eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و هفت اینقدر که شب قبل هول بودم ،یادم رفت کادوی نهالو از تو ماشین ببرم پایین،وقتی میخواستم برم شرکت،چشمم بهش افتاد،وقتشو نداشتم ،بازش کنم...به همین خاطر سریع رفتم شرکت؛بازم مستقیم رفتم سمت اتاق رئیس؛نفس عمیقی کشیدم،خواستم خونسردیمو حفظ کنم؛همینکه خواستم وارد بشم،صدای مستانه رو شنیدم که سلام کرد،چرخیدم سمتش ودیدم که کنارم ایستاده،سرمو گرفتم پایین وجوابشو دادم:سلام با صدای یواشی گفت:میری داخل؟؟ بازم نگاش کردم و گفتم:بله.... خودش جلوتر ،تلنگری به در زد ورفت داخل،منم پشت سرش!!همینکه رئیس مارو باهم دید،چهره اش بشاش شد ؛سلام که کردم با ملایمت جوابمو داد،بعد گفت:برم جلو.. با احتیاط ،دو سه قدمی جلو رفتم و ایستادم،مستانه رفت کنار میز،رئیس تک سرفه ایی کرد وگفت:خب.....میخوای چکار کنی؟؟اول اینکه میخوام بدونم چرا دیروز بدون گرفتن مرخصی ،وخبر قبلی؛ از شرکت زدی بیرون؟! قبل از اینکه حرفی بزنم،مستانه،خطاب به پدرش گفت:باباجون....ول کنین این حرفا رو.... رئیس ساکت شد،سرم هنوز پایین بود ولی از گوشه چشمم داشتم نگاشون میکردم،رئیس گفت:اولین چک مادرتو برگشت دادم....بدون که من تو کارم کاملا جدی هستم،پس به دنبال راه درو نباشه!!من زرنگتر از شماها هستم.... با صدای لرزانم گفتم:من کاری به کار معامله شما ومادرم ندارم....چرا منو وارد بازیتون کردین؟؟... پوزخند زنان اومد سمتم وگفت:یعنی می شینی وزندون رفتن مادرتو تماشا میکنی؟؟ راست میگفت ،میتونستم بیخیال باشم؟؟ عجزگونه نگاش کردم،بعدم نگامو به سمت مستانه معطوف کردم وگفتم:مستانه خانم من میتونم با شما حرف بزنم؟؟؟ یه جوری شد،خنده ایی کرد وگفت:باکمال میل... رئیس ،هیچی نگفت ومن ،گفتم:ببخشید میشه خصوصی؟؟ رئیس همینکه ،این حرف منو شنید،اخمی کرد وگفت:هر حرفی هست اینجا در حضور خودم میزنی!! مستانه اومد کنار پدرش ایستاد وگفت:من....من....از پدرم خواستم بهت یه فرصت بده،نمیدونم میخوای از این موقعیت استفاده کنی یانه؟!! خدایا!!!!...باید چی میگفتم!؟به مستانه نگریستم وعاجزانه گفتم:ازتون تمنا میکنم ،به مادرم یه فرصت بدین....من....من....خودم تا چند وقت دیگه قول میدم،همه پولشو تسویه کنم، رئیس بازم پوزخندزنان گفت:چجوری میخوای جورش کنی؟؟من همه این مدت بهت لطف کردم،وگرنه این کارو برای کارمندای دیگه م که نمیکنم،چون ازت خوشم می اومد این همه مزایا رو در اختیارت گذاشتم،از این به بعد مثل یه کارمند عادی هستی،حساب من ومادرتم از تو جداس... باید عاقلانه تر تصمیم میگرفتم،بعد از لحظاتی سکوت ،گفتم:باید بهم فرصت بدین....یع.....یعنی.....یه مدت !! میخوام فک کنم...اگه به نتیجه رسیدم ،بهتون جواب میدم!! چهره هر دوتا،شادمان و راضی شد؛بعد رئیس،با نگاه پیروزمندانه ایی به من،گفت:یادت نره اینکار من اول یه لطفه در حق تو....بعد یه موقعیت مناسبه برای نشون دادن خودت،میتونی آینده درخشانی رو برای خودت رقم بزنی،خیلیا الان آرزو دارن جای تو باشن....حتی خیلی از همین کارمندای خودم تو این شرکت....پس یه وقت به سرت نزنه که من چون خودم بهت پیشنهاد دادم،حتما دخترم یه مشکلی داره!! مستانه ،نگاه تندی به پدرش انداخت،نمیدونم چی شد که رئیس هم بلافاصله هول کرد و با دستپاچگی گفت:دختر من از هر انگشتش یه هنر میباره،...اون فقط از تو خوشش میاد واسه همین ،بهت این پیشنهادو دادم!! میخوام صد سال سیاه،ازم خوشش نیاد!!خدایا آخه این چه بلایی بود!!یه نگاه دیگه بش انداختم،قابل مقایسه نبود با نهال!!میدونم همه چی زیبایی ظاهری نیست ولی اینم یه بخشی از موضوعه که واسه منم مهم بود!!من از بچگیم عاشق نهال بودم،کاش هیچوقت این عشقش تو وجودم پا نگرفته بود که اینجوری گرفتارش بشم!!!..به هر حال باید تصمیم نهایی خودمو میگرفتم،یا باید از خودم میگذشتم وبا اینکارم ،برای همیشه از عشق قدیمیم جدا میشدم.یا اینکه ،از مادرم میگذشتم،مادرم مثل بابا از پیشم میرفت،بعد از اونم ؛با وضعیت بدی که برام پیش می اومد معلوم نبود،اصلا دایی پژمان ،نهالو بهم میداد یانه!!که البته چشمم آب نمیخوره نهالو بهم بده!!پس اگه با اینکارم مادرو نجات میدادم ،خودمم میتونستم سروسامان بدم،اونوقت بعد از یه مدت ،وقتی همه کارا درست شد،از این دختره،جدا میشدم....آره شاید اینجوری خیلی بهتر بود،...ولی واقعأ عملی کردنش ،خیلی سخت بود!!! ادامه دارد....
قسمت سی وهشت (نهال) نمیدونم چرا عمر آرزوهای شیرینم اینقدر کم بود!!روزی که رفتیم مسافرت،خواب خیلی بدی دیدم؛تو یه جای تاریک وبی نور واکسیژن بودم،همه اش فک کردم....استرس رفتن به مسافرته....ولی اینطوری نبود!!زندگی برام نقشه ها کشیده بود و خودم بی خبر بودم؛وقتی بعد از سفر به ایران اومدیم،همه اش با خودم فک میکردم،حافظ همون شب میاد دیدنم،ولی نه زنگ زد نه اومد!!خودمم که بهش تلفن میکردم جواب نمیداد،موجی از نگرانی تو وجودم اومد!!سابقه نداشت حافظ به تلفنم جواب نده....نمیدونم چی بود که از من براش مهمتر بود؟!!حتی روزایی که باباش ورشکست شده بود،هم؛منو یادش بود وهر دیقه باهام حرف میزد وآروم میشد!!فکرای بدی به مغزم هجوم آوردن....ولی نزاشتم ادامه پیدا کنه،روز بعدش،بعد از همه خستگی که داشتم بازم اول صبح بهش زنگ زدم،اینقدر که جواب نداد قطع شد،ولی بعد از اون یه بار ،خودش بهم زنگ زد!صدای غمگینشو که شنیدم حدس زدم براش اتفاقی افتاده باشه،با قرار ملاقات ودیدنش تو کافه هم تقریبأ مطمئن شدم که حدسم درسته؛امیرحافظ،اون آدم همیشه نبود،رنگ و روش،همه چیو آشکار میکرد!دلم میخواست،از دلتنگیاش وقتی که من نبودم بگه...ولی هیچ حرف تازه ایی نزد،احساس میکردم حواسش پرته...از ایتالیا یه دست لباس خوشگل براش ،خریدم،به مامان گفتم همکارم سفارش لباس داده واسه اون میبرم؛یه پیرهن آبی آسمانی وشلوار طوسی نسبتأ پررنگ که ،ست هم بودن...مطمئن بودم به تنش محشره. دوره کارآموزیم دیگه تموم شده بود و تو بیمارستان رسمأ ،کار میکردم.همون قسمت اورژانس بودم،از میون هم دوره ها و دانشجوهای همکلاسیم دوسه نفری تو اون بیمارستان با من بودن،به کارم علاقه داشتم واصلا شیفتای شب اذیتم نمیکرد...شایدم همه اش به خاطر فکر کردن به حافظ بود.گرچه اونروزا اصلا پیداش نبود،نه زنگی میزد،نه اسمسی میفرستاد!؟هیچی!!دل تو دلم نبود که بهم زنگ بزنه وبگه لباسا به تنش چطور بودن!!با همه فکرای زیاد ودلتنگیایی که داشتم دیگه بهش نه زنگ زدم نه پیغامی فرستادم،باید خودش دلتنگم میشد،اینجوری خیلی بهتر بود؛از بیمارستان که برگشتم خونه،عمه مهتاب خونمون بود،با دیدنش خوشحال میشدم،منو یاد حافظ مینداخت؛عمه بازم حرف دانیالو پیش کشید،اومد تو اتاقم وخصوصیم باهام حرف زد،میگفت؛بیشتر راجع بهش فکر کنم،حرفی نزدم...اینجوری عمه فک کرد راضی شدم خندید وگفت:این مسافرتتونو به فال نیک گرفتم،ایشالله که همه اش خیر باشه!! حوصله بحث کردنو نداشتم،فکر حافظ ونگرانیاش،نمیزاشت آروم باشم!از نگاه های دانیالم دیگه داشت حالم بهم میخورد،پسر خوش قیافه وسالمی بود،ولی من خودم، کلافه بودم......آدم کلافه وپریشان ،به هر چیز کوچیکی گیر میده؛مخصوصأ تو اون موقعیت که حافظو مدتها بود ندیده بودم؛شب که عمه اینا رفتن پس،رفتم تو اتاقم،رو تخت دراز کشیدم ؛خیال امیر حافظ خواب وخوراکمو ازم گرفته بود...چرا پیداش نبود!!؟خدایا نکنه،دیگه منو نخواد!!ولی اون که همیشه به جون من قسم میخورد...یعنی باید به حرفاش شک کنم؟؟آخه این غیرممکنه!دوست دارم هرچه که هست واقعیتو بهم بگه،شایدم فقط به مادرش مرتبط باشه هر چه که بود،زندگی منم مختل کرد!!بعد از چند روز نگرانی و دل آشوبی،خودمو کنترل کردم که اینبار ،من ازش خبر نگیرم ،ببینم خودش یادم میفته یانه!که یه شب،آخر شب بهم اسمس داد،ازش دلخور بودم؛ولی نتونستم بیخیالش بشم؛شیفت شب بودم،نوشته بود اگه بیمارستانم میخواد بیاد دیدنم. نوشتم :آره شیفتم.. خواستم بیاد وحضوری ،همه حرفا وشکایتامو،بهش بگم.هوای خوش اردیبهشت ماه آدمو ترغیب میکرد به بیرون رفتن وزیر نور ماه ایستادن.باهمون لباسای پرستاریم رفتم بیرون وروی پله های ورودی ،ایستادم،ساعت از یک نیمه شبم گذشته بود،هنوز حافظ نیومده بود که ،صدای دکتر صالحی،دکتر بخشو شنیدم :نهال خانم... ادامه دارد....
قسمت سی ونه به سمتش چرخیدم،خیلی خودمونی بود،همیشه اسم کوچیکمو صدا میکرد؛...ازش بدم نمی اومد،ولی بعضی اوقات خودشو خیلی بهم نزدیک میکرد!!بالبخندی ،جلو اومد وگفت:هوای خوبیه...ماهم که تو آسمونه... لبخندی زدم وگفتم:بله...خیلی قشنگه؛ تو چشمام نگاه کرد، یه سه چهارسالی از من بزرگتر بود،قیافه اش معمولی بود،اونقدرا خوش قیافه نبود،ولی بدم نبود،بیشتر تیپ وظاهرش ،در خور توجه بود؛بامکث کوتاهی گفت:امکانش هس چند کلمه ایی باهاتون حرف بزنم؟؟ دستمو تو جیبم فرو بردم وگفتم:اگه مسائل کاریه بفرمایید... سرشو تکان داد وگفت:نه...نه...شخصیه... میدونستم الان سروکله امیرحافظ پیدا میشه،نخواستم منو با دکتر ببینه،به همین خاطر؛بلافاصله گفتم؛اگه میشه بزارین برای بعد.. یه جوری نگام کرد،نمیدونم چرا،ولی احساس کردم از حرفم خوشش نیومد،گردنی کج کرد وهمینکه خواست حرفی بزنه؛صدای حافظ رفت تو گوشم که صدام کرد:نهال.... باشنیدن صداش،انگار قلبمو آب وجارو کردن،اونهمه صفا وتازگی کجا بود !؟؟به سمتش برگشتم،دیدم رو اولین پله ایستاده و داره ،من ودکترو نگاه میکنه؛ با لبخند گفتم:سلام... چشماش سمت دکترو می پایید،از پله ها اومد بالا وسلام کرد،دکتر لبخندی زد وگفت:خب من بعدا باهاتون حرف میزنم. سری تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم،حافظ گفت:دکتر جون یه لحظه وایسا.... دکتر متعجبانه حافظو نگاه کرد،حافظ نزدیکش شد،نوک دماغشو خاراند و با لحن خشنی گفت:میشه بپرسم حرفت چیه با این خانم؟؟ یه لحظه احساس کردم،دکتر ترسید،با نگاهی گذرا به من وبعد حافظ؛گفت:ببخشید من.....من قصد جسارت نداشتم! حافظ،سینه هاشو جلو داد وبااخم گفت:نهال صاحب داره...من نامزدشم،حرفی داری به من بگو!! هم میترسیدم ،هم دیگه داشتم از دست حافظ عصبی میشدم،عهد حجر که نبود،اینطوری با همکار من،صحبت میکرد!!دکتر مرد متشخصی بود،میدونم نیت بدی نداشت،قبل از اینکه ،حرفی بزنه ؛گفتم:حافظ .....مسائل کاری به شما مربوط نمیشه!! چهره دکتر بشاش شد،از اینکه از دست حافظ وسؤالاش ،راحتش کردم...حافظم ساکت شد،دکتر با گفتن یه معذرت خواهی ،از کنارمون گذشت ورفت داخل سالن،و حافظ با دلخوری نگام کرد؛نگامو ازش گرفتم وگفتم:چرا با دکتر اینجوری حرف زدی؟؟نگاش نمیکردم،فقط صداشو شنیدم که گفت:بدجوری نگات میکرد...دوس نداشتم اینجوری نگات کنه... تندی به سمتش برگشتم وگفتم:حافظ.....تو چرا اینجوری شدی؟ -چه جوری شدم!؟؟ -حافظ تو خودت نیستی!!...اینهمه مدت پیدات نبوده،الانم اومدی به جای احوالپرسی کردنت،این برخوردو داری!! -میخوام.....میخوام باهات حرف بزنم. خیلی نگران بود،با تردید گفتم:چه حرفی؟؟ سرشو بلند کرد،نگام کرد وگفت:سردت نیست همینجا تو حیاط ،حرف بزنیم؟! اونقدر که فکر وحواسم به حرفایی بود که میخواست ،بهم بگه،در جوابش هیچی نگفتم وخودم جلوترش،به راه افتادم.حافظ کنارم ،شانه به شانه ام راه،رفت وگفت:نهال.....میدونی که این چندسال،فقط به عشق وخاطر تو زندگی کردم،یعنی خیلی خاطرتو میخواستم... تندی به سمتش چرخیدم وگفتم:خاطرمو میخواستی؟؟ انگار هول شد وبا دستپاچگی،گفت:منظورم اینه که.... انگار نفس برید که دیگه نتونست حرفشو ادامه بده!! نگاش که کردم دیدم،صورتش؛قرمز شده!! یاخدا!!!حافظ میخواست بهم چی بگه؟؟!!دلم پر شد از اضطراب وآشوب!!نفسم داشت بند می اومد،هردومون روبروی هم ایستاده بودیم،حافظ اصلا منو نگاه نمیکرد،نگاهش سمت دیگه ایی،بود و من بریده بریده،گفتم:چرا نمیگی حرفت چیه؟؟ نگام که کرد،مردمک چشماش،برقی زد ،پره تو چشماش،اشک بود!!یعنی چی بود که اینقدر آزارش میداد؟با لحن تندی گفتم:حافظ نیمه جونم کردی!!چرا نمیگی حرفت چیه؟؟ سرشو گرفت پایین وبا بیقرای،دستاشو بهم مالید وگفت:نهال....من....من....نمیتونم تو رو خوشبخت کنم...تو از من خیلی بهتری، لیاقتت از من بیشتره!! انگار،بند دلم پاره شد!!از همین میترسیدم!!!با ناباوری،بهش نگریستم وگفتم:الان به این نتیجه رسیدی؟! نگاشو ازم ،دزدید،سکوت کرد!!با بغضی در گلو،گفتم:پس....یکی دیگه جامو گرفته؟؟آره؟! ادامه دارد...
قسمت چهلم به من پشت کرد،شونه هاش داشت میلرزید!!خدای من!!باورم نمیشد....حافظ داشت گریه میکرد!!سریع رفتم سمتش وروبروش ایستادم،با دستش،چشماشو پوشانده بود،با بیقراری ونفسای بریده،گفتم:حافظ اینا حرفای خودته؟؟!! دماغشو بالا کشید،بازم بدون اینکه نگام کنه،گفت:نهال ما اینجوری فقط داریم،خودمونو گول میزنیم؛پدر تو از من اصلا خوشش نمیاد ومطمئنأ راضی به این ازدواج نیست؛....من!! من ..نمیخوام تو رو دست به سر کنم،باورکن اینجوری نیست!! باید چی میگفتم؟؟به دست وپاش می افتادم ومیگفتم،باهام اینکارو نکن؟!.یانه!؟..یه روزی خودش اومد وبهم گفت عاشقمه،الانم میگه به درد هم نمیخوریم!!!به همین سادگی!!! گلوم داشت آتیش میگرفت!!رفتم ویه گوشه کنار جدولی که بین دو جاده محوطه بیمارستان بود نشستم،توان راه رفتنو نداشتم!!نگام به گوشه ایی افتاد؛حافظ اومد وکنارم ایستاد،بانگرانی گفت:نهال....من همیشه دوست داشتم...بخدا عشقم بهت دروغ نبود!! دلم اینقدر غمگین بود که دوست نداشتم حرفاشو بشنوم...بغضم ترکید ویک آن ،به هق هق کردن افتادم؛دستشو رو سرم احساس کردم،داشت رو مقنعه ام سرمو نوازش میکرد،باچشمای گریان،تندی سرمو گرفتم بالا وگفتم:به من دست نزن!!... دستشو فورأ،عقب کشید وگفت:میخوام بدونی...همیشه جات توی قلبمه...چه باهات باشم چه نباشم!! از جام پریدم وباعصبانیت،گفتم:بس کن این حرفای دروغتو!!....چند ساله گول همین چرب زبونیاتو خوردم... به سمت دیگه ایی نگاه کرد وگفت:من بت هیچوقت دروغ نگفتم،الانم دارم واقعیتو میگم....چندساله تو رو الاف خودم کردم...دیگه نمیخوام اینجوری باشه... باتمسخر وکنایه گفتم :آهان؟!...پس میخوای من الافت نباشم؟!...تو این مدتم به این نتیجه رسیدی آره؟؟ داشت با نگاه غمگینش،سمت ورودی بیمارستان و عبور ومرورها رو نگاه میکرد؛با صدای لرزانش گفت:فقط میگم...منو ببخش...من،من نمیخواستم اینجوری تموم بشه!!ولی...نمیشه!! این جمله رو گفت ودو سه قدم جلوتر از من رفت!! داشتم ،دیوونه میشدم،مثل یه خواب میموند،ایکاش مامان الان صدام کنه وبگه از خواب بیدار شو!!نمیتونستم حرف بزنم از بس که بغض تو گلوم خفه شده بود!!به هر زوری بود،با صدای بلند گفتم:اگه تمومه ،چرا به دکتر گفتی نامزدمی!؟تو که اومده بودی تمومش کنی! سرجاش ایستاد وبعد از مکثی طولانی گفت:چون....چون هنوزم خودمو مالکت میدونم،نه کس دیگه ایی... داشت کاسه صبرم لبریز ،میشد؛با خشم واندوه رفتم جلوش وراهشو سد کردم وگفتم:حافظ راستشو بهم بگو،اگه....اگه پای کس دیگه ایی در میونه چرا اینجوری دست به سرم میکنی؟! یه لحظه نگام کرد وبعد،روشو به سمت دیگه ایی برگردوند ،این دفه رو بدون هیچ بغض واندوهی،گفت:ازم هیچی نپرس،فقط.....اینو بدون که هیچوقت بت دروغ نگفتم!! اینو گفت ودو سه قدم رفت،سرجام خشکم زد؛برگشت به سمتم وگفت:همه خاطرات این چن سالو تو ذهنم به یادگار برداشتم،نمیخوام حذفشون کنم،چون هنوزم بهشون دلگرمم!! چرا اینقدر حرفاش باهم تناقض داشت خدایا!!! رفتم جلو ،در یک قدمیش ایستادم وگفتم:این دو ماه که نبودم....یادم از یادت رفت درسته؟؟ نگاش مأیوس وناباور ،بود!!دستی رو صورتش کشید وبه آرامی گفت:نه.....مشکلات من اونقدر زیاده...نمیخوام تو رو هم درگیر خودم کنم؛ دستام داشت میلرزید،سردم شده بود!به خودم پیچیدم وگفتم:نمیتونم....به همین راحتی بگم خوش اومدی،،آخه این میّسر نیست!! دستشو جلو آورد ولحظه ایی دستای سردمو، تو دستای گرمش گرفت وگفت:نهال عزیزم....اینو بفهم که گاهی وقتا،نرسیدن بهتر از رسیدنه. گریه ام گرفت،بوسه ایی روی دستام به جا گذاشت وخواست بره،با نفسای،بریده بریده گفتم:من این حرفارو نمیفهمم....حافظ من فقط خودتو میخوام،سرجاش مکثی کرد وهمونموقع،یکی از پرستارای بخش با صدای بلند صدام کرد،به سمتش چرخیدم وگفت:نهال مریض جدید آوردن...نمیای داخل؟؟ حالم بد بود،خودمم مریض بودم،منم احتیاج به مراقبت داشتم!!بانگاه بیقرارم،رفتن حافظو با ناباوری نگاه کردم...سپس با دست وپای لرزان وحیران ،رفتم داخل سالن،دو سه مورد مریض خودکشی کرده آورده بودن،همیشه وقتی مریض این شکلی میاوردن،تو دلم سرزنششون میکردم برای کارشون؛شاید هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی منم به پوچی این افراد برسم!!اما اون لحظات برام دردآورترین لحظات بود؛حالت تهوع داشتم،رفتم توی توالت وچند مشت آب تو صورتم پاشیدم،حالم هر دیقه داشت بد وبدتر میشد!!انگار هیچ نیرویی برای احیا دوباره ام به زندگی نبود! ادامه دارد....
قسمت چهل و یک امیرحافظ به هر شکنجه وسختی بود با نهال حرف زدم،خدای من ؛چرا اینقدر سخت بود!!؟وقتی با اندوه وناباوری ،نگام میکرد دوست داشتم،محکم بغلش کنم وبگم ،عزیزترین موجود زندگیمه،ولی افسوس که نمیشد!!وقتی از بیمارستان اومدم بیرون،به سرعت سوار ماشینم شدم وپامو روی پدال گاز فشردم!!خیابونا کمی خلوت بود وبا،سرعت بالا رانندگی میکردم؛دستمو بردم وسیستم ماشینو روشن کردم،رو یه آهنگ شاد بود!!همه چی آرومه،تو به من دلبستی/این چقدر خوبه که تو کنارم هستی/ همه چی آرومه،غصه ها خوابیدن/شک نداری دیگه تو به احساس من/همه چی آرومه،من چقد خوشحالم/پیشم هستی حالا، به خودم می بالم/تو به من دلبستی،از چشات معلومه/من چقدر خوشبختم،همه چی آرومه خواننده داشت فریاد میزد وآهنگ شاد وپرانرژی رو میخوند،ولی قلب من آروم نبود،اشک چشمام قطع نمیشد و داشتم با صدای بلند توی تنهایی خودم زار میزدم،داشتم برای خودم اشک میریختم!!برای بخت سیاه وزندگی ناآرامی که داشتم....بیقراریم با دیدن نهال بیشتر شد.تو این دوسه روز،همه اش با خودم کلنجار میرفتم که این جریانو چطوری بهش بگم؟!چطوری همه چی رو فراموش کنم،چطوری،روی همه خاطراتم باهاش،ملحفه سیاه بکشم ونابودشون کنم؟؟آخه چرا؟!!....تو ماشین داد زدم:آخه خدا ....چرا؟؟چرا من؟!!!....چی میشد نهالو به من میدادی؛اگه اینجوری میشد تاآخر عمرم نوکریتو میکردم.. نیمه شب بود وتو خیابونا داشتم پرسه میزدم....بی هدف ومحزون با قلبی مالامال اندوهگین!!تو اون لحظات فقط گریه آرومم میکرد. هر کاری که میکردم نمیتونستم خودمو گول بزنم وچهره معصوم نهالو تو لحظه آخر از یاد ببرم... وقتی رسیدم خونه ،سیمین تو اتاقش بود همینکه رفتم تو وسوییچ وگوشیمو رو میز پرت کردم،از اتاقش اومد بیرون،انگار منتظرم بود!!چراغو روشن کرد،نورش که به چشمام اصابت کرد،جلو چشمامو با دستم گرفتم و گفتم:چرا روشنش میکنی؟ سیمین اومد جلو،حرف که نزد،دستمو برداشتم که ببینمش؛داشت خیره خیره نگام میکرد،نگامو ازش گرفتم،سیمین آهی کشید وگفت:چرا چشات اینقدر قرمزه؟تا این وقت شب کجا بودی؟؟ جواب ندادم وبهش پشت کردم،هنوزم بغض داشتم ومیترسیدم گریه ام بگیره،!!سیمین اومد جلوم ایستاد وبا ترشرویی ،گفت:حافظ...گفتم چرا چشات قرمزه؟؟؟... نمیخواستم فک کنه دنبال عرق خوردن ولودگی بودم تااونموقع شب!!سری تکان دادم وگفتم:رفته بودم پیش نهال.. نفسی تازه کرد،توچشمام غرق شد وبا صدای آرامی گفت:این وقت شب؟!... قطره اشکی از لابه لای مژگانم فرو چکید وگفتم:رفتم...باهاش تموم کنم... به سیمین پشت کردم،دستمو به حالت مشت کرده به دهانم گرفتم وگازش، زدم تا جلو سیل اشکامو بگیرم!!سیمین اومد جلوم،با ناباوری نگام کردو با تته پته گفت:ت...تو...تو...چیکار کردی؟؟ گریه کردم وتو یه لحظه ،سیمین اومد جلو وبغلم کرد،آغوش من خیلی از آغوش مادرانه او بزرگتر بود،ولی بازم آغوشش برام گرم و امن بود،با صدای گرفته گفتم:مامان...برای همیشه باهاش خداحافظی کردم... سیمین،دستی روی کمرم کشید و درحالیکه نوازشم میکرد،گفت:نگران نباش پسرم....میدونم همه چی درست میشه... نمیخواستم با حرفام آزارش بدم وکاری کنم که این محبت واز خودگذشتگیم به کامش تلخ بشه،واسه همین،دیگه ادامه ندادم.از وقتی تصمیم جدیمو گرفته بودم،به خودم قول دادم که هیچوقت مامانو سرزنش نکنم،اگه حتی توی زندگیم به بزرگترین مشکلات برسم!!به رئیس تلفن کردم وشرط ومعامله گرانشو قبول کردم،دیگه اصلا برام مهم نبود،مستانه چطور دختری باشه؛حوری بهشتی یا اجنه و بدقیافه!! شرط منم برای رئیس فسخ وباطل کردن؛ همه چک های مادرم بود،به راحتی قبول کرد واز چک اولش گذشت وفسخ باقی رو گذاشت بعد از عقد وعروسی... زندگی برام هیچ معنی نداشت،مث یه مرده متحرک شده بودم که فقط جسمش تو این دنیا بود،دیگه از نهال هیچ پیامی دریافت نمیکردم،گاهی اوقات که خیلی دلم هواشو میکرد،یه سر به صفحه اینستا وتلگرامش میزدم تا آروم بگیرم....ولی نمیشدم!!از مستانه متنفر بودم،دوست نداشتم حتی یه لحظه به رابطه باهاش فک کنم...احساس میکردم مسبب همه اون اتفاقات،عشق و دوست داشتن مزخرفش نسبت به من بود ادامه دارد....
قسمت چهل ودو توی قلب و روح و روانم؛همه نهال بود!!آخه چه جوری میتونستم فراموشش کنم!؟به این آسونی نبود!!لحظات شکنجه آور وسخت زندگیمو باید برای روزای آینده که انتظارمو میکشید،پیش بینی میکردم!!هیچ چیزی توی دنیا تلختر از این نیست که به زور؛ تو رو از عزیزت جدا کنن؛اونوقته که از همه رابطه های دنیا بیزار میشی....چون هیچکی پیدا نمیشه که جای اونو؛"همون عشق قدیمی" رو برات پر کنه!!!اونوقته که دیگه نه احساسی برات میمونه،نه دوست داشتنی!!همه چی یخ وسرد میشه ،تبدیل میشی به یه قطعه سنگ،بیخیال همه دوست داشتنا و عشقهای دنیا!! احساس میکردم،زندگیم به ورطه نابودی کشیده شده...رئیس ومستانه دورو برمو پر کرده بودن،مستانه تو شرکت هر روز یه تیپ میزد وبرام عشوه می اومد!!زندگی برام سیاه شده بود،فقط دوست داشتم ،بگذره وتموم بشه!!رئیس بهم گفت،یکی از همون شبا بریم برای خواستگاری وبقیه مراسمات...انگار تو این عالم نبودم که فقط هاج و واج نگاش میکردم!!دوهفته از اونشب وخداحافظی با نهال گذشت،خبر خواستگاری رفتنمو سیمین بین اقوام ،پخش کرده بود و به مهتاب و دانیالم گفته بود..حالا دانیال به ریشم باید می خندید، برای سرهم کردن داستان عشق و عاشقی خودم ونهال که جلوش بازی کردم!! (نهال) اونشب که حافظ اومد دیدنم تو بیمارستان وبهم گفت:دیگه منو نمیخواد،زندگی برام وارونه شد؛هیچی قشنگ نبود،نه دنیا نه تموم زرق وبرقاش!!تو خونه،از اتاقم نمی اومدم بیرون وتو بیمارستانم ،نه باکسی حرفی میزدم نه کاری به کار کسی داشتم،همه حدس میزدن که مشکلی دارم،آیدا که از رابطه ام با امیرحافظ خبر داشت،از شنیدن حرف جدید شوکه شده ویه روز که تو اتاقم رو تخت دراز کشیده بودم وآهنگ گوش میکردم ،اومد دیدنم،دید دارم گریه میکنم به سمتم اومد وخودشو تو آغوشم انداخت،آهنگ همینطور داشت میخوند ومن اشک میریختم:چشمای ناز تو یادم نمیره/کی میتونه واسه تو نمیره/کاش بدونی ،تو قلبم میمونی/هرکاری کردی واسه من همونی/چشم من تاابد گریه داره/این جای کی سر رو دیوار میزاره/غصه هام بیصدا خالی میشه/خاطراتت ،فراموش نمیشه! بی تو برام زندگی ناتمومه/شونه ات واسه گریه هام آرزومه/تو نخواستی باقلبم بسازی،/باختیم ،هردوتامون تو این بچه بازی!!! آیدا ،صورتمو بوسید وباچهره ایی محزون وگرفته گفت:چی شده نهال؟؟چی شده عزیزم؟؟ خودمو به آیدا چسباندم وگریه کنان گفتم:آیدا....حافظ!!! خودشو ازم جدا کرد و ناباورانه نگام کرد وگفت:وقتی شنیدم داره میره خواستگاری،فک کردم تو رو میگن!!!...داشتم دیوونه میشدم از شنیدنش!! آیدا داشت چی میگفت؟؟خواستگاری؟؟ با چشمای مات وحیرانم ،بهش زل زدم وگفتم:خوا....ستگاری؟!! انگار آیدا فهمید سوتی داده!!!گوشه لبشو گاز گرفت وگفت:ای وای!!!یعنی تو...تو خبر نداری؟! فهمیدم آیدا میخواد چی بگه!شدت اشکام بیشتر شد وگفتم:هرچی هست بگو....آیدا میشنوم!! آیدا،با نگرانی،نفسی تازه کرد وگفت:چطور نشنیدی؟!همه جا بحث خواستگاری امیرحافظه از دختر رئیس شرکتش!! تندی آیدا رو نگاه کردم!!!پس،احساسات قلبم بهم دروغ نگفته بودن!!تو اون مدت که حافظ به اون شرکت رفته بود،حس خوشایندی نداشتم،مخصوصا اینکه فهمیدم رئیس شرکتم،دختر داره!!آیدا،سرمو به سینه اش چسباند وگفت:دلگیر نباش،همه مردا اینجورین...همه بی وفا.یه روز تو عمق رابطه شیرین هستی باهاشون ،روز بعد میبینی از پشت بهت خنجر میزنن وهمه چیو باهات تموم میکنن.. حرفای آیدا،مثل پاشیدن نمک بود رو زخمام!!هق هقم بلند شد وگفتم:باورم نمیشه،حافظ بهم خیانت کرده باشه!!حافظ عشقش پاک بود...آیدا بخدا،منو میخواست. پرده ایی از اشک چشمای آیدا رو هم پوشاند،صورتمو بوسید وگفت:عزیزم... سرم داشت میترکید،از بس که گریه کرده بودم!!آیدا،اشکاشو با پشت دستش پاک کرد وگفت:پاشو ...بسه دیگه،با این گریه هات فقط خودتو اذیت میکنی....فعلا طرف که رفتن خوشگذرونی وعشق وحال!!شما رو هم غال گذاشتن... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆حاشیه های ناتمام عوارض واکسن آسترازنکا 🔸ورود واکسن آسترازنکا در ۱۶ فروردین ماه به ایران توسط وزارت بهداشت انجام شد. 🔸علی رغم دستور مقام معظم رهبری مبنی بر ممنوعیت ورود واکسن های انگلیسی و آمریکایی به کشور؛ وزارت بهداشت با توجیه سوئدی بودن واکسن انگلیسی آسترازنکا آن را وارد کشور کرد و درسبد واکسیناسیون عمومی جای داد. 🔸اکنون و بعد از گذشت زمان به علت عوارض بالای آسترازنکا ازجمله لخته شدن خون و سکته های مغزی، تزریق آن دربسیاری ازکشورهای جهان از جمله آلمان، فرانسه، کانادا و...متوقف شده است. ❗️چه مسئولینی پاسخگوی این انتخابات غلط ستاد کرونا و وزارت بهداشت و عوارض ایجاد شده روی مردم هستند؟ ❗️چرا پس از گذشت دو سال از مساله کرونا و اثبات موفقیت داروهای گیاهی و روش های طبیعی و طب سنتی در درمان کرونا، هنوز هم این داروها جایگاهی در پروتکل های درمانی کرونا در کشور ندارند؟ و به جای آن همچنان شاهد واردات وحشتناک واکسن های کرونا به کشور هستیم (واکسن هایی که فقط مجوز مصرف اضطراری دارند؛ دانشمندان مختلف نیز شواهد و مبانی علمی مختلفی بر عدم موفقیت واکسیناسیون در مهار کرونا بیان کرده اند) و مدعیان انقلابی که حمایت از واکسن اجباری میکنن و دلیلشون اینه که رهبری هم واکسن زده!!اما در مقابل دهن کجی وزارت بهداشت به حکم رهبری و ورود واکسن انگلیسی سکوت کردن!!بجاش تا تونستن برچسب منافق!ضد علم!فتنه گر!....به منتقدان واکسن اجباری چسباندن منبع کلیپ: خبرگزاری تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خادمُ الشهداء: 🌷 پاداشش از شهید بالاتره! 🎙استاد مسعود عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و سه دوست داشتم،تا جون تو بدنمه و میتونم،گریه کنم وکسی مزاحمم نشه!!رو تخت دراز کشیدم وگفتم:آیدا اگه میشه تنهام بزار،میخوام تو حال خودم باشم... آیدا از جاش بلند شد وگفت:این کارا رو میکنی همه بهت شک میکنن... داد زدم:تو میدونی دوست داشتن یعنی چی؟!!..تو میدونی...درد به چی میگن ؟؟...من الان درد تو سینمه!! بهم زل زد وبا غم ،گفت:میدونم چی میگی،ولی آخه باید واسه کسی تب کنی که واست تب کنه،درسته یانه؟؟ بازم میون گریه هام گفتم:آره ...ما واسه هم تب میکردیم.. پوزخندی زد و گفت:آره...اگه تب میکردین این آخرتون نبود!! پتو رو،رو سرم کشیدم وهق هق کنان ،گفتم:آیدا خواهش میکنم برو ...تنهام بزار!! آیدا از اتاق بیرون رفت و اونوقت،شدت اشکام بیشتر شد،دوست داشتم کسی خونه نباشه وبا صدای بلند زار بزنم..... از مامان شنیدم که از خواستگاری حافظ حرف میزد؛تو آشپزخونه،خانوادگی سر میز شام بودیم ومامان داشت برنج میکشید برامون؛سرم پایین بود وفقط داشتم گوش میکردم!!مامان داشت برای بابا میگفت:مهتاب میگه ،دختره خیلی پولداره...میگه پدرش از اون مایه دارای بزرگه....حالا دیگه خدا میدونه که واسه پول و په له این دخترو گرفته یا واسه خودش!!!! قلبم با شنیدن اون حرفا داشت آتیش میگرفت!!بابا در جواب مامان گفت:به ما هیچ ربطی نداره واسه چی این دخترو گرفته....هرچه باشه مبارکش!!! وای!!!بابا چه راحت میگفت مبارکش!!!از دل من خبر نداشت ببینه چه غوغاییه!!!....ای خدا...چرا این اتفاق افتاد؟؟بغض سنگینی راه گلومو سد کرده بود ونمیتونستم لب به غذا بزنم!!از سر میز که بلند شدم ،مامان با اخمی ظریف نگام کرد وگفت:کجا میری؟؟؟ صدامو صاف کردم وگفتم:غذا دلم نمیکشه... مامان کنجکاوانه نگام کرد وگفت:نهال چرا نمیگی چته؟؟الان این چند روزه...نه حرفی میزنی نه چیزی میخوری!؟ بابا هم داشت موشکافانه ،نگام میکرد،دستامو بهم مالیدم وگفتم:چند مدتیه زیاد اشتها ندارم!! مامان تندی گفت:فقط همینه؟؟ خواستم خونسرد باشم وبا بی اعتنایی گفتم:آره فقط همینه... بابا سرشو گرفته بود پایین وبه همراه نوید مشغول خوردن غذاشون بودم،بلافاصله از آشپزخانه اومدم بیرون ... رفتم تو اتاقم،شیرجه زدم رو تختم وبه هق هق افتادم!! از دست زمونه دلم گرفته بود؛دوست داشتم برم یه جایی که هیچکس نباشه ویه دل سیر جیغ بکشم....گوشیمو آوردم و با چشمای اشکبارم،رفتم تو تلگرام و پیامکای قبلا حافظو که برام فرستاده بود نگاه کردم،حرفاش چه عاشقانه بود!!آخه چجوری باورکنم ،عشقش واقعی نبوده!!؟عکس پروفایلشو نگاه کردم و زار زار گریه کردم،نمیتونستم قبول کنم یکی دیگه به جای من اومده باشه!! (امیرحافظ) زندگی تا به اون لحظات واون روزا،هیچوقت اینقدر برام پوچ وبی معنی نبود!!برای رفتن به خواستگاری،هیچ میل واشتیاقی نداشتم،یه مشت تشریفات الکی بود که من ازش بیزار بودم؛مامان میدونست حالم گرفته،ولی به روی خودش نمیاورد،وشب مراسم خواستگاری هم؛خودش کت وشلوارمو حاضر کرد...چاره ایی جز قبولی اون اتفاقات ناخوشایند نداشتم؛وقتی تو اتاقم داشتم کت و شلوارمو می پوشیدم،ناخودآگاه یاد نهال وخنده های شیرینش افتادم،یاد اینکه الان اگه خواستگاری نهال میرفتم،دنیا چقدر قشنگتر بود!!!لبخند تلخی رو لبم نشست ادامه دارد....
قسمت چهل و چهار خودمو که حاضر کردم ،بی حرف از اتاق اومدم بیرون،سیمینم حاضر بود...قرار شد سر راه گل وشیرینم بگیریم،اما همینکه از در آپارتمان اومدیم تو راهرو مهتاب ودانیالو دیدیم که از بیرون برمیگشتن،با دیدن من تو لباس مجلسی وسیمین با لباسای مهمونیش،نگاهشون به سمت ما معطوف شد،جلوتر از سیمین از پله ها اومدم پایین وسلام کردم.مهتاب نگام کرد وبا لبخندی گفت:سلام...آقا...!!پارسال دوست ،امسال آشنا!! آهی کشیدم وگفتم:ببخشید،،این مدت یه کم گرفتار بودم.... مهتاب بازم خندید وگفت:عیب نداره...ایشالله همیشه به خوشی وعروسی باشه...حالا کی شیرینتو بخوریم؟؟ سیمینم تو اون لحظه،به ما رسید وسلام کرد،دانیال هنوز ساکت بود ومنم از وجودش ،شرمسار بودم،باخودم میگفتم،الان تو دلش بهم میگه عجب دروغگوییه ،..مثلا یه وقتی میگفت عاشق نهاله!! سیمین قبل از اینکه من حرفی بگم،لبخندزنان گفت:هنوز امشب خواستگاریه...ایشالله واسه آقا دانیال!! مهتاب پشت چشمی نازک کرد وگفت:دانیالم به زودی زن میگیره...فعلا باید ببینیم عروسمون راضی میشه یانه!! بند دلم انگار پاره شد!!منظورش نهال بود!!اصلا قادر نبودم ،عروسی نهالو ببینم!!...اونم با دانیال!! یه لحظه به دانیال نگریستم ،دیدم اونم متوجه منه وداره نگام میکنه،هر دو ،زود وسریع چشامونو از هم گرفتیم وسیمین به من گفت:نریم حافظ؟؟ دستپاچه گفتم:چرا...دیرشد!! مهتاب خنده ایی کرد وگفت:ایشالله خوشبخت بشی.. سرمو گرفتم پایین واز در خروجی اومدم بیرون،بی حرف سوار اتومبیلم شدم و وقتی سیمینم ،سوار شد،به سرعت حرکت کردم...تا رسیدن به گلفروشی یه آهنگ غمگین گذاشته بودم وتو حال وهوای خودم غرق بودم،سیمینم هیچ اعتراضی به رفتارم نداشت،میدونست حالم خوش نیست!!یه سبد گل و یه پاکت شیرینی هم گرفتم و به خونه رییس رسیدیم،همه چی تشریفاتی و خیلی رسمی بود،رییس وهمسرش ؛با لباسای مهمونی ؛کنار هم نشسته بودن ،من ومامانم روبروشون!!هنوز مستانه به جمع ما اضافه نشده بود و خانمی داشت از ما پذیرایی میکرد! رییس رگه ایی که توی صداش بود رو صاف کرد وگفت:امیرحافظ...از پدرت چه خبر؟؟ سرمو بلند کردم ،یه نگاه به سیمین انداختم ،که با چشماش داره نگام میکنه وبعد گفتم:کاناداس...میخواد کار وبار جدیدشو شروع کنه! رئیس با طمأنینه،گفت:خب....موفق باشه... گرمم بود،تو یه حال گند ومزخرفی بودم؛رئیس تو اون لحظه به خانمی که داشت پذیرایی میکرد گفت:به مستانه بگو بیاد... خانم ،چشمی گفت و از سالن خارج شد،تو اون فاصله که مستانه اومد،با دستمالی عرق جمع شده روی پیشانیمو،ستردم،برای اولین بار از دیدن مستانه هول کردم،واقعأ مراسم خواستگاری ،یه اضطراب وتشویش خاصی داره،چه طرفو بخوای چه نخوای!!مستانه اومد جلو وسلام کرد،یه دست لباس ساده سبز و سفید حریر، تقریبأ بلند که شلواری گشاد زیرش بود پوشیده بود؛لباسش خیلی مؤقرانه بود،بهش نمیخورد اینقدر محجبه باشه،لباسش کاملا پوشیده بود،اتفاقأ یه شال حریر نازک از جنس لباسشم ،رو سرش انداخته بود،بعد از گفتن سلام رفت و روبروی من نشست،زیرچشمی نگاش کردم؛اصلا صورتشو بدون آرایش ندیده بودم ببینم چطوریه!!به نظرم صورتش از نزدیک، یه کم لک و وجای جوش داشت که چال شده بود!!سرشو که بلند کرد،زودی نگامو ازش گرفتم،رئیس گفت:خب نمیخواید حرفی بزنید!!؟ انگاری سیمینم مث من هنوز تو کف مستانه بود،به خودش اومد وگفت:بله....بله...ما در خدمت شما هستیم،از قدیم میگفتن هر وقت عروس چای خواستگاری رو آورد،بحثو شروع میکنیم!! رئیس خنده ایی کرد وگفت:حالا دیگه عروس وقت چای آوردنو نداره خانم...شما بفرمایید ،فریبا خانم برامون چاییو میارن.. سیمین،دیگه حرفی نزد ومن به جاش گفتم:آقای صباغیان ،به نظرم اینا فقط تشریفاته....این کار ما یه معامله اس که شما خودتونم میدونید! چهره رئیس،جدی تر از قبل شد وگفت:هر کاری رسم ورسومی داره !!... با تردید و حالت معناداری ادامه داد:میخوای من مهریه رو تعیین کنم؟!... ادامه دارد....