#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۹
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید که باعث شد ماکان لبخند بزند.
دلم برای همه حرکاتت تنگ شده بود. کجا بودی دختر. زندگیمو داغون کردی می بینی من همون ماکانم همونم؟ به خدا نیستم. وقتی رفتی شدم یه جنازه. از خونه مامان اینا رفتم دیگه به مامان نمی گم مامان می گم سوری تو تنهایی سوختم مهتاب بدون تو سوختم.
هر روز منتظر بودم برگردی. من آدرسی ازت نداشتم تو چی تو که می تونستی منو خبر کنی.
مهتاب با حرف های ماکان دوباره اشکش جاری شده بود. دو قطره اشک هم روی صورت ماکان سر خورده بود. مهتاب لب هایش را تر کرد و وسط گریه گفت:
من نمی تونستم.
ماکان پرسوال نگاهش کرد.
چرا؟ چرا نمی تونستی؟
مهتاب توی خودش جمع شد و گفت:
تو فکر می کنی به من چی گذشت این چند سال. فکر می کنی خیلی خوب بود برام. به خدا نه هر لحظه اش برام مثل یک شکنجه بود. تو از هیچی خبر نداری.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۹۰
ماکان نگران گفت:چی شده مهتاب؟
ماجرای خودمون و به ماهرخ گفته بودم. اونم به مامان گفته بود ولی یه جوری گفته بود انگار خانواده ات همچین خواسته ای دارن و فکر می کردن شما میان خواستگاری....ولی وقتی برگشتم بابا همش می پرسید پس اینا کی میان و من...من آخرش مجبور شدم بگم جریان چی بوده.
مهتاب دستش را جلوی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه را سر داد. ماکان ماشین را کناری نگه داشت و با نگرانی او را صدا زد:
مهتاب تو رو خدا گریه نکن.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
تو نمی فهمی من چی می گم بابام بهم گفت از اعتمادش سو استفاده کردم تا مدت ها باهام حرف نمی زد. تهران که قبول شدم کارشناسی می خواست نذاره برم ولی اینقدر التماس کردم و قول و قرار گذاشتیم که قبول کرد. کلی شرط و شروط برام گذاشت گفت دیگه حق ندارم با شما در ارتباط باشم.
بعد نگاهش گریانش را دوخت به او و گفت:
میبینی شرایط من بدتر بود.
ماکان آه کشید و گفت:
حالا چی مهتاب؟ نکنه دوباره می خوای بری ها؟ مهتاب دیگه نمی زارم بری حتی اگر شده بدزدمت این کار و می کنم ولی نمی ذارم دیگه بری.
ادامه دارد
🕊خوب است که ماهم مثل باران حس بگیریم✨
هرشب سراغی ازنرگس بگیریم✨✨
🕊⃟🌿 #امامزمان 💓
#حضرت_مهدی
#حضرت_زهرا
امـــــامـ زمـــانـــے باشیم
قرار_ شبانه
🌱باید برای آمدنش لحظه را شمُـرد...
🌱آن لحظه ای که رخ بنماید بهارِ ماست...
#سلامحضرتخورشید
#امام_زمان♥
هدایت شده از باران جباری
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان سعی کنید این کلیپ رو ببینید
۷۲ نشانه از نشانه های اخر زمان👆👆😔😔😔
🔑📑با نشـــر در ثــواب آنها شریــک شویــد⇣
#داستان_آموزنده
#پاداش_دسته_گل_اهدايى
🔹 يكى از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلى تقديم آن حضرت نمود.
حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود:
تو را در راه خدا آزاد كردم .
انس كه ناظر اين برخورد انسانى بود از آن حضرت با شگفتى پرسيد:
چگونه در مقابل يك دسته گل بى ارزش او را آزاد كردى ؟! - چون ارزش مادى يك كنيز به صدها دينار طلا مى رسيد. -
حضرت با تبسمى حاكى از رضايت خاطر بود فرمود:
خداوند اينگونه ما را ادب كرده ، چون در قرآن كريم مى فرمايد:
اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها
اگر كسى به شما نيكى كرد او را نيكى و رفتار شايسته ترى پاسخ دهيد.
و من فكر كردم ، از هديه اين كنيز بهتر اين است كه در راه خدا آزادش كنم
🔹 اگر واقعا هر كس خوبيهاى مردم را با نيكيها و رفتار خوب ترى پاسخ مى داد، همان طور كه خاندان پيغمبر گرامى انجام داده اند، زندگى بهتر و جامعه ما جامعه اى اسلامى مى شد.
📚بحار: ج 44، ص 194.
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۹۱
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
ترنج خوبه؟
ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
خوبه. بعد از ازدواجش دیگه دنبال درس نرفت. ارشیا خودش یه شرکت زده ترنج تو اون طراحی می کرد. بعدم که پسرش به دنیا اومد. اسمش امیر علیه.
دلم تنگ شده براش.
دلم منم تنگ شده برای تو. مهتاب می مونی؟
نمی تونم .
ماکان کلافه در داشبور را باز کرد و کاغذ و خوداری بیرون بکش و رو به مهتاب گرفت و گفت:
بنویس
چیو؟
آدرس خونتون و شماره بابات.
ماکان!
بنویس مهتاب. من این بار نمی ذارم تو بری و گم بشی. بنویس.
ماکان اینقدر در را با شدت باز کرد که همه از جا پریدند.
سلام.
سوری خانم شوک زده از جا پرید. ماکان برگشته بود خانه ان هم بعد از این همه مدت. سوری خانم خودش را با عجله به ماکان رساند و او را در آغوش گرفت:
ماکان بالاخره برگشتی.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت ۷۹۲
ماکان خودش را از اغوش مادرش بیرون کشید و با شوقی کودکانه گفت:
مامان مهتاب و پیدا کردم.
سوری خانم گیج گفت:
مهتاب و پیدا کردی؟
آره مامان پیداش کردم. بعد سراسیمه کاغذی را از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت:
بیا مامان نگاه کن اینم آدرس خونه شون. شماره باباشم گرفتم.
چشم های سوری خانم را لایه ای از اشک پوشانده بود. دستش را بالا اورد و روی صورت ماکان گذاشت. ماکان دستش را روی دستش مادرش گذاشت و با صدای پر خواهشی گفت:
مامان برام می ری خواستگاری؟
سوری خانم در حالی که نگاهش را از روی صورت ماکان بر نمی داشت سرش را به نشانه بله تکان داد. ماکان با هیجانی که نمی توانست کنترلش کند ادامه داد:
مامان باید ببینیش. چه خانمی شده. خانم معلم شده. با بچه های مدرسه اومده بودن اردو. مامان می دونی رفته تهران لیسانس گرفته. الان برای خودش کلی طراح شده. مامان کی می ریم خواستگاری.
با این حرفش خنده جمع توی سالن بلند شد.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۹۲
دائی اش از جا بلند شد و گفت:
خدا رو شکر مهتاب خانم پیدا شد ما شما رو زیارت کردیم و به سما او رفت. ماکان خجالت زده به او و زن دائی اش سلام کرد. بعد دوباره رو به مادرش گفت:
مامان کی بریم؟
سوری خانم هم وسط گریه خندید و گفت:
بذار برسه خونشون.
میشه شما الان زنگ بزنین با خانواده اش صحبت کنین؟
الان؟
خوب آره هماهنگ کنین تا رسید ما هم بریم دیگه.
سوری بازوی پسرش را گرفت و گفت:
ماکان جان هر کاری یه اصولی داره اینجوری درست نیست.
ماکان با اعتراض گفت:
مامان به خدا می خواین دوباره طولش بدین.
نه عزیزم. من می گم بذار دختره برسه خونه شون یه صحبتی با خانواده اش بکنه.
نمی خواد. شما زنگ بزنین.
یعنی همین الان؟
آره همین الان.
دوباره دائی اش وسط حرفشان پرید و گفت:
من اینجام از مامانت قول می گیرم این بار طولش نده.
بعد رو به خواهرش گفت:
سوری قول می دی؟
داداش من از خدامه ماکان زن بگیره.
و با عشق به ماکان نگاه کرد. دیگر اشتباه چهار سال پیش را تکرار نمی کرد.
ادامه دارد