eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:موهات خیسه،روسری سرکن هوا سرده خورد توی ذوقم..اما سعی کردم نشون ندم و گفتم:نه آقا اتاق گرمه.. فرهاد خان بدون اینکه جوابی بده مشغولِ عوض کردن لباس هاش شد من هم خودمو سرگرمِ لباسام کردم تا کارشو بکنه،رفت سمت تخت و روی تخت نشست بی مقدمه گفت:بعداز اون شب شاپور دیگه بهت کاری نداشت؟ برگشتم سمتش و گفتم:نه آقا،حتی سراغی ازم نگرفت پوزخندی زد و گفت:ناراحتی که سراغی ازت نگرفت؟ از حرفش عـصبانی شدم اما سعی کردم خودمو کنترل کنم!!! _نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه اقا چرا باید ناراحت بشم،خوشحال هم بودم همونطور که گفتم من ازش خیلی بدم میومد،حالم ازش به هم میخورد اون مجبورم کرد و گفت اگر قبول نکنم به زور متوسل میشه منم برای اینکه دست از سرم برداره و کاری باهام نداشته باشه قبول کردم.. فرهاد خان اب دهنشو قورت داد و سکوت کرد،سعی میکرد بهم نگاه نکنه و سعی داشت نگاهشو ازم بدزده! به آرومی گفت:همه ی کارهایی که نیاز بود انجام دادم تا ارتباط عمارت ما و عمارت شاپور قطع بشه،ادم هایی رو هم که نیاز بود توجیه کردم تااین قضیه هیچ کجا پخش نشه، بعداز رفتن تو به اندازه کافی آبروریزی راه افتاد با شرمندگی کنارش نشستم و گفتم: پس ارباب و خانم بزرگ چی؟چی باید بهشون بگیم؟ فرهادخان کمی جابجا شدو گفت:حقیقت... دلهره گرفتم و گفتم:یعنی میخواین بگین که من کی ام و از کجا اومدم؟ تو چشمام نگاه کرد و گفت:این حقیقت نه،حقیقتِ رفتنت از عمارت و کاری که شیرین و رعنا کردن.. چشم ازش برنمیداشتم و دلم میخواست تا ابد همونطور نگاش کنم نمیدونم چطور جرئت پیدا کرده بودم که اینجوری تو صورتش خیره بشم توی همون حالت گفتم:اگر حقیقتو بفهمن که بخاطرِ این خیانت شیرینو از عمارت بیرون میکنن و رعنا رو هم ترد میکنن.این باعث میشه اوناهم بگن که من تو عمارت شاپور بودم .. فرهاد خان جواب داد:من با ارباب صحبت میکنم که ازشون بگذره و باهمین کار ازاونا هم میخوام که دهنشون رو قرص نگه دارن و حرفی نزنن و تهدیدشون میکنم که اگر کسی چیزی بفهمه و این حرف جایی درز کنه خودم تـنبیهشون میکنم... نفسِ راحتی کشیدم و گفت:ممنونم .. خوشحال بودم که بعداز مدت ها تونسته بودم اینطوری درست و حسابی و درآرامش بافرهادخان حرف بزنم ..وقتی کنارم بود از همه چیز خیالم راحت بود.. حواسش به همه چیز بود حتی به جزئی ترین مسائل .. وقت شام شده بود و با فرهادخان به اتاق غذا رفتیم بازم تنها بودیم شیرین و مادرش از خجالت جلوی فرهاد خان آفتابی نمیشدن و غذاشون رو توی اتاقشون میخوردن.. مشغول خوردن غذا بودیم که فرهادخان گفت:ارباب و خانم بزرگ دوروز دیگه برمیگردن.. نمیدونم چرا این خبرو بهم داد اما من خوشحال شدم حالا که خیالم از روبرویی باهاشون راحت شده بود دوست داشتم ببینمشون،دلم برای خانم بزرگ تنگ شده بود!!!بعدازخوردن شام رفتیم توی اتاق.. این چندروز قضیه ی اومدن شیرین همراه ِ فرهادخان به عمارتِ شاپور رو‌فراموش کرده بودم،اما حالا که خیالم کمی راحت تر شده بود،فکرِ اون شب و رفتارهای فرهادخان باشیرین مثل خوره ذهنمو میخورد اما نمیدونستم چطور باید حرفشو پیش بکشم فرهادخان رختخوابش رو جای همیشگی پهن کرد و درازکشید ،آخیشی و گفت و بدنشو کش و قوس داد،دوتا دستشو گذاشت زیرسرش و به سقف خیره شده بود اما من هنوز روی تخت نشسته بودم،بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: قبل ازاینکه منو توی عمارت شاپور ببینین و از ماجرا باخبربشین قصد داشتین با شیرین ازدواج کنین؟ برگشت سمت منو با تعجب نگاهم کرد،اما جوابی نداد گوشه پیراهنمو گرفته بودم و موهای بافته شده ام ازیک سمت روی شونه ام افتاده بود،منتظر بود حرفمو ادامه بدم با بغض گفتم:چرا اونشب شیرین با شما به اون مهمونی اومد؟ فرهادخان اخمی کرد و گفت:خب معلومه چون زمانِ دعوت از همه خواسته بودن با نامزدشون... فرهاد حرفشو قورت داد! بغضم سنگین تر شد و گفتم:پس شیرین هم نامزد شما بود درسته؟ این فقط من نبودم که اشتباه کردم شماهم اشتباه منو تکرار کردین فرهادخان سرجاش نشست و گفت:معلوم هست داری چی میگی؟ نمیدونم چطور جرئت کردم،صدامو بالا بردم و باگریه گفتم:شمامنو مـتهم کردی و مقصر دونستی و هزار بار سرزنشم کردی که نقش نامزد شاپور رو بازی کردم اما خودت چی فرهادخان؟شیرینو به عنوان منامزدت وارد اون مهمونی کردی، باهاش بگو بخند کردی و براش غذا کشیدی،از اول مهمونی حواسم بهت بود.. به هق هق افتاده بودم فرهادخان بلندشد و اومد سمتم کنارم نشست دستمالی نخی از جیبش بیرون آورد وگرفت سمتم با ملایمت گفت :گریه نکن من از اون حرف منظوری نداشتم فقط عنوانِ دعوتِ شاپورو گفتم... شیرینو فقط نمادین واردمهمونی کردم تا بتونم به کارم برسم پ.. باگریه گفتم:پس اون رفتارا و محبتا برای چی بود؟ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾