستم این حرف هایی که مامان میزنه واسه خاطر دل من نیست و حتی از ته دلشم نیست،مامان واسه اروم کردن آقام هرکاری میکرد. اونقدر اسمون ریسمون بافت که اقامو اروم کرد و دستشو گرفت و برد تو خونه علی هنوزم چپ چپ نگام میکرد. از دست اونم قد شریفه کفری بودم. ترسمو گذاشتم کنار و زل زدم تو چشماش که براق شد و حمله کرد سمتم و لگدی حواله ی پهلوم کرد. از ترس جیغی کشیدم و دستمو حائل شکمم کردم. _علی،ولش کن بیا تو سر صبحی کل محل خبر شدن. با صدای داد مامان علی نفسشو پر حرص داد بیرون و رفت تو خونه. با وجود درد پهلوم بهت زده به دستم نگاه کردم که وقتی دیدم علی میخواد کتکم بزنه به اولین چیزی که فکر کردم جون اون بچه بود. با اینکه میخواستم به روی خودم نیارم ولی میخواستمش باید به محض رفتن علی اقام میرفتم خونه ی محسن گلپری قسمت۱۶۳ اونقدر تک و تنها کنج اتاق نشستم تا آقام و علی رفتن حجره. سینی صبحونه ای که مامان واسم اورده بود دست نخورده مونده بود، میلم به هیچی نمیرفت. دل نگرون زندگی و آینده ام بودم. چیزی از رفتن اقام نگذشته بود که زنگ در حیاط به صدا در اومد. با خیال اینکه حتما دوباره شریفه اومده تو خودم مچاله شدم تا صدای احوال پرسی آبجی مریم و پشت بندش پچ پچ مامان به گوشم خورد. با تک تکشون احساس غریبی میکردم. انگار که خون هیچکدوم تو رگ های من جریان نداشت و هیچ جوره واسشون نمیجوشید. در اتاق که بی هوا باز شد نگاهمو هولزده دوختم به گل های قالی. _آبجی بمیره برات این چه بخت سیاهیه که تو داری. مریم با یه گریه ی مصنوعی و هول هولکی اومد طرفم و سفت بغلم گرفت. لباس سرخابی توی تنش و صورت تازه بند انداخته اش نشون میداد اونقدرم که تظاهر میکنه غصه ی زندگی سیاه من ننشسته به دلش. خوب که نقششو بازی کرد و الکی زار زد ازم فاصله گرفت و زل زد تو صورتم: _دختر چقدر زیر چشمات گود رفته.چرا چشمات همچینی دو دو میزنه؟اگه مطمئن نبودم میگم آبستنی چیزی هستی. شاید اگه دفعه قبلی که بهش اعتماد کردم و ماجرای کرشمه رو بهش گفتم نمیرفت بذاره کف دست مامان این دفعه میتونستم خامش بشم و بهش بگم آبستنم. ولی نه، منو اونقدر مار زده بود که خودم افعی شده بودم. تو فکر این بودم که یه وقت مناسب پیدا کنم و هروقت کسی حواسش بهم نبود برگردم خونم. مریم سرش رو نزدیک گوشم اورد و پچ زد: _نتونستی مهدی رو رام کنی؟فعلا دست به نقد تر از اون گیر نمیاد باید یکاریش میکردی. سرد و بی روح زل ز
دم تو چشمای سیاهش که رد سرمه ی دیشب نشسته بود به ریشه ی مژه هاش. وقتی دید جوابشو نمیدم دلخور لب ورچید: _از من ناراحتی؟تورو خدا از من دلگیر نباش منکه اختیارم دست خودم نیست این مجید خیر ندیده وقتی فهمید محسن سیاسی شده رفت و اومد با تورو قدغن کرد،بخدا همین الانشم یواشکی اومدم سر صبحی صدای شریفه کل محل رو برداشته بود. وقتی دید جوابش رو نمیدم کلافه از جاش بلند شد و رفت سروقت مامان. اونقدر از پنجره پاییدمشون تا رفتن تو زیر زمین. هول هولکی چادرمو انداختم رو سرم و از تو کاسه ی روی طاقچه ای که همیشه مامان دو زار پول توش نگه میداشت
اشت چندتا سکه برداشتم و پاورچین پاورچین از در حیاط زدم بیرون. تو محل صورتمو با چادر پوشوندم تا مبادا به نظر کسی آشنا بیام. قلبم از ترس و نگرانی به سینم میکوبید. سر خیابون که رسیدم واسه اولین ماشینی که جلوم سبز شد دست تکون دادم و اسم خیابونی که خونه ی محسن توش بود و داد زدم. اولین بار بود تنها سوار ماشین کرایه ای میشدم و این ترسمو بیشتر میکرد. گلپری قسمت۱۶۴ راننده از تو آینه ی ماشین دائم نگاهم میکرد و من از ترس صورتمو سفت تر میگرفتم. خیابون های طراف که رنگ آشنایی به خودش گرفت نفسمو از سر راحتی بیرون دادم و سکه های کف دستمو سمتش گرفتم. _آبجی این که خیلی کمه من از اون سر شهر اوردمت این سر شهر.... مستاصل نگاش کردم:: +همینقدر دارم فقط اگه خیلی کمه تا اینم بدم.... جلو چشمش دستمو از زیر چادر بیرون اوردم و استین بلوزمو کمی بالا زدم و یدونه از سه تا النگومو نشونش دادم. کلافه و سردرگم سری تکون داد: _نه نمیخواد برو به سلامت.... زیر لبی ازش تشکر کردم و دویدم سمت ساختمون و پله هارو بی صدا بالا رفتم تا لیلا متوجه اومدنم نشه. انگار نیاز داشتم کمی تنها بمونم.... پام که به پاگرد اخر پله ها رسید با دیدن ارسلان که رو به روی در وایستاده بود و یه پاشو زده بود به دیوار قلبم فرو ریخت. _تو کجایی دختر؟چند بار رفتم و اومدم... زود خودمو جمع و جور کردم: +واسه چی رفتی و اومدی؟نکنه چیزی جا گذاشتی؟ خجالت زده نگام کرد. چیزی که از اون مرد بی پروا بعید بود. _صاحب خونه ول کن نیست خونشو میخواد اومدم کمکت کنم هرچی زودتر خالیش کنی.... با شنیدن حرفش دستام شروع کرد به لرزیدن به هر جون کندنی بود کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. ارسلان بلاتکلیف پشت در وایستاده بود،ناچار دعوتش کردم توی خونه. اشاره ای به اثاث خونه کرد: _میخوای اینارو چیکار کنی؟اصلا تصمیمت واسه زندگیت چیه؟بر میگردی خونه ی اقات؟اگه بخوای من میتونم اینارو واست بفروشم.... بی حوصله از پر حرفی هاش قدم برداشتم سمت اتاق خواب: +محسن یه نامه گذاشته بود واسم،همون روزی که تو اومدی پیداش کردم تو نامه اش نوشته یه پولی واسم کنار گذاشته شاید اگه پیداش کنم..... نشستم پایین کمد تا بتونم دقیق همه جاشو وارسی کنم. _میشه نامه اش رو بدی منم ببینم؟ ارسلان تو آستونه ی در اتاق وایستاده بود و نگام میکرد. خجل پشت بهش کردم تا نامه ی محسن رو از یقه ی پیرهنم دربیارم. هرچی نگاه کردم نبود که نبود.اخرین بار تو خونه ی شریفه وقتی زیر کرسی گرم خواب بودم حسش کردم. با ترس چشم دوختم به چشمای منتظر ارسلان: +نیست بخدا حتم دارم تو خونه ی شریفه افتاده... ارسلان ناامید سری تکون داد: _پس فراموشش کن دیگه اگه افتاده باشه دست اون زن حتما اتیشش میزنه.... با اینکه از غم از دست دادن نامه کم مونده بود اشکم دربیاد تو جلد بیخیالی فرو رفتم و دوباره مشغول زیر و رو کردن کمد شدم. ارسلان به تبعیت من شروع کرد به گشتن کمد. گلپری قسمت۱۶۵ _حالا مگه چقدری هست؟ بدون اینکه نگاش کنم لب زدم: +نمیدونم ولی خودش نوشته بود اونقدری که بشه باهاش گلیممو از آب بکشم بیرون،شاید اونقدری باشه که بتونم بچمو نگه دارم.... با حرفی که ناخواسته از دهنم پریده بود بیرون عرق سرد نشست روی تنم. حرکت دستاش توی کشوی کمد که متوقف شد نشون میداد حرفم حسابی شوکه اش کرده. _مطمئنم اگه محسن میدونست بچه داره نمیرفت.... انتظار هر حرفی ازش داشتم الی این حرف. با چشمای خیس از اشک نگاش کردم. زورکی لبخند زد: _محسن ادم بدی نبود فقط خام کرشمه شده بود،میدونی مردایی عین اون وقتی از یه محیط بسته میان تو یه محیط باز شوکه میشن و با اولین دختری که رو به رو میشن دل میبازن بهش،به قول مادربزرگم انگار کرشمه جادوش کرده بود.... خندیدم و هم زمان قطره اشکی نشست روی گونم. ارسلان نگاهشو ازم گرفت و دوخت به پنجره ی پشت سرم: _تو منو یاد آسمان میندازی.... گیج نگاش کردم. _خواهر کوچیکترم....تازه وارد دانشگاه شده بود که دلباخت به یه پسر یه لا قبا....اونقدر درگیر کار و دانشگاه بودم که نفهمیدم کی و کجا ابجیمو قال گذاشته و رفته و اون از ترس بچه ی بی پدر تو شکمش دو تا بسته مرگ موش خورده بود و خلاص.... زل زده بودم به نیم رخ صورتش که موقع حرف زدن از آسمان غرق غم و غصه بود. _فقط بیست سالش بود داغش پدرمو دق داد و مادرمو افسرده کرد....هرچی گشتم پیداش نکردم که نکردم انگار آب شده بود رفته بود تو زمین... برگشت زل زد تو چشمام. صورتم خیس اشک بود و ارسلان از حرص قرمز شده بود. _حالا تورو که میبینم یاد اسمان میافتم....گرچه تو مظلوم تری و از مردی بچه داری که رسما و شرعا شوهرت بوده.... اشکامو با پشت دستم پس زدم و با صدای لرزون لب زدم: +واقعا متاسفم خدارحمتش کنه.... مهربون نگام کرد: _حالا میخوای چیکارش کنی؟اگه مشکلت پوله میتونم کمکت کنم..... غم زده نگاش کردم: +کاش مشکلم فقط این بود،بخاطر دروغی که محسن در مورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اینجا اگر دروغ بگویی، ثواب دارد... 🌿مرحوم آیت الله مجتهدی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏼 امام رضا بای بای؟ ‌🎤 آیت الله پیشنهاد دانلود بسیار تاثیر •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•