eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهل و چهار خودمو که حاضر کردم ،بی حرف از اتاق اومدم بیرون،سیمینم حاضر بود...قرار شد سر راه گل وشیرینم بگیریم،اما همینکه از در آپارتمان اومدیم تو راهرو مهتاب ودانیالو دیدیم که از بیرون برمیگشتن،با دیدن من تو لباس مجلسی وسیمین با لباسای مهمونیش،نگاهشون به سمت ما معطوف شد،جلوتر از سیمین از پله ها اومدم پایین وسلام کردم.مهتاب نگام کرد وبا لبخندی گفت:سلام...آقا...!!پارسال دوست ،امسال آشنا!! آهی کشیدم وگفتم:ببخشید،،این مدت یه کم گرفتار بودم.... مهتاب بازم خندید وگفت:عیب نداره...ایشالله همیشه به خوشی وعروسی باشه...حالا کی شیرینتو بخوریم؟؟ سیمینم تو اون لحظه،به ما رسید وسلام کرد،دانیال هنوز ساکت بود ومنم از وجودش ،شرمسار بودم،باخودم میگفتم،الان تو دلش بهم میگه عجب دروغگوییه ،..مثلا یه وقتی میگفت عاشق نهاله!! سیمین قبل از اینکه من حرفی بگم،لبخندزنان گفت:هنوز امشب خواستگاریه...ایشالله واسه آقا دانیال!! مهتاب پشت چشمی نازک کرد وگفت:دانیالم به زودی زن میگیره...فعلا باید ببینیم عروسمون راضی میشه یانه!! بند دلم انگار پاره شد!!منظورش نهال بود!!اصلا قادر نبودم ،عروسی نهالو ببینم!!...اونم با دانیال!! یه لحظه به دانیال نگریستم ،دیدم اونم متوجه منه وداره نگام میکنه،هر دو ،زود وسریع چشامونو از هم گرفتیم وسیمین به من گفت:نریم حافظ؟؟ دستپاچه گفتم:چرا...دیرشد!! مهتاب خنده ایی کرد وگفت:ایشالله خوشبخت بشی.. سرمو گرفتم پایین واز در خروجی اومدم بیرون،بی حرف سوار اتومبیلم شدم و وقتی سیمینم ،سوار شد،به سرعت حرکت کردم...تا رسیدن به گلفروشی یه آهنگ غمگین گذاشته بودم وتو حال وهوای خودم غرق بودم،سیمینم هیچ اعتراضی به رفتارم نداشت،میدونست حالم خوش نیست!!یه سبد گل و یه پاکت شیرینی هم گرفتم و به خونه رییس رسیدیم،همه چی تشریفاتی و خیلی رسمی بود،رییس وهمسرش ؛با لباسای مهمونی ؛کنار هم نشسته بودن ،من ومامانم روبروشون!!هنوز مستانه به جمع ما اضافه نشده بود و خانمی داشت از ما پذیرایی میکرد! رییس رگه ایی که توی صداش بود رو صاف کرد وگفت:امیرحافظ...از پدرت چه خبر؟؟ سرمو بلند کردم ،یه نگاه به سیمین انداختم ،که با چشماش داره نگام میکنه وبعد گفتم:کاناداس...میخواد کار وبار جدیدشو شروع کنه! رئیس با طمأنینه،گفت:خب....موفق باشه... گرمم بود،تو یه حال گند ومزخرفی بودم؛رئیس تو اون لحظه به خانمی که داشت پذیرایی میکرد گفت:به مستانه بگو بیاد... خانم ،چشمی گفت و از سالن خارج شد،تو اون فاصله که مستانه اومد،با دستمالی عرق جمع شده روی پیشانیمو،ستردم،برای اولین بار از دیدن مستانه هول کردم،واقعأ مراسم خواستگاری ،یه اضطراب وتشویش خاصی داره،چه طرفو بخوای چه نخوای!!مستانه اومد جلو وسلام کرد،یه دست لباس ساده سبز و سفید حریر، تقریبأ بلند که شلواری گشاد زیرش بود پوشیده بود؛لباسش خیلی مؤقرانه بود،بهش نمیخورد اینقدر محجبه باشه،لباسش کاملا پوشیده بود،اتفاقأ یه شال حریر نازک از جنس لباسشم ،رو سرش انداخته بود،بعد از گفتن سلام رفت و روبروی من نشست،زیرچشمی نگاش کردم؛اصلا صورتشو بدون آرایش ندیده بودم ببینم چطوریه!!به نظرم صورتش از نزدیک، یه کم لک و وجای جوش داشت که چال شده بود!!سرشو که بلند کرد،زودی نگامو ازش گرفتم،رئیس گفت:خب نمیخواید حرفی بزنید!!؟ انگاری سیمینم مث من هنوز تو کف مستانه بود،به خودش اومد وگفت:بله....بله...ما در خدمت شما هستیم،از قدیم میگفتن هر وقت عروس چای خواستگاری رو آورد،بحثو شروع میکنیم!! رئیس خنده ایی کرد وگفت:حالا دیگه عروس وقت چای آوردنو نداره خانم...شما بفرمایید ،فریبا خانم برامون چاییو میارن.. سیمین،دیگه حرفی نزد ومن به جاش گفتم:آقای صباغیان ،به نظرم اینا فقط تشریفاته....این کار ما یه معامله اس که شما خودتونم میدونید! چهره رئیس،جدی تر از قبل شد وگفت:هر کاری رسم ورسومی داره !!... با تردید و حالت معناداری ادامه داد:میخوای من مهریه رو تعیین کنم؟!... ادامه دارد....
قسمت چهل و پنج نزدیک بود خفه بشم!!خدایا تا به اون لحظه ،فکر مهریه واین چیزا نبودم....!!حالا اگه دست بالا بگیره چکار کنم؟؟ رومو چرخوندم وسیمینو نگاه کردم،اونم با استرس خاصی داشت منو نگاه میکرد؛ رئیس بازم گفت:اگه مثل یه معامله کاری باشه ،قضیه فرق میکنه...چون شما به اون دید نگاش میکنین...پس هیچ تضمینی وجود نداره برای بقای زندگیت با دختر من!!به خاطر همین ،من خودم مهریه رو تعیین میکنم؛ همه چشما به رئیس دوخته شد،سیمین با تشویشی که در صداش به وضوح،نمایان بود؛گفت:نه دیگه....معامله کاری نیست،این دو تا جوون که زندگیشونو شروع کنن دیگه این بحثا نیست!! سیمین به جبران حرف من ،اینو گفت؛ولی رئیس این حرفا تو مخش نمیرفت و به قول خودش،از اون حرفا زرنگتر بود....خنده ایی کرد وخواست حرفی بزنه که مستانه جلوشو گرفت وبه حرف اومد،دختر چندان سر وزبون داری نبود،ولی بعضی وقتام خوب حرف میزد،دقیقأ مث اون لحظه؛ -باباجون،اجازه میدین خودم شرایطمو بگم؟! -بگو....عزیزم.. شاید رئیسم ،فک نمیکرد دخترش بتونه جلوی خواستگارش اینجوری قشنگ حرف بزنه!!مستانه استرس داشت،صداش میلرزید ومدام انگشتاشو ،بهم می مالید؛با همون حالش،گفت:من مهریه عجیب غریب نمیخوام...همیشه عروسهای خاص ؛مهریه های عجیب دارن.....که من اونو نمیخوام!!من میخوام عادی باشم مثل همه مردم....میخوام عادی زندگی کنم؛مقدار مهریه هم برام مهم نیست،چون..من ....اگه بخوام به خاطر مهریه عجیب وبالام؛ شوهرمو برای زندگی حفظ کنم،.....هیچ فایده ای نداره...مهریه ام اگه یه جام آبم باشه مهم نیست؛ولی دوست دارم حق طلاق با خودم باشه،همین!! حرفاش به دلم نشست ،ولی آخرشو خراب کرد؛کاش اونم نمیگفت!!سیمینم به نظر می رسید از حرفاش خوشش اومده،نگاه تحسین برانگیزی ،بهش انداخت و اونوقت رئیس با مکث گفت:خیلی خب....هر جور خودت میخوای،اگه اینجوریه..همون سکه های سال تولدتو میگیم، چشام زاغ شد!!!مثلا این کم بود؟؟ غزاله ازمون تعارف کرد،چاییهایی رو که مستخدم آورده بود بخوریم،ای خدا یعنی آخرش چی میشد!!بعضی وقتا از دست سیمین وکاراش ،اعصابم بهم میریخت،من باید چوب ندانم کاریای اونو،میخوردم!!مراسم تموم شد ومهریه همون سال تولد میلادی مستانه شد !!حدود چهارماه ازم بزرگتر بود!!حق طلاقم با خودش بود،از حرص هیچی نگفتم،من اومده بودم هر شرطیو قبول کنم،پس دیگه مهم نبود هرچی باشه،ولی این حق طلاق خیلی برام سخت بود!!تو ماشین که وقتی داشتیم برمیگشتیم،سیمین بحثشو کرد،باعصبانیت داد زدم:یه کاره بگن...من میخوام زن اون بشم!!آخه مگه من اینجا بزم ؟که حق طلاقو میده به خودش!!! سیمین با نگرانی نگام کرد،از چشما وصدای لرزانم ،میخوند که حالم خیلی بده!!،دوست داشتم به زمین وزمان فحش بدم...ناسزا بگم!!سیمینو که دم خونه پیاده کردم ،خودم نرفتم داخل،متعجب ازم پرسبد کجا میرم؟؟فقط گفتم میرم یه چرخی میزنم!!مستقیم رفتم تا بام تهران...میخواستم برم اونجا وهر چه که تو دلمه بریزم بیرون!!آخه این چه سرنوشتی بود!!رفتم رو یه بلندی ایستادم،ماشینو متوقف کردم وخودم پیاده شدم....بغضم ترکید وداد زدم:خدایا....پس مهربونیات کجا رفته؟..خدایا...چرا کاری واسم نمیکنی؟!...آخه من با این دختره چکار کنم؟؟...دارم دیوونه میشم قربونت برم!!..دارم زندگی رو میبازم..به دادم برس!! هق هق گریه ام بلند شد وبه ماشین تکیه دادم!! ادامه دارد....
قسمت چهل و شش گاهی وقتا هرچه داد میزنی،هرچه از خدا کمک میخوای،ولی انگاری باهات قهره که صداتو نمیشنوه!!شایدم میشنوه اما میخواد حکمتای کارشو برات بیرون بندازه؛میخواد تو بعدا متوجه همه راز ورمز کاراش بشی،ولی صبر وتحمل بنده ایی مث من خیلی کم بود که اونهمه سختیو تحمل کنم وبعدها، پی به حکمتش، ببرم!!قرار عقد وعروسیم گذاشته شد برای یکماه ونیم بعد،تاریخشو رئیس مشخص کرد وگفت میخواد،برای عروسی دخترش سنگ تموم بزاره،میخواد کاری کنه همه انگشت به دهن بمونن؛من که هیچی برام مهم نبود!!مث یه آدم عادی میرفتم ومیومدم،سعید بهم میگفت؛پسر !!تو ملکه شانسی،هنوز یه سال نشده اومدی تو این شرکت وشدی صاحب اختیار،تموم شرکت!!میخواستم بگم حاضرم همه اینارو نداشته باشم فقط یه لحظه زندگی عادی خودمو داشته باشم...مث قدیما باشم،تنها آرزوم رسیدن به نهال می بود وبس!! اونروزا کارای شرکت وخرید خودمون، خیلی زیاد بود،اصلا وقت استراحت نداشتم.هر روز با مستانه میرفتیم خرید وآخر شبا برمیگشتیم،زیاد حرف نمیزد،گاهی اوقات در تعجب بودم،چرا دختری تو موقعیت مستانه،اینجوری ساکت وآرامه؟!!میخواست خودشو بهم نزدیک کنه،ولی من دوست نداشتم،خیلی عادی باهاش رفتار میکردم،هیچگونه میل ورغبتی بش نداشتم که به سمتش برم...ولی اون کاملا خوشحال بود واین شادی در سرتاپای وجودش،هویدا بود....دختر بدی نبود،یعنی اخلاقش اذیت کننده نبود،شاید همین باعث شده بود کمتر بش گیر بدم وکاری به کارش نداشته باشم!!اونم هیچ اعتراضی نمیکرد،اصلا بهم نمیگفت ،چرا اینقدر ازم دور میگیری!! یکماه به تاریخ عروسیمون مونده بود وقرار بود با مستانه بریم برای پرو لباس عروس؛رئیس میگفت ،زیاد لازم نیست شرکت باشم ومیتونم برم وبه کارام برسم؛به همین خاطر اونروز،همراه مستانه از شرکت اومدیم بیرون؛مستانه خنده کنان داشت واسم از جریان عروسی دوستش حرف میزد،فقط وانمود میکردم دارم گوش میدم،وگرنه حواسم جای دیگه ایی بود،از بین اتومبیلای پارک شده تو پارکینگ، سمت اتومبیل خودم رفتم،هردو سوار شدیم واز در ورودی شرکت میخواستم ماشینو خارج کنم که جلوی ماشینم دیدمش!!!!قلبم نزدیک بود از کار بیفته،دست وپام به لرزش در اومد!!!خدایا!!! ********* نهال از اطرافیان،هر روز یه خبر جدید میشنیدم راجع به حافظ!!میخواستم به نبودنش عادت کنم،ولی نمیشد!!سخت بود بخوام فراموشش کنم،آیدا بهم میگفت به زندگی برگرد!!میگفت ،خیلیا مثل من این بلا سرشون اومده وبعدها ازدواج کردن وهیچ اتفاقیم نیفتاده!!نمیدونم.....شاید حق با آیدا بود،شاید گذر زمان همه چیو حل میکرد،اما تا اونموقع من هزار بار میمردم وزنده میشدم!!....باید چیکار میکردم؟؟می نشستم ودست رو دست میزاشتم و داماد شدن امیرحافظ با کس دیگه ایی رو میدیدم یا میرفتم وجلوشونو میگرفتم؟؟!!نمیدونم !؟عقلم انگار دیگه به جایی قد نمیداد!!یه شب که شیفت بودم ،آیدا اومد دیدنم،میخواست بره خونه،سر راه اومده بود دیدن من؛احساس میکردم،خبری واسم آورده،همینطورم بود،آیدا گفت:یه ماه دیگه عروسی حافظه.... نگام به نقطه ایی نامعلوم ،خیره ماند !!...آیدا حرفشو ادامه داد وگفت:میگن عروسیشون خیلی باکلاسه،همه دارن خودشونو،حاضر میکنن ولباس میدوزن.... حرفی نزدم،قلبم به درد اومده بود،آیدا بازوهامو گرفت وگفت:نهال...تو باید بهترین باشی...باید کاری کنی ،حافظ از این خیانت وبی وفایش که در حقت کرد،سخت پشیمون بشه.... باید چکار میکردم؟؟؟آیدا ،با ناراحتی گفت:نهال توهم ازدواج کن!! تندی به آیدا چشم دوختم!!باخشم گفتم:تو چی داری واسه خودت بلغور میکنی؟؟! آیدا،زیرچشمی نگام کرد وگفت:خب زهرچشمشو بگیر....بزار اونم غصه بخوره....بزار فک نکنه فقط اون اینکارو بلده! ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حرم
۴ ✴️ در وجود انسان کمالات فوق حیوانی وجود دارد که راه شکوفا کردن آن ازدواج است، 👈 به شرطی که ازدواج درست صورت گیرد تا بتواند انسان را به آن کمالات برساند.✔️
🌸 خدایا شروع سخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگیرد قرار خوشم چونکه باشی مرا درکنار 🌸 الـــهی به امیـــدتو یاحی و یا قیوم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل وهفت تو همون لحظه دکتر صالحی سررسید؛لبخندزنان من وآیدا رو نگریست وسلام کرد؛سرمو گرفتم پایین وسلامی خشک ورسمی کردم،آیدا،خنده ایی کرد و زیرلب گفت:شاهد از غیب رسید!! دکتر کنارم ایستاد وبعد از مکثی گفت:نهال ....میشه یه لحظه باهات حرف بزنم؟ نفسی تازه کردم وبه آیدا ونگاههای معنادارش،نگاه کردم وگفتم:بفرمایید... دکتر نگاهی به آیدا انداخت وگفت:اگه میشه خصوصی!! آیدا نفسشو فوت کرد بیرون وزیر لب گفت:یه باره بگین برو گم شو بیرون!! دکتر انگار متوجه دلخوری آیدا شد که ازش معذرت خواست،آیدا هم حرفی نزد واز ما دور شد،با دکتر که حرف میزدم اصلا حواسم جمع نبود!!دکتر از خودش برام گفت،اینکه تنها پسر خونوادس،میخواد ازدواج کنه ومنو گزینه مورد نظر میدونسته!!که نمیدونه آیا من واقعا نامزد دارم یانه!؟بیشتر کلافه بودم تاعصبانی،تو اون شرایط روحی اینم به دلمشغولیام اضافه شد،بابی میلی گفتم:من اصلا قصد ازدواج ندارم و اون شتابزده گفت:میخواد بدونه واقعأ نامزد دارم یانه؟! نمیدونستم چی بگم؟!با مکثی طولانی گفتم:نامزد ندارم ....ولی اصلا هم قصد ازدواج ندارم ،لطفا دیگه سراغم نیاین!! چهره اش مأیوس شد ورفت...ولی احساس میکردم این آخرین بارش نیست،بازم میاد سراغم،آیدا که از دور نگامون میکرد،به سمتم دوید وهیجانزده گفت:خب بگو آقای دکتر چی گفت؟؟ آهی کشیدم وگفتم:یه مدته خیلی زاغ سیامو چوب میزنه...حدس میزدم کارش همین باشه!! آیدا خنده ایی کرد وگفت:خب الاغ جون این که خیلی خوبه....دکتر به این خوبی!!باکلاس!مؤدب،خوشتیپ!!یه کمی هم کچل،که بدنیست!! اخمی کردم وگفتم:...ا......بس کن آیدا الان اصلا حوصله ندارم!! آیدا ابرواشو بالا برد وگفت:خیلیم دلت بخواد...دکتر به این خوبی ،چشه؟!از اون حافظ دودره باز که بهتره!! حافظ،!!!وای خدای من،شنیدن اسمشم آرومم میکرد!باحالتی محزون وگرفته به آیدا نگاه کردم وگفتم:آیدا ...دارم از دوریش دیوونه میشم،گلوم داره آتیش میگیره!! چهره آیدا رو بازم غم پوشاند وگفت:خ...خب ...میتونی یه کار دیگه ام بکنی،..برو دیدن دختره...ازش جریانو بپرس ..ببین واقعا امیرحافظ به خاطر پولش رفته سراغش یانه،؟!...اصلا شایدم خوشگل باشه...از تو بهترون باشه که حافظ خان به دهنش شیرین شده!! آهی از سر حسرت کشیدم وبه گوشه ایی زل زدم!!آیدا راست میگفت،باید میرفتم دیدن اون دختر!!...روز بعد عزممو جزم کردم واز بیمارستان که اومدم بیرون،سوار ماشینم شدم ویکراست رفتم سمت شرکتشون ! یه ساعتی تو ماشین نشستم و به در خروجی شرکت زل زدم ،افراد زیادی عبور ومرور میکردن...من نه اون دخترو میشناختم نه اسمشو میدونستم،از اتومبیل پیاده شدم و خواستم برم از آقای سرایداری سوال بپرسم که اونجا بود،ولی همینکه خواستم از پله های ورودی برم بالا،ماشین حافظ از در خروجی پارکینگ،اومد بیرون؛روبروی ماشین قرار گرفتم وایستادم،ماشین متوقف شد،نگاه خیرمو به داخل ماشین دوختم،حافظ پشت فرمان بود!!چندلحظه ایی نه من حرکتی کردم نه او !!!گردنمو کج کردم وبه سختی نگاهمو به بغل دست حافظ دوختم؛اون دختر بود!اونم داشت هاج و واج منو نگاه میکرد!!سرعت عملم ضعیف بود،باید کاری میکردم....وگرنه شاید میرفتن!!تا خواستم حرکتی کنم حافظ دستشو پیچوند سمت دیگه وپاشو روی پدال گاز فشرد ودر کمال ناباوری رفت!!چشمان حیرتزده مو به ماشین دوختم....ولی اینبار سریع السیرتر ،عمل کردم وزودی سوار ماشین خودم شدم وپشت سرشون حرکت کردم،من که اومده بودم اونروز آخرین تیر خلاصو بزنم،پس باید تلاش خودمو میکردم.....هرخیابونی میرفتن دنبالشون بودم،خدای من؛چرا اینقدر حالم بد بود!؟؟چرا نیش ولی کنم،اونجایی که اون نشسته جای منه!!...وای خدایا !!! ادامه دارد....
قسمت چهل وهشت سیل اشکام داشت سرازیر میشد،هرکاری میکردم ،نمیتونستم خودمو کنترل کنم،میدونم الان قیافه ام از ریخت می افتاد!!اما آخه چطور میتونستم بیخیال باشم؟؟یه بسته دستمال کلینکس توی ماشینو تموم کردم ،از بس آب بینیمو باهاش گرفتم،چشام داشت از حدقه در می اومد؛ اینقدر ورم کرده بود واز شکل وشمایل افتاده بود،بعد از یه ساعت خیابون گردی ماشین حافظ کنار یه مغازه ایستاد!!هردو پیاده شدن!!...وای!!!تا به اون لحظه نفهمیده بودم داشتن رقیب چقدر سخته!!کسی بیاد و جاتو بگیره!!دوست داشتم برم وخرخره اون دختر گیس بریده رو بجوم.....ولی حافظ نه!!!نه....دلم نمی اومد کوچکترین حرفی به حافظ بگم،آخه عاشقش بودم!!با پاهای لرزان از داخل ماشینم پیاده شدم،وای خداجون چقدر سخته!!...داشتم به خودم میگفتم:نهال قوی باش،اگه قوی نباشی نمیتونی هیچکاری بکنی،به خودت مسلط باش!!...رفتن تو یه مزون لباس عروس... بازم اشک از چشمام در اومد...دیگه داشتم از دست این اشکای مزاحم کلافه میشدم!!با قدمهای آهسته پشت سرشون راه افتادم،پشت ویترین مغازه ایستادم وداخلو نگاه کردم،دیدم دارن با خانوم صاحب مغازه صحبت میکنن،بعد از چند لحظه ،دختره فک میکنم برای پرو لباس، رفت؛حافظ تنها موند!!چقدر دلم لک زده بود واسه حرف زدنش،واسه خندیدنش!!ای خدا چرا یکدفه اینجوری شد؟؟با گامهای لرزان و مردد،از در مغازه رفتم داخل،پر بود از مانکن عروس،داشتم فکر میکردم ،الان باید من با حافظ بودم !!دست وپام یخ کرده بود!!یه لحظه حافظو دیدم که از پشت یکی از مانکنا،سرک کشید،انگاری داشت دنبال کسی میگشت،منو که دید چشاش چارتا شد!!آهسته رفتم جلو!!!هردومون داشتیم عمیقأ همدیگرو نگاه میکردیم؛احساس میکردم چشمای اونم داشت بارونی میشد!!ولی آخه چرا؟اون که مثل من خیانت ندیده بود!!نزدیکش که شدم ،زودی نگاهشو ازم دزدید!!خواست بره سمت دیگه،اما با صدای نیمه بلندم گفتم:وایسا ....حافظ...کارت دارم!! سرجاش خشکید!!خدای من چرا احساس میکردم شکسته شده؟؟نمیدونم از نگاه ودید خودم بود یا واقعا اینجوری بود!!حافظ بازم بهم چشم دوخت ومن باصدای گرفته وچشمای خیس از اشکم،گفتم:حافظ چرا اینکارو باهام کردی؟؟....حافظ یعنی پول اینقدر مهم بود؟؟!....حافظ....پس تکلیف عشقمون چی میشه؟؟اونهمه حرفای عاشقونه نیمه شبات!!...پس من تنهایی، چیکار کنم بی وفا؟!! تمام وقت بهم زل زده بود؛حتی پلکم نمیزد!!رفتم جلوتر وتو فاصله یک قدمیش که قرا گرفتم،ادامه دادم:حافظ تروخدا نکن اینکارو....حافظ....بی تو بودن برام سخته!!!....میدونی که کم وقتی این حرفا رو بهت گفته بودم....همیشه طفره میرفتم،چون احساس میکردم تو مال خودمی....احساس میکردم واسه همیشه دارمت!!دریغا....که اشتباه فک میکردم!! سرشو گرفت پایین !!نگاهش یه جور خاصی بود؛داشتم از سکوتش عصبی میشدم،با کلافگی دستامو جلو بردم وپیرهنشو گرفتم وضمن ،تکان دادنش،گفتم:چرا هیچی نمیگی؟؟چرا بهم حق نمیدی؟؟آخه چرا باهام اینکارو کردی؟؟ سرشو بالا گرفت وتو چشمام گم شد!!مثل همیشه ،که اینجوری نگام میکرد و میگفت؛بهم نیاز داره!!قسم میخورم این نگاه همون نگاه بود!!شدت اشکام بیشتر شد وداد زدم:حافظ یه حرفی بزن....بگو چرا اینکارو کردی....بخدا هرحرفی بزنی که قانعم کنی،میرم ودیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم ادامه دارد....
قسمت چهل ونهم انگاری از یه خواب عمیق بیدار شد،نگاشو ازم گرفت ،صدام بلند شده بود وصاحب مغازه ویکی دوتا خانمدیگه که اونجا بودن،مثل اینکه صدامو شنیدن که از پشت مانکنا داشتن سرک میکشیدن ونگامون میکردن!!سرمو گرفتم پایین ودستای یخمو رو صورتم کشیدم؛حافظ با صدای محزونش ،تو اون لحظه گفت:من فقط مسیر زندگیمو عوض کردم....من به درد تو نمیخورم نهال....من میرم پی زندگی خودم ،توهم برو دنبال زندگیت!! سرمو بلند کردم وباچشمای متعجبم نگاش کردم وگفتم،:همین؟؟!...آخرین حرفت همینه؟ بالحن تندی جواب داد:آره....حرف آخرمه....تو چرا نمی فهمی من بت میگم به درد هم نمیخوریم؟؟ مات ومبهوت بودم؛حافظ بازم ادامه داد:خیلیا چند سال باهم رابطه داشتن،بعد فهمیدن به درد هم نمیخورن؛این که چیز عجیبی نیست!! تمام حرفای حافظ،مثل پتک سنگینی روی مغزم فرود اومد!!!دیگه هیچی نداشتم واسه گفتن!!باچشمای اشکبارم،بهش زل زدم،لبام لرزید وگفتم:من باختم حافظ....خیلی بدم باختم!!. همون لحظه صدای دخترانه ایی تو سالن پیچید که حافظو صدا کرد،چند بار!! حافظ نگاهشو از من گرفت ومتوجه دختر وصداش شد؛از فرط ناتوانی،به دیوار پشت سرم تکیه دادم،حافظ نگاهی بهم انداخت وهیچ نگفت؛دستمو جلو دهانم گرفتم وهای های گریه کردم،صدای دختره،بازم اومد،ندیدمش ولی اومدنشو احساس کردم،سرمو که بلند کردم ،دیدم تو یه لباس عروسه،جلوی حافظ ایستاده وبا تعجب داره منو نگاه میکنه!!حافظم ترشرو وعصبی نشون میداد!!دختره با تردید من وحافظو نگریست وبعد گفت:حافظ خوشگلم؟؟ اینقدر عصبی بودم ،دوست داشتم بهش بتوپم وبگم ؛اتفاقا خیلیم بی ریختی!! حافظ سرسنگین بود،زیرلب چیزی بهش گفت که من نشنیدم!!داشتم از حسادت کور وهمه چی ندان میشدم!!درست مثل یه آدم احمق وبی دست پا!!! به دختره زل زدم،نتونستم جلو خودمو بگیرم،رفتم جلو وبا همون چشمای اشکبار و صدای گرفته؛گفتم:میخوای بدونی من کیم؟؟ داشت با چشمای ،حیرتزده اش ،نگام میکرد!!تقریبأ داد زدم:من دوست دختر همین آقایی هستم که الان داره با شما ازدواج میکنه!!...دوسال...شایدم بیشتر باهم بودیم،قرار بود باهم ازدواج کنیم ،که سروکله تو پیدا شد!!!... دختره هاج و واج داشت نگام میکرد،اما حافظ اومد،مقابلم ایستاد ؛با ترشرویی داد زد:بس کن دیگه نهال...تو چرا حرف تو کله ات نمیره؟!! با دستم اشکای جمع شده روی صورتمو پاک کردم وتندی گفتم:چیه میترسی مادمازل خانم بهشون بربخوره؟؟....حافظ !!.به جون مادرم،ازت نمیگذرم....بخدا نفرینت میکنم،چون ... بهم بد کردی!! حافظ سرشو گرفت پایین!!اما دختره با اخم گفت:خانم داری چی میگی؟؟....حواست به حرفات هست؟؟ اونقدر عصبانی بودم ،که دلم میخواست ،هرچه که از دهنم در میاد بهش بگم!!با تأسف سری تکان دادم وگفتم:ازت متنفرم!! اینو گفتم وبه سرعت از سالن مزون ،بیرون اومدم،دیگه عکس العملشونو ندیدم!!فقط قلب خودم بود که داشت ریش ریش میشد،انگار تو دنیایی سیر میکردم که متعلق به من نبود!! خداجونم،تا کی باید اینجوری زندگی میکردم!!تاکی باید این دردو تحمل میکردم!؟...سوار ماشینم که شدم،سرمو رو فرمان گرفتم وچند لحظه ایی همونطور گریستم،چشمام از بس که گریه کرده بودم شده بود قد یه نخود!! ادامه دارد....