#آشوب_تنهایی
قسمت اول
اسمم ستاره س ، توی یه خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم ، چهار تا خواهر هستیم و یه برادر که از همه بزرگترِ ، از وقتی که به دنیا اومدم تنها چیزی که یادمه دعواهای شدید و دیوانه کننده ی پدر و مادرم ، پدرمنظامی و مادرم خانه دار ، پدرم چند سالی توی جنگ بود و بعدش دچار موج جنگشد و بیماری اعصاب و روان گرفت ، من کوچک ترین عضو خانواده هستم و از زمان جنگ چیزی ندیدم ، خواهر و برادر بزرگم میگن تا قبل از جنگ بابا مهربون بود و حالش خوب بود اما یه روز اومد خونه و گفت که دیگه نمیرم جنگ و بهم گفتن نیاز نیست بیای ، روزای اول که برگشت خونه همیشه حالش بد و ما هنوز نمیدونستیم چی شده ، تا اینکه یه بار مامان باهاش بحثش میشه که چرا دیگه سرکار نمیری و اونجا شروع دعواهاشون بود ، خواهرم میگه اون روز انقدر مامانمو زد که هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشه فحشای رکیک میداد ، مثل یه گرگ زخمی شده بود و دیگه خبری از بابای مهربونمون نبود ، تبدیل شده بود به یه هیولا که آرامش زندگیمون رو گرفت ،کم کم فهمیدیم که از اثرات جنگ و دچار موج شد، گذشت و من سال ۷۶ به دنیا اومدم اسمم رو ستاره گذاشتن میگذشت و من بزرگ تر شدم و هیچ محبتی از بابا ندیدم ، هرروز دعوا و کتک کاری ، خواهرام و داداشم بابا رو دوس داشتن چون یه روزی مجبت بابا رو دیده بودن و مزش رو چشیده بودن ، اما من محبتی ندیدم ازش ،اوج محبتش این بود که بعد از کتک کاری با مامانم میومد و میگفت : ببخشید دست خودم نبود ...
اینم بگم که تا الان که به این سن رسیدم حتی یه بار هم من و خواهرام و برادرم و کتک نزد و دستش رومون بلند نشد اما تا دلتون بخاد مامانمو زد ، ما توی یه شهر کوچیک توی اصفهان زندگی میکنیم ، اونجا همه همدیگه رو میشناسن و همه بابامو میشناختن و توی همسایه ها همه میدونستن که چی توی خونه ی ما میگذره ، گاهی کتک کاری مامان و بابام تا خیابون هم میکشید و فقط خجالت و سرافکندگیش بود که توی در و همسایه و فامیل برای ما میموند ، همه ازمون دور شده بودن و با کسی رابطه نداشتیم نه خاله و دایی نه عمه و عمو ، یه حصار دورمون کشیده شد به اسم اثرات جنگ ، گذشت و گذشت تا بزرگ شدم و سن بلوغ و رد کردم ، چشمای درشت و پوست سفیدم موهای مشکی و صافم یه جورایی جذاب کننده بود ، لب های غنچه ییم به رنگ صورتی با پوست سفیدم همخونی داره نمیخام از خودم تعریف کنم جوری که اطرافیانم از جذاب بودنم میگن منم اینجا تعریف کردم ...
#رمان #نوسیندگی_فاطمه #قسمت_اول #رمان_عاشقانه #رمان_ایرانی
💚🌷💚🌷💚🌷💚🌷💚🌷💚🌷💚🌷💚
https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
❄️ نام کتاب: طعمه توهم | #طعمه_توهم
❄️ نویسنده: هستی همتی (Ara)
❄️ ژانر: #رمان_ایرانی #فانتزی #معمایی #ترسناک
❄️ تعداد صفحات: 85
❄️ منبع: 98ia
❄️ خلاصه:
آن هنگام که درخشندگیاش به خاموشی میگراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایهها رقم میزند، گمراهی احاطهاش میکند و توهمات تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایتِ پیچ و واپیچ خوردهاش عهدهدار خواهد شد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚عنوان کتاب : پائیز را فراموش کن
✍️نویسنده: فهیمه رحیمی👆
📖موضوع: رمان
📄تعداد صفحات : 137 صفحه
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#کتاب_آموزشی
#کتاب_رمان
🌸🌸🌸🌸🌸
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌸🌸🌸🌸