#آگاه به قلب ها
#بخش دوازدهم
#قسمت_سی_چهارم:
.
_می گم جقله ی منی بدت میاد...جقله ای که با این حرفات می خوای سر منو شیره بمالی...من که می دونم کارت گیره زنگ زدی به من...و الا تو که همین جوری یاد ما نمی کنی!
_اِاِاِاِ...سجاد!...خیلی بی معرفتی!
_ههههههه...خب نامربوط می گم، بگو...
_روآب بخندی سجاد خان! دارم برات آقا داداش...
_منو نترسون جقله...خُب، حالا چی کار داری؟!
_بله...می خواستم بگم می خوام بهت افتخار بدم و عصری باهام بیای خرید و شب هم بهت شام سلما پز بدم...
_اوممم...چون امروز زیادی پررو شدی، نمی تونم بهت قول بدم...
_سجااااد!...دلم خوشه داداش دارم...
_باشه بابا...حرص نخور... ساعت چند؟!
_ساعت ۵...میام خونت دنبالت... با ماشین من بریم...
_اونم چشم...ولی جون آبجی خیلی دارم بهت رو می دم...می ترسم بعدا دیگه نتونم کنترلت کنم!
_دلتم بخواد با یه خانم باشیخصیت و محترم بگردی...
_بله...فعلا که دلم مجبوره بخواد...
_نوکر اون دل بامرامتم داداش، کاری نداری؟
_نه قربونت...چاکریم..
_ما بیشترآقا...فعلا...خداحافظ
_خدانگهدارت...
...
الان حدود دوساله که سجاد رو پیدا کردم...
شایدم اون منو پیدا کرده...
اوایل باهاش راحت نبودم...
تیریپ و ظاهرش با خانواده من فرق داشت...
ولی سعی کردم مثل همیشه زود قضاوت نکنم و مدت زیادی نگذشت که فهمیدم بامرام تر و پاک تر از خیلی از مردایی که تو زندگیم دیدم...
الانم تنها همدمم تو زندگیمه...
بودن یه برادر همیشه همراه خیلی خوبه...
فعلا هم قصد دارم براش آستین بالا بزنم...
اما زیر بار نمی ره...
ولی مگه دست خودشه...
می گیرم براش :)...
.
#قسمت_سی_پنجم:
.
...
_خانم هنگامه خانم!
_بله، کاری داری؟!
_چند وقتیه که مامان رو ندیدم...می خواستم بگم امکانش هست یه چند رو بهم مرخصی بدین؟!
_الان که وسط هفته است و کلی کار داریم...چهار شنبه می تونی بری، اما تا دوشنبه دیگه برگرد...به کارت نیاز دارم...
_خیلی ممنون...لطف کردین...
یکی از اون لبخند های نادرش رو زد یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
مامانت باید دلش واسه دختر هنرمندش زیادی تنگ بشه...نه...!
_شما لطف دارین...
_نه! البته...تو حالا حالا باید کار کنی تا راه بیوفتی!
نخیر...این زن کلا مهربونی بلد نیست...اما من که دوسش دارم و ممنونشم...
...
_سجاد...من پایین منتظرم...
_من هنوز یه ذره کار دارم...بیا بالا...
_از دست تو!.. باشه...
این پسر هیچ وقت سر وقت حاضر نمیشه...
اسم ما دخترا بد در رفته...
در آپارتمان که باز شد، با آسانسور خودم رو به واحد سجاد واقع درطبقه بیستم رسوندم...
خدا رحم کرد آپارتمان آقا بهنام دوطبقه است...
و الا هر چقدر هم که بشری اصرار می کرد من حاضر نبودم تو این برج های بلند زندگی کنم...
دلم می گیره... سجاد هم چندبار ازم خواهش کرد که بیام با اون زندگی کنم...
اما خوب!...خودش می دونه که با امدنم به خونش، راز وجودش برای بقیه فاش میشه که اون اینو نمی خواد...
و...
موقع دادن این پیشنهاد شاید به این فکر نکرده بود که خیلی پسندیده نیست دوتا جوون باهم تنهایی زندگی کنن...
حتی اگه خواهر و برادر باشن...
زنگ در رو زدم و منتظر شدم تا در رو باز کنه...
با باز شدن در نگام به تیریپ مکش مرگ مای بشر روبروم افتاد و فوری چشام رو بستم...
_سلام...چشمات رو بستی چرا ...بیا تو!
_علیک سلام...یعنی من دیوونه ی این آن تایم بودنتم جون داداش...این چه وضعیه!
.
#قسمت_سی_شیشم:
.
با شنیدن این حرفم تازه یادش افتاد من رو این چیزا حساسم... برا همین هم تندی به سمت اتاقش رفت و قبل از این که در اتاق رو ببنده به میز چیده شده با آجیل و میوه اشاره کرد...و به اون چشم های نیمه باز من مثلا با جدیت خیره شد...
_از خودت پذیرایی کن و حرف اضافه هم نزن تا پشیمون نشم و این افتخار رو بهت بدم تا بایه آقای خوش تیپ بری بیرون خرید... فقط برای این که این آقا خوش تیپ بشه باید صبر کنی!!! می دونی که...
_بعله...می دونم...فقط یادم باشه از این به بعد یه هفته قبل ترش بهت خبر بدم که مثل امروز نشه...
_هههه...دیگه مشکل خودته آبجی...
_برو...برو که مارو امروز سرکار گذاشتی...بعید می دونم دیگه خریدی در کار باشه...
_تا منو داری غمت نباشه آبجی خوشگله...
بعدش هم چشمکی زد و در اتاق رو بست...
نیم ساعتی بود که داشتم از خودم پذیرایی می کردم و دیگه داشت حوصله ام سر می رفت...از بس هم که تو خونه اش فضولی کرده بودم، دیگه جایی برای فضولی نمونده بود... خونه اش حدود ۱۵۰متر بود و واسه یه پسر مجرد زیادی بزرگ بود...
.
... ادامه دارد ...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور