- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
سعی میکنم بدون هیچ جلب توجهی خودم را به میتار برسانم که ناگهان صدای حاج صادق متوقفم میکند:
-از فرماندهی به کلیهی نیروهای مستقر در میدان، عملیات دستگیری رو بزارید برای بیرون از مترو!
شوکه میشوم. با حرص پله های مترو را به سمت خیابان برمیگردم تا لااقل دیده نشوم.
کمیل میپرسد:
-چیکار کنیم عماد؟ داره میره ها...
بلافاصله جواب میدهم:
-فعلا صبر کن تا خبر بدم.
میخواهم حاج صادق را صدا کنم که خودش زنگ میزند، فورا جواب میدهم:
-حاجی چرا...
حرفم را قطع میکند:
-میتار امشب باید با یکی قرار اجرا کنه، پناه اعتراف کرده و گفته یه بار که میتار داشته با تلفنی و به زبون عبری صحبت میکرده، ازش شنیده که یه نفری به نام راخل قراره توی شب انفجار پیشش باشه. پناه گفته این راخل یه خبرنگار یهودیه که قراره بعد از انفجار با مسیح توی ترکیه قرار بزاره.
عماد اگه بتونیم راخل رو به دست بیاریم عالی میشه.
مکثی میکنم و میگویم:
-خب... درسته؛ ولی نمیتونیم بزاریم تا میتار کار خودش رو انجام بده. بد میگم؟ امنیت مردم برای ما...
حاج صادق با صدای بلندتری میگوید:
-معلومه پسر، داری درسهایی که بهت دادم رو تحویلم میدم؟ گوربابای مسیح و میتار و راخل، من حرفم اینه که میشه یه جوری جلوی میتار رو گرفت که راخل هم شناسایی بشه.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-چشم آقا، سناریو رو عوض میکنیم.
سپس شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم تا به سرشبکههایی که در میدان دارم، بگویم:
-جلوی میتار رو نگیرید. بزارید توی خیابون قدم بزنه و هر کجا که میخواد بره؛ اما یادتون باشه چیدمان نیروهاتون باید به شکلی باشه که در صورت نیاز فاصلهی نیرو با سوژه کمتر از دو ثانیه باشه، مفهومه؟
کمیل و مقداد و سلمان هر سه کد تایید را میگویند تا خیالم راحت شود.
مقداد گزارش میکند:
-سوژه از روی پله برقی داره به طرف پیادهرو قدم میزنه.
عجب پروندهای شده... انگار هر ساعت قرار است سوژهی جدیدی وارد این بازی شود. آن از صبح که خانم تابش مجروح شد و پناه را دستگیر کردیم، این هم از حالا که با میتار به پارک دانشجو آمدیم و به راخل رسیدیم... واقعا این راخل کیست؟ اسم واقعیاش همین است؟
نفس کوتاهی میکشم و از ابرهایی که در هوا تشکیل میشود متوجه سردی بیش از اندازهی امشب میشوم. هر کدام از نیروها به صورت لحظهای گزارش میدهند. مصطفی از روی پشت بام مشرف به پارک دانشجو با اسلحهی قناسهی نقطه زنی که دارد، آمادهی اولین اشتباه از میتار است تا مغزش را هدف بگیرد. مقداد و نیروهایش در حلقهی دوم میتار قدم میزنند و لا به لای مردم شعار میدهند و کمیل با نفراتش در حلقهی اول منتظر اشارهای برای تمام کردن کار میتار است.
میتار کاملا در دسترس است و اگر اعتراف دقیقهی نودی پناه نبود، معلوم نمیشد که تا حالا زنده بود یا نه!
مصطفی از روی پشت بام گزارش میدهد:
-سوژه مدام داره به ساعتش نگاه میکنه.
ساعت... یا قرارش با راخل راس یک ساعت خاص است و یا ساعت نمادی است که بتواند او را در دل جمعیت پیدا کند.
کمیل هشدار میدهد:
-عماد دستش رو برد سمت ساک دستیش، یا حضرت زهرا... یه کاری کن عماد.
دلم میلرزد، هنوز انگشتان دستم را به دور اسلحهام چفت کردهام و آمادهی شلیک هستم.
حاح صادق بلافاصله روی خطم میآید:
-عماد دیگه به صلاح نیست صبر کنیم، ممکنه جون مردم به خطر بیافته... تمومش کن.
گامهایم را بلندتر برمیدارم تا خودم را به میتار برسانم. در دل جمعیت چشمم به زنی میافتد که با موبایل در حال فیلمبرداری از میتار است. متوجه میشوم که میخواهد بمب را در بین جمعیت بگذارد. خانم جعفری درست یک قدمیاش است. همانطور که به متار نزدیک میشوم، میگویم:
-خانم جعفری آماده باش، با شمارش من میریم سمتش... احتمالش خیلی کمه؛ ولی شما فقط باید دستهاش رو باز نگه داری که یه وقت فکر حملهی انتحاری به سرش نزنه... آمادهای؟
خانم جعفری جواب میدهد:
-یا زهرا
همانطور که با گامهای بلندتری به سمت میتار میروم، شروع به شمردن میکنم:
-پنج، چهار، سه...
ساک دستیاش را روی زمین رها میکند و در حالی که به همان دختر فیلمبردار اشاره میکند، از ساک فاصله میگیرد و ناخواسته به طرف من میآید. خانم جعفری درست پشت سرش است.
ادامه میدهم:
-دو... یک...
خانم جعفری استادانه از پشت سر به میتار میچسبند طوری به مچ هر دو دستش فشار میآورد که ریموت از دست چپش به زمین میافتد.
من نیز همزمان به زیر لب ذکر یامضطر میگویم و در حالی که درست در چند سانتی متریاش میایستم، اسلحهام را روی پیشانیاش میگیرم و میگویم:
-از جات تکون نخور!
سپس میگویم:
-کمیل اون روسری صورتیه، مطمئنم راخل خودشه... فقط حواست باشه از دستمون نپره.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
⚠فصل دوازدهم⚠
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
باید اعتراف کنم که دیگر حسابی به آب و هوای سوریه عادت کردهام. در چهار سالی که با پوشش خبرنگار برای دولت اسلامی (داعش) کار میکردم و اخبار مهم را به شیوههایی که خیلی خوب یادگرفتهام به موساد منتقل میکردم، این چنین هوای سردی را تجربه نکرده بودم. با اینکه بیابانهای سوریه شبهای وحشتناکی دارد؛ اما در طول آن چهار سال هیچگاه نیازی به حضور در مناطق عملیاتی نداشتم. کار من در حلقهی نزدیک به شخص ابوبکر بغدادی بود. درست در همان روزهایی که هیچ کس او را نمیدید و حتی برخی از رسانهها گمان میکردند که کشته شده، من در کنارش زندگی میکردم و با یک واسطه به او خوراک فکری میدادم.
روسری صورتی رنگم را محکم میکنم تا مبادا افتادنش نیروهای حکومتی رژیم ایران را حساس کند. من نباید طوری رفتار کنم که رویم زوم کنند. بهتر از هر کسی خبر دارم که سیستم چقدر برای سفید ماندن من به زحمت افتاده است. از دور زنی را میبینم که چند بار به ساعتش نگاه میکند، شاخکهایم تکان میخورد. وعدهی دیدار من و میتار همین نگاه کردن به ساعت مچیمان بود. ساعتی که در شب میدرخشد. میتار قرار است بستهی منفجرهی خود را در دل جمعیت رها کند و سپس از آن فاصله بگیرد و ریموت را فشار دهد، من هم باید نقش یک خبرنگار خوش شانس را بازی کنم که درست موقع انفجار در نزدیکی صحنه حاضرم و صحنههای نابی شکار میکنم.
چند قدمی جلو میآیم و از دیدن یک اسرائیلی الاصل دیگر در دل پایتخت ایران شگفت زده میشوم. البته به دلیل شرایط ویژهای که در آن قرار دارم خودم را کنترل میکنم تا او را آغوش نگیرم. میتار با لبخندی پیروزمندانه به سمت من قدم میدارد و پشت سرش زنی چادری با قدمهایی استوار به او نزدیک میشود. با اینکه مشخص است همراهی ندارد؛ اما لبهایش تکان میخورد. حس خوبی به او ندارد، مدام احساس میکنم که میخواهد به میتار حمله کند. در همین افکار به سر میبرم که مردی چهار شانه با گامهایی بلند از کنارم رد میشود و ناخواسته با آرنج دستش به پهلویم میکوبد. شوکه میشوم، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیافتد، روی پنجهی پا بلند میشوم و برایش دست تکان میدهم، میخواهم به او اشاره کنم که مراقب پشت سرش باشد؛ اما ناگهان همان خانم چادری با ضربهای جدی دستهایش را از پشت نگه میدارد. میتار چهل و پنج درجه میچرخد و ناگهان فرد دیگری اسلحهاش را از زیر کاپشنش بیرون میآورد و روی پیشانیاش نگه میدارد.
با ضربهی حرفهای و حساب شدهی آن خانم چادری ریموت از دست میتار به روی زمین میافتد و مرد مسلح با اخم به طرف من نگاه میکند و لبهایش را تکان میدهد.
از حرکت لبهایش چند کلمهای را حدس میزنم:
-کمیل... صورتی... نپره...
مردی که ناخواسته به پهلویم کوبیده بود، به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند. شک ندارم که همان مرد مسلح آمارم را داده است. بلافاصله پشت به او میکنم و با تمام توانم میدوم. شبیه دوندهای که در باران میدود و به قطرات پر تکرار باران توجهی نمیکند، جمعیتی که حیرت زده از صحنهی دستگیری میتار و بمبی که در خیابان افتاده را میشکافم و میدوم. برایم مهم این است که گیر نیافتم. نمیتوانم ریسک کنم تا به پشت سرم نگاه کنم، ممکن است فاصلهی آن نیروی لباس شخصی با من خیلی کم باشد و همین چرخش بیمورد گردنم کار دستم بدهد. صدای مردانهاش از پشت سرم شنیده میشود:
-ایست، ایست!
چند جوان کمی آن طرفتر ایستاده و صحنهی تعقیب و گریز من را نگاه میکنند. در کسری از ثانیه چهرهشان را تحلیل میکنم، از سبک لباسی که به تن دارند و ریشهای روی صورتشان میتوانم حدس بزنند که بسیجی باشند. به سمت دیگر نگاه میکنم، لعنتیها همه جا هستند. نمیدانم باید به کدام مسیر برای فرار متوسل شوم. در حین دویدن فریاد میزنم تا شاید اینطوری بتوانم مردم را تحریک کنم:
-کمک، این عوضیها بهم گیر دادن، راه رو باز...
هنوز فریادم از ته حنجرهام خارج نشده که احساس میکنم دستی به روی لبهایم چفت میشوم و در حالی که با بازویش گردنم را به سمت پایین متمایل به پشت پایم ضربه میزند تا نقش زمین شوم. کمتر از سه ثانیه زمان میبرد تا مردی که پشت سرم بود، به من برسد و بلافاصله با دستبند آهنیای که از زیر پراهنش بیرون میآورد، دستهایم را از پشت کمرم به یکدیگر بچسباند.
حیرت زده به زنی نگاه میکنم که در دل جمعیت من را نگه داشت و از خودم سوال میکنم که چرا یک زن مانتویی با پوششی نه چندان موجه باید به یک نیروی لباس شخصی کمک کند...
صورتم آسفالت سرد زمین را لمس میکند و مرد مامور با تشکر از زنی که من را نگه داشته، میخواهد کمک کند تا از روی زمین بلندم کنند.
مردم ایران واقعا عجیبترین و غیر قابل پیش بینیترین مردمی هستند که تا به حال دیدهام.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
بدنم میلرزد، نمیدانم جنب و جوشی که به یک باره تمام تنم را میلرزاند از ترس است یا ناشی سرمایی که به یکباره وارد بدنم شده است. زن مانتویی با دو دست از یقهی لباسم میگیرد تا بلند شوم.
مردی که دستگیرم کرده فورا درخواست یک ماشین برای انتقالم را میکند. به چپ و راست نگاه میکنم.
دیدن بمب در کف خیابان مردم را تا چند ده متر از وسط معرکه دور کرده است و دیگر داد و فریاد زدن نمیتواند کمکی به حالم کند. به صورت زن مانتویی نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط بگو چرا... تو که از قیافهت معلومه حکومتی نیستی بگو چرا.
آه میکشد و در حالی که با خجالت روسریاش را تا روی پیشانیاش میکشاند، میگوید:
-درست میگی، من نه حکومتیام و نه حقوق بگیر! اما یه روز که خسته داشتم از سر کار برمیگشتم، شبیه همیشه رفتم تو مترو امام خمینی تا زودتر و ارزونتر برسم خونه... بعد یهویی دیدم انگار غوغا شده، مردم با ترس همهمه میکردند که بمب پیدا شده و هدفشون ترکوندن کل ایستگاه و مردم بوده... اون روز خودم دیدم که یه مردی بدون لباس چک و خنثی و با چشمهای سرخ شده داشت از پلهها بالا میاومد و به مردم میگفت:
-خیالتون راحت، خطر رفع شده الحمدالله...
اون روز خطر رفع شد خانم؛ ولی هیچ کدوم مردمی که اونجا بودند به این فکر نکردند که اگه اون بمب میترکید... اگه یک درصد امنیتیها خطا میکردند چه بلایی سر خودشون و زن و بچههاشون میاومد... من اون روز خودم رو مدیون این لباس شخصیها دونستم.
ماشین میرسد، زنی از خودرو پیاده میشود و کیسهای را به مردی که من را دستگیر کرده میدهد تا صورتم را بپوشاند. دیگر همه چیز پیش چشمهایم سیاه است، فقط میشنوم که آن مرد میگوید:
-چند قدم جلوتر این خانم و همکارش یه بمب دیگه شبیه همون بمب توی مترو آورده بودند تا مردم را به خاک و خون بکشند... ازتون ممنونم.
سوار ماشین میشوم و صدای بسته شدن درب ماشینی که قرار است احتمالا من را به بازداشتگاه مخصوص منتقل کند، باعث میشود تا خیلی زود از بین مردم جدا شونم. حالا درست شبیه ماهیای کوچکی هستم که در اقیانوسی بزرگ اسیر میشود. نمیدانم چرا این کار را میکنم؛ اما به آرامی دستهایم را در زاویهی چهل و پنج درجه بالا میآورم و صندلی جلویی را لمس میکنم.
احساس تنگی نفس میکنم، انگار قرار است در این اقیانوس تاریک خفه شوم. بغض گلویم را فشار میدهد، میخواهم فریاد بزنم. حاضرم هر کاری انجام دهم تا تنها این کیسهی لعنتی را از روی سرم باز کنند. دستهایم میلرزد، میخواهم التماس کنم، اعتراف کنم... به هر کاری که دوست دارند تن بدهم؛ اما زودتر از این شرایط خلاص شوم. یک خروار سوال در کسری از ثانیه به روی سرم هوار میشود:
آیا موساد برای آزادی من پیش قدم خواهد شد؟
آیا آنها برای من ارزش قائل میشوند یا نام من هم قرار است شبیه بقیهی جاسوسهایی که لو رفتند، برای پیرمردها و پیرزنهای مجاهدین خلق فرستاده شود تا خیلی زود هشتکم را ترند کنند و بی بی سی و ایران انترنشنال هم چند مصاحبهی حقوق بشری بگیرد و تمام...
اصلا از دستگیری من خبردار میشوند؟ نکند تا وقتی که میتار میخواهد آمار من را...
میتار... برای چند لحظه حافظهام را از دست میدهم. اصلا انگار فراموش کردم که همین چند دقیقهی پیش بود که او هم با آن همه دبدبه و کبکبه به دام نیروهای امنیتی ایران افتاد. تنم یخ میشود. احساس تنهایی میکنم.
احساس میکنم میان اقیانوس رها شدهام و هر لحظه به پایین سقوط میکنم، به صندلی پیش رویم چنگ میزنم که به یک باره صدای یک خانم را درست در کنار دستم میشنوم:
-دستتون رو بیارید پایین خانم.
دستهایم میلرزد. دهانم خشک شده و هر بار که نفس میکشم گویا میخی تا اعماق گلویم کشیده میشود.
ماشین حرکت میکند.
با وحشت به این فکر میکنم که چرا زمان انقدر دیر میگذرد؟ نکند شکنجهی انتظار که تا به حال بارها و بارها در کلاسهای مختلف با آن رو به رو بودم، از همین حالا شروع شده است.
با هر تکانی که میخوریم، تمام تنم می لرزد. نمیدانم در وسط معرکه اشتباهی کردم یا از قبل لو رفته بودم؟ در اتاق بازجویی چه چیزی را باید بگویم؟ به چه چیزی اعتراف کنم؟ از کجا روی من سوار شدند؟ اولین دروغم را چطور بگویم که یک خبرنگار معمولی به نظر برسم؟
در میان افکار پریشانم غوطهور میشوم و با خودم فکر میکنم که چقدر زمان لازم است تا رو به روی بازجوی ایرانی بنشینم که ناگهان ماشین میایستد. اول صدای درب کناری را میشنوم و چند ثانیهی بعد همزمان با باز شدن درب سمت خودم، خانمی که صدایش آشنا نیست میگوید:
-با احتیاط از ماشین پیاده شید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
⚠فصل سیزدهم⚠
《عماد》
بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان میشوم و بلافاصله با حاج صادق تماس میگیرم.
خیلی زود تلفنم را جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت.
لبخندی میزنم:
-سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند.
حاج صادق هوشمندانه میپرسد:
-پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟
بلافاصله میگویم:
-بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمیدونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرفها رو میزد میتونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه.
حاج صادق حرفی میزند که خستگی چهل و هشت ساعت بیخوابی از سرم میپرد. او میگوید:
-رفیقت به خانم ملک زنگ زده!
از فرط خستگی کمی مکث میکنم و به خانم ملک فکر میکنم. ناگهان به خاطر میآورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج سالهاش به قتل رسید.
همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکههای خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد.
برق شادی در چشمهای خستهام رعد میزند و با خوشحالی میگویم:
-خب، نتیجهش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله.
حاج صادق جواب میدهد:
-خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجهش به همین شکار امشب شما مربوط باشه.
میخواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی میکند:
-پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره...
فورا یک چشم میگویم و خداحافظی میکنم و به راننده میگویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند.
چشمهایم خسته است و نتیجهی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشکهایی است که ناخودآگاه از چشمهای سرخم به روی گونهام شره میکند. خیلی خستهام، تصمیم میگیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم میلرزد. صفحهی موبایلم را که باز میکنم متوجه میشوم تیموری از بیمارستان پیام داده است:
-آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی میتونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن.
لبهایم کش میآید، از تیموری تشکر میکنم و بلافاصله شمارهی کمیل را میگیرم. بعد یکی دو بوق جواب میهد:
-جانم عماد؟
بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، میگویم:
-یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات.
کمیل چند ثانیه مکث میکند و میگوید:
-چی؟ داری... داری... داری جدی میگی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و تشر میزنم:
-های! دیگه بحث حلال و حروم وسطهها، ملاقات فقط با مامان زهرا.
کمیل مشتاقانه میخندد:
-ای به روی چشم، من میتونم برم خونه؟
لبخند میزنم:
-برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت میکنم بریم ملاقات.
کمیل تشکر و خداحافظی میکند و من هم میخواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه میشوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب میشوم.
وقتی وارد سازمان میشوم متوجه زنی که همراه میتار بود میشوم که به آرامی از ماشین پیادهاش میکنند. بیتوجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق میروم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد میشوم.
حاج صادق با دیدن من از روی صندلیاش بلند میشود:
-به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی.
لبخندی متواضعانه میزنم:
-شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم.
حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور میکند:
-از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجوییهاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه...
سرم را پایین میاندازم و به این فکر میکنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه میدهد:
-حاصل تمام تلاشهای این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه...
میپرسم:
-مصاحبهی تلفنی که دیگه قرار نمیخواد، پس داستان چیه؟
حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح میدهد:
-داستان از این قراره که مسیح الانها به راخل زنگ میزنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
- قسمت هفتاد و یک -
کمی مکث میکنم تا بتوانم حرفهای حاج صادق را به درستی تحلیل کنم. سپس میپرسم:
-خب شما از کجا میدونید که مسیح میخواد با این دختره... چی بود اسمش؟
حاج صادق کمک میکند:
-راخل.
ادامه میدهم:
-از کجا میدونید میخواد با راخل تماس بگیره؟ شاید یکی دیگه رو داشته باشه؟
حاج صادق به صفحهی مانیتور روی میزش اشاره میکند و میگوید:
-تا حالا سه بار به راخل زنگ زده. باید امیدوار باشیم راخل خیلی زود همکاری کنه تا بتونیم اعتماد مسیح رو جلب کنیم.
سری تکان میدهم و به فکر فرو میروم. سپس میگویم:
-خب، کی قراره از راخل بازجویی بشه؟
حاج صادق میگوید:
-من یه سناریو دارم که مطمئنم جواب میده، بیا بریم سمت اتاق بازجویی...
از اتاق خارج میشویم و حاج صادق با من در مورد فکری که در سر دارد صحبت میکند. نمیدانم این راهکار روی راخل جواب میدهد یا نه؛ اما مطمئنم که حاج صادق کارش را خیلی خوب بلد است.
کنار درب اتاق بازجویی یک درب دیگر قرار دارد که ما قرار است در آن جا رفتارها، پاسخها و واکنشهای راخل را تحلیل کنیم.
بلافاصله بعد از ورود به داخل اتاق پشت سیستم مینشینیم و هدفونهایی که روی میز قرار دارد را روی گوش میگذاریم. به درخواست حاج صادق متهم بلافاصله بعد از انتقال به اینجا، وارد اتاق بازجویی شده است.
به مانیتوری که تصویر صورت متهم را با انالیزهای دقیق و لحظهای نشان میدهد، خیره میشوم.
سپس به حاج صادق نگاه میکنم که میگوید:
-ترس، ترس، ترس...
حسابی جون عزیزه، به نظرم سلمان باید روی این نقطهی ضعفش دست بزاره.
دوباره به مانیتور نگاه میکنم، هیچ چیز دیگری به جز وحشت در صورتش دیده نمیشود. درب اتاق بازجویی که باز میشود، متهم کمی میپرد. کاملا شوکه شده است. سلمان بدون هیچ حرف اضافهای چند برگه روی میز میاندازد و کاملا جدی میگوید:
-من از روابط دیپلماتیک سر در نمیارم؛ اما این رو خوب میدونم هیچ کدوم از کشورهایی که تو خیال داری ازت حمایت کنن، پا پیش نمیزارن.
راخل وحشت زده میپرسد:
-چرا؟
سلمان ادامه میدهد:
-معلومه، توی تظاهرات و به جرم هم دستی با یه بمب گزار دستگیر شدی. اونها قوانین اینجا رو خیلی بهتر از ما میدونن و برای همین هم خودشون رو کوچک نمیکنن که...
راخل آب دهانش را قورت میدهد:
-قوانین اینجا چیه؟
سلمان کمی مکث میکند و سپس با کلماتی که به زبان میآورد، راخل را ویران میکند:
-حکم یه جاسوس چیه؟ خب معلومه اعدام!
راخل کمرش را به پشتی صندلیاش میچسباند و ساکت میشود.
سلمان در حالی حدود نیم ساعت صحبت میکند که راخل از شدت ترس و وحشت حتی پلک هم نمیزند. بعد از خارج شدن سلمان از داخل اتاق، حاج صادق به من نگاه میکند:
-عماد تموم کارهایی که امروز و دیروز انجام دادی، به رفتار امشبت بستگی داره... برو ببینم چه کار میکنی.
بعد از حدود ده دقیقه که راخل را در اتاق تنها میگذاریم، درب را باز میکنم و وارد اتاق میشوم. چشمهایش سرخ است و طوری نگاهم میکند که انگار راهی به جز گریه برای تسکین خودش ندارد.
با آرامش روی صندلیام مینشینم و نگاهش میکنم. با بغض میگوید:
-واقعا لازمه تا شما هم حرفهای نفر قبلی رو تکرار کنی؟
با لبخند میگویم:
-منم دل خوشی ازش ندارم، انقدر افراطیه که اینجا تقریبا هیچ کس ازش دل خوش نداره؛ اما چه کار میشه کرد؟ زور داره، حرفش میره و هنوز کسی نتونسته روی حرفش حرفی بزنه.
راخل شبیه مردهای که با دستگاه شوک ریکاوری شده باشد، برمیگردد. یک نفس عمیق میکشد و سرش را به طرفم خم میکند:
-یعنی چی؟
با اعتماد به نفس میگویم:
-ما دنبال آدم مهمتری هستیم. میدونیم که تو واقعا بمبگزار نبودی. تو قرار بوده از صحنهی بمبگزاری فیلمبرداری کنی و پولت رو بگیری و بری، غیر از اینه؟
راخل سرش را به نشانهی تایید حرفم تکان میدهد تا ادامه بدهم:
-خب تو وقتی میتونی در جهت اهداف ما حرکت کنی، کدوم عقل سالمی راضی میشه اعدامت؟
اصلا گیرم یه روز صبح زود کشیدیمت بالای دار، بعدش چه دردی از این مملکت دوا میشه؟ هیچی!
راخل طوری که یک کور سوی امید در این سیاهی یاس پیدا کرده باشد، ناباورانه میگوید:
-خب، یعنی من باید چیکار کنم؟
دستهایم را به زیر بغلم میزنم و میگویم:
-همکاری!
ابروهایش را بهم میچسباند:
-نمیفهمم.
لبخند میزنم:
-خیلی ساده است، مسیح تا الان سه بار بهت زنگ زده. باید باهاش تماس بگیری و بگی بعد از دیدن دستگیری میتار ترسیدی و خودت رو برای چند ساعت گم و گور کردی.
راخل میگوید:
-خب این چه دردی از شما دوا میکنه؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-خودت چه فکری میکنی؟
راخل چند دقیقه مکث میکند و جواب میدهد:
-شما میخواید من رو طعمه کنید تا مسیح رو بگیرید؟ خب بعدش سرویس من رو زنده نمیزاره.
آه میکشم:
-فکر اونجاش هم کردم، قرار نیست تو طعمه بشی.
#علیرضا_سکاکی
-رمان امنیتی مسیح
راخل عصبی میگوید:
-چرا خرد خرد صحبت میکنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟
به دوربین اتاق بازجویی نگاه میکنم، سپس میگویم:
-مسیح بهت زنگ میزنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمیکنه، تو رو میفرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری.
یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغیهای جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکههای ماهوارهای در حال پخشه.
راخل میگوید:
-باید به مسیح چی بگم؟
شانهای بالا میاندازم:
-خب عقل سالم این رو قبول میکنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهدهی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم میخواد پناهنده باشه.
#علیرضا_سکاکی
- ادامه رمان مسیح
سپس از اتاق بازجویی خارج میشوم و در اتاق کناری، حاج صادق را میبینم که به سلمان نگاه میکند و میگوید:
-با نفوذیای که داریم صحبت کن تا بعد از انجام این مصاحبه، مسیح رو راضی کنه واسه دیدار با خانم ملک بیاد ترکیه.
بعد هم من را صدا میزند و میگوید:
-برای تیمی که میخوای ببری دو روز استراحت مطلق در نظر بگیر و خودت رو آماده کن تا یکی از بزرگترین عملیاتهای دوران کاریت رو تجربه کنی.
#علیرضا_سکاکی
⚠ فصل چهاردهم ⚠
《مسیح》- پانزده روز بعد
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
ناراضیام. از چین و چروکهایی که روی صورتم نقش بسته ناراضیام. هر چقدر هم جلوی دوربینهای کرایهای شبکههای مختلف بلند بخندم و همه چیز زندگیام را عالی نشان دهم؛ اما باید اعتراف کنم که همه چیز آن طور که میخواستم پیش نرفت.
براندازی نظام تا زمانی که از این میزان پشتیبانی مردمی برخوردار است، شدنی نیست. من روزها و ماهها نقشه میکشم، سرویسهای اطلاعاتی کشورهای مختلف را به هم وصل میکنم و بذر براندازی در زمین میکارم و با جان و دل به آن آب میدهم؛ اما در هنگام برداشت محصول... درست همان جایی که پای مردم به وسط میآید دستم توی پوست گردو میماند.
تجربهی روزهای پر التهاب هشتاد و هشت، نود و شش و نود و هشت نشان داد که من و تمام امثال من روی یک تردمیل در حال دویدن هستیم که حتی یک قدم هم نمیتوانیم پیش برویم.
افسردهام، از درون شکسته و ترک دار شدهام. مشتی آب به صورتم میکوبم و دوباره خودم را نگاه میکنم. روزهای زیادی را برای به دست آوردن این مهرهی رژیم صبر کردهام. در این پانزده روز که متوجه شدیم با یک پناهندگی به خواهر زنی که در تظاهرات به دست خود ما کشته شد، میتوانیم از قتل او یک جریان بر علیه نظام درست کنیم، شب و روزم را بهم دوختهام تا تصاویر کشته شدن آن زن و زجههای پسر پنج شش سالهاش هر روز بیشتر از قبل در دسترس کاربران قرار بگیرد. نباید اجازه دهم تا آتش این خشم خاموش شود. با مشورت از دوستانم به این نتیجه رسیدهام که تا یک دیدار با خواهر مقتول در ترکیه داشته باشم و بعد هم با بهانهی عدم امنیت جانی او در ایران، یک درخواست موقت برایش بگیرم و بعد از تمام شدن کارم، او را به حال خودش رها کنم.
این اولین نفری نیست که در چرخهی فعالیتهای من بر علیه نظام نابود میشود.
به سمت تخت خواب اتاقی که از قبل رزو کردیم میروم و از گارسن میخواهم تا یک آب پرتغال برایم بیاورد. امروز روز مهمی است. نباید پریشان و نامطمئن باشم و باید هر چه زودتر خودم را آمادهی پذیرایی از مهمان مهمم کنم. دو ساک گوشهی اتاق است که سه دوربین و یک میکروفن را درون آن جا دادهام. راخل حتما میتواند در راه اندازی دوربینها و گرفتن یک مصاحبهی توپ کمک حالم شود.
درب اتاقم را میزنند. بدون آن که بخواهم به سر و وضعم اهمیتی بدهم یا موهای وزوزی لعنتیام را مرتب کنم، درب را باز میکنم و سینیای که سفارش دادهام را از گارسن تحویل میگیرم.
جلوی درب اتاقم دو نفر با کت و شلوار و مسلح ایستادهاند. با اینکه اسلحههایشان در زیر کتی که به تن دارند پنهان شده؛ اما من خیلی خوب میدانم که مسلح هستند. سرویس هیچ وقت من را تنها نمیگذارد و اصلا به همین دلیل است که من با خیالی آسوده به ترکیه میآیم و آب پرتغال سفارش میدهم.
سینی مستطیل شکل با یک لیوان آب پرتغال و یک دستمال کاغذی گل دارم را میگیرم و به داخل اتاق برمیگردم، سپس در حالی که آب پرتغالم را یک نفس سر میکشم، روی تخت دراز میشوم و موبایلم را برمیدارم تا ببینم در صفحهی اینستاگرامم چه اتفاقاتی رخ داده است.
با اخم به تعداد فالوورهایم نگاه میکنم و زیر لب مینالم:
-مرتیکه عوضی قرار بود تا امروز صدهزارتا برام فالوور بزنه؛ اما هنوز هیچ غلطی نکرده...
تلفنم زنگ میخورد، به انگلیسی صحبت میکنم:
-Hi (سلام)
سلام
میگوید:
-The guests came (مهمانها آمدند)
لبخند میزنم:
-Great, invite them(عالیه، دعوتشون کن)
سپس از روی تخت بلند میشوم و کتم را تن میکنم و با شانهای که روی میز است به جان موهایم میافتم و بعد هم با یک کش و گل سری که شبیه گل است، به وزوزیهای آزار دهندهام حالت میدهم.
برق شادی در چشمهایم موج میزند و چشمهایم از فکر اینکه انقدر برای خودم آدم مهمی شدهام که دو بادیگارد جلوی درب و دو نفر پایین هتل مشغول مراقبت از من هستند، برق میزند.
روی تختم را صاف میکنم و نیم نگاهی به وسایل ضبط فیلم و صدایم میاندازم.
صدای کوبیده شدن در اتاقم به این معنی است که راخل و خواهر زنی که در اغتشاشات کشته شدند، پشت درب هستند. نفس عمیقی میکشم تا سر حال و سر زنده با آنها رو به رو شوم. سپس به سمت درب میروم و دستم را روی دستگیره فشار میدهم و درب را به روی آنها باز میکنم؛ اما...
یکی از محافظین در قاب چشمهایم قرار میگیرد و با جدیت میپرسد:
-Do you confirm the identity of these?(هویت مهمان ها را تایید میکنی؟)
نگاهی به راخل و زنی که تنها در عکسهای راخل دیدهام میاندازم و میگویم:
-yes. (بله)
سپس تعارف میکنم تا راخل و مهمانی که با خودش آورده وارد اتاق شدند.
امروز روز مهمی است و قرار است صحبتهایی که در جلوی دوربین من انجام شود که تبعات سنگینی برای نظام دارد.
#علیرضا_سکاکی
⚠فصل آخر⚠
《عماد》- ترکیه
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
صندلی ماشینم را بالا میدهم و به عقب برمیگردم و رو به کمیل میپرسم:
-تو چند لحظهی پیش چی داشتی میگفتی؟
کمیل مکثی میکند و میگوید:
-گفتم عکسی که اون گارسن از مسیح گرفته رو برامون ارسال کرد.
چشمهایم را ریز میکنم:
-ببینمش.
کمیل لپ تاپ را به طرفم برمیگرداند و میگوید:
-سفارشش یک لیوان آب پرتغال بوده.
سپس با انگشت اشاره میکند:
-از آشفتگی چهره و موهاش مشخصه که حسابی مضطربه.
لبخند میزنم:
-باید هم استرس داشته باشه، هر کس دیگهای هم جای اون بود همینطوری میشد.
سپس به خانم جعفری فکر میکنم که به جای خواهر خانم ملک به مسیح معرفیاش کردیم و حالا در داخل اتاق او نشسته تا مصاحبه کند. بعد میپرسم:
-تصاویر دوربینهایی که به خانم جعفری وصل کردیم چی شد؟
کمیل جواب میدهد:
-اول باید با موبایلش چک کنه که اتاق حسگر حرارتی نداره، بعد که خیالش راحت باشه و دوربینهاش رو روشن کنه، تصاویر داخل اتاق رو داریم.
سلمان که تا این لحظه ساکت مانده موبایلش را روی داشبور رها میکند و همانطور که به فرمان چنگ میزند و میگوید:
-هتل الیت ورد هم در نوع خودش انتخاب جالبی بودهها...
کمیل میپرسد:
-از چه جهت؟
سلمان جواب میدهد:
-هتل الیت ۱۴ دقیقه پیاده تا «موزه وان»، ۳ کیلومتر تا «فرودگاه فرید ملن» وان، و ۵ کیلومتر تا «قلعه وان» فاصله داره. از هتل تا مرکز خرید استار پیازا یک کیلومتر، فروشگاه کیلر سیصد متر، استادیوم آتاتورک حدود یک کیلومتر، دانشگاه یوزونجوییل وان نزدیک بیست و یک دقیقه و سالن نمایش وان استیت تقریبا یک و نیم کیلومتره.
در واقع میشه گفت در دسترسترین گزینه به نقطات مهم، حیاتی و تاریخی شهره و از این جهت میتونه حساسیت نیروهای امنیتی رو با خودش همراه کنه.
لبخند میزنم:
-از داخل هتل چی دستگیرت شد؟
سلمان جواب میدهد:
-هتل ۲۳۰ تا اتاق داره و که این تعداد در دسته بندی یک تخته تا پنج تخته قرار میگیره. متراژ هر کدوم از اتاقها از بیست و شش متر و بیست و هشت متر داره تا پنجاه و هفت متر و حتی صد و بیست و هفت متر که بهترین جای هتله. اتاقی که برای مسیح رزو شده بیست و شش متری و ارزونترین جای هتله.
در ضمن این هتل به دلیل وایفای رایگانی که در اختیار مهمونها میزاره از سیستم هوشمند قدرتمندی برخورداره که از کار انداختنش یه مقدار سخت و زمان بره.
همانطور که چکیدهای از حرفهای سلمان را یادداشت میکنم، میگویم:
-دوربین چی؟
سلمان نفس کوتاهی میکشد و توضیح میدهد:
-هر طبقه هشت دوربین مجزا داره، کابین آسانسورها هم مجز به دوربین هست و شکل کارگذاری دوربینها به این شکله که چهرهی افرادی که به هر طبقه وارد و خارج میشن کاملا واضح در سیستم ذخیره بشه.
کمیل آه میکشد:
-کار سخت شد!
شانهای بالا میاندازم:
-اصلا قشنگی هر کاری به سختیشه.
سلمان اضافه میکند:
-راستی تا یادم نرفته باید بگم که کارمندای پذیرش به صورت بیست و چهار ساعته داخل لابی هستند و کار میکنند و ورود هیچ شخصی از چشمشون دور نمیمونه.
مقداد با سینی مقوایی و چهار لیوان چایی ایرانی وارد ماشین میشود. به کمیل نگاه میکنم:
-اون امانتی من رو بده.
کمیل دستی به داخل کیسهی پلاستیکش میکند و یک کرانچی آتیشی تحویلم میدهد.
لیوان چایی و کرانچیام را برمیدارم و میگویم:
-با این هوا حیفه تو ماشین بشینیم، من میرم یه هوایی بخورم.
سپس به بیرون ماشین میروم و همزمان با باز کردن بستهی کرانچیام، در فاصلهی پنجاه متری از هتل به راههای ورود به داخلش فکر میکنم.
با توجه به سیستم دوربینهایی که دارند، قطع برق میتواند دوربینها را برای پنج دقیقه از کار بیاندازد و بعد به طور خودکار دوربینها از برق ذخیره استفاده میکنند. یعنی برای ورود دست کم به پنج دقیقه زمان نیاز داریم؛ اما چطور برگردیم؟
دو محافظ در پایین هتل هستند و دو محافظ جلوی درب قرار گرفتهاند.
لحظهای فکر میکنم که اجازه بدهم تا از اتاقش خارج شود و دوباره به خودم تشر میزنم که فکر رسیدن به مسیح در بیرون از هتل امکان پذیر نیست.
پس باید چه کار کنم؟ به هتل کاخ مانند الیت خیره میشوم و چند دانه از کرانچی فلفلیام میخورم که ناگهان مردی کت و شلواری پیش پایم ظاهر میشود و با لحنی مشکوک میپرسد:
-Are you waiting for someone, sir?
(منتظر کسی هستید، آقا؟)
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-به محافظهای بالا زمان میدیم تا پایینی رو خبر کنن. وقتی برق نباشه، آسانسور هم نیست، پس محافظ پایینی مجبور میشه از راه اضطراری هشت طبقه رو بیاد بالا...
کمیل حرفم را کامل میکند:
-تا بخواد خودش رو به ما برسونه ما مسیح رو برداشتیم و به مقداد اطلاع دادیم که برق رو وصل کنه، درسته؟
سلمان دستی به شانهام میزند و میگوید:
-اونوقت قبل از اینکه محافظ به طبقهی هشتم برسن، ما با آسانسور برگشتیم پایین و سوار ماشینهایی که جلوی هتل پارک کردیم شدیم... فکرت بکره عماد،
یاعلی.
کمیل نیز همانطور که کلاهش را درون جیبش فرو میکند، میگوید:
-یاعلی.
من نیز با اعتماد به نفس خم میشوم و همانطور که بستهی نیمه باز کرانچیام را از روی زمین برمیدارم تا تمامش کنم، میگویم:
-یاعلی.
کمیل با اخم تشر میزند:
-وای عماد... نمیخوای تمومش کنی این مسخره بازی رو؟
سلمان میخندد و ماسکش را تا زیر چشمش بالا میکشد. من و کمیل نیز همین کار را میکنیم تا آمادهی شروع عملیات شویم.
- پایان قسمت هفتاد و پنج -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
- قسمت آخر -
همانطور که به سمت هتل قدم برمیداریم برمیگردم و به مقداد نگاه میکنم که حسابی سرگرم لپ تاپش است. امیدوارم بتواند به خوبی از پس ماموریتی که به او دادیم بر بیاید. میزان مسئولیت او در سناریویی که برای دستگیری مسیح دارم، به قدری سنگین است که میشود گفت تمام بار این عملیات به روی دوش مقداد خواهد بود.
گارسنی که برای مسیح آب پرتغال برد، به محض دیدن ما با خوش رویی به استقبال میآید و با زبان ترکی به ما خوش آمد میگوید.
سپس طوری که آن محافظ لم داده به روی مبلهای خوش رنگی که در لابی هست، بشنود میگوید:
-اتاقتون آماده است داداش. از این طرف... از این طرف...
بعد هم همراه با ما وارد آسانسور میشود و طبقهی ده را میزند تا اگر محافظ داخل لابی به ما شک کرد و خواست از مقصد ما با خبر شود، خیالش را راحت کرده باشیم که کاری با مسیح نداریم.
همگی میدانیم که در داخل کابین آسانسور دوربین هست و برای همین هم سعی میکنیم تا سر به زیر بمانیم.
به گارسنی که ما را وارد کابین کرد، یک بسته میدهم و میگویم:
-خوب گوش کن ببین چی میگم، این همون مدارکیه که لازم داشتی تا باهاش از ترکیه خارج بشی... روی اون پیشنهاد ویژهی افغانستان من فکر کن. من برات بلیط افغانستان و عراق رو گرفتم. تصمیم با خودته. برای من مهم نیست کدوم مقصد رو انتخاب میکنی، مهم اینه که تا قبل از ظهر از این کشور خارج بشی... مفهومه؟
گارسن در حالی که دستش را به طرف بسته دراز میکند و آن را میگیرد، میگوید:
-بله، خیلی ممنون.
با رسیدن کابین آسانسور به طبقهی ده سلمان گوش زد میکند که گارسن به طبقهی بالایی برود. سپس انگشتش را روی بیسیم مخفی توی گوشش فشار میدهد و میگوید:
-مقداد حاضری؟
کمیل همانطور که کلاهش را تا ابروهایش میکشد، از پلهها پایین میرود و سلمان درست در پشت سر کمیل خودش را به چند متری طبقهی هشتم میرساند.
من دوباره وارد کابین آسانسور میشوم. مطابق تصاویری که گارسن برای ما فرستاد، میدانم که بلافاصله بعد از باز شدن درب آسانسور قرار است با محافظین مسیح رو به رو شوم.
جواب مقداد را همه میشنویم:
-تا چند دقیقهی برق قطع میشه، فقط توجه کنید که پنج دقیقه بعد از قطعی برق، دوربینها با استفاده از سیستم برق خودکار دوباره شروع به کار میکنن، موفق باشید، یا زینب (س)...
یازینب(س)... مقداد از چه ذکری برای شروع عملیات استفاده میکند. اسم کسی را میآورد که مسیح روزی با وقاحت تمام به او توهین میکرد. در دلم از خانم کمک میگیرم و نفس کوتاهی میکشم و شاسی طبقهی هشتم را فشار میدهم تا چند ثانیهی دیگر در یک قدمی کسی که سالها آرزوی دستگیریاش را داشتم، قرار بگیرم.
مقداد میگوید:
-با قطعی برق یه دکمه فاصله دارم آقا.
نفس کوتاهی میکشم و به شمارش گر طبقات نگاه میکنم که روی نه قرار گرفته، شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم:
-گوشت به من باشه مقداد.
به طبقهی هشت میرسم و آسانسور از کار میایستد. چشمهایم به درب کابین است تا به محض باز شدن، دستور قطعی برق را صادر کنم.
درب آهنی کابین به آرامی تکان میخورد و باز میشود.
همانطور که اسلحهام را با خفه کنی که به روی چفت کردهام، در زاویهای نود درجه نگه داشتهام میگویم:
-چهار، سه، دو، حالا...
در کسری از ثانیه تمام چراغهای هتل قطع میشود. همزمان با قطعی چراغ یک صدای جیغ از داخل اتاق مسیح شنیده میشود که محافظین را دلواپس میکند. به محض باز شدن کامل درب آسانسور از کابین بیرون میپرم و گلولهی اولم را به بین دو ابروی محافظ اسرائیلی مسیح شلیک میکنم. محافظ دوم که با دیدن این صحنه میخواهد دست به اسلحه شود با کمیل مواجه میشود که از پشت سرش به کتف راستش شلیک و او را خلع سلاح میکند. بلافاصله شاسی بیسمش را فشار میدهد و درخواست کمک اضطراری میکند.
سپس سلمان خودش را به بالای سرش میرساند و با ته کفش به روی دهانش میکوبد تا بیشتر از این فریاد نزند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
ادامه قسمت آخر
خانم جعفری در حرکتی سریع و هماهنگ درب را از داخل اتاق باز میکند. راخل از ترس خودش را به خانم جعفری چسبانده که در آستانهی درب قرار دارد. مقداد توی گوشم هشدار میدهد:
-زمان باقی مانده چهار دقیقه!
با خونسردی وارد اتاق میشوم و یک راست خودم را به بالای سر مسیح میرسانم، از جایش جم نخورده است.
حالا شبیه موشی که در یک بن بست تاریک و زیر بارش بارانی شدید گیر افتاده باشد، زانوهایش را بغل کرده و نگاهم میکند...
همانطور که از او چشم برنمیدارم، کمیل را صدا میزنم:
-لپ تاپ و موبایل و دوربین و هر چیزی که فکر میکنی به دردمون بخوره رو بردار.
کمیل نگاهی یک وری به مسیح میاندازد و میگوید:
-واقعا قراره چیزهای بدرد بخور رو برداریم؟
با نگاهم به او تشر میزنم که حالا وقتش نیست؛ اما در دلم به تیکهای که انداخته میخندم.
کیسهای که در جیبم دارم را به خانم جعفری تعارف میکنم تا روی سر متهم بکشد.
نفس عمیقی میکشم. حالا با او چشم در چشم شدهام و در کسری از ثانیه به تمام ظلمهایی که در حق نظام و مردم مظلوم ما کرده، فکر میکنم.
از لرزش زانوهایش میفهمم که حتی نمیتواند روی پا بایستد. هیچ مقاومتی نمیکند تا خانم جعفری کیسه را تا بالای ابروهایش پایین بیاورد، کمی خم میشوم تا همچنان در دایرهی دیدش قرار بگیرم.
سپس لبخندی میزنم و همانطور که از صورت رنگ پریدهاش چشم برنمیدارم، میگویم:
-سلام مسیح :)
《اللهم عجل لولیک الفرج》
- پایان قسمت آخر -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی