eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
مهتاب مقابل در توقف کرد. سه سال پیش با ترنج از همین جا رد شده بودند و همین حرف را به هم زده بودند. الان ترنج کجا بود؟ ماکان چی؟ با یاد آوری اسم ماکان انگار که زخم کهنه ای سر باز کند درد توی سینه اش پیچید. نزدیک چهار سال از ان روزها گذشته بود. سرش را تکان داد و رو به دخترهای دبیرستانی که عقب مانده بودند گفت: آهای شما دوتا زود باشین این جا گم بشین دفتر مخصوص اشیا گمشده نداره ها. دخترها خندید و مهتاب هم همراهشان خندید و از سردر حمام وارد شد. حوصله تماشا کردن نداشت واقعا مدرسه چه فکری کرده بود که برای بار هزرام بچه ها را برای بازدید اینجا آورده بود. اگر بچه ها اصرار نکرده بودند اصلا نمی آمد. بخاطر سن کمی که داشت بین بچه ها محبوب بود. خیلی سریع تر از آنکه فکر میکرد کارش برای تدریس در هنرستان دخترانه درست شده بود. آن درس خواندن ها و تست زدن ها بالاخره فایده ای داشت و مهتاب تهران قبول شده بود. با مدرک لیسانس از دانشگاه تهران برایش خیلی سریع کار پیدا شد. معلم های بچه های گرافیک اغلب رشته نقاشی بودند و یکی دو نفر بقیه کاردانی خوانده بودند. ادامه دارد
صبح ها توی مدرسه تدریس می کرد و عصر ها توی یک شرکت خصوصی طراحی می کرد. دو تا از دختر ها داشتند به سر کچل یکی از مجسمه ها دست می کشیدند و مهتاب به این حرکت آنها می خندید. مامور آنجا بهشان تذکر داد که به مجسمه ها دست نزند. دو دختر با خنده از مجسمه دور شدند و مهتاب با خودش فکر کرد بهتر است این باز دید تکراری با یک چیزی برای بچه ها به یاد ماندنی کند. از حمام خارج شد و مقابل در ایستاد. نمی دانست جرئتش را دارد یا نه که دوباره پا به آن قهوه خانه سنتی بگذارد. ولی دلش می خواست دوباره روی تخت های آن جا فالوده های خوش مزه اش را امتحان کند. باید خانم حیدری را راضی می کرد. بچه خیلی زود دست از بازدید کشیدند. مهتاب به گروهی از بچه ها نگاهی انداخت و گفت: فالوده خوارش دستاشون بالا. چند نفر با سر و صدا دستشان را بالا بردند و یک عده هم گفتند زیاد دوست ندارند. بچه هایی که از راه می رسیدند می پرسیدند جریان چی است و خلاصه در عرض یک دقیقه همهمه افتاد بین بچه ها بروند و فالوده بخوردند. خانم حیدری وسط جمعیت ایستاده بود و رو به مهتاب داشت نق می زد: خانم سبحانی اینقدر بودجه نداریم بریم اینجا فالوده بخوریم. مهتاب دست روی شانه خانم حیدری گذاشت و گفت: دنگیش می کنیم هر کی پول خودشو می ده. بعد چرخید طرف بچه ها و گفت: نظرتون چیه؟ ادامه دارد
همه با دادو قال تائید کردند یک عده نق زدند که توی سرما فالوده نمی چسبد و مهتاب برای راضی کردن کل جمع گفت: اینجا نوشیدنی گرم هم داره نگران نباشین. بعد صدایش را آهسته کرد و گفت: قلیون هم هست. بچه ها از خنده ریسه رفته بودند و خانم حیدری مشکوکانه آنها را نگاه می کرد. مهتاب به همراه فرح بچه ها را به سمت قهوه خانه هدایت کرد. فرح کنار گوش مهتاب گفت: ای شورش گر. مهتاب چشمکی به او زد و گفت: جون مهتاب فالوده هاشو بخوری مشتری میشی. زمان دانشجویی زیاد می آمدی اینجا؟ مهتاب مقابل سر در ایستاد. خاطراتی که از این قهوه خانه داشت جلوی چشمش بالا و پائین پرید. آه کشید و با یک لبخند کم رنگ سر تکان داد. فرح جلو تر از او رفت و گفت: بیا دیگه. مهتاب وارد شد. انگار که وارد ماشین زمان شده بود پرت شد به خاطرات گذشته اش. طاقتش را نداشت. بغض گلویش را گرفت و غم آن روزها جانش را پر کرد. فرح با تعجب نگاهش می کرد. چشم های مهتاب خیس شده بود. ادامه دارد
محسن لگدی زیر ماکان زد و گفت: این موبایلت خودشو خفه کرد. ماکان غلطی زد و گفت: باز عین گاو میش از رو من رد شدی. پاشو جوابشو بده تا نشونت ندادم گاو میش کیه. ماکان با موهای آشفته و چشمانی خواب آلود از توی رختخوابش بیرون آمد. به محسن که به تابلو مهتاب خیره شده بود نگاهی انداخت و تازه خواب از سرش پرید. با یک حرکت از روی تخت بلند شد و یکی زد تخت سینه محسن. هوی مگه نگفتم تو اتاق من چشات و درویش کن. محسن نیش خندی زد و گفت: آدم خرتر از تو ندیدم. چهار ساله با یه نقاشی دل خودتو خوش کرده. ماکان محسن را از اتاقش بیرون هل داد و گفت: حالا تو که هنوز همونم نداری خوبی؟ گمشو بیرون. پایش را مثل خط کشید توی چهارچوب و گفت: از این به بعد از این جلوتر اومدی کلا باید بری رو ویلچر بشینی فهمیدی؟ برو بابا. هر کی ندونه فکر می کنه خوده دختره نشسته تو اتاقش. ماکان دوباره او را هل داد و گفت: محسن اول صبحی پا رو دم من نداز جون عزیزت. من نزده می رقصم تو دیگه برا من روضه نخون. محسن یک قدم عقب رفت و گفت: تو شهر شما با روضه می رقصن ؟ ماکان خیره او را نگاه کرد و با یک حرکت در اتاقش را بست. دستی توی موهایش کشید و رو به تابلو گفت: زیاد جدی نگیر این محسن یه بی شعوریه که دومیش خودشه. ادامه دارد
هدایت شده از باران جباری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کار ساده را انجام بده بعد برکاتش را ببین. 🎙 استاد مسعود عالی  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از باران جباری
38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشمزه به روش مامان رقیه 😍 سلام عشقای من 😂 🏡🌳🌾 تقدیم به نگاه قشنگ تون 🦋
بعد خمیازه ای کشید و موبایلش را برداشت که اینقدر زنگ زده بود که قطع شده بود. نگاهی به موبایلش انداخت و گفت: اوه اوه فکر میکنی کی بود؟ اگه گفتی؟ خودشه سوری جون بود. روی تخت ولو شد و شماره سوری خانم را گرفت: جونم سوری جون؟ کجا بودی این همه زنگ زدم. خواب بودم سوری جون شما که عادت به این سحر خیزی ها نداشتی. و دوباره خمیازه بلندی کشید و به تابلو خیره شد. دائیت اینا اومدن. ا خوش اومدن. نمی خوای بیای دیدنشون. چرا میام؟ صدای سوری خانم با هیجان گفت: جدی میای؟ ماکان دوباره خمیازه کشید و گفت: کجا؟ ماکان منو مسخره کردی؟ نه به جون سوری جون. دعوشون می کنم شام بیرون. صدای سوری خانم پر بغض شد: یعنی من به تو چی بگم. کی می خوای این اداها رو بس کنی. ماکان بسته سیگارش را از روی میز کنار تختش برداشت و یکی بیرون کشید و روشنش کرد. همانجور که به تابلو مهتاب نگاه می کرد چند پک کوچک و پشت هم زد و گفت: کدوم اداها؟ سوری خانم با همان صدای لرزان گفت: اول اون سیگار کوفتی رو خاموش کن اول صبح معده خالی زخم معده می گیری. بعد اینکه الان چهار ساله پاتو توی این خونه نذاشتی. ماکان اخم کرد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت: قسم خوردم سوری جون نمی تونم قسمم و بشکنم. تو اون موقع تو عصبانیت یه حرفی زدی. نه یه حرفی نبود. جدی بود ولی شما جدیش نگرفتین. ادامه دارد
گفتین مهتاب نه منم گفتم چشم. مهتاب نه باشه منم می رم. سوری خانم به هق هق افتاده بود. ماکان دل مادرتو نشکن. ماکان ته سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت: شما بد دل مارو شکستی سوری خانم. من چکار به دل تو دارم. دارم زندگیمو می کنم. تو به این میگی زندگی؟ آره. زندگی من اینه. اصلا فرض کن من زن گرفتم. زن گرفته بودی هفته ای یه بار یه سر به مادرت می زدی لااقل. الان نمی زنم. تو به این می گی سر زدن. میای دم در ده دقیقه وامیستی می ری. آرزو به دلم موند یه نهار با ترنج و ارشیا دور هم بخوریم. گفتم ترنج عروس میشه تنها می شیم. حالا اون صبح و شب اینجاست و تو نیستی. ماکان موبایلش را از کنار گوشش برداشت به پیشانی اش تکیه داد و چشم هایش را بست. دوباره آن را کنار گوشش گذاشت و گفت: من دیگه باید برم شرکت کار دارم. پس نمی آی؟ نه فکر نکنم. باشه. هر جور راحتی. تماس قطع شد. ماکان بغض کرده سرش را به دیوار تکیه داد و چند بار پس سرش را به دیوار کوبید. و نگاه خیره اش را از روی تابلو مهتاب برنداشت. تا کی این مکالمه های تکراری می توانست ادامه داشته باشد. سوری خانم باورش نمی شد ماکان واقعا از ان خانه برود. ولی وقتی یک هفته یک ماه شد سوری خانم فهمید که این بار ماجرا جدی است. ادامه دارد
برای به دست آوردن دل ماکان رنگ و وارنگ دختر به او معرفی می کرد و ماکان فقط گوش می داد. دو سه باری هم بدون خبر دادن به او قرار خواستگاری گذاشت و وقتی ماکان شب خواستگاری اصلا نیامد این کار را هم تعطیل کرد. تازه داشت می فهمید چه بلایی سر ماکان آمده. ماکان سر قسمش ماند و دیگر پایش را توی آن خانه نگذاشت ولی هر چند وقت یک بار می رفت و جلوی در او را می دید و می رفت. بیشترین جایی که می رفت خانه ترنج بود. با محسن هم خانه شده بود. محسنی که به قول خودش هنوز برای مخملی شدن گوش هایش زود بود. زندگی با محسن سخت بود. ولی ماکان خودش را عادت داد. به همه چیز. به نبودن مهتاب به تنهایی به کار کردن شبانه روزی و به حرف زدن با عکس مهتاب. از روی تخت بلند شد و کنار تابلو مهتاب ایستاد و گفت: یه روز گند دیگه شروع شد. کی تموم می شن این روزا؟ و از اتاق خارج شد. توی ماشینش سیگار دیگری روشن کرد که دوباره موبایلش زنگ خورد. این بار ترنج بود. سیگار را با لبش نگه داشت و موبایلش را با دست راست روی گوشش گرفت و با دست چپ شیشه را پائین داد. جانم را از بین لب های بسته گفت و بعد سیگارش را با دست چپ گرفت. سلام داداش. سلام چطوری؟ بد نیستم. اون زنگوله ات چطوره؟ ادامه دارد
وای ماکان به خدا خل شدم. این ارشیا همش ول می کنه می ره یه ذره کمکم نمی کنه تا می گم نگهش داره هزار تا بهونه میاره. ماکان با لذت دود سیگارش را بیرون داد و گفت: می خوای برم حالشو بگیرم؟ آره یه گوشمالی اساسی بهش بده. ای ای واقعا که ترنج خجالت نمی کشی. شوهرته ها. برم بش بگم؟ صدای خنده ترنج توی گوشی پیچید: نمی خواد خودش اینجاست داره با به قول تو زنگوله اش بازی می کنه. ماکان ته سیگارش را از شیشه بیرون پرت کرد و گفت: خوب مامان گفت چی بگی بهم؟ ترنج متعجب گفت: مامان؟ نگو مامان بهت زنگ نزده و نگفته برو رو مخ ماکان. ترنج خنده ای کرد و گفت: اینقدر تابلوه؟ خراب تابلوه. هیچی دیگه لو رفت. ماکان هم خندید و گفت: تازه خودش هم کله سحر زنگ زده و کلی اه ناله کرده. صدای نق زدن های کودکی توی گوشش پیچید. چی میگه؟ هیچی ارشیا داره می ره اینم داره نق می زنه. می ری خونه مامان اینا؟ آره میرم اونجا. به مامان چی بگم. ماکان با خنده گفت: بگو ماکان گفت خیلی مخلصیم سوری جون. صدای نق نق بچه بیشتر شد. برو به بچه برس. باشه ولی ماکان مامان بسشه دیگه. تمومش کن. ماکان زمزمه کرد: نمی تونم ترنج. نمی تونم. مامان در حق من بد کرد. مامان خیلی وقته پشیمونه. ادامه دارد
پشیمونی مامان به درد من نمی خوره. مهتاب رفته. من نه ازش آدرسی دارم نه چیزی یه شماره داشتم که چهار ساله خاموشه. شماره باباش و داشتم که توی گوشی قدیمم بود. اونم داغون شد و هیچی. رفتم بیمارستانی که مادرش بستری شده بود هر چقدر التماس کردم آدرسی ندادن. دستم به کجا بند بود. پاشم برم تو شهرشون خیابون ها شو بگردم یا برم دست به دامن رامین بشم بگم از اون شاهین نامرد برام آدرس بگیره. ها ترنج کدومش؟ کجا برم؟ تو یه راهی پیش پام بذار. ماکان کلافه صحبتش را قطع کرد: برو خوش بگذره. ترنج داشت گریه می کرد. ترنج بس کن بی خیال بابا من چهار ساله دارم این جوری زندگی می کنم به خدا من ازهمین زندگی راضیم هی دم به دقیقه زنگ نزنین یادم نیارین چه بلایی سرم اومده. بذارین با همین روش زندگی کنم. باشه داداش به مامان می گم دیگه چیزی نگه. خیلی خانمی. حالا جلو بچه گریه نکن. بق کرده داره منو نگاه می کنه. خوب معلومه نشستی جلو بچه اشک می ریزی اونم بق می کنه. کاری نداری داداش. نه سلام برسون. خداحافظ. ماکان ماشینش شاسی بلندش را جلوی شرکتش پارک کرد و عینکش را از چشم برداشت و به سمت شرکت رفت. ادامه دارد
ساختمان شرکت را بعد از رفتن مهتاب عوض کرده بود. نمی توانست هر روز از کنار ان اتاق خالی رد شود که همیشه هم چراغش خاموش بود. منشی جدیدش خانم رفیعی با دیدنش بلند شد و سلام کرد. ماکان سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز گذاشت و کتش را در آورد. بعد از رفتن مهتاب دیگر مثل سابق سر و وضعش برایش مهم نبود. بیشتر اسپورت می پوشید. شال گردنی که مهتاب به او داده بود را از دور گردنش برداشت و روی کتش انداخت. پشت سیستمش نشست و روشنش کرد. سیستم که بالا امد به عکس دسکتاپ خیره شد. عکس چهره مهتاب بود. همان که با ترنج شب عروسی گرفته بود. لبخندی زد و به چهره مهتاب خیره شد. غم توی چشم هایش از توی عکس هم معلوم بود. کجایی مهتابم؟ ماکان دست توی جیب کنار ماشینش ایستاده بود. و به جدول کنار خیابان ضربه می زد. ترنج درحالی که پسرش توب بغلش بود از خانه بیرون امد. مینو هم پست سرش بود. ماکان سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. چند وقت پیش یکی از کاندیدا های زن گرفتن او بود که مادرش برایش قطار کرده بود.پوزخندی زد و لگد محکمی به جدول زد. مینو به سمت ماکان امد و سلام کرد. سلام ماکان خان تحویل نمی گیری؟ سلام. مینو خانم. ببخشید مزاحم شما شدم. نه بابا خواهش می کنم. ماکان به سمت ترنج چرخید و گفت: بده ببینم این زنگوله رو. ترنج با خوشحالی گفت: خدا خیرتم بده. بس که آویزون من شد حالت تهوع گرفتم. ماکان گونه او را بوسید و گفت: چرا اینقدر مامانت و اذیت می کنی پسر؟ ادامه دارد