#بادبرمیخیزد
#قسمت36
✍ #میم_مشکات
تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت:
-اوه! مادر فولاد زره!
سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند:
-بیخیال سید! این همه آدم اونجاست!
- بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره?
میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه
سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت:
-تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده!
سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت:
- باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ...
حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت:
-سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده
سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت:
-جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه?
این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید:
-چت شد یهو پروفسور فتحی* ?
سید با همان چهره در هم گفت:
-اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی
سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند!
*پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند