#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۶۹۸
مهتاب هنوز از جایش تکان نخورده بود. ماکان با سرعت پیاده شد و ماشین را دور زد و مقابل او ایستاد. درخشش اشک را توی چشم هایش دید و با آرام ترین لحنی که می توانست رو به مهتاب گفت:
اگر شده تا آخر عمر التماس مامانم کنم من از حرفم بر نمی گردم مهتاب.
لب های مهتاب لرزید. چشم هایش داشت پر اشک می شد. ولی قبل از اینکه روی صورتش سرازیر شوند یک نفس عمیق کشید. دلش نمی خواست الان مقابل ماکان گریه کند.نباید این همه ضعیف به نظر می رسید.
وقتی به خودش امد ماکان بند کوله اش را گرفته بود و او را به سمت ماشین می برد. کنار ماشین ایستاد و بند کوله اش را رها کرد دستش را روی در گذاشت و خیره چشم های او شد.
خواهش می کنم سوار شو.
مهتاب سرش را پائین انداخت و روی صندلی نشست. ماکان نفس آسوده ای کشید و در را بست و با سرعت ماشین را دور زد و خودش هم پشت فرمان نشست و ماشین با یک حرکت از جا کنده شد.
سکوت توی ماشین را پر کرده بود و هیچ کدام قصد نداشتند آن را بشکنند. مهتاب متفکر به بیرون خیره شده و مدام از خودش می پرسید ماکان می خواهد چه چیز را توضیح دهد.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۶۹۹
ماکان چند بار نفس عمیق کشید. نمی دانست از کجا شروع کند. باید از مادرش دفاع می کرد یا نه. توی این موقعیت وجهه مادرش مهم بود یا دل مهتاب.
مهتاب حوصله اش سر رفته بود برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت:
می خواستی چیزی بگی مثل اینکه.
ماکان نیم نگاهی به او انداخت و دوباره حواسش را داد به رانندگی و گفت:
نمی دونم از کجا شروع کنم.
مهتاب با لحن آرامی گفت:
ماکان لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی.
ماکان با حرص گفت:
چرا لازمه مهتاب لازمه.
مهتاب وقتی او را ناراحت دید سکوت کرد و بعد هم زمزمه کرد:
می شنوم.
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی دونم شهرزاد از کجا فهمیده مامان کدوم استخر می ره. برنامه ریخته رفته خودشو به مامان نزدیک کرده و بعد هم بحث کشیده شده به خانواده ها و این چیزا.وقتی مامان...
ماکان مکث کرد و فرمان را توی مشت فشرد وبعد ادامه داد:
مامان گفت یه دختر مناسب برام پیدا کرده و اسم شهرزاد و برد نزدیک بود سکته کنم. همون روز اول باهاش حرف زدم و گفتم خودم انتخاب مو کردم.
مهتاب به دست هایش خیره شده بود. از درون می لرزید ولی سعی می کرده ظاهرش چیزی را نشان ندهد. ماکان نیم نگاهی به نیم رخ او انداخت و گفت:
ولی اسمت و نبردم می خواستم سر فرصت همه چی و برای مامان بگم. تا اینکه مامان دوباره که رفته استخر شهرزاد دوباره بحث و کشیده وسط و از خودش یه قصه در آورده و به مامان گفته.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۰۰
ماکان راهنما زد و ماشین را به گوشه ای هدایت کرد و متوقف شد. دست هایش را روی پاهایش گذاشت و با صدای خش داری ادامه داد:
به مامان گفته...نامزد تو من و به این روز انداخته. چند نفر و فرستاده که منو از تو دور کنن. چون من تو رو دوست دارم.
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. مهتاب بغض کرده بود. این دختر چه پدر کشتگی با او داشت که می خواست زندگی اش را خراب کند. انگار دهانش قفل شده بود.
چون نمی توانست حرف بزند. ماکان به در تکیه داد وبه چهره مضظرب او نگاه کرد. صدایش غم داشت.
مامان با داد و قال اومد خونه و کلی منو سین جیم کرد که راستشو بگم جریان اون حادثه چیه. منم مجبور شدم همه چیو درباره شما و شاهین به مامان بگم. مامان وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده اینقدر حالش بد شد که...که من مجبور شدم فعلا دربرابرش کوتاه بیام.
ماکان از سکوت مهتاب کلافه شده بود.
مهتاب تو رو خدا از دست من ناراحت نباش مامان الان بخاطر ترنج ناراحته من راضیش می کنم فقط مهلت بده.
مهتاب دلش می خواست گریه کند.
ادامه دارد
هدایت شده از باران جباری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو خداياشكرت تاحال دلت خوب شه
.
شکرگزاری، حافظه ی قلب است.
وقتی حال و هوای شکرگزاری را از درون احساس کنی، هر چه
که تو از بابت آن شکرگزار هستی، در دنیای بیرون هم زیاد می شود.
در واقع هدف از شکرگزاری، صرفاً عمق بخشیدن به احساس است
چون هر قدر احساست عمیق تر باشد، وفور نعمت بیکرانی نصیب تو خواهد شد🤍
📝صوت آیت الکرسی 👆
🎤استاد #عبدالباسط
📌برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عجل الله آیت الکرسی بخوانیم
🌸🍃🌸🍃
"ابن سیرین"جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، گفت: " پارچهها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد".
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید.
پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت.
ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده خواهش کرد، فایده نبخشید. زن گفت چارهای نیست باید کام مرا بر آوری.
و گرنه الان فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد".
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن.
از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد...
چارهای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت.
فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم.
به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون رفت، سر و صورت خود را به نجاسات کرد و با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت و به طرف زن آمد.
تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و با عصبانیت فورا او را از منزل خارج کرد.
چقدر برای یک جوان با آبرو سخت است او را با آن قیافه و وضع در خیابانها ببینند
اما نه...!!
خداوند هم کار او را بی اجر نگذاشت و همانجا مزد کار او را داد:
ابن سیرین با همان قیافه از خانه آمد بیرون ، اما :
انگار اون روز و آن ساعت همه مرده بودن....
هیچ کس ابن سیرین را با آن قیافه ندید ، واز آن روز به بعد تا همیشه از او بوی خوشی استشمام می شد
و همچنین خداوند مشابه حضرت یوسف علیه السلام علم تعبیر خواب به او عنایت فرمود....
راستی ما اگر جای او بودیم چه می کردیم...
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
رسول خدا صلی الله علیه و آله سلم فرمودند:
إنَّ الدِّين يُسْرٌ، ولنْ يُشادَّ الدِّينَ أحدٌ إلا غَلَبَه، فَسَدِّدُوا وقاربوا، أبْشِرُوا، واسْتَعِينُوا بالغُدوةِ والرَّوْحَة، وشيءٍ من الدُّلْجةِ.
دين آسان است؛ و هرکس آن را بر خود سخت بگيرد، سرانجام خسته و درمانده میشود؛ پس در رفتار، کردار و اقوال خود معتدل باشید و راه راست و میانه را در پیش گیرید، شادمان باشید و از نشاط خود در اوقات مختلف شبانه روز برای عبادت بهره گیرید.
الحدیث
🌱
غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست!
یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔮تکنیک قدرتمند پاکسازی با به آغوش کشیدن درخت😊💚🌳
درخت میتونه انرژی های منفی شما رو تخلیه کنه و به شما عشق و انرژی بده🌿🍃