✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 13
صدرا: چرا بیداری؟
_ هنوز کارام تموم نشده.
_ باقیشو بذار صبح انجام بده.
_ تموم میکنم بعد میخوابم.
_ به خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود.
رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه دردِ نبودِ احسان است. دردِ سربار شدن روی زندگی مَردی است که عاشق است. رها هیچ نگفت از دردهایش...
_ چند سالته رها؟
_ بیست و نه!
_ چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_ نامزد داشتم.
_ نامزدیت به هم خورد؟
_ نه!
_ پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟
_ چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_ تو نامزد داشتی؟
رها آه کشید:
_ بله.
_ پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من!
_ من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب کرد:
_ یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_ منو مجبور کردن!
_ آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم!
_ منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!
_ اصلا نمیفهمم چی میگی!
_ مهم نیست! گذشت...
_ گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
_ دو روز دیگه...
_ مرخصی گرفتی؟
_ نه، تعطیله.
_ باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطه ور شد...
روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛ حتی سایه هم وقتی ندارد. آخرین فرد مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت.
_ دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید:
_ به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_ بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه:
_ناهار با خانواده!
- خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکی اش!
_ بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟
_فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_ اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_ بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
#رمان_عاشقان