eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
آها فکرات و درباره اون دختره کردی؟ ماکان دستش را تکان داد و گفت: مامان میشه اونو فراموش کنین؟ سوری خانم سری تکان داد و گفت: باشه خوب حرفت و بزن. من خودم یکی و دوست دارم. سوری خانم کارش را نیمه تمام رها کرد و به سمت او چرخید: چی؟؟ ماکان با خونسردی گفت: خودم زنم و انتخاب کردم. شما که مشکلی ندارین؟ سوری خانم کارش را کاملا رها کرد و مقابل او نشست و گفت: کی هست؟ ماکان لبخندی زد و گفت: به وقتش می گم. سوری خانم چشم هایش را تنگ کرد و گفت: ماکان به ما می خوره. همه چیزو در نظر گرفتی؟ بله مامان جان خودم می دونم از نظر من که عالیه. خوب الان بگو کیه. نه الان بگم همه چی قاطی میشه بعدا می گم شما فعلا فکر اون دوتا باشین. بعد هم بلند شد و رفت سمت پله. آخرین لحظه برگشت و گفت: فکر اون شاه ماهی رو هم از سرتون بیرون کنین. اون علف دریایی بیشتر نیست. شاه ماهی اونه که من انتخاب کردم. و در مقابل چشم های بهت زده سوری خانم از پله بالا دوید. مهتاب باورش نمی شد این مدت را بدون ندیدن ماکان سپری کرده باشد ده روز میان ترم تبدیل شده بود به دو هفته و چند روز چون بچه ها کلاس های هفته اول را دو در کرده بودند. مهتاب و ماکان از طریق پیام با هم اتباط داشتند و یکی دوباری هم که موقیعیتی پیش امد به ماکان زنگ زد. ولی این چند روز اخیر پیام های ماکان تقریبا قطع شده بود و مهتاب را کمی دلنگران کرده بود. ادامه دارد
مهتاب بالاخره برگشته بود و در اولین فرصت خودش را به شرکت رسانده بود. چیزی به ماکان نگفته بود که به اصطلاح سورپرایزش کند. با دیدن خانم دیبا باورش شد که واقعا برگشته شرکت. خانم دیبا لبخندی به او زد و او هم سلام کرد: سلام خانم دیبا خسته نبا شین. ممنون عزیزم. تعطیلات خوش گذشت؟ مرسی عالی بود. اینقدر هیجان داشت که دلش نمی خواست خودش را زیاد مقابل میز او معطل کند. به در اتاق ماکان اشاره کرد و گفت: هستن؟ بله عزیزم. مهتاب به سمت در اتاق ماکان رفت و در زد. صدای ماکان با همیشه فرق داشت. انگار گرفته و خش دار بود. بفرما. مهتاب نفس عمیقی کشید وبا دست هایی لرزان آرام در را باز کرد. ماکان نگاهش توی مانیتور بود. قبل اینکه سرش را بالا بیاورد سرفه ای خشکی کرد و بعد سرش را بالا آورد. نگاهش خسته و بود غم داشت و بیمار هم بود. با دین مهتاب یک لحظه چشم هایش چراغاتی شد و از جا بلند شد و همان صدای گرفته زمزمه کرد. مهتاب! مهتاب با لحنی نگران گفت: سرما خوردی؟ ماکان به چهره ای به هم ریخته به سمت او رفت و مقابلش ایستاد.انگار با هر قدم که به او نزدیک می شود درد عظیمی را تحمل می کند.مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد. ماکان دوباره سرفه خشکی کرد و تمام اجزای چهره او را از نظر گذراند.نگاهش جوری بود انگار قرار نبود دوباره مهتاب را ببیند. مهتاب چیزی توی چهره ماکان می دید که بیشتر از خستگی سرماخوردگی بود. توقع استقبال گرم تری از ماکان داشت.در حالی که نگاه نگرانش توی چشم های او در رفت و برگشت بود گفت: ماکان چی شده؟ ماکان آه کشید و گفت: بذار سیر ببینمت. بس که این مدت غصه خوردم دل ترکید. مهتاب با وحشت گفت: برای کسی اتفاقی افتاده؟ ماکان به مبل اشاره کرد و بدون اینکه از او چشم بردارد با همان صدای خش دار گفت: بیا بشین. مهتاب مقابل ماکان نشست. اضطراب به جانش افتاده بود. می فهمید اتفاقی افتاده. وقتی به چهره ماکان نگاه می کرد غم وحشتناکی را توی چشم هایش می دید. فراموش کرد که چه مدت است ماکان را ندیده است ذهنش داشت هزار راه می رفت. وقتی دید ماکان فقط به او خیره شده و حرفی نمی زد. کمی توی جایش تکان خورد و گفت: ماکان تو رو خدا چی شده دارم می میرم. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب بی تاب گفت: برای خانواده ات اتافاقی افتاده؟ ترنج خوبه. مامانت اینا؟ استاد همه خوبن؟ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رتبہ والاے انسان را شهادت لازم است رونق بازار ایمان را شهادت لازم است.. هدیه به روح مطهر شهید
مهتاب سوال های دیگری هم داشت درباره خودش و ماکان درباره موضوعی که قرار بود با خانواده اش درمیان بگذارد ولی با تمام وجود از آن سوال ها فاکتور گرفت. ماکان سر تکان داد و گفت: جسمی خوبن. روحی همه داغون. قلب مهتاب دیگر داشت توی گلویش می زد. ماکان یک آه دیگر کشید و گفت: می دونستی ترنج و ارشیا قرار بود برن برا کارای عقد؟ مهتاب سریع سر تکان داد و به دهان ماکان چشم دوخت تا بقیه اش را بفهمد. هفته پیش رفتن آزمایش. بعدم دویدن دنبال کارای عقد. چقدر ترنج خوشحال بود بعد از اون سال های شیطنتش دیگه این همه شر و شلوغ ندیده بودمش. لبخند تلخی زد و مهتاب تکرار کرد: خوشحال بود؟؟ ماکان بدون توجه به حرف مهتاب ادامه داد: جوابش سه چهار روز پیش اومد. نفس توی سینه مهتاب حبس شد. چیزی توی ذهنش زنگ زد ولی نمی خواست باورش کند. لب هایش را تر کرد با تردید پرسید: مشکلی...دارن؟؟ ماکان دستش را روی گردنش گذاشت و مهتاب تازه دید که دستش را باز کرده. ولی خوشحالی بابت این را گذاشت برای بعد. آره مشکل دارن. مهتاب وا رفت. ناخوداگاه بغض گلویش را گرفت: باورش سخت بود. ادامه دارد
یعنی ترنج با ان همه عشق باید ارشیا را فراموش می کرد. ان همه بعد از ان همه مصیبتی که به سرشان امده بود. ماکان با لحن گرفته ای ادامه داد: ترنج داغون شده. حال ارشیا از اون خراب تره. مهتاب با صدای لرزانی گفت: یعنی هیچ راهی نیست؟ ماکان سر تکان داد و گفت: چرا یه نوع تزریق هست که مشکل و تقریبا حل می کنه ولی باید برن تهران آزمایش ژنتیک هم بدن تا نتیجه اون معلوم نشه هیچی معلوم نیست. مهتاب خودش هم نفهمید کی اشک روی صورتش سر خورد. دلش برای ترنج خون شده بود. ماکان با کلافگی سرش را بالا آورد و به مهتاب نگاه کرد با دیدن اشک های او با وحشت گفت: مهتاب...چی شده؟ مهتاب صورتش را با دست پوشاند و گفت: وای خدا اصلا فکرشم نمی تونم بکنم. ماکان از روی مبل مقابل او بلند شد و کنارش نشست. صدای هق هق آرام مهتاب را به راحتی می شنید. از وقتی مهتاب را دیده بود انگار آتش به جانش افتاده بود. هنوز ماجرای بدتر را به او نگفته بود.با اینکه از درون می سوخت ولی باید او را آرام می کرد. مهتاب؟ مهتاب خانم بسه. مهتاب دست هایش را از روی صورتش برداشت و به ماکان که درست کنارش نشسته بود نگاه کرد و با همان صدای لرزان گفت: ولی شما که نسبت فامیلی ندارین با هم. ماکان سر تکان داد و گفت: گاهی بین غریبه ها هم پیش میاد. ادامه دارد
ترنج چطوره؟ خیلی بد. لب به غذا نمی زنه. ارشیا هم داره از غصه او دق می کنه. ارشیا که همون اول گفت جواب آزمایش هر چی باشه او با ترنج عروسی می کنه. گفته بچه نمی خواد. ولی ترنج هیچی نمی گه. مهتاب اشک هایی که تند تند روی صورتش سر می خوردند گرفت و گفت: می تونم ببینمش؟ ماکان دستی به صورتش کشید و لبش را جوید. چطور باید به مهتاب می گفت که همه چیز به هم ریخته. فعلا دلش نمی خواست مهتاب چیزی بفهمد با دردی عظیم نگاهش کرد و گفت: آره هر وقت خواستی بیا. و توی دلش خدا خدا کرد برخورد مادرش خیلی هم بد نباشد. چرا توی مدتی که مهتاب نبود همه چیز به همه ریخته بود. مهتاب با ناراحتی از جا بلند شد موقع خارج شدن از اتاق برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت: کی کارت تمام میشه با هم بریم؟ ماکان نگاهش را از او گرفت و گفت: من جای دیگه کار دارم می تونی خودت بری؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد و گفت: آره. می رم. بعد لبخند کوچکی زد و اتاق را ترک کرد. ماکان به در بسته خیره شد و موهایش را چنگ زد. فکر همه چیز را کرده بود غیر از اینجایش را. پیشانی اش را به دستش تکیه داد و گفت: خدایا چکار کنم؟ ادامه دارد
مهتاب با بی حالی توی اتاقش رفت. حالش خیلی بد بود از خودش مدام می پرسید اگر این اتفاق برای او می افتاد چکار می کرد. چیزی ته دلش ریخت نکند چیزی هم باعث شود او وماکان از هم دور شوند. حتی تصورش هم برایش سخت بود. سعی کرد خودش را با کارش مشغول کند. اگر زودتر فهمیده بود حتما با ترنج تماس می گرفت. کارش که تمام شد سیستمش را خاموش کرد و سلانه سلانه رفت سمت اتاق ماکان. امروز ماکان اصلا به دیدنش نیامده بود. خانم دیبا هم داشت وسایلش را جمع می کرد تا بروند. مهتاب پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد: بفرما. مهتاب سرش را داخل اتاق برد. ماکان با چشم هایی سرخ سرش را از روی میز برداشت و او را نگاه کرد. مهتاب وارد اتاق شد و گفت: چرا نمی ری خونه حالت اصلا خوب نیست. ماکان راست نشست و به مهتاب خیره شد. نوع نگاهش با همیشه فرق داشت نوعی شرمندگی و اضظراب توی نگاهش بود. مهتاب دلش نمی خواست به چیزهای بد فکر کند. ولی دست خودش نبود نگاه ماکان او را می ترساند. ماکان نگاهش را گرفت و انداخت روی میز و گفت: نه جایی کار دارم. تو داری می ری؟ مهتاب کوله اش را کمی جابجا کرد و گفت: آره می خوام یه سر به ترنج بزنم و بعد هم برم خوابگاه خیلی وقت ندارم. ماکان سرفه خشکی کرد و درحالی که نگاهش هنوز روی میز بود گفت: ببخشید که نمی تونم برسونمت. مهتاب لبخند کوچکی زد و گفت: این حرفا چیه. تا قبل از این چکار می کردم بعد از اون تو که تعهد نداری مدام من و ببری این ور و اون ور. ماکان فقط سر تکان داد. میشه یه لطف بکنی به مامانت خبر بدی من دارم می رم اونجا؟ ادامه دارد
ماکان دستی توی موهایش کشید و کلافه گفت: باشه خبر می دم. مهتاب اضظراب ماکان را می فهمید ولی تمام آنها را به اتفاقی که برای ترنج افتاده بود ربط می داد. کنار در ایستاد و گفت: ماکان! ماکان دلش با شندیدن نامش از زبان مهتاب آن هم به این نرمی و لطافت به درد آمد. با شیفتگی گفت: جان ماکان! مهتاب دستش رابه در گرفت و گفت: امیدت به خدا باشه. و او را به یک لبخند امید بخش مهمان کرد و با یک خداحافظ از اتاق خارج شد. ماکان زیر لب زمزمه کرد: امیدت به خدا باشه. آرنج هایش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را توی هم چفت کرد. دهانش را به دستش تکیه داد و آه کشید. بعد هم با یک نفس عمیق تلفن را برداشت و شماره خانه را گرفت. ** مهتاب زنگ را فشرد و منتظر پشت در ایستاد. باز شدن در خیلی به نظرش طولانی شد. یعنی ماکان زنگ نزده؟ با تردید دوباره زنگ زد: شاید صدای زنگ و نشنیدن
ماکان دستی توی موهایش کشید و کلافه گفت: باشه خبر می دم. مهتاب اضظراب ماکان را می فهمید ولی تمام آنها را به اتفاقی که برای ترنج افتاده بود ربط می داد. کنار در ایستاد و گفت: ماکان! ماکان دلش با شندیدن نامش از زبان مهتاب آن هم به این نرمی و لطافت به درد آمد. با شیفتگی گفت: جان ماکان! مهتاب دستش رابه در گرفت و گفت: امیدت به خدا باشه. و او را به یک لبخند امید بخش مهمان کرد و با یک خداحافظ از اتاق خارج شد. ماکان زیر لب زمزمه کرد: امیدت به خدا باشه. آرنج هایش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را توی هم چفت کرد. دهانش را به دستش تکیه داد و آه کشید. بعد هم با یک نفس عمیق تلفن را برداشت و شماره خانه را گرفت. ** مهتاب زنگ را فشرد و منتظر پشت در ایستاد. باز شدن در خیلی به نظرش طولانی شد. یعنی ماکان زنگ نزده؟ با تردید دوباره زنگ زد: شاید صدای زنگ و نشنیدن. این بار در با صدای کلیکی باز شد. و مهتاب با نگرانی وارد خانه شد. حیاط تاریک بود و کسی چراغ ورودی را نزد. مهتاب از این چیزها احساس بدی پیدا کرد. شاید مزاحم شدم. برای برگشتن دیر شده بود. بالاخره جلوی ورودی رسید و با یک ضربه به در ان را باز کرد. کسی توی سالن نبود. مهتاب لبش را گزید. این چندباری که به خانه آقای اقبال امده بود هیچ وقت به این سردی از او استقبال نشده بود. باز با خودش گفت: شاید ماکان زنگ نزده اصلا. وای چه بد شد بی خبر اومدم. ادامه دارد