eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤♥️ بردن گوشی و دوربین تو حرم حضرت زینب سلام الله علیها مطلقا ممنوعه! ولی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها مانعی نداره... گاها رو شیطنت و همچنین گرفتن عکس از رفقا، گوشی رو میبردم داخل😅 بعد که بچه ها گوشی رو میدیدن تعجب میکردن چطوری از بازرسی ها رد شده🖐🏻😂 عکس هایی که کنار ضریح بی بی زینب از سید هست ، اکثرش رو پنهونی ازش میگرفتم الا چند تا که بهش میگفتم و به سمت گوشی نگاه میکرد😁... موقع خروج از حرم ، بهش گفتم سید ویوش عالیه! بیا یکی باهم بگیریم!😃♥️ خلاصه یه زائر عرب زبون رو پیدا کردم و بهش گفتم در حال خروج از حرم ازمون عکس بگیره. اونم حواسش نبود که ممنوعه و خادمین حرم گوشی رو میگیرند🤦🏻‍♂ اونم ناشی و برا گرفتن یه عکس کلی لفت و لعاب داد! کلی ژست گرفت انگار میخواد با یه دوربین حرفه ای از یه صحنه ی شکار عکس بگیره!😂 تا اینکه خادم متوجه شد و به سرعت به سمتمون اومد... ما هم به حالت خواهش و اجازه دستمون رو بلند کردیم و گفتیم فقط یه دونه عکس☝️🏻 بنده خدا تازه اون موقع یادش اومده بود باید عکس بگیره و همون لحظه عکس گرفت...📸😅  راوی
◾️ 🎤🖇 روز۲۵خردادسال۸۸ به شدت مجروح شده بود🥀(چهارضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی چپ) و چون نیروهاے امدادی بخاطر تهدید اغتشاشگران حدود ۶یا۷ ساعت بعد توانسته بودند ایشان را به بیمارستان انتقال دهند و بخاطر خونریزی زیاد تا دو روز وقتی میخواستند در خانه راه بروند از شدت سرگیجه دستشان را به دیوار میگرفتند💔 ولے با همان ضعف و بی حالی روز ۲۷ خرداد ۸۸ آماده شدند برای رفتن به تهران! وقتی با تعجب علت را پرسیدم گفتند : "در تمام فضاهای اینترنتی تهدید کردند می خواهند به سمت بیت رهبری بروند... من باید بمیرم که فتنه گران چنین حرفی را حتی به دهان بیاورند☝️🏻 ما بسیجے ها باید بمیریم که آب در دل رهبری تکان بخورد!🙃🍃  راوی همسرشهید https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
◾️ 🎙🕊 یعنے خودش را واسطه می‌دید.... واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست :)✨ سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر! وقتی این حرف‌ها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد...🍃 گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفے با همین پاترول این ماشین را حدود ۹۰کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتے گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی، گفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند...♥️🖇 گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم.🖐🏻  راوی همسرشهید
◾️ ♥️🎙 دفعه آخر قبل از رفتنشون با ما تماس گرفتن و خواهش کردن که برام دعا کنید تا که برم پیش داداش حسن... و ادامه دادند: "چرا بچه هاى مشهد میان و زود شهادت رو می گیرن؟" من هم در جوابشون گفتم: "بچه هاى مشهد لحظه آخر میرن پابوس امام رئوف و شهادت رو از امام رضا علیه السلام میگیرن🕊💔✨" من اصرار کردم بیاین مشهد دل ما براى شما و خانواده تنگ شده... بدون تعلل گفتند : "چشم." دو روز بعد مشهد بودند! یک هفته اى پیش ما بودن🍃 ادب و معرفت خاصى داشت... روز آخر وقت خداحافظے گفتند: "آمدم پابوس حضرت و شهادت رو خواستم شما هم برام دعا کنید تا زود به داداش حسن برسم💔" ادب کرد ، معرفت داشت خدا براى خودش انتخابش کرد♥️ و زود به داداش حسنش رسید :)
◾️ 🎙🌿 سيد خصوصيات خاص خودش را داشت... هميشه تلاشش را مى كرد تا تمام نيروها از دستش راضى باشند✨ براے همين همه دوستش داشتند...♥️ بعد از شهادتش كار را كه تحويل گرفتم؛ براى تسويه حساب به مسئول لجستيك گفتم: "سيد چه چيزايى رو بايد تحويل بده؟" خنديد و گفت: "سيد خيلى چيزا رو بايد تحويل بده!🙃" منظورش را گرفتم... مثلاً سيد وقتے مى ديد نيروها در سرما لباس مناسب ندارند اوركتش را در مى آورد و مى داد به آن ها. بعد خودش با يك زيرپيرهنى مى ماند! سر و كارش به لجستيك كه مى افتاد وقتى او را با اين لباس مى ديدند يك اوركت ديگر تحويلش مى دادند... گاهے هم كيسه خوابش را به نيروهاى ديگر مى داد تا بچه ها كم و كسرى نداشته باشند🖐🏻 بعد به نيروها مى گفت: "نگران من نباشيد!درستش مى كنم :)" راوی
◾️ 🎙🕊 بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم... مصطفے از همان زمان تاکید می‌کرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم.✨ یک بار مصطفے گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو می‌گیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم.📚 به او گفتم: "تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمی‌دهند که خانم‌هایشان به دانشگاه بروند، ولے تو به اصرار می‌خواهی من را به دانشگاه بفرستی؟😂 اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟" مصطفے هم جواب داد: "از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و می‌دانم که می‌توانی و باید ادامه تحصیل دهی🖐🏻» می‌دانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه می‌گفت: "تو دکتر خودمی!💉♥️."  راوی همسرشهید
◾️ 🎤✨ یکے از دعاهاے همیشگی مصطفے شهادت بود و همیشه دعای قنوتش بود ... ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم! یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که موثرتره اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته! :) گفتم: "عزیزم معلومه اگر بمونے بیشتر میتونی خدمت کن! ولی اگه شهید بشی...💔" گفت: "کسے که شهید میشه دستش باز هست و بیشتر میتونه دستگیری کنه🖐🏻🍃" مصطفے حتے شهادت رو برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه! و تازه متوجه شدم منظورش از مؤثرتر بودن یعنی چی... وقتے پیام میدن که ماهواره رو جمع کردن از خونه و یا حجابشون کامل تر شده✨ و یا اینکه فعالیت فرهنگے درجهت ارزش های اسلامی میشه... به آرزوی مصطفے یقین پیدا کردم🖇 دوست داشت اون چیزی که موثرتر بود برایش رقم بخورد...♥️  راوی مادرشهید
◾️ ♥️🎙 من سر یه قضیه اے تصمیم گرفته بودم دیگه با مصطفے حرف نزنم... چند بار با این که من کوچیک تر بودم، مصطفے بهم سلام کرد، ولی من جوابش رو ندادم! ولے کم کم و به مرور رابطمون دوباره با هم خوب شد🍃 رفته بودیم اعتکاف، توی مسجدامیرالمومنین، سر قضیه صفویه با هم بحث کردیم و مصطفے با این بهونه باب آشتی رو باز کرد و از همون جا دوباره رابطه مون با هم خوب شد...♥ و من باز برگشتم به کار فرهنگی و همیشه مصطفے برای من مشوق بود🖐🏻 سه تا خاصیت مهم مصطفے از نظر من این ها بود: یکی این که اصلا غیبت نمیکرد... دوم این که دست و دل باز بود✨ و سوم این که دو به هم زن نبود💯  راوی دوست شهید
◾️ ♥️🎙 یادگیری قرآن براش خیلے مهم بود! تا جایی که دنبال یکی از بهترین اساتیدِ زمان شهر رفت و با زحمت فراوان برای آموزش قرآن به نوجوان‌ها ایشون رو به مسجد آورد!🍃 گاهے میشد زمانی که استاد براش کاری پیش میومد، سیدابراهیم پیش نوجوان‌ها مینشست و از عمد قرآن رو اشتباه میخوند، تا بچه‌ها اشتباهش رو بگیرن و امیدوار بشن به ادامه یادگیری قرآن😁✨  راوی دوست شهید
مصطفے خیلی مبادی آداب بود ... نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها🍃✌️🏻 اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدربزرگ یا مادربزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون صدقشون بشه♥️ و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند✨ مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود... هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید🖐🏻🌸 و بهفاطمه ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها. راوی‌مادر‌شهید
بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم... مصطفے از همان زمان تاکید می‌کرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم.✨ یک بار مصطفے گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو می‌گیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم.📚 به او گفتم: "تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمی‌دهند که خانم‌هایشان به دانشگاه بروند، ولے تو به اصرار می‌خواهی من را به دانشگاه بفرستی؟😂 اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟" مصطفے هم جواب داد: "از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و می‌دانم که می‌توانی و باید ادامه تحصیل دهی🖐🏻» می‌دانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه می‌گفت: "تو دکتر خودمی!💉♥️." راوی همسرشهید
خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد. وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه ، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم می‌کرد.... میپرسیدم :چی شده باز؟ با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد...💔🚶🏻‍♂ ⁩ ♡ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄