eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ ــ با من بیاید سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد: ــ بفرمایید داخل سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد. ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید سمانه با نگرانی گفت: ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم ــ سمانه خانم نمیتونی بری سمانه حیرت زده گفت : ــ چی؟؟ ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود. سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد! ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد ! کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت: ــ این اتاق منه ،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود: ــ آقا کمیل ــ نگران نباشید،زود برمیگردم حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت محمد گفت:چی نه؟🤔 گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.😄دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.😝 محمد لبخند زد.☺️ -بادمجونی دیگه،😁اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.🙁😁 همه لبخند زدن.😊😊😊 -مال مرغوبی نیستی داداش.😐☝️(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.😁😉 همه خندیدن...😁😃😄😀 محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم🕞 بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.😞😣✨ بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.😭 ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی.😊 نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام😭 سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟😊 -آخه...اشکهام..😔😢 زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.😊 نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.😭 -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا مریم...بارداره.☺️ ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.😳😥 -خوش گذرانی که نمیرم.😊 از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.😊 -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟😢 -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.😁 چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. 😂😜 بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.😣😢 مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره.😒 -باشه.الان میام.☺️ به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.😊 -چشم😞 -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟😕😒 لبخندی زد و رفت بیرون...☺️ دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... 😧🕔 ادامه دارد... 📚نویسنده: 🌸🌼🌸
باران جباری: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💓١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری💓 به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمی‌شناخت.😇 از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد... خریدهای خانه،☺️✌️ تعمیر لوله آب آشپزخانه،😳🙈 حتی دوختن قسمتی از پرده مهمان‌خانه که پاره شده بود.!😳😬 گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای عالی بود.😅 دلشوره و استرس عجیبی داشت... میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش کند.!😥 به گلفروشی رسید... گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.😇 کرد.... به نیت چهارده معصوم گل برداشت.😍🌹۵شاخه گل رز قرمز، 🌹۵شاخه رز آبی، 🌹٢شاخه رز صورتی، و 🌹٢شاخه رز سبز. بالبخند دستش را درجیبش کرد...😍😊 به گل‌هایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد. گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.😊کار دسته گل تمام شد. گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان😊💐 یوسف چشم از گل‌ها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت: _قربونت.😍 کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت: _انگاری خیلی میخایش😁 برگشت. لبخند محجوبی زد. ☺️پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت. _از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.😉 گلفروش،با لحن اندوهی گفت: _برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه. 😔 راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد. _چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی☺️✋ گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت. 😊 از مغازه بیرون که آمد.... جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید. گل را به مادرش داد... سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.😠در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.😒🙏 چند دقیقه ای گذشت.. با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد. نیم‌ساعتی گذشته بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار