#قلب_من_برای_تو
قسمت سی ونه
به سمتش چرخیدم،خیلی خودمونی بود،همیشه اسم کوچیکمو صدا میکرد؛...ازش بدم نمی اومد،ولی بعضی اوقات خودشو خیلی بهم نزدیک میکرد!!بالبخندی ،جلو اومد وگفت:هوای خوبیه...ماهم که تو آسمونه...
لبخندی زدم وگفتم:بله...خیلی قشنگه؛
تو چشمام نگاه کرد، یه سه چهارسالی از من بزرگتر بود،قیافه اش معمولی بود،اونقدرا خوش قیافه نبود،ولی بدم نبود،بیشتر تیپ وظاهرش ،در خور توجه بود؛بامکث کوتاهی گفت:امکانش هس چند کلمه ایی باهاتون حرف بزنم؟؟
دستمو تو جیبم فرو بردم وگفتم:اگه مسائل کاریه بفرمایید...
سرشو تکان داد وگفت:نه...نه...شخصیه...
میدونستم الان سروکله امیرحافظ پیدا میشه،نخواستم منو با دکتر ببینه،به همین خاطر؛بلافاصله گفتم؛اگه میشه بزارین برای بعد..
یه جوری نگام کرد،نمیدونم چرا،ولی احساس کردم از حرفم خوشش نیومد،گردنی کج کرد وهمینکه خواست حرفی بزنه؛صدای حافظ رفت تو گوشم که صدام کرد:نهال....
باشنیدن صداش،انگار قلبمو آب وجارو کردن،اونهمه صفا وتازگی کجا بود !؟؟به سمتش برگشتم،دیدم رو اولین پله ایستاده و داره ،من ودکترو نگاه میکنه؛
با لبخند گفتم:سلام...
چشماش سمت دکترو می پایید،از پله ها اومد بالا وسلام کرد،دکتر لبخندی زد وگفت:خب من بعدا باهاتون حرف میزنم.
سری تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم،حافظ گفت:دکتر جون یه لحظه وایسا....
دکتر متعجبانه حافظو نگاه کرد،حافظ نزدیکش شد،نوک دماغشو خاراند و با لحن خشنی گفت:میشه بپرسم حرفت چیه با این خانم؟؟
یه لحظه احساس کردم،دکتر ترسید،با نگاهی گذرا به من وبعد حافظ؛گفت:ببخشید من.....من قصد جسارت نداشتم!
حافظ،سینه هاشو جلو داد وبااخم گفت:نهال صاحب داره...من نامزدشم،حرفی داری به من بگو!!
هم میترسیدم ،هم دیگه داشتم از دست حافظ عصبی میشدم،عهد حجر که نبود،اینطوری با همکار من،صحبت میکرد!!دکتر مرد متشخصی بود،میدونم نیت بدی نداشت،قبل از اینکه ،حرفی بزنه ؛گفتم:حافظ .....مسائل کاری به شما مربوط نمیشه!!
چهره دکتر بشاش شد،از اینکه از دست حافظ وسؤالاش ،راحتش کردم...حافظم ساکت شد،دکتر با گفتن یه معذرت خواهی ،از کنارمون گذشت ورفت داخل سالن،و حافظ با دلخوری نگام کرد؛نگامو ازش گرفتم وگفتم:چرا با دکتر اینجوری حرف زدی؟؟نگاش نمیکردم،فقط صداشو شنیدم که گفت:بدجوری نگات میکرد...دوس نداشتم اینجوری نگات کنه...
تندی به سمتش برگشتم وگفتم:حافظ.....تو چرا اینجوری شدی؟
-چه جوری شدم!؟؟
-حافظ تو خودت نیستی!!...اینهمه مدت پیدات نبوده،الانم اومدی به جای احوالپرسی کردنت،این برخوردو داری!!
-میخوام.....میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی نگران بود،با تردید گفتم:چه حرفی؟؟
سرشو بلند کرد،نگام کرد وگفت:سردت نیست همینجا تو حیاط ،حرف بزنیم؟!
اونقدر که فکر وحواسم به حرفایی بود که میخواست ،بهم بگه،در جوابش هیچی نگفتم وخودم جلوترش،به راه افتادم.حافظ کنارم ،شانه به شانه ام راه،رفت وگفت:نهال.....میدونی که این چندسال،فقط به عشق وخاطر تو زندگی کردم،یعنی خیلی خاطرتو میخواستم...
تندی به سمتش چرخیدم وگفتم:خاطرمو میخواستی؟؟
انگار هول شد وبا دستپاچگی،گفت:منظورم اینه که....
انگار نفس برید که دیگه نتونست حرفشو ادامه بده!!
نگاش که کردم دیدم،صورتش؛قرمز شده!!
یاخدا!!!حافظ میخواست بهم چی بگه؟؟!!دلم پر شد از اضطراب وآشوب!!نفسم داشت بند می اومد،هردومون روبروی هم ایستاده بودیم،حافظ اصلا منو نگاه نمیکرد،نگاهش سمت دیگه ایی،بود و من بریده بریده،گفتم:چرا نمیگی حرفت چیه؟؟
نگام که کرد،مردمک چشماش،برقی زد ،پره تو چشماش،اشک بود!!یعنی چی بود که اینقدر آزارش میداد؟با لحن تندی گفتم:حافظ نیمه جونم کردی!!چرا نمیگی حرفت چیه؟؟
سرشو گرفت پایین وبا بیقرای،دستاشو بهم مالید وگفت:نهال....من....من....نمیتونم تو رو خوشبخت کنم...تو از من خیلی بهتری، لیاقتت از من بیشتره!!
انگار،بند دلم پاره شد!!از همین میترسیدم!!!با ناباوری،بهش نگریستم وگفتم:الان به این نتیجه رسیدی؟!
نگاشو ازم ،دزدید،سکوت کرد!!با بغضی در گلو،گفتم:پس....یکی دیگه جامو گرفته؟؟آره؟!
ادامه دارد...
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهلم
به من پشت کرد،شونه هاش داشت میلرزید!!خدای من!!باورم نمیشد....حافظ داشت گریه میکرد!!سریع رفتم سمتش وروبروش ایستادم،با دستش،چشماشو پوشانده بود،با بیقراری ونفسای بریده،گفتم:حافظ اینا حرفای خودته؟؟!!
دماغشو بالا کشید،بازم بدون اینکه نگام کنه،گفت:نهال ما اینجوری فقط داریم،خودمونو گول میزنیم؛پدر تو از من اصلا خوشش نمیاد ومطمئنأ راضی به این ازدواج نیست؛....من!! من ..نمیخوام تو رو دست به سر کنم،باورکن اینجوری نیست!!
باید چی میگفتم؟؟به دست وپاش می افتادم ومیگفتم،باهام اینکارو نکن؟!.یانه!؟..یه روزی خودش اومد وبهم گفت عاشقمه،الانم میگه به درد هم نمیخوریم!!!به همین سادگی!!!
گلوم داشت آتیش میگرفت!!رفتم ویه گوشه کنار جدولی که بین دو جاده محوطه بیمارستان بود نشستم،توان راه رفتنو نداشتم!!نگام به گوشه ایی افتاد؛حافظ اومد وکنارم ایستاد،بانگرانی گفت:نهال....من همیشه دوست داشتم...بخدا عشقم بهت دروغ نبود!!
دلم اینقدر غمگین بود که دوست نداشتم حرفاشو بشنوم...بغضم ترکید ویک آن ،به هق هق کردن افتادم؛دستشو رو سرم احساس کردم،داشت رو مقنعه ام سرمو نوازش میکرد،باچشمای گریان،تندی سرمو گرفتم بالا وگفتم:به من دست نزن!!...
دستشو فورأ،عقب کشید وگفت:میخوام بدونی...همیشه جات توی قلبمه...چه باهات باشم چه نباشم!!
از جام پریدم وباعصبانیت،گفتم:بس کن این حرفای دروغتو!!....چند ساله گول همین چرب زبونیاتو خوردم...
به سمت دیگه ایی نگاه کرد وگفت:من بت هیچوقت دروغ نگفتم،الانم دارم واقعیتو میگم....چندساله تو رو الاف خودم کردم...دیگه نمیخوام اینجوری باشه...
باتمسخر وکنایه گفتم :آهان؟!...پس میخوای من الافت نباشم؟!...تو این مدتم به این نتیجه رسیدی آره؟؟
داشت با نگاه غمگینش،سمت ورودی بیمارستان و عبور ومرورها رو نگاه میکرد؛با صدای لرزانش گفت:فقط میگم...منو ببخش...من،من نمیخواستم اینجوری تموم بشه!!ولی...نمیشه!!
این جمله رو گفت ودو سه قدم جلوتر از من رفت!!
داشتم ،دیوونه میشدم،مثل یه خواب میموند،ایکاش مامان الان صدام کنه وبگه از خواب بیدار شو!!نمیتونستم حرف بزنم از بس که بغض تو گلوم خفه شده بود!!به هر زوری بود،با صدای بلند گفتم:اگه تمومه ،چرا به دکتر گفتی نامزدمی!؟تو که اومده بودی تمومش کنی!
سرجاش ایستاد وبعد از مکثی طولانی گفت:چون....چون هنوزم خودمو مالکت میدونم،نه کس دیگه ایی...
داشت کاسه صبرم لبریز ،میشد؛با خشم واندوه رفتم جلوش وراهشو سد کردم وگفتم:حافظ راستشو بهم بگو،اگه....اگه پای کس دیگه ایی در میونه چرا اینجوری دست به سرم میکنی؟!
یه لحظه نگام کرد وبعد،روشو به سمت دیگه ایی برگردوند ،این دفه رو بدون هیچ بغض واندوهی،گفت:ازم هیچی نپرس،فقط.....اینو بدون که هیچوقت بت دروغ نگفتم!!
اینو گفت ودو سه قدم رفت،سرجام خشکم زد؛برگشت به سمتم وگفت:همه خاطرات این چن سالو تو ذهنم به یادگار برداشتم،نمیخوام حذفشون کنم،چون هنوزم بهشون دلگرمم!!
چرا اینقدر حرفاش باهم تناقض داشت خدایا!!!
رفتم جلو ،در یک قدمیش ایستادم وگفتم:این دو ماه که نبودم....یادم از یادت رفت درسته؟؟
نگاش مأیوس وناباور ،بود!!دستی رو صورتش کشید وبه آرامی گفت:نه.....مشکلات من اونقدر زیاده...نمیخوام تو رو هم درگیر خودم کنم؛
دستام داشت میلرزید،سردم شده بود!به خودم پیچیدم وگفتم:نمیتونم....به همین راحتی بگم خوش اومدی،،آخه این میّسر نیست!!
دستشو جلو آورد ولحظه ایی دستای سردمو، تو دستای گرمش گرفت وگفت:نهال عزیزم....اینو بفهم که گاهی وقتا،نرسیدن بهتر از رسیدنه.
گریه ام گرفت،بوسه ایی روی دستام به جا گذاشت وخواست بره،با نفسای،بریده بریده گفتم:من این حرفارو نمیفهمم....حافظ من فقط خودتو میخوام،سرجاش مکثی کرد وهمونموقع،یکی از پرستارای بخش با صدای بلند صدام کرد،به سمتش چرخیدم وگفت:نهال مریض جدید آوردن...نمیای داخل؟؟
حالم بد بود،خودمم مریض بودم،منم احتیاج به مراقبت داشتم!!بانگاه بیقرارم،رفتن حافظو با ناباوری نگاه کردم...سپس با دست وپای لرزان وحیران ،رفتم داخل سالن،دو سه مورد مریض خودکشی کرده آورده بودن،همیشه وقتی مریض این شکلی میاوردن،تو دلم سرزنششون میکردم برای کارشون؛شاید هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی منم به پوچی این افراد برسم!!اما اون لحظات برام دردآورترین لحظات بود؛حالت تهوع داشتم،رفتم توی توالت وچند مشت آب تو صورتم پاشیدم،حالم هر دیقه داشت بد وبدتر میشد!!انگار هیچ نیرویی برای احیا دوباره ام به زندگی نبود!
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل و یک
امیرحافظ
به هر شکنجه وسختی بود با نهال حرف زدم،خدای من ؛چرا اینقدر سخت بود!!؟وقتی با اندوه وناباوری ،نگام میکرد دوست داشتم،محکم بغلش کنم وبگم ،عزیزترین موجود زندگیمه،ولی افسوس که نمیشد!!وقتی از بیمارستان اومدم بیرون،به سرعت سوار ماشینم شدم وپامو روی پدال گاز فشردم!!خیابونا کمی خلوت بود وبا،سرعت بالا رانندگی میکردم؛دستمو بردم وسیستم ماشینو روشن کردم،رو یه آهنگ شاد بود!!همه چی آرومه،تو به من دلبستی/این چقدر خوبه که تو کنارم هستی/ همه چی آرومه،غصه ها خوابیدن/شک نداری دیگه تو به احساس من/همه چی آرومه،من چقد خوشحالم/پیشم هستی حالا، به خودم می بالم/تو به من دلبستی،از چشات معلومه/من چقدر خوشبختم،همه چی آرومه
خواننده داشت فریاد میزد وآهنگ شاد وپرانرژی رو میخوند،ولی قلب من آروم نبود،اشک چشمام قطع نمیشد و داشتم با صدای بلند توی تنهایی خودم زار میزدم،داشتم برای خودم اشک میریختم!!برای بخت سیاه وزندگی ناآرامی که داشتم....بیقراریم با دیدن نهال بیشتر شد.تو این دوسه روز،همه اش با خودم کلنجار میرفتم که این جریانو چطوری بهش بگم؟!چطوری همه چی رو فراموش کنم،چطوری،روی همه خاطراتم باهاش،ملحفه سیاه بکشم ونابودشون کنم؟؟آخه چرا؟!!....تو ماشین داد زدم:آخه خدا ....چرا؟؟چرا من؟!!!....چی میشد نهالو به من میدادی؛اگه اینجوری میشد تاآخر عمرم نوکریتو میکردم..
نیمه شب بود وتو خیابونا داشتم پرسه میزدم....بی هدف ومحزون با قلبی مالامال اندوهگین!!تو اون لحظات فقط گریه آرومم میکرد.
هر کاری که میکردم نمیتونستم خودمو گول بزنم وچهره معصوم نهالو تو لحظه آخر از یاد ببرم...
وقتی رسیدم خونه ،سیمین تو اتاقش بود همینکه رفتم تو وسوییچ وگوشیمو رو میز پرت کردم،از اتاقش اومد بیرون،انگار منتظرم بود!!چراغو روشن کرد،نورش که به چشمام اصابت کرد،جلو چشمامو با دستم گرفتم و گفتم:چرا روشنش میکنی؟
سیمین اومد جلو،حرف که نزد،دستمو برداشتم که ببینمش؛داشت خیره خیره نگام میکرد،نگامو ازش گرفتم،سیمین آهی کشید وگفت:چرا چشات اینقدر قرمزه؟تا این وقت شب کجا بودی؟؟
جواب ندادم وبهش پشت کردم،هنوزم بغض داشتم ومیترسیدم گریه ام بگیره،!!سیمین اومد جلوم ایستاد وبا ترشرویی ،گفت:حافظ...گفتم چرا چشات قرمزه؟؟؟...
نمیخواستم فک کنه دنبال عرق خوردن ولودگی بودم تااونموقع شب!!سری تکان دادم وگفتم:رفته بودم پیش نهال..
نفسی تازه کرد،توچشمام غرق شد وبا صدای آرامی گفت:این وقت شب؟!...
قطره اشکی از لابه لای مژگانم فرو چکید وگفتم:رفتم...باهاش تموم کنم...
به سیمین پشت کردم،دستمو به حالت مشت کرده به دهانم گرفتم وگازش، زدم تا جلو سیل اشکامو بگیرم!!سیمین اومد جلوم،با ناباوری نگام کردو با تته پته گفت:ت...تو...تو...چیکار کردی؟؟
گریه کردم وتو یه لحظه ،سیمین اومد جلو وبغلم کرد،آغوش من خیلی از آغوش مادرانه او بزرگتر بود،ولی بازم آغوشش برام گرم و امن بود،با صدای گرفته گفتم:مامان...برای همیشه باهاش خداحافظی کردم...
سیمین،دستی روی کمرم کشید و درحالیکه نوازشم میکرد،گفت:نگران نباش پسرم....میدونم همه چی درست میشه...
نمیخواستم با حرفام آزارش بدم وکاری کنم که این محبت واز خودگذشتگیم به کامش تلخ بشه،واسه همین،دیگه ادامه ندادم.از وقتی تصمیم جدیمو گرفته بودم،به خودم قول دادم که هیچوقت مامانو سرزنش نکنم،اگه حتی توی زندگیم به بزرگترین مشکلات برسم!!به رئیس تلفن کردم وشرط ومعامله گرانشو قبول کردم،دیگه اصلا برام مهم نبود،مستانه چطور دختری باشه؛حوری بهشتی یا اجنه و بدقیافه!!
شرط منم برای رئیس فسخ وباطل کردن؛ همه چک های مادرم بود،به راحتی قبول کرد واز چک اولش گذشت وفسخ باقی رو گذاشت بعد از عقد وعروسی...
زندگی برام هیچ معنی نداشت،مث یه مرده متحرک شده بودم که فقط جسمش تو این دنیا بود،دیگه از نهال هیچ پیامی دریافت نمیکردم،گاهی اوقات که خیلی دلم هواشو میکرد،یه سر به صفحه اینستا وتلگرامش میزدم تا آروم بگیرم....ولی نمیشدم!!از مستانه متنفر بودم،دوست نداشتم حتی یه لحظه به رابطه باهاش فک کنم...احساس میکردم مسبب همه اون اتفاقات،عشق و دوست داشتن مزخرفش نسبت به من بود
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل ودو
توی قلب و روح و روانم؛همه نهال بود!!آخه چه جوری میتونستم فراموشش کنم!؟به این آسونی نبود!!لحظات شکنجه آور وسخت زندگیمو باید برای روزای آینده که انتظارمو میکشید،پیش بینی میکردم!!هیچ چیزی توی دنیا تلختر از این نیست که به زور؛ تو رو از عزیزت جدا کنن؛اونوقته که از همه رابطه های دنیا بیزار میشی....چون هیچکی پیدا نمیشه که جای اونو؛"همون عشق قدیمی" رو برات پر کنه!!!اونوقته که دیگه نه احساسی برات میمونه،نه دوست داشتنی!!همه چی یخ وسرد میشه ،تبدیل میشی به یه قطعه سنگ،بیخیال همه دوست داشتنا و عشقهای دنیا!! احساس میکردم،زندگیم به ورطه نابودی کشیده شده...رئیس ومستانه دورو برمو پر کرده بودن،مستانه تو شرکت هر روز یه تیپ میزد وبرام عشوه می اومد!!زندگی برام سیاه شده بود،فقط دوست داشتم ،بگذره وتموم بشه!!رئیس بهم گفت،یکی از همون شبا بریم برای خواستگاری وبقیه مراسمات...انگار تو این عالم نبودم که فقط هاج و واج نگاش میکردم!!دوهفته از اونشب وخداحافظی با نهال گذشت،خبر خواستگاری رفتنمو سیمین بین اقوام ،پخش کرده بود و به مهتاب و دانیالم گفته بود..حالا دانیال به ریشم باید می خندید، برای سرهم کردن داستان عشق و عاشقی خودم ونهال که جلوش بازی کردم!!
(نهال)
اونشب که حافظ اومد دیدنم تو بیمارستان وبهم گفت:دیگه منو نمیخواد،زندگی برام وارونه شد؛هیچی قشنگ نبود،نه دنیا نه تموم زرق وبرقاش!!تو خونه،از اتاقم نمی اومدم بیرون وتو بیمارستانم ،نه باکسی حرفی میزدم نه کاری به کار کسی داشتم،همه حدس میزدن که مشکلی دارم،آیدا که از رابطه ام با امیرحافظ خبر داشت،از شنیدن حرف جدید شوکه شده ویه روز که تو اتاقم رو تخت دراز کشیده بودم وآهنگ گوش میکردم ،اومد دیدنم،دید دارم گریه میکنم به سمتم اومد وخودشو تو آغوشم انداخت،آهنگ همینطور داشت میخوند ومن اشک میریختم:چشمای ناز تو یادم نمیره/کی میتونه واسه تو نمیره/کاش بدونی ،تو قلبم میمونی/هرکاری کردی واسه من همونی/چشم من تاابد گریه داره/این جای کی سر رو دیوار میزاره/غصه هام بیصدا خالی میشه/خاطراتت ،فراموش نمیشه!
بی تو برام زندگی ناتمومه/شونه ات واسه گریه هام آرزومه/تو نخواستی باقلبم بسازی،/باختیم ،هردوتامون تو این بچه بازی!!!
آیدا ،صورتمو بوسید وباچهره ایی محزون وگرفته گفت:چی شده نهال؟؟چی شده عزیزم؟؟
خودمو به آیدا چسباندم وگریه کنان گفتم:آیدا....حافظ!!!
خودشو ازم جدا کرد و ناباورانه نگام کرد وگفت:وقتی شنیدم داره میره خواستگاری،فک کردم تو رو میگن!!!...داشتم دیوونه میشدم از شنیدنش!!
آیدا داشت چی میگفت؟؟خواستگاری؟؟
با چشمای مات وحیرانم ،بهش زل زدم وگفتم:خوا....ستگاری؟!!
انگار آیدا فهمید سوتی داده!!!گوشه لبشو گاز گرفت وگفت:ای وای!!!یعنی تو...تو خبر نداری؟!
فهمیدم آیدا میخواد چی بگه!شدت اشکام بیشتر شد وگفتم:هرچی هست بگو....آیدا میشنوم!!
آیدا،با نگرانی،نفسی تازه کرد وگفت:چطور نشنیدی؟!همه جا بحث خواستگاری امیرحافظه از دختر رئیس شرکتش!!
تندی آیدا رو نگاه کردم!!!پس،احساسات قلبم بهم دروغ نگفته بودن!!تو اون مدت که حافظ به اون شرکت رفته بود،حس خوشایندی نداشتم،مخصوصا اینکه فهمیدم رئیس شرکتم،دختر داره!!آیدا،سرمو به سینه اش چسباند وگفت:دلگیر نباش،همه مردا اینجورین...همه بی وفا.یه روز تو عمق رابطه شیرین هستی باهاشون ،روز بعد میبینی از پشت بهت خنجر میزنن وهمه چیو باهات تموم میکنن..
حرفای آیدا،مثل پاشیدن نمک بود رو زخمام!!هق هقم بلند شد وگفتم:باورم نمیشه،حافظ بهم خیانت کرده باشه!!حافظ عشقش پاک بود...آیدا بخدا،منو میخواست.
پرده ایی از اشک چشمای آیدا رو هم پوشاند،صورتمو بوسید وگفت:عزیزم...
سرم داشت میترکید،از بس که گریه کرده بودم!!آیدا،اشکاشو با پشت دستش پاک کرد وگفت:پاشو ...بسه دیگه،با این گریه هات فقط خودتو اذیت میکنی....فعلا طرف که رفتن خوشگذرونی وعشق وحال!!شما رو هم غال گذاشتن...
ادامه دارد....
هدایت شده از " اخبار روز مازندران "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆حاشیه های ناتمام عوارض واکسن آسترازنکا
🔸ورود واکسن آسترازنکا در ۱۶ فروردین ماه به ایران توسط وزارت بهداشت انجام شد.
🔸علی رغم دستور مقام معظم رهبری مبنی بر ممنوعیت ورود واکسن های انگلیسی و آمریکایی به کشور؛
وزارت بهداشت با توجیه سوئدی بودن واکسن انگلیسی آسترازنکا آن را وارد کشور کرد و درسبد واکسیناسیون عمومی جای داد.
🔸اکنون و بعد از گذشت زمان به علت عوارض بالای آسترازنکا ازجمله لخته شدن خون و سکته های مغزی، تزریق آن دربسیاری ازکشورهای جهان از جمله آلمان، فرانسه، کانادا و...متوقف شده است.
❗️چه مسئولینی پاسخگوی این انتخابات غلط ستاد کرونا و وزارت بهداشت و عوارض ایجاد شده روی مردم هستند؟
❗️چرا پس از گذشت دو سال از مساله کرونا و اثبات موفقیت داروهای گیاهی و روش های طبیعی و طب سنتی در درمان کرونا، هنوز هم این داروها جایگاهی در پروتکل های درمانی کرونا در کشور ندارند؟
و به جای آن همچنان شاهد واردات وحشتناک واکسن های کرونا به کشور هستیم (واکسن هایی که فقط مجوز مصرف اضطراری دارند؛ دانشمندان مختلف نیز شواهد و مبانی علمی مختلفی بر عدم موفقیت واکسیناسیون در مهار کرونا بیان کرده اند)
و مدعیان انقلابی که حمایت از واکسن اجباری میکنن و دلیلشون اینه که رهبری هم واکسن زده!!اما در مقابل دهن کجی وزارت بهداشت به حکم رهبری و ورود واکسن انگلیسی سکوت کردن!!بجاش تا تونستن برچسب منافق!ضد علم!فتنه گر!....به منتقدان واکسن اجباری چسباندن
منبع کلیپ: خبرگزاری تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خادمُ الشهداء:
🌷 پاداشش از شهید بالاتره!
🎙استاد مسعود عالی
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل و سه
دوست داشتم،تا جون تو بدنمه و میتونم،گریه کنم وکسی مزاحمم نشه!!رو تخت دراز کشیدم وگفتم:آیدا اگه میشه تنهام بزار،میخوام تو حال خودم باشم...
آیدا از جاش بلند شد وگفت:این کارا رو میکنی همه بهت شک میکنن...
داد زدم:تو میدونی دوست داشتن یعنی چی؟!!..تو میدونی...درد به چی میگن ؟؟...من الان درد تو سینمه!!
بهم زل زد وبا غم ،گفت:میدونم چی میگی،ولی آخه باید واسه کسی تب کنی که واست تب کنه،درسته یانه؟؟
بازم میون گریه هام گفتم:آره ...ما واسه هم تب میکردیم..
پوزخندی زد و گفت:آره...اگه تب میکردین این آخرتون نبود!!
پتو رو،رو سرم کشیدم وهق هق کنان ،گفتم:آیدا خواهش میکنم برو ...تنهام بزار!!
آیدا از اتاق بیرون رفت و اونوقت،شدت اشکام بیشتر شد،دوست داشتم کسی خونه نباشه وبا صدای بلند زار بزنم.....
از مامان شنیدم که از خواستگاری حافظ حرف میزد؛تو آشپزخونه،خانوادگی سر میز شام بودیم ومامان داشت برنج میکشید برامون؛سرم پایین بود وفقط داشتم گوش میکردم!!مامان داشت برای بابا میگفت:مهتاب میگه ،دختره خیلی پولداره...میگه پدرش از اون مایه دارای بزرگه....حالا دیگه خدا میدونه که واسه پول و په له این دخترو گرفته یا واسه خودش!!!!
قلبم با شنیدن اون حرفا داشت آتیش میگرفت!!بابا در جواب مامان گفت:به ما هیچ ربطی نداره واسه چی این دخترو گرفته....هرچه باشه مبارکش!!!
وای!!!بابا چه راحت میگفت مبارکش!!!از دل من خبر نداشت ببینه چه غوغاییه!!!....ای خدا...چرا این اتفاق افتاد؟؟بغض سنگینی راه گلومو سد کرده بود ونمیتونستم لب به غذا بزنم!!از سر میز که بلند شدم ،مامان با اخمی ظریف نگام کرد وگفت:کجا میری؟؟؟
صدامو صاف کردم وگفتم:غذا دلم نمیکشه...
مامان کنجکاوانه نگام کرد وگفت:نهال چرا نمیگی چته؟؟الان این چند روزه...نه حرفی میزنی نه چیزی میخوری!؟
بابا هم داشت موشکافانه ،نگام میکرد،دستامو بهم مالیدم وگفتم:چند مدتیه زیاد اشتها ندارم!!
مامان تندی گفت:فقط همینه؟؟
خواستم خونسرد باشم وبا بی اعتنایی گفتم:آره فقط همینه...
بابا سرشو گرفته بود پایین وبه همراه نوید مشغول خوردن غذاشون بودم،بلافاصله از آشپزخانه اومدم بیرون ...
رفتم تو اتاقم،شیرجه زدم رو تختم وبه هق هق افتادم!! از دست زمونه دلم گرفته بود؛دوست داشتم برم یه جایی که هیچکس نباشه ویه دل سیر جیغ بکشم....گوشیمو آوردم و با چشمای اشکبارم،رفتم تو تلگرام و پیامکای قبلا حافظو که برام فرستاده بود نگاه کردم،حرفاش چه عاشقانه بود!!آخه چجوری باورکنم ،عشقش واقعی نبوده!!؟عکس پروفایلشو نگاه کردم و زار زار گریه کردم،نمیتونستم قبول کنم یکی دیگه به جای من اومده باشه!!
(امیرحافظ)
زندگی تا به اون لحظات واون روزا،هیچوقت اینقدر برام پوچ وبی معنی نبود!!برای رفتن به خواستگاری،هیچ میل واشتیاقی نداشتم،یه مشت تشریفات الکی بود که من ازش بیزار بودم؛مامان میدونست حالم گرفته،ولی به روی خودش نمیاورد،وشب مراسم خواستگاری هم؛خودش کت وشلوارمو حاضر کرد...چاره ایی جز قبولی اون اتفاقات ناخوشایند نداشتم؛وقتی تو اتاقم داشتم کت و شلوارمو می پوشیدم،ناخودآگاه یاد نهال وخنده های شیرینش افتادم،یاد اینکه الان اگه خواستگاری نهال میرفتم،دنیا چقدر قشنگتر بود!!!لبخند تلخی رو لبم نشست
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل و چهار
خودمو که حاضر کردم ،بی حرف از اتاق اومدم بیرون،سیمینم حاضر بود...قرار شد سر راه گل وشیرینم بگیریم،اما همینکه از در آپارتمان اومدیم تو راهرو مهتاب ودانیالو دیدیم که از بیرون برمیگشتن،با دیدن من تو لباس مجلسی وسیمین با لباسای مهمونیش،نگاهشون به سمت ما معطوف شد،جلوتر از سیمین از پله ها اومدم پایین وسلام کردم.مهتاب نگام کرد وبا لبخندی گفت:سلام...آقا...!!پارسال دوست ،امسال
آشنا!!
آهی کشیدم وگفتم:ببخشید،،این مدت یه کم گرفتار بودم....
مهتاب بازم خندید وگفت:عیب نداره...ایشالله همیشه به خوشی وعروسی باشه...حالا کی شیرینتو بخوریم؟؟
سیمینم تو اون لحظه،به ما رسید وسلام کرد،دانیال هنوز ساکت بود ومنم از وجودش ،شرمسار بودم،باخودم میگفتم،الان تو دلش بهم میگه عجب دروغگوییه ،..مثلا یه وقتی میگفت عاشق نهاله!!
سیمین قبل از اینکه من حرفی بگم،لبخندزنان گفت:هنوز امشب خواستگاریه...ایشالله واسه آقا دانیال!!
مهتاب پشت چشمی نازک کرد وگفت:دانیالم به زودی زن میگیره...فعلا باید ببینیم عروسمون راضی میشه یانه!!
بند دلم انگار پاره شد!!منظورش نهال بود!!اصلا قادر نبودم ،عروسی نهالو ببینم!!...اونم با دانیال!!
یه لحظه به دانیال نگریستم ،دیدم اونم متوجه منه وداره نگام میکنه،هر دو ،زود وسریع چشامونو از هم گرفتیم وسیمین به من گفت:نریم حافظ؟؟
دستپاچه گفتم:چرا...دیرشد!!
مهتاب خنده ایی کرد وگفت:ایشالله خوشبخت بشی..
سرمو گرفتم پایین واز در خروجی اومدم بیرون،بی حرف سوار اتومبیلم شدم و وقتی سیمینم ،سوار شد،به سرعت حرکت کردم...تا رسیدن به گلفروشی یه آهنگ غمگین گذاشته بودم وتو حال وهوای خودم غرق بودم،سیمینم هیچ اعتراضی به رفتارم نداشت،میدونست حالم خوش نیست!!یه سبد گل و یه پاکت شیرینی هم گرفتم و به خونه رییس رسیدیم،همه چی تشریفاتی و خیلی رسمی بود،رییس وهمسرش ؛با لباسای مهمونی ؛کنار هم نشسته بودن ،من ومامانم روبروشون!!هنوز مستانه به جمع ما اضافه نشده بود و خانمی داشت از ما پذیرایی میکرد! رییس رگه ایی که توی صداش بود رو صاف کرد وگفت:امیرحافظ...از پدرت چه خبر؟؟
سرمو بلند کردم ،یه نگاه به سیمین انداختم ،که با چشماش داره نگام میکنه وبعد گفتم:کاناداس...میخواد کار وبار جدیدشو شروع کنه!
رئیس با طمأنینه،گفت:خب....موفق باشه...
گرمم بود،تو یه حال گند ومزخرفی بودم؛رئیس تو اون لحظه به خانمی که داشت پذیرایی میکرد گفت:به مستانه بگو بیاد...
خانم ،چشمی گفت و از سالن خارج شد،تو اون فاصله که مستانه اومد،با دستمالی عرق جمع شده روی پیشانیمو،ستردم،برای اولین بار از دیدن مستانه هول کردم،واقعأ مراسم خواستگاری ،یه اضطراب وتشویش خاصی داره،چه طرفو بخوای چه نخوای!!مستانه اومد جلو وسلام کرد،یه دست لباس ساده سبز و سفید حریر، تقریبأ بلند که شلواری گشاد زیرش بود پوشیده بود؛لباسش خیلی مؤقرانه بود،بهش نمیخورد اینقدر محجبه باشه،لباسش کاملا پوشیده بود،اتفاقأ یه شال حریر نازک از جنس لباسشم ،رو سرش انداخته بود،بعد از گفتن سلام رفت و روبروی من نشست،زیرچشمی نگاش کردم؛اصلا صورتشو بدون آرایش ندیده بودم ببینم چطوریه!!به نظرم صورتش از نزدیک، یه کم لک و وجای جوش داشت که چال شده بود!!سرشو که بلند کرد،زودی نگامو ازش گرفتم،رئیس گفت:خب نمیخواید حرفی بزنید!!؟
انگاری سیمینم مث من هنوز تو کف مستانه بود،به خودش اومد وگفت:بله....بله...ما در خدمت شما هستیم،از قدیم میگفتن هر وقت عروس چای خواستگاری رو آورد،بحثو شروع میکنیم!!
رئیس خنده ایی کرد وگفت:حالا دیگه عروس وقت چای آوردنو نداره خانم...شما بفرمایید ،فریبا خانم برامون چاییو میارن..
سیمین،دیگه حرفی نزد ومن به جاش گفتم:آقای صباغیان ،به نظرم اینا فقط تشریفاته....این کار ما یه معامله اس که شما خودتونم میدونید! چهره رئیس،جدی تر از قبل شد وگفت:هر کاری رسم ورسومی داره !!...
با تردید و حالت معناداری ادامه داد:میخوای من مهریه رو تعیین کنم؟!...
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل و پنج
نزدیک بود خفه بشم!!خدایا تا به اون لحظه ،فکر مهریه واین چیزا نبودم....!!حالا اگه دست بالا بگیره چکار کنم؟؟
رومو چرخوندم وسیمینو نگاه کردم،اونم با استرس خاصی داشت منو نگاه میکرد؛
رئیس بازم گفت:اگه مثل یه معامله کاری باشه ،قضیه فرق میکنه...چون شما به اون دید نگاش میکنین...پس هیچ تضمینی وجود نداره برای بقای زندگیت با دختر من!!به خاطر همین ،من خودم مهریه رو تعیین میکنم؛
همه چشما به رئیس دوخته شد،سیمین با تشویشی که در صداش به وضوح،نمایان بود؛گفت:نه دیگه....معامله کاری نیست،این دو تا جوون که زندگیشونو شروع کنن دیگه این بحثا نیست!!
سیمین به جبران حرف من ،اینو گفت؛ولی رئیس این حرفا تو مخش نمیرفت و به قول خودش،از اون حرفا زرنگتر بود....خنده ایی کرد وخواست حرفی بزنه که مستانه جلوشو گرفت وبه حرف اومد،دختر چندان سر وزبون داری نبود،ولی بعضی وقتام خوب حرف میزد،دقیقأ مث اون لحظه؛
-باباجون،اجازه میدین خودم شرایطمو بگم؟!
-بگو....عزیزم..
شاید رئیسم ،فک نمیکرد دخترش بتونه جلوی خواستگارش اینجوری قشنگ حرف بزنه!!مستانه استرس داشت،صداش میلرزید ومدام انگشتاشو ،بهم می مالید؛با همون حالش،گفت:من مهریه عجیب غریب نمیخوام...همیشه عروسهای خاص ؛مهریه های عجیب دارن.....که من اونو نمیخوام!!من میخوام عادی باشم مثل همه مردم....میخوام عادی زندگی کنم؛مقدار مهریه هم برام مهم نیست،چون..من ....اگه بخوام به خاطر مهریه عجیب وبالام؛ شوهرمو برای زندگی حفظ کنم،.....هیچ فایده ای نداره...مهریه ام اگه یه جام آبم باشه مهم نیست؛ولی دوست دارم حق طلاق با خودم باشه،همین!!
حرفاش به دلم نشست ،ولی آخرشو خراب کرد؛کاش اونم نمیگفت!!سیمینم به نظر می رسید از حرفاش خوشش اومده،نگاه تحسین برانگیزی ،بهش انداخت و اونوقت رئیس با مکث گفت:خیلی خب....هر جور خودت میخوای،اگه اینجوریه..همون سکه های سال تولدتو میگیم،
چشام زاغ شد!!!مثلا این کم بود؟؟
غزاله ازمون تعارف کرد،چاییهایی رو که مستخدم آورده بود بخوریم،ای خدا یعنی آخرش چی میشد!!بعضی وقتا از دست سیمین وکاراش ،اعصابم بهم میریخت،من باید چوب ندانم کاریای اونو،میخوردم!!مراسم تموم شد ومهریه همون سال تولد میلادی مستانه شد !!حدود چهارماه ازم بزرگتر بود!!حق طلاقم با خودش بود،از حرص هیچی نگفتم،من اومده بودم هر شرطیو قبول کنم،پس دیگه مهم نبود هرچی باشه،ولی این حق طلاق خیلی برام سخت بود!!تو ماشین که وقتی داشتیم برمیگشتیم،سیمین بحثشو کرد،باعصبانیت داد زدم:یه کاره بگن...من میخوام زن اون بشم!!آخه مگه من اینجا بزم ؟که حق طلاقو میده به خودش!!!
سیمین با نگرانی نگام کرد،از چشما وصدای لرزانم ،میخوند که حالم خیلی بده!!،دوست داشتم به زمین وزمان فحش بدم...ناسزا بگم!!سیمینو که دم خونه پیاده کردم ،خودم نرفتم داخل،متعجب ازم پرسبد کجا میرم؟؟فقط گفتم میرم یه چرخی میزنم!!مستقیم رفتم تا بام تهران...میخواستم برم اونجا وهر چه که تو دلمه بریزم بیرون!!آخه این چه سرنوشتی بود!!رفتم رو یه بلندی ایستادم،ماشینو متوقف کردم وخودم پیاده شدم....بغضم ترکید وداد زدم:خدایا....پس مهربونیات کجا رفته؟..خدایا...چرا کاری واسم نمیکنی؟!...آخه من با این دختره چکار کنم؟؟...دارم دیوونه میشم قربونت برم!!..دارم زندگی رو میبازم..به دادم برس!!
هق هق گریه ام بلند شد وبه ماشین تکیه دادم!!
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل و شش
گاهی وقتا هرچه داد میزنی،هرچه از خدا کمک میخوای،ولی انگاری باهات قهره که صداتو نمیشنوه!!شایدم میشنوه اما میخواد حکمتای کارشو برات بیرون بندازه؛میخواد تو بعدا متوجه همه راز ورمز کاراش بشی،ولی صبر وتحمل بنده ایی مث من خیلی کم بود که اونهمه سختیو تحمل کنم وبعدها، پی به حکمتش، ببرم!!قرار عقد وعروسیم گذاشته شد برای یکماه ونیم بعد،تاریخشو رئیس مشخص کرد وگفت میخواد،برای عروسی دخترش سنگ تموم بزاره،میخواد کاری کنه همه انگشت به دهن بمونن؛من که هیچی برام مهم نبود!!مث یه آدم عادی میرفتم ومیومدم،سعید بهم میگفت؛پسر !!تو ملکه شانسی،هنوز یه سال نشده اومدی تو این شرکت وشدی صاحب اختیار،تموم شرکت!!میخواستم بگم حاضرم همه اینارو نداشته باشم فقط یه لحظه زندگی عادی خودمو داشته باشم...مث قدیما باشم،تنها آرزوم رسیدن به نهال می بود وبس!!
اونروزا کارای شرکت وخرید خودمون، خیلی زیاد بود،اصلا وقت استراحت نداشتم.هر روز با مستانه میرفتیم خرید وآخر شبا برمیگشتیم،زیاد حرف نمیزد،گاهی اوقات در تعجب بودم،چرا دختری تو موقعیت مستانه،اینجوری ساکت وآرامه؟!!میخواست خودشو بهم نزدیک کنه،ولی من دوست نداشتم،خیلی عادی باهاش رفتار میکردم،هیچگونه میل ورغبتی بش نداشتم که به سمتش برم...ولی اون کاملا خوشحال بود واین شادی در سرتاپای وجودش،هویدا بود....دختر بدی نبود،یعنی اخلاقش اذیت کننده نبود،شاید همین باعث شده بود کمتر بش گیر بدم وکاری به کارش نداشته باشم!!اونم هیچ اعتراضی نمیکرد،اصلا بهم نمیگفت ،چرا اینقدر ازم دور میگیری!!
یکماه به تاریخ عروسیمون مونده بود وقرار بود با مستانه بریم برای پرو لباس عروس؛رئیس میگفت ،زیاد لازم نیست شرکت باشم ومیتونم برم وبه کارام برسم؛به همین خاطر اونروز،همراه مستانه از شرکت اومدیم بیرون؛مستانه خنده کنان داشت واسم از جریان عروسی دوستش حرف میزد،فقط وانمود میکردم دارم گوش میدم،وگرنه حواسم جای دیگه ایی بود،از بین اتومبیلای پارک شده تو پارکینگ، سمت اتومبیل خودم رفتم،هردو سوار شدیم واز در ورودی شرکت میخواستم ماشینو خارج کنم که جلوی ماشینم دیدمش!!!!قلبم نزدیک بود از کار بیفته،دست وپام به لرزش در اومد!!!خدایا!!!
*********
نهال
از اطرافیان،هر روز یه خبر جدید میشنیدم راجع به حافظ!!میخواستم به نبودنش عادت کنم،ولی نمیشد!!سخت بود بخوام فراموشش کنم،آیدا بهم میگفت به زندگی برگرد!!میگفت ،خیلیا مثل من این بلا سرشون اومده وبعدها ازدواج کردن وهیچ اتفاقیم نیفتاده!!نمیدونم.....شاید حق با آیدا بود،شاید گذر زمان همه چیو حل میکرد،اما تا اونموقع من هزار بار میمردم وزنده میشدم!!....باید چیکار میکردم؟؟می نشستم ودست رو دست میزاشتم و داماد شدن امیرحافظ با کس دیگه ایی رو میدیدم یا میرفتم وجلوشونو میگرفتم؟؟!!نمیدونم !؟عقلم انگار دیگه به جایی قد نمیداد!!یه شب که شیفت بودم ،آیدا اومد دیدنم،میخواست بره خونه،سر راه اومده بود دیدن من؛احساس میکردم،خبری واسم آورده،همینطورم بود،آیدا گفت:یه ماه دیگه عروسی حافظه....
نگام به نقطه ایی نامعلوم ،خیره ماند !!...آیدا حرفشو ادامه داد وگفت:میگن عروسیشون خیلی باکلاسه،همه دارن خودشونو،حاضر میکنن ولباس میدوزن....
حرفی نزدم،قلبم به درد اومده بود،آیدا بازوهامو گرفت وگفت:نهال...تو باید بهترین باشی...باید کاری کنی ،حافظ از این خیانت وبی وفایش که در حقت کرد،سخت پشیمون بشه....
باید چکار میکردم؟؟؟آیدا ،با ناراحتی گفت:نهال توهم ازدواج کن!!
تندی به آیدا چشم دوختم!!باخشم گفتم:تو چی داری واسه خودت بلغور میکنی؟؟!
آیدا،زیرچشمی نگام کرد وگفت:خب زهرچشمشو بگیر....بزار اونم غصه بخوره....بزار فک نکنه فقط اون اینکارو بلده!
ادامه دارد....