رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهفتادوچهارم
حرمزاده...چون نمی خواست کسی به خواهرش طعنه بزنه ...نمی خواست کسی به خواهر زاده اش به چشم هرزه نگاه کنه و بگه بی اصله ....برا ي همین بابات ر و راضی کرده بود ..اما مادرت تورو به اون سپرد و خودش رویاهاش رو با امیرپاشا می ساخت که
پوزخند ي زدم و نگاهی به فرح بانو که با خشمی نگاهم می کرد کردم
- این زن نذاشت ... دلیلش هم واضح بود خواهرش ...حالا که خواهرش مرده بود نمی خواست امانتیش دست نرگس بختياري بیوفته
..امانتی به نام آناهیتا ... اون همه رو به جون هم انداخت ...تا انتقام مرگ خواهرش رو از همه بگیره ... انتقامی که همه بي گناها در آن
سهیم بودن ..می خواست فقط آناهيتا رو به دست بیاره حتی به قیمت مرگ پسرش
چشمامو بستم و از درد ناله ای کردم ...
- خشم انتقامتون اینقدر بود که نه فرزندي حالیتون می شد نه خانواده ...تنها چیزي که میدیدن مقام بود ..ثروتی به که به هیچکدومتون
نمی رسید... همه چی تموم شد ...همه چی
یوسف : هنوز هیچی تموم نشده ...
چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختم که کلتش را بر رو ي سرش گذاشته بود و با صورت خیس از اشک نگاهم می کرد...لبخند
تلخی زدم .. نوید با سرعت از جایش بلند شد و به طرفش رفت
یوسف : جلو نیا ...
نوید: چه کار داری میکنی یوسف
یوسف تلخ همراه با گریا خندید و نگاهی به شایا کرد و گفت
یوسف : آتوسا رو دوست داشتم شایا ... به مولا دوستش داشتم ...
نگاهی به نوید که با ترس نگاهش می کرد و گفتم
نمی تونی اشکاشو ببینی
نوید برگشت و نگاهم کرد ...نگاه یوسف نیز به من دوخته شد ...پوزخند ي زدم و گفتم
- منم طاقت دیدن اشکها ي خواهرم نداشتم ...چه برسه به مرگش ...حالا هم تو شاهد مرگ برادرت باش
نویدبا خشم نگاهم کرد ...قدمی به طرفم برداشت که یوسف با تلخی و تأسف به آرومی گفت
یوسف : نمی تونم بکشمت نوید چون دوستت دارم ...اما نمی تونم تحمل کنم ...برادرم همچنین کار ي با عشقم کرده هیچوقت نمی بخشمت
...برا ي همین می خوام خودمو از این عذاب خلاص کنم
پوزخند تلخی همراه با بغض زدم و با ناله رو به یوسف که آماده ي شلیک بود گفتم
- منم نمی بخشمت یوسف.. این مرگ برا ي تو زوده ...خواهر من زیر دستان تو بی عفت شد ...با خودت فکر نکرد ي اونم عشق کسی
هست ...با خودت فکر نکرد...اونم زندگی کسی می تونه باشه تنها خانواده همونطور که نوید تنها خانوادته...تو باعث مرگ آتوسا بود ي نه
نوید فقط تو
نوید با خشم نگاهم کرد و فریاد کشید
- خفه شو.. تورو به روح هـمون مهتاب خفه شو
خنده ای کردم ..ضعیف شده بودن ...تک تک همون افرادی که در آن کلاس نشسته بودن ضعیف شده بودن ..با دانستن همکار ي با دشمنی
که خودشان باعث و بانی همه چیز بودن...بلندتر از قبل خندیدم که نوید عصبی شد و بلندتر غرید
نوید: به چی می خند ي عوضی
تکیه ام را به آرامی به پا هايه صندلی دادم .. بیحال شده بود
- از این خندیوم که با آوردن قسم اونی که مادرت کشته می خوا ي جون دادشه دیوونه ات رو نجات بد ي
نگاهی به یوسف کردم که اشکهایش سرازیر شد و با نفرت گفتم
- باید خون گریه کنی یوسف ... باید تا مرگ اشک بریزی .. دید ي چقدر تلخه وقتی میفهمی تن عزیزترین کست رو به باز ي گرفتن
...چه برسه که عشقت به دلیل برادرت به اون روز رسیده
اشکهایم را با پشت دست پاك کردم و فریاد زدم
- بـکــش خــودت رو خــلاص کن عوضی
با صدا ي شلیک ... نگاهم پر تعجب به او که بر رو زمین افتاد خیره ماند ... هنوز همان لبخند تلخ بر رو ي لبانش بود ...باورم نمی شد که به
آن زودي شلیک کرده بود ... دهانم خشک شده بود ...باورم نمی شد اویی که با سري خونی بر روي زمين افتاده بود ... یوسف باشد
... یوسفی که با انتقام مسخره ا ي وارد این باز ي شده بود ...انتقامی که فرح بانو حتی نرگس در وجود آنها دوانده بودن
با صدا ي فریاد نوید که بالا ي جنازه ي برادرش نشسته بود ...دستانم یخ کرد و نگاهم را به آن دو که به یوسف خیره شده بودن دوختم...اما
باز چشمانم چرخید و به یوسف افتاده و نویدي که فریاد میزد دوخته شد
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهفتادوپنجم
نوید: یـوسـف ... داداش چـشماتو بـاز کن غلط کردم ... یـوسف
چشمانم را به لبخند تلخ یوسف دوختم ...و به زار زدن هاي نوید گوش سپردم ...دورغ بود اگه می گفتم لذت می بردم ..... هیچوقت با دیدن
مرگ کسی لذت نمی بردم حتی اگه دشمنم بود... برعکس آنها ... برعکس آنها که لذت می بردن از این انتقام مسخره و مرگ عزیزترین
کست ...فریاد نوید به اوج رسید که نرگس به طرفش قدم برداشت
نرگس :نوید
نوید با چشمان سرخ از غمش چشم دوخت به مادرش و نالید
نوید: مامان ببین چشماشو باز نمی کنه ... پس بهش بگو چشماشو باز کنه
دست نرگس بر رو ي شانه ي پسرش نشست و به آرامی گفت ..
نرگس : اون دیگه مرده ...
نوید با خشونت دست مادرش را پس زد و با نفرت و ناباور ي که در صدایش بود گفت
نوید: اون نمــرده ...اون هنوز وقت داره ...گفته می خواد منو آناهیتا رو بهم برسونه..
شانه ها ي نرگس از گریه لرزید و شانه ي پسرش را فشرد و نالید
نرگس : نویدم اون دیگه مرد...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدا ي شلیک دوباره ای .. قدمی به عقب برداشت و با تعجب به زانو نشست ... با چشمانی گرد شده به
نویدکه با چشمان به خون نشسته به مادرش نگاه می کرد چشم دوختم ...که شلیک دیگری کرد و راست ایستاد و با حالت جنون آور ي بالا
ي سر مادرش ایستاد و فریاد زد ...
نوید: اون نــمرده فهمیدی... اون نمرده ...
فرح بانو از ترس قدمی به عقب برداشت ...و نگاهش را از جسد افتاده ي نرگس گرفت ...اما من نگاه خیره ام به عمه ا ي که به سختی نفس
می کشید بود و پسر عمه ا ي که با حالت دیوونگی بالا سر مادر با اسلحه به دست ایستاده بود و شاهد آخرین نفس ها ي مادرش بود ... خیره
مانده بود
نرگس دستش را بالا برد ..اما نیمه را دستش را به زیر انداخت و با درد به آرامی گفت
نرگس : اش..اشتباه...از..از من بو..بود
همان آخرین کلماتش آخرین نفس ها ي شخصی بود که با دونستن اینکه قاتل خواهرم بود اما هیچوقت نمی خواستم شاهد مرگش باشم
...شاهد مرگ کسی که خانواده ام را از هم پاشید ... کسی که کسی به نام پدر را از پدرم گرفت ... نوید نفس نفس زنان خشمگین سرش را
بالا گرفت و نگاهم کرد ...
با همان چشمانی که رنگ خون گرفته بود و می دانستم آن زمان هیچی حالیش نمی شد ...اسلحه اش را بالا آورد و با فریاد رو به من گفت
نوید: گفتم خــفه شو ـ
خیره شدم در چشمان پر از نفرتش ...متوجه تکان شایا که به آرامی کنارم نشسته بود شدم و رو به نوید گفتم
چیه داره می سوزه .. اینقدر درد داره
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهفتادوششم
اسلحه در دستش لرزید... چشمانش باز پر از اشک شد
نوید: تو..تو برادرمو کشتی ... اون که مریض بود ..خودم بزرگش کرده بودم ...حالا جلو ي چشمام جون داد ...حالا...
حرفش را ادامه نداد و با بغض همانطور که اسلحه را به طرفم گرفته بود به طرف یوسف برگشت ...تلخ نگاهم را همانند او به یوسف دوختم
و نالیدم ..
- مهتاب منم همینطور جون داد...یوسف راحت مرد ...اما مهتاب من ...
بایاد آرو ي مهتاب و نگاه بی فروغش خشم سرتاسر وجودم را در بر گرفت و با تلخی که با یاد آور ي خاطرات تلخ رو به نوید گفتم
- بدتر از اینا حق تو و برادرته ..برادر روانیت که روان سالمی نداشت
نوید با خشم نگاهش را به من دوخت و قدمی به طرفم برداشت ...دست شایا بالا رفت و اسلحه را به طرف نوید گرفت ..
شایا : اسلحتو بنداز پایین.. باز ي تموم شد پلیس ها محاصره کردن.
نوید بی توجه به شایا که اسلحه را به طرفش گرفته بود نگاهم کردو با نفرت گفت
نوید: تو ...باعث این همه چیزهایی ... تو و خانواده ات ...نفرتم بیشتر به تو بود و اون عموت ...که تو ي همه ي کارها ي من
دخالت میکردین ... حتی وقتی بازی می کردیم هم می اومد ي و اجازه نمی داد ي که نزدیک خواهرت باشم و اون هم با من باز ي کنه ..مثل اون عموت
که نمی زاشت من به آناهیتا نزدیک بشم
پوزخند ي زدم و نالیدم
- نـوید بزرگ شد ببینی.. اون موقع چند سالمون بود ...اون موقع ها حتی راست و چپمون رو هم نمی دوسنتیم
نوید خنده ی هیستیرکی کرد یک قدم جلو آمد که شایا فريادی از خشم زد
شایا: نوید اون اسلحه لعنتی رو بیار پایین
نوید نگاهش را به شایا دوخت و لبخند عریضی زد
نوید: عاشقشی مگه نه خیلی.. دوستش داري
شایا : به تو ربــطی نــداره
نوید دو زانو نشست و همانطور که اسلحه اش طرف من بود رو به شایا گفت
نوید: چیز تازه ایی نیست شایا
اسلحه اش را به طرفم که با ناتوانی نگاهش می کردم تکان داد و گفت
نوید: - همه ستاره رو دوست دارن ...چون ستاره بختياري اونقدر مغرور و خانواده دوسته که کس نمی تونه صدمه ا ي به خانواده اش
بزنه..
لبخند تلخی زد و خیره شد در چشمانم که شایا از جایش با درد بلند شد ...نگاهی به جا ي خالی فرح بانو کردم ...کی فرار کرده بود را نمی
دانستم ...شایا لنگان بالا ي سر نوید که بی حرکت نگاهم می کرد ایستاد و اسلحه را بر رو ي سرش نهاد و غرید
شایا : تا شلیک نکردم اون اسلحه ات رو بندازم ...
لبهای نوید کج شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت ...
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهفتادوهفتم
نوید: مثل سایه همیشه همراه مهتاب بودم ..از وقتی پاشو تو این روستا گذاشت ...مهربون بود ..با وقار بود خیلی هم ساده بود ...اما
خیلی فضول بود ..با دیدن اون زمین ها یی که من از طریق شایا از اون دهقانها می گرفتم تا نفرت داشته باشن از اربابشون مهتاب رفت
دنبال حقیقت ... حقیتی که اون رو با خانواده مجد آشنا کرد ..
شایا اسلحه را بر رو ي شقیقه او تکان داد .. نوید خنده ا ي کرد و نگاهش را به شایا دوخت
نوید: نمی دونی چه لذتی داشت بوسه زدن به تن عریانش که با ناله اسمت رو صدا می زد
شایا با خشم مشتی به صورتش زد که نوید به زمين افتاد...
نوید: نمی دونی چه لذتی داشت گوش دادن به التماسهاش که از من می خواست بی عفتش نکنم درست مثل خوا....
به طرفش خیز برداشتم و محکم به صورتش مشت زدم و غریدم ... از بغض از نفرت ...از درد ي که خواهرم کشیده بود
- خفه شو ..خــفه شو عوضی بی نامو...
با مشتی که نوید با اسلحه به صورتم زد ..نقش زمين شدم و با شلیک تیر به دست شایا او را به زمين انداخت و خودش راست ایستاد ...
قبل از آنکه اسلحه را به طرفم بکشد خیز برداشتم و اسلحه افتاده بر رو زمين شایا را برداشتم و به طرفش گرفتم ...صدا ي فریاد شایا از
درد تیر که به دستش خورده بود و قهقه ي او بالا رفت...
نوید:صدا ي آه و ناله هاشو می شنویی .. درست مثل ناله ها ي خواهرت بود وقتی با ماشين زیرش کردم و حالا مرگ عشقت رو ببین
...همونطور که مرگ خواهرت رو ديدی
اسلحه اش را به طرف شایا نشونه گرفت که فریاد زدم
-نوید کار ي به او نداشته باش...دشمنت منم پس من اماده ام
ابرهای نوید بالا پرید
نوید: اووو اینجا رو ببین ... چه رمانتیک
اخمی کرد و پایش را بر رو ي بازوی تیر خورده ي شایا نهاد که فریاد شایا باز به هوا رفت ...قلبم به درد آمد..از درد کشیدنش با غم نالیدم
- نـکن لعنتی
نوید فشار دیگر ي به دستش وارد کرد که شایا از درد به خود پیچید و هق هق خفه ي من نیز از دهانم خارج شد و با خشم به او چشم
دوختم که با لبخند ي که پر از نفرت بود رو به من گفت
نوید: بهتره او اسلحه کوفتی رو بنداز ي چون می کشم ...
شایا: ستاره اینک..
با فشار پای نوید از درد به جا ي ادامه ي حرفش فریاد کشید که اسلحه از دستم سر خورد و بر رو زمين افتاد ... دیگه طاقت دیدن
مرگ عشقم رو نداشتم ...طاقت دیدن مرگ عزیزترین کسم ...رو ي زانوهام خم شدم و نگاهم را به شایا دوختم که نوید با پایش محکم بر
رو ي صورت او کوبید و اسلحه اش را به طرفم برگرداند...
ادامه دارد .....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
نوید #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهفتادوهشتم
نوید: همه چی حالا تموم می شه ستاره ...همه چی تموم می شه ...با رفتن تو همه چی تموم می شه
نوید نگاهی به شایا کرد که از درد به خود می پچید و با شاد ي گفت
نوید: نگفتم بهترین شب رو برات جشن میگیرم شایا .. نگفتم...حالا این روز رو به عنوان مرگ عشقت جشن بگیری
نگاهم را با درد از شایا گرفتم و به او دوختم ...پوزخند ي زدم و غریدم ...
- هیچوقت تموم نمی شه نوید ... هبچوقت اون مهر حرمزاده بودن ازت برداشته نمی شه ...چه ارباب باشی چه نباشی..
نگاهی به جسد بی جون یوسف کردم و گفتم
- تموم نمی شه ... هیچوقت تموم نمی شه چــون من نمی زارم تموم بشه...قسم خوردم که نـذارم تموم بشه...همونطور که این مرد تو هم میمیری
با یک حرکت از بی توجه ی او استفاده کردمم...خم شدم و اسلحه را بالا بردم قبل از آنکه شلیک کنم نوید با خنده ها ي بلندي شلیک کرد
...و شلیک ها ي بعد ي که شنیده شد ...نفس در سینه ام حبس..صدا ي شلیک قطع شد و نوید بر رو زمین افتاد ... نویدبا همان خنده و
چشمان باز پر از خون بر روی زمین افتاده بود ...نگاهی به شایا کردم که با درد نگاهش به نوید بود ...نفس خش دار ي کشیدم و دستم را بر
رو قلبم که به سوزش افتاده بود گذاشتم و بر روی زمین خم شدم ...نفس خشدار دیگر ي کشیدم و به سرفه افتادم
نگاه نوید هنوز به سقف دوخته شده بود و نفسها ي خشدارم را کند تر می کرد ...نگاهم را برگرداندم که صدا ي سر و صداهایی و فریاد
آشنا ي حامی ام و دوست همیشگی ام در گوشم پیچید
پویا: ســتاره!!
نفسم خشدارم کند و کندتر شد ..در آخر در نگاه وحشت زده ي مشکی رنگ عشقم به سیاهی رفت و چشمانم را بستم که در آغوش گرم
شخصی فرو رفتم و با درد نالیدم
- ...موا..ظبش..باش
دیگر جز کوبش قلبش و صدا ي خش خش سینه ام سکوتی در گوشم پیچید و صدا ي سکوت همه جا فرا گرفت ...سبک سبک فرو رفتم و
چشمانم را بعد از چند ماه با خیال راحت بستم...با خیال راحتی که دیگر هیچ انتقامی در کار نیست
****
نگاهش را به دستان لرزانش دوخته بود ...دستانی که تن نیمه جان عشقش را بلند کرده بود تنی... که ستاره اش نفس نمی کشید.. نگاهش
را گرداند و به حلقه در دستش دوخت ... بی خبر از نگاه ها ي آناهیتا و ساشا که با ترس نگاهش می کردن ...زل زده بودن به مرد ي که
بدون آنکه دست تیر خورده اش را پانسمان کند پشت اتاق عمل نشسته بود ..به اینکه خبر ناگوار ي به گوشش نرسد ...
ساشا قدمی به طرف برادش برداشت و صدایش زد
ساشا : شایا
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهفتادونهم
اما شایا بی توجه به صدا ي برادرش خیره شد به خطوط قرمز نوشته شده آ ي سي یو که برایش چشمک می زد ...در خود جمع شد و با
ناله گفت
شایا : خوب شو عشق من ..خوب شو که نمی زارم غم ببینی
ساشا بغضدار با شنیدن صدا ي لرزان بردار پر غرورش قدمی به عقب برداشت و پشتش را به او کرد که نگاهش خیره در چشمان به اشک
نشسته ي عشقش که انتظار خواهرش را می کشید ماند ...آناهیتا دستانش را بر روي دهانش گذاشت که صدا ي دویدن قدم هایی در راهرو
شنیده شد ...شهرام بختياري از همان فاصله نگاهش را در چشمان دخترش و ساشا دوخت ..و نگاهش به ارباب شایای ضعیف که آنطور در
خود جمع شده بود خیره ماندو فقط یک چیز در فکرش خطور کرد ...جا ي خالی یک نفر چشمش را زد
شهرام بختياري: ستاره!!
با شنیدن صدا ي هق هق بلندآناهیتا زانوهایم خم شد و به زانو افتاد ... دیر کرده بود ...مثل همیشه ستاره کارش را زودتر کرده بود ...و
اجازه ي تمام شدن نقشه اش به موقع را به او نداده بود ...دستش را میان صورتش گرفت و با یادآوری ي خنده ها ي
شیطنت آور ي دختر برادرش ...صدا ي هق هق مردانه اش بالا رفت و نالید
شهرام بختياری : دیر کردم شهاب ... دیر کردم...
ساشا با دیدن حال خراب پیرمرد ... به آناهيتا نزدیک شد و او را در آغوش گرفت ...آناهيتا او را پس زد و با درد نالید
آناهيتا : ساشا خواهرم ...ستاره ام رو می خوام
ساشا با درد ي که در تمام بدنش پیچیده شده بود و دست و سر باندپیچی شده بی توجه به درد ها عشقش را در آغوش گرفت ... دکتر
دوان دوان با حالت پریشانی از انتها ي راهرو به آنها نزدیک شد و با یاد آور ي آن دختر زیبا که خنده ها ي شایا را برگردانده بود با افسوس
گفت
دکتر : هیپ دکتر جراحی نیست .. نمی...
شایا : من عملش می کنم
دکتر با شنیدن صدا ي او با تعجب نگاهش کرد .. نه حتی او بلکه نگاه پر تعجب شایا نیز به اویی که چند سال جراحی را کنار گذاشته بود
خیره شد ...شایا محکم از جایش بلند شد و با چشمان بی روح به دکتر خیره شد و سخت گفت
شایا : خودم عملش می کنم
دکتر : اما تو...
شایا با قدم ها ي بلند خودش را به او رساند و کنار پا ي او به زانو نشست ... دیگر آن ارباب مغرور نبود که با زور به خواسته اش برسد ..بلکه
آن مرد عاشقی بود که برا ي زنده ماندن عشقش دست به التماس دراز کرده بود
شایا : اون ..اون شخصی که اون داخل داره با زندگی دست پنجه نرم می کنه عشقمه دکتر...زندگیمه دکتر..
صدا ي هق هق مردانه ي شهرام بختياری ي و دخترش همراه با قطره اشک ساشا و دکتر پایین چکیدو چشم دوختن به مرد ي که آنطور با
التماس می خواست دکتر به او اجازه بدهد که خودش عشقش را از مرگ نجات بدهد ...دکتر نگاهش را از او گرفت و با صدا ي لرزانی
گفت
ادامه دارد .....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهشتادم
دکتر : هر چی زودتر آماده شو وقت زي...
نتوانست .. نتوانست به آن عاشق بگوید که معشوقش وقت زيادی برا ي زنده موندن ندارد ..دکتر پشتش را به او کرد و با شانه ها ي لرزانی
از او دور شد بی خبر از آنکه آن مرد عاشق با ترس از جایش بلند شد و وارد اتاق شد ...
کی آنطور با سرعت آماده شده بود و کی بالا سر عشقش که لوله ي تنفس در دهانش بود ایستاده بود نمی دانست ...پرستارها خیره
نگاهش کردن که خم شد و کنار گوش ستاره اش که با صورتی کبود شده و چشمانی بسته دراز کشیده بود به آرومی گفت
شایا: نمیدونم صدامو می شنویی بی معرفت ...نذار قلبت از حرکت به ایسته ... برات بهترین جارو اینجا میسازم ..فقط من و تو ...ازت می
خوام تنهام نذار ي ستاره ...قول بده ..قول بده
قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و راست ایستاد ... چشمانش را بست ... بایادآور ي لبخند شیرین او با احساس آرامشی در وجودش
..بسم ال... ریز لب گفت و تیغ جراحی را بعد از چند سال به خاطر زندگی عشقش در دست گرفت...به خاطر اینکه او را از دست ندهد ..
****
صدا ي خنده ها ي شاد همه اطرافم پچییده بود ...دستم را از رو ي دهانم که می خندیدم برداشتم که دستم کشیده شد .. همراه یکی دست
دیگرم را بالا بردم تا نوري که به چشمانم می خورد اطرافم را واضح ببینم...سفید ي زیادی چشمم را می زد .. اما دستان ظریف شخصی
لبخند ي را بر روی لبم ظاهر کرد و نگاهش کردم ...
- مهتاب
مهتاب با لبخند همیشگی اش به طرفم برگشت و خنده ي شاد ي سر داد ...خنده اي به تمام خوشی های ..دنیای همراهش خندیدم و به اطراف
چشم دوختم و به آرامی صدایش زدم
- مهتاب داری کجا میری ...
مهتاب انگشت اشاره اش را بر روي بینی اش گذاشت و آروم همراه با لبخند ي گفت
مهتاب: هیس چیه نگو همراهم بیا
خندیدم هماننده او ... خندیدم و چشمامو بستم برا ي تمام بد ها ي دنیا و با او همراه شدم...عجیب بود که احساس خلایی بین آن همه خنده
می کردم ... با شنیدن خنده ها ي چند نفر چشمانم را باز کردم که نگاهم غرق تمام دلبستگی ها شد...غرق در نگاه پدرانه ي مرد ي
که لحظه آخر مهتاب و آناهیتا را به من سپرد
- بابایی
بابا خنده ا ي کرد قدم ی به من نزدیک شد و بینی ام را بین و انگشتانش گرفت و چشمکی زد
بابا : تو اینجا چی کار میکنی شیطون بابا
همانطور که دستم در دست مهتاب بود در آغوش بابا جا گرفتم ...آه چقدر آرزویم برا ي رسیدن به این آغوش بود...چقدر دلم آغوش این
مرد را می خواست که امن بود برا یم سخت او را به خود فشردم ...برا ي درد تمام این سالها ... برا ي درد بد ي که مردمای این دنیا به من
دادن ... در آغوش بابا خندیدم و نالیدم
ادامه دارد .....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهشتادویکم
دلم واست تنگ شده بود بابا
از بابا فاصله گرفتم ...نگاهم را به چشمانش دوختم ... لبخند مهربان و پدارنه ا ي زد ... خم شد و پشانی ام را بوسید... دستی به صورتم
کشید دیگر دستانش یخ نبود ...همانند آن روز آخر سرد بود ...بلکه گرم بود همانند آغوشش...لبخند گرم ی بر رو ي لبم نشست که آروم
زمزمه کرد
بابا : ممنونم ازت ستاره
لبخندم عمیق تر شد و نگاهم را خیره به چشمانش دوختم که دست ی بر رو ي شانه ام نشست ... دست نوازش گونه مادر ي که در سن کم
زود از دستش دادم ...مادر ي که هیچ جایگز ینی برا ي او نبود ...سرم را کج کردم و نگاهش کردم
- مامانم
مامان لبخند ي زد و دستی به سرم کشید ... و آروم گفت
مامان : ستاره ام خانوم ی شده برا ي خودش
خندیدم بی دلیل.. همراه با بغض ...نگاهی به هر سه نفرشان کردم ... دیگر چه کم داشتم ...من همه ي دلبستگی هایم را داشتم دیگر چه از دنیا میخواستم ...با صدا ي فریاد خوشحال کننده
ي دختر ي نگاهم را از آنها گرفتم و به دختر ي که در آغوش پسر ي بود چشم دوختم
مهتاب : آتوسا و میلادن
با تعجب نگاهی به مهتاب کردم ...با دیدن چشمان گرد شده ام خنده ا ي کرد ودر آغوشم گرفت و با صدا ي به بغض نشسته ا ي گفت
مهتاب : دلم واست تنگ شده بود خواهري
دستم را از دست بابا که با لبخند ي نگاهمان م ی کرد خارج کردم و او را در آغوش گرفتم وعطر تنش را به نفس بردم و همانند او گفتم
- منم دلم تنگ شده بود
با صدا ي جیغ دختر و خنده ي بلند و شاد میلاد نگاهم به طرف آنها برگشت ..آتوسا با دیدن نگاهم سرش را خم کرد ...از آغوش مهتاب
خارج شدم و نگاهش کردم ...آتوسا قدمی به طرفم برداشت و دستش را به طرفم دراز کرد از کنار مهتاب تکان خوردم و دستش را گرفتم
...لبخند عمیقی زد م و نگاهم را خیره در چشمان آشنایش که من را یاد یکی انداخت دوختم
آتوسا : ممنونم ازت ..برا ي مواظبت از آروینم
نگاهم را در تک تک اجزا ي صورتش گرداندم ...چقدر شباهت زیادی به آروین داشت ...چطور نفهمیده بودم ..نگاهی به میلاد کردم که
دیگر خبر ي از آن چشمان به غم نشسته نبود و برعکس جایش را به شاد ي داده بود ...دستش بر رو ي بازو ي آتوسا نهاد و دست دیگرش
را بر رو ي گونه ام کشید و با لبخند ي گفت
میلاد : منم ممنونم ازت ..چون به آرامش رسوندیم
لبخند بر رو ي لبم عم۶ی تر شد و با افتخار به طرف مامان بابا برگشتم تا بگویم .. " ببینین همه چی درست شد"... اما با دیدن جا ي خالی آنها
بار دیگر به طرف آتوسا و میلاد برگشتم ...اما آن دو نیز نبودن مهتاب : ستاره...
نگاهم را به طرفش برگرداندم و با تعجب گفتم
- همه کجا رفتن مهتاب
مهتاب لبخند ي زد و دستی به گونه ام کشید.. و زمزمه وار گفت
مهتاب : ممنونم ستاره ..بابات تمام آرامشی که بهش داد ي و بی گناه ثابتش کردي
بایاد آور ي آن نگاه پر غرور و لبخند نایابش لبخند ي زدم و نگاهش کردم ...اما با دیدن نگاه اشک نشسته اش ...احساس گناه سرتاسر
وجودم را در بر گرفت و نالیدم
- من شرمندتم مهتاب خیل.. ...
دستش را بر رو ي دهانم گذاشت و با همان لبخند گفت
مهتاب : هیچوقت نباش ...چون اون حقه تو بود
مهتاب دستش را به طرفم دراز کرد
مهتاب : دیگه وقتشه امانتی ام را پس بگیرم
اب تعجب نگاهش کردم ...لبخندش را حفظ کرد و دست چپم را بالا آورد و حلقه اش را از دستم خارج کرد ...با خارج شدن حلقه سوزشی
در قلبم پیچید ... دست ی بر رو ي قلبم گذاشتم و نگاهم را به مهتاب دوختم که عاشقانه خیره به حلقه شده بود... نگاهش را بالا آورد و در
چشمانم خیره شد ...با مهربانی گفت
مهتاب : اینبارم ازت یک خواهش دارم ستاره...
نگاهم را به حلقه دوختم و با نگاه پر بغض لبخند ي زدم و گفتم
- جون بخواه
مهتاب لبخند ي زد ...و دستش را بر رو ي شانه ام نهاد و گفت
مهتاب : اینبارم ازت می خوام زندگی کنی ستاره اما نه برا ي من ... برا ي خودت ..برای شایا
با تعجب نگاهش کردم ...تا بدانم شوخی در کارش نیست ... نزدیک آمد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و زمزمه کرد
مهتاب : مواظب خودت و قلبت باش ...مواظب اون باش ..قلبمو هدیه دادم به تو ازش محافظت کن ستاره ..نذار باز غم هم خونه ي چشماش
بشه
با احساس سوزش شدیدی در قلبم فريادی از درد کشیدم و با همان نگاه پر تعجب به مهتاب چشم دوختم که لبخندي زد و اشاره کرد به من
و با مهربانی گفت
- دوستت دارم خواهري
لبخند ي از درد زدم ..دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که باز سوزش قلبم شدید تر شد و فریادم بلند تر شد ..دستم را بر روي قلبم
گذاشتم ... با دیدن لباس سفیدم که لکه ها ي قرمز ي بر رو ي آن جا خوش کرده بود باز فریادي از درد کشیدم و بر رو زمين خم شدم
...که صدا ي فریاد دوست داشتنی به گوشم رسید ...
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهشتادودوم
ستاره...تورو به ارواح خاك مهتاب...
با فریاد جیغی زدم و محکم تر قلبم را گرفتم که باز صدا ي فریادش به گوشم رسید
- تورو به جــون شایا ... مگه نگفتی کمکت می کنم بی معرفت ...
فریاد شایه در صدا ي فریادپر از دردم گم شد ..اما اسمش هزارها بار در گوشم تکرار شد ..اسمی که درد قلبم را بیشتر کردم و سوزش
قلبم را بیشتر ... فریاد دیگر ي از درد کشیدم و اسمش را صدا زدم
-شایا !!!
****
بی توجه به نگاها ي بر از اشک اطرافیان ... به زانو نشست و صورتش را میان دستانش گرفت و فریاد زد
شایا: ســتاره بی معرفت نباش
دکتر با تأسف سرش را تکان داد و سرش را به زیر انداخت که نتوانسته بود برا ي آن عاشق کار ي کرده باشد ... سرش را بالا آورد و به
ساشا که محکم تر از همه ایستاده بود دوخت ... بی خبر از آن که بداند ساشا با سکوتش خودش را در حال نابود کردن بود..چون بهترین
همدمش ..بهترین دوستش را داشت از دست می داد
دکتر : بهتره شایا رو ببري
شایا با خشمی از جایش بلند شد و رو به رو ي دکتر ایستاد ... با بغض با خشم ..با التماس نگاهش کرد ...
شایا : بذار ببینمش .. برا ي آخرین بار ...تورو خدا ... میخوام باهاش حرف بزنم ... میدونم که زنده است .. میدونم که نمی تونه تنهام بذاره
دکتر لبش را گاز گرفت سرش را به زیر انداخت .... شایا ببتوجه به موها ي سفید دکتر یقه اش را گرفت و اورا
محکم به دیوار زد و نالید
- میگم بذار ببینمش اینقدربی انصاف نباش...
دکتر با چشمان غمگین نگاهش کرد که دستی یقه ي شایا را گرفت و در اتاق را باز کرد و او را به شیشه چسپاند ..پشت شیشه ای که ستاره اش بیم آن همه دستگاه به خواب رفته بود ...صدا ي پر از خشم پویا که کنار گوشش با تأسف نگاهش به ستاره بی جانی که بر رو ي تخت
بود نالید
پویا: نگاهش کن ... ببینش ... چیزي ازش نمونده شایا.. ببینش که دیگه اون ستاره نیست که با وراجی هاش ... با شیطنت هاش با خنده
هاش کلافه ات کنه ...آرومت کنه ... بین اون همه دستگاه داره درد می کشه نامرد
دستان پویا شل شد و پر از بغض نالید
پویا: دو ماهه شایا ... دو ماهه چشماشو باز نکرده ...دو ماهه که نرفتی دیدن آرو ینی که به ستاره قول داد ي مواظبش باش ی دو ماه ستاره
داره بین دستگاها زجر می کشه بی معرفت ...بذار رها بشه ...ستاره هیچوقت این اتاق ها ي بسته شده رو دوست نداشت ...ستاره مثل
پرنده ا ي آزاد بود...مثل تنفسی بود مه هیچوقت دوست نداشت یک جا باشه شایا دستش را بالا برد و بر روي شیشه گذاشت و نالید
شایا : نمی تونم پویا.. نمی تونم از من نخواه...از من نخواه از عشقم دست بکشم
قطره اشکی از چشمان دوستانه پویا چکید... می دانست همانطور که ستاره براي او عزیز است چندین برابر برا ي شایا عزیز بود ..اما باید
او را رها می کردن ..ستاره را رها می کردن ...دستش را بر رو ي شانه اش نهاد و آرام گفت
پویا: شنیدی ي که دکتر چی گفت ..اون داره بین این همه دستگاه از بین میره شایا .. بذار ستاره راحت از این دنیا بره ... دکتر گفته اون فقط
داره از طریق دستگاه نفس می کشه شایا.. عذابش نده...عذابش نده که جلو ي چشما با درد بمیره
شایا : اون بی معرفت نیست ... پویا اون نمی تونه....
نتوانست نتوانست حرفش را کامل کند و بگوید که ستاره اش نمی تواند رهایش کند ... پویا آهی کشید و قدمی از او فاصله گرفت ..نگاه
آخرش را به زيبای خفته ي بر رو ي تخت دوخت و به طرف در راه افتاد ..اما با یاد آروي قولی که به ستاره داده بود که آروین را به شایا
بسپرد مکثی کرد و به طرف شایا برگشت و به آرامی گفت
پویا: ستاره خیلی دوستت داشت شایا ...همینطور آروین رو ...امروز آروین مرخص می شه عملش موفق آمیز بوده ...قلب یک دختر بچه که
تو ي آتش سوز ي سوخته بوده به اون دادن ...بهتره یک سر به آروین بزنی چون بهانه ي تو و ستاره رو خیلی میگره ...
بدون آنکه منتظر حرف دیگر ي باشد از اتاق خارج شد و جلو ي چشمان به غم نشسته خانواده ي ستاره سر به زیر از بیمارستان خارج شد
...اما ندید مرد ي را که با گفتن آخرین کلمه ها ي او چطور به زانو در آمد ... ندید مردی ا که بهانه ي عشقش را می گرفت ... شایا نگاهش
را به دستا ن لرزانش دوخت ..همان دستانی که قلب عشقش را عمل کرده بود و خیره شد به حلقه ي در دستش و یاد آورد لحظه ها ي آخر
را که ستاره با لبخند ي نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت " من بهترین ها رو نمی خوام شایا ... من همینی میخوام که حالا هست ...نه
قبلش نه بعدش ..حالاش برا ي من مهتره "...قطره اشکی از چشمانش چکید و ناله کنان زمزمه کرد
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهشتادوسوم
شایا : برا ي من حالا مهم نیست ستاره ...برا ي من حالاش که باید تصمیم بگیرم اون دستگاها ي لعنتی رو ازت جدا کنن مهم نیست بلکه درد
داره ..درد داره ببینم دیگه نفس نمی کشی من حال برام مهم نیست . میخوام بر گردم به گذشته برگردم و بیخیال آماده شدن حقیقتی
باشم که تورو به این روز انداخت ..
تکیه اش را به دیوار داد و خیره شده به رو به رو یش که در باز شد و دکتر ...ساشا ...آناهیتا ... حتی شهرام بختياري که ده سال پیرتر شده
بود منتظر جوابش ایستادن ... آه پر سوزي کشید به یادآورد آن روز ي را که برا اولين بار او را بوسیده بود و به او گفته بود هیچوقت آه
نکشد ... حالا خودش با گذشت دوماه و باز نبودن چشمان ستاره بارها و بارها آه پر سوز می کشید
چشمانش را بست...نگاه پر از لبخند عشقش در نگاه عاشق او جان گرفت ...و به آرامی گفت
شایا : دستگاها رو ازش جدا کنین ... نمی خوام دیگه زجر بکشه
با صدا ي هق هق آناهیتا دکتر از آنجا خارج شد و بعد از چند دقیقه همراه با چند پرستار وارد شد ..شهرام بختياری با قدم ها ي لرزان به
شا يای عاشق نزدیک شد و دستش را بر رو ي شانه ي او نهاد ...اما شایا بی توجه آن دست سنگین شده بر رو ي شانه اش صداي عشقش را
در گوشش می شنید که همراه با بوق بیـــب بلند دستگاه که نشان از رها کردن او می داد ...صدا ي "ارباب جونی " گفتن او در گوشش میپیچید
صدای خنده ها ي بلند و شیطنت آمیزش ... یاد ان روز ي که به ستاره گفته که می داند مهتاب نیست و کتک کار هایی که کرده
بودن ...بغض گلویش سنگین و سنگین تر شد ...بر رو زمين دراز کشید و با ناله فریاد زد
ســتاره!!!
****
- سـتاره ...سـتاره بابا مواظب باش
با لبخند ي نگاهش را به مرد که کلافه دخترش را بر رو ي تاب می گذاشت دوخت ...دختر بچه با تخسی دست به کمر ایستاد و رو به پدرش
کرد و گفت
- بــابــا پویا چرا نمی زارین راحت باز ي کنم
باباي پویا دختر لبخند ي زد و با زانو رو به دخترش نشست تا هم قدش شود و لپ دخترش را بین دو انگشتش گرفت و گفت
- پدر صلواتی تو اگه جاییت زخمی بشه قلب بابات اوخ می شه
دختر با حرکت آشنایی لبخند پر شیطنتی زد و مظلومانه سرش را کج کرد و رو به پدرش گفت
- خدا نکنه اوخ بشه بابا می خوا ي مامان بخ بخمون کنه
دختر خنده ي بلند ي سر داد و ستاره ي پنج ساله را در آغوش گرفت ...لبخند بر رو ي لبم پر رنگتر شد ... دستی بر رو ي شانه ام
نشست ...سرم را بالا گرفتم و نگاهم را خیره در چشمان مشکی رنگ عاشقش دوختم و با خنده اشاره ا ي به ساعت کردم و گفتم
- باز دیر کرد ي آقا ي مجد
شایا با لبخند خم شد و بوسه ا بر ي رو ي سرم نهاد و پوزش خواهانه گفت
شایا :مریضم آخر وقت حالش بد شد براي همين دیرشد ..
لب و لوچه ام رو آویزون کردم و نگاهم رو ازش گرفتم ... میدانستم شایا تحمل قهر کردنه من رو نداره ...شایا خنده کنان رو به رویم ایستاد و سرش را به طرف صورتم خم کرد و گفت
شایا : خانومی
سرم را به طرف ستاره کوچولو برگرداندم که صدا ي پر خواهش شایا که گفت
شایا : ستاره خانومم ببخشید دیگه ... اگه ببخشی بستنی واست موقع برگشتنم به خونه میگیرم
خنده ای کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم ..به سختی خودم را جلو کشیدم و بوسه ا ي بر رو ي نوك بینی اش نهادم ...با همون خنده
گفتم
- یعنی اینکه ستاره عر عر خر شو
اخم اربابیش بین ابروهایش نشست ...
شایا: قرار نبود از این حرفا نداشته باشیم
لبخند ي زدم و سرم را کج کردم ...دستم را جلو بردم و اخمهایش را از هم باز کردم و با ناز و عشوه ي زنانه ا ي که از آناهيتا به تازگی یاد
گرفته بودم گفتم
ادامه دارد ....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوهشتادوچهارم
اخم نکن ارباب جونی بهت نمی آد
شایا خنده ي بلند ي سر داد و بدون توجه به آن که وسط پارك هستین خم شد ومرا بوسید و خیره در چشمانم گفت
شایا :نگفتم از این کارا نکن که از خود بی خود می شم
از آن همه بی شرمی اش لبم را از خجالت به دندان گرفتم و دستی بر رو ي شکم بر آمده ام که بعد از چهار ماه دیگر به دنیا می آمد
کشیدم و اشاره ا ي به اطراف و گفتم
- خجالت بکش دیونه تو مکان عمومی ...
شایا خنده دیگری کرد و کنارم نشست ...
شایا: یعنی من کشته مرده این خجالت و شرمو حیاتم که تو خونه هیچ حساب نمی شه
موهایش را بهم ریختم و چشمکی زدم
- همنشینی با شماست آقا
شایا بی توجه اطراف بار دیگر مرا بوسید و با احتیاط نگاهی به اطراف کرد که کسی نگاهمان نمی کند و با خیال راحت چترهایم را که به
تازگی کوتاه کرده بودم کنار زد و با صدا ي مهربانی گفت
شایا : همیشه به این خوشگلی خانومم چی شده که زدین و دار ندار دل مارو بردین
لبخند ي زدم و نگاهم را خیره به چشمان مردم دوختم و گفتم
- امروز دارن کارنامه ي پسرم رو میدن ...
شایا با اخمها ي درهم رفته نگاهی به چشمانم کرد و با حسادت گفت
شایا : آروین گفت این ناظمه خبلی داره رو ي زن من زووم می کنه
دستم را بالا بردم و لپش را کشیدم و ابرویی بالا انداختم
- شما دوتا پدر پسر از همه ایراد .. نگیرین اون بدبخت پیرمردی مگ نیست ... کسی رو سر کچلش زووم کنه
شایا خنده ا ي کرد ...با دیدن خنده اش شاد دستی بر رو ي شکمم کشیدم و گفتم
- شما پدر و پسر اینطورین وای به حال این
دست گرم شایا بر رو ي شکم بر آمده ام نشست ...هنوز مثل آن قبلها با احساس نزدیکی اش قلبم هزارها بار بر در سینه ام میتپید
ضربان قلبم را بر ي خواستنش بالا می برد ...شایا لبخند ي زد...خم شد و بوسه ا ي بر رو ي شکمم نهاد ...گونه هایم سرخ شد و با محبت
نگاهش کردم
شایا دیبا: بیشتر مواظب باشی ستاره دیدي که دکتر چی گفت ...سونوگرافی هم نرفتی ببینیم بچه چیه .. اما من فکر کنم دوقلوئن
لبخند ي زدم و دستم را بر رو ي گونه اش نهادم ...دستم را گرفت و بر آن بوسه ا ي نهاد
- میخوام سوپرایز بشم و منتظر
خیره شد در نگاهم خیره شدم در نگاهش ...سرش را خم کرد تا بوسه ي دیگری مهمانم کند که با صدا پیج شدنش ...کلافه پوفی کرد و
دستی در موهایش کشید ... با شرمندگی نگاهم کرد ...با دیدن مظلومیت چشمانش خنده ا ي کردم و گفتم بلند شو برو که منم باید برم لوح تقدیر شاگرد اول شدن پسرم آروین رو بگیرم ...
شایا : بخدا نوکرتم
چشمکی زدم
- شما سروري
شایا خنده ا ي کرد و پیشانی ام را بوسید... ایستاد و کمکم کرد که به ایستم ... نگاهی به شکمم کردم ....لبخند ي ناخدا آگاه با دیدن آن بر
لبهایم نشست و همراه مردم کنارش راه افتادم به طرف ماشین ... همانند مرد ي جنتلمن در را برایم باز کرد و به آرامی من را بر رو ي
صندلی نهاد ...خم شد و مرا بوسید و به آرامی گفت
شایا : مواظب باش ..تند رانندگی نکنی ..رسيدی مدرسه ..خبر قبولی گل پسرت رو بده تا زودتر از بیمارستا بیام جشن بگیریم
- شایا قول داد ي بهش قبول شد دوچرخه بگيری ها
شایا با لبخند ي سرش را خم کرد و با محبت گفت
شایا : به رو ي دو چشمام مهم شاد ي شماست ...
در را بست ... می دانستم اگر همانطور به ایستم باز سفارش می کند ..ماشین را به آرامی راه نداختم ...همانطور که
زندگی ام را راه اتداخته بودم ...با زندگی دوباره ا ي که خدا به من بخشید و قلبی که مهتاب به من هدیه داد ...بعد از قطع دستگاها بین تمام
ناامیدي ها نفس کشیده بودم و چشمانم را بار دیگر برای این دنیا باز کرده بود ...بعد از دو ماهی که آناهیتا گفت همانند جهنمی بر آنها
گذشته و بیشتر از همه بر شایا شا يای که پشت کرد به اربابیتش و از آن روستا خارج شد و در بیمارستانی مشغول به کار شد ...اما به قولش
وفا کرد و مدرسه و بیمارستانی را در آن روستا ي نفرین شده تأسیس کرد به نام مهتاب..آتوسا و میلاد ... تنها برادر ي که به عشقش آتوسا
تنها می گذاشت
پشت چراغ قرمز ایستادم و نگاهم را به رهگذرها دوختم ...همانند رهگذرهایی که وارد زندگیمان شدن ...خان
عمو هنوز سرزنشم می کنه بابات اون روز که نقشه رو درست نرفته بودم ...هنوز جسدها ي آن سه را می توانم ببینم بعد از گذشته چهار
ادامه دارد .....
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾
رمان #عشق_ارباب
قسمت اخر
سال هنوز تو ي خوابهایم میتوانم بگویم کابوسهایم آنها را افتاده عمه ي خونیم یوسف عاشق را و نوید پر کینه را
شایا هیچوقت از آن شب صحبت نمی کند چون نمی خواهد یاد آور از دست دادنم شود ..اما آن شب را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم
...که با کمک خان عمو که نقشه را کشیده بود پلیس چهار طرف را محاصره کرده بودن و با فرستادن شایا در آن کلاس می خواستن
عملیات و حقیقت ها ي گفته شده را با ضبط کوچکی که در جیب شایا بود را حقیقت را ثبت کنن ...و تمام حقیقت ها ثبت شد و فرح بانویی
که باعث بانی همه این اتفاق ها بود به حبس ابد زندانی شد ... نوید هم بعد از شکایتی که به من کرده بود پلیس ها حمله کرده بودن و او
را به رگبار بسته بودن
آهی کشیدم و نگاهم را به شمارش چراغ قرمز دوختم ...زرین خاتون که همه ي شک ها به او می رفت طاقت نیاورده بود و از آن روستا
حتی از این کشور رفته بود با دخترش بیرون از اینجا زندگی کرد..شاید هیچوقت نبخشمش که آنطور مهتابم را کتک زده بود ...اما
برايم جالب بود که مهتاب چرا او را آرامش خود می دانست ... هیچوقت فکر نمی کردم که زرین خاتون آرامش مهتاب و شایا بوده باشه ...
با صدا ي بوق ماشین پشت سرم ماشین را به حرکت در آوردم ...
همه ي ما از آن روستا خارج شده بودیم از اون روستایی که اگرچه نفرین نشده بود اما حس خاصی به آن داشتم ..به آن روستایی که تمام
خواستهایم را از من گرفت و خیلی چیزها را به من داد...ساشا و آناهیتا هم همین حرف را می زدنن دو زوج خوشبختی که هیچوقت
نفهمیدم اون شب تو ي اون ماشین چه اتفاقی افتاده بود. ..و صاحب یک پسر شر و شیطونی به نام لهراسب داشتن ...خان عمو هم کنار دختر
و دامادش زندگی کرد ...تا هیچوقت ديگر از دخترش فاصله نگیرد..تا دوباره درد دور ي از خانواده را نچشد به دلیل کار ي که عمه ی
طمع کارم کرده بود
نگاهی به آینه دوختم که حلقه ي مهتاب و شایا در آن می درخشید و لبخند ي زدم ...همه خوشبخت شده بودیم همینطور پویا که برا ي
همیشه به ایران برگشته بود و با معلم آروین ازدواج کرده بود ...یک اتفاق ساده منجر به عشق آتشین شده بود ...همانند عشقی که شایا هر
شب از آن به من و آروین میگفت...شایا یی که در اوج خستگی از بیمارستان می اومدم و با همان خستگی کنارمان می نشست و خیره می
شد به خنده ها ي من و آروین و به آرام می گفت ..همین و بس
من هم خوشبخت بودم ..کنار شایا به اوج خوشبختی رسیده بودم بین آن همه حسادت و غیرتش باز هم عاشقش بودم ...همانند همان
زمانهایی که از انتقام و نفرت پر شده بودم .. ...زندگی ما هم شیرین بود...
لبخند ي زدم و باز نگاهم را به دو حلقه در زنجیری دوختم...
اینکه یکی از نزدیکانمون یکی از عز ترین کسامون هم بلای چنینی سرمون آورده بودن دلمون رو خیلی سوزند...
اولش فقط غم بود...درد بود...بغض بود..اما بعد یکدفعه دیدم همه چی رفته کنار و یک چیزی اومده جلوم..."انتقام" یک چیزي که اصلا"
از جنس من نبود...من ادم این حرفا نبودم...اشتباه می کردم ..فکر می کردم با انتقام حالم بهتر می شه ..می تونم مهتابم رو به آرامش
برسونم ولی نشد...چون انتقام هیچي رو پاك نمی کنه ..نه درد رو نه بغض رو...آرامش نمی آره ..انتقام فقط درد رو بیشتر می کنه یک
چیري مثل تیر خلاص...
اما با بودن شا با و عشقش و آروینی که همیشه همراهم بودن ...به اوج رسیدم ... به اوج آن خوشبختی که سهم ما بود ..سهم همه ما بود و
سهم منی که همه ي مردم آن روستا ي نفرین شده به اسم عشق ارباب می شناختنم و شایا همیشه با عشق صدایم می زد
"عشق ارباب"
زندگی یک ارزو ي دور نیست
زندگی یک جست و جو ي کور نیست
زندگی در پیله پروانه نیست
زندگی کن، زندگی افسانه نیست...
پایان
👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾👨🌾