#آگاه به قلب ها
#بخش دهم
#قسمت_بیست_هشتم:
.
_ دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت...
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت...
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت...
دل به آن کس که رسیدم سپردم ولی
قصه عاشقی ما سروسمان نگرفت...
هرچه در تجربه این عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه براین رود خروشان نگرفت...
مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت...
قطرات اشک از چشمانم جاری شد...
چشم امیرعلی به نگاهم افتاد و نگاهش گرفته شد...
دست به سمت سرم آورد و اون رو گذاشت روی شونش...
_کاش می فهمیدم...
تو این سال های انتظار هیچ وقت مثل امشب انقدر درمونده نبودم...
کاری ازم ساخته نیست جز این که آرزو کنم معنی واقعی خوشبختی رو تو زندگیتون بچشین...
احساس کردم صداش می لرزه...
نمی خواستم ناراحتش کنم...
برای همین سرم رو از شونه هاش برداشتم، خدا رو شکر که وسط هفته بود و پارک کاملا خلوت...
توی اون تاریکی شب هم کسی مارو توی آلاچیق نمی دید... لبخند زدم...
ولی لبخندی که مصنوعی بودنش دل خودم رو آتیش زد...
_مهم نیست...من خوبم...فکر کنم دیگه باید بریم...
اونم به خاطر دل من لبخندی زد و گفت...
_باشه...بفرماین...
.
#قسمت_بیست_نهم:
.
از مسیر پارک تا خونه، دوتامون سکوت اختیار کرده بودیم...انگار می ترسیدیم که با حرفامون دوباره هم دیگه رو ناراحت کنیم... اما من...من با همه وجودم از پایان این شب هراس داشتم...
نزدیک خونه که شدیم، با فاصله ی بیشتری از خونه نسبت به قبل، ماشین رو پارک کرد...
بازم سکوت بود و سکوت... نمی دونستم چی بگم، چی کار کنم؟!... یعنی واقعا تموم شد؟!... سهم من عشقم همین قدر بود!!!... حسرت یک دوستت دارم برای همیشه...
_یه بار رفیقم بهم گفت ، بعضی آدما یه روزی تو شرایطی قرار می گیرن که احساس می کنن هیچ راهی رو بروشون نیست... زمان ایستاده و حرکت نمی کنه... تکلیف مشخص نیست... اون موقع است که می فهمن همه چی دست اون بالایه... من اون موقع خندیدم... بهش گفتم، برای من پیش نمیاد...چون من با همه وجودم می دونم همه چی دست خداست... اما الان فهمیدن اون فقط یه حرف بود... اما چقدر دیر فهمیدم...
_ولی من خیلی وقته زندگیم با همین باور پیش می ره...
ما آدما همیشه فکر می کنیم می تونیم همه چی رو اون طور که می خواییم انتخاب کنیم...اما اون بالایی، یه جوری همه معادلات آدمو بهم می زنه، که فکر شم نمی کردیم...من خیلی وقته که دو دو تا هام، چهار تا نمی شه آقا امیر...
.
#قسمت_سی_ام:
.
_آدمای زیادی کنار ما زندگی می کنن...
اما خیلی هاشون رو نمی شناسیم...
خیلی هاشون رو دیر می شناسیم...
خیلی دیر...
" تو این لحظه های آخر چه تکلیف سنگینی ست بلا تکلیفی، وقتی که نمی دانم...دارمت یا ندارمت...!!! "
فکر این که وقتی از این ماشین پیاده بشم، دیگه همه چی تموم میشه و اون برای من نخواهد بود، داغونم می کرد...
پس وجودشو نفس می کشیدم تا برای همه عمرم نفس کم نیارم...
شاید سهم من از این عشق چندساله همین یه شب بود...
باز یاد یه شعر افتادم و با بغضی سنگین و همه احساسم، زیر لب برای خودم نجوا کردم...
پر از یادتم...پر از خاطره...
چشمام هر شب از، نبودت پره...
اگه قلب من، برات می زنه...
اگه این دلم، بی تو می شکنه...
خدا، حافظ تو...
با این که هنوزم می میرم برات
خدا، حافظ تو...
می سوزونتم آتیش خاطرات
خدا، حافظ تو...
تا قلبم به تنهایی عادت کنه
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خدا، حافظ تو...
خدا، حافظ تو...
"...دنیای من تارک و غمگینه...
بار جدایی خیلی سنگینه...
هر کس که از حالم خبر داره،
از شونه هام این بار رو برداره..."
.
... ادامه دارد ...
🌸یاعلی🌸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_نهم
#حق_الناس
بعد از رفتن علی
پلک رو هم نذاشتم
فکرم درگیره یسنا و علی بود.
دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره😔
آخه چه شوکی!!
یهو با صدای اذان به خودم اومدم
اذان شد
نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم
بعد از نماز یه ساعت خوابیدم
ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم
محمد فنقلی حاضر کردم
رفتیم حوزه
اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا
اسم مسئول اتاق کودک مریم بود
از دوستای منو یسنا
مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیا حرف بزنیم
-باشه عزیزم
کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جان
مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟
-برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟
مریم :اوهوم
-مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره
همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون
اما تا این زمان باید صبور باشی
ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده
مریم الان مرد کمه
مریم :اوهوم
راستی یسنا چطوریه ؟
-مثل قبل
من دیگه کلاس ندارم
برم دیدن یسنا
مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم
باهم بریم
-باشه
اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه
موج انفجار گرفته ایشونو،
میخای زنگ بزنم به خانمش
باهاش صحبت کنی؟
مریم :وای
چندساله خانمش؟ ۲۲-۲۳
مریم :بعد مونده؟
-آره میگه عباس الان واقعا عباس شده
بیشتر از قبل دوسش دارم
مریم :باشه میشه زنگ بزنی
شماره خانم فلاح گرفتم
الو سلام مرضیه جان خوبی؟
عباس آقا خوبه ؟
مرضیه:..........
-مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت
البته یکی از دوستامم هست
مرضیه :...........
_باشه عزیزم
یاعلی
مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم
مریم :اوهوم پس بریم
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی
ادامه دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
باران جباری:
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_نهم
مادر به آشپزخانه رفت تا ظرفهای ناهار را بشورد،اما همچنان در فکر بود که چطور درباره ی دادگاه و ضارب با علی حرف بزند.
در حالیکه مادر مضطرب و دل آشوب بود علی آرام روی تخت دراز کشیده بود و با شادی کتاب های درسیش را نگاه می کرد.
پنجره ی حال باز بود، نسیم خنکی پرده ی سفید با گل های تور توری و سفیدش را تکان می داد،خنکای نسیم صورت نحیف و لاغر علی را نوازش می کرد.
صدای جیک جیک گنجشگ ها که ،در حیاط خانه روی شاخه ی درخت ها می خوانند سکوت عصر گاهی را شکسته بود.
مادر از آشپزخانه زیر چشمی کار علی وحالاتش را زیر نظر گرفته بود تا ببیند شرایط برای گفتن اسم ضارب چگونه است،اما علی آرامش عجیبی داشت،انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده.
علی آرام بود چون ضاربش را بخشیده بود.
مادر ناگهان به یاد حرف جانش افتاد:" نمیدونم ،از جلو بود از پشت یکی از اون رفقا یک چاقو فرو کرد توی گلوم."
مادر حدس زد علی در دادگاه هم از آن ضارب خائن می گذرد،اما باز می خواست عکس العمل علی را ببیند.
مادر راه می رفت و راه می رفت و فکر می کرد، تمام طول آشپز خانه ی کوچکشان را بارها و بارها طی کرد،دلش می خواست کسی پیدا شود تا از علی بپرسد:" آی علی! اگه ضاربت را توی خیابون دیدی،چکار می کنی؟!" و جواب علی را بشنود.
اما نه،کسی نمی پرسد، ممکن است علی ناراحت شود و صحنه های تلخ آن شب جلوی چشمانش تداعی شود.
در همین فکرها بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
با عجله تلفنش را برداشت و گفت :" الو،بفرمائید."
مرد ناشناسی جواب داد:" الو،همراه خانم مشتاقی فرد!؟ "
مادر گفت:" بله خودم هستم امرتون؟!"
مرد پاسخ داد:" سلام خانم،از مرکز مجله و نشریات برای مصاحبه با جانباز فرهنگی تماس می گیرم."
مادر تعجب کرد😳جانباز فرهنگی!!!؟ پرسید:" ببخشید!؟ جانباز فرهنگی؟!"
مرد گفت:" بله،مگه شما مادر طلبه ی ناهی از منکر علی آقا خلیلی نیستین؟!"
مادر گفت:" بله بله خودم هستم."
مرد گفت:" حقیقتش خبر مجروح شدن پسرتون را شنیدم، خیلی ناراحت شدم، می خواستم برای آشنایی نوجوانهاو جوانها با کار بزرگی که پسرتون انجام دادن باهاشون مصاحبه کنم،علی آقا خیلی شجاعه و کارش خیلی ارزشمند بود ."
مادر با تعجب گفت:" بله درسته."
تعجب مادر از این بود که بالاخره کسی پیدا شد تا به جای سرزنش علی برای کارش، او را تحسین کند و بگوید کارت خیلی هم درست و به جا بوده .
آخر علی اش کم سرزنش نشده بود از غریب و آشنا، که چرا در کار اراذل و اوباش ان شب دخالت کرده و الان به این حال و روز افتاده.
سکوت و تامل مادر به درازا کشید، مرد که منتظر جواب بود گفت:" الو الو خانم مشتاقی فرد، صدام و دارین؟!
مادر گفت:" بله بله"
مرد خواسته اش را دوباره مطرح کرد:" اجازه میدین علی آقا برای مصاحبه با ما تشریف بیارن؟!"
مادر که از خدا همین را خواسته بود بی معطلی جواب داد:" بله،بله😍فقط همراه علی از دوستانش کسی بیاد چون تنها نمی تونه راه بره."
مرد گفت:" بسیار خوب،پس من منتظرتون هستم.ادرس را هم براتون می فرستم. "
مادر تشکر کرد و با خوشحالی پیش علی رفت.
علی که خوشحالی مادر را دید علت این شادی را جویا شد.
مادر ماجرای تماس را برایش تعریف کرد،
برای علی حرف زدن و نزدن از اتفاق شب نیمه شعبان تفاوت چندانی نداشت ،چون می دانست در آخر کار سرزنش می شود و باز همان حرف ها که به جای مرهم به نای سوخته اش نمک می شوند خواهد شنید اما برای اینکه شادی مادر را خراب نکند لبخند کمرنگی زد و با خوشحالی قبول کرد.
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_نهم
…بغض صدایش را خش زد:
-بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد،
حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد:
-خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟
بلند شدم و گفتم :
-یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.!
چند قدم جلو رفتم
و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم:
-میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم.
“چیڪار ڪردی طیبه؟
میدونی چه دردسری داره؟
چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…”
دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام.
گفتم :
آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀