eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره پیدا شدم و رفتیم بخش ارژانس بیمارستان 🤒 محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار😶 پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم. پرستار(با کلی افاده و ناز😁): خانومی پات خیلی درد میکنه؟ آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من😡 _خیلی😁 پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا😌 خانومی بفکر رژیم باش☺️ یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد😡 دختره ی پروعه سه نقطه😡 مثل تو خوبه جوب کبریت باشم😡 محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟ پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم. محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟😒 پرستار: باید صبرکنید تا... وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟؟🤔 دکتر محرمه🙂 بگید بیاد😌 پرستار: باشه چشم. محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون🙃 حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه... دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده😎 محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم😉 از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم. محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات... _امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه. این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون. محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن🏮 صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد... فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد... https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
-تو که آخرش قضیه ی این شهیدو بهم نگفتی ... -اینو بدون که این چادری که الان سرمه صدقه سری همین شهیده.... -اولا که کو چادر رو سرته...! دوما چادر هدیه ی منه اونوقت صدقه سری شهیده!!! -خب حالا هی بگو....صبر کن حاضر شم بریم خونتون!! -رو که نیست، سنگ پای قزوینه!. -اتفاقا محض اطلاع جنابعالی هم که شده بگم قراره بیام چند روزی مهمونتون بشم تا روز عقد ... -خجالت هم نکشی یه وقت...... -نه جدا از شوخی ......بیام خونتون؟؟!! -منم جدی میگم خجالت نکش!!!.....قدمت رو چشم ....خودت که میدونی چقدر برا مامان عزیزی.....فقط این که...عقدمون موند بعد ایام فاطمیه.... -عه برا چی .....تو این چند روز مونده کارو فیصله میدادین میرفت دیگه....چرا این سعید بدبخت رو زجرکش میکنی اخه.. -نشد خب ...از تو چه پنهون من از خدام بود زود تر عقد میکردیم..... - سوار شو بریم، یه کافی شاپ باحال.....میخوام شیرینی عقدتو اول به من بدی..... -راستی تازه یادم افتاد ....این آدم فضایی یادته؟؟ -ول کن تو رو خدا رضوان....چرا اوقات آدمو تلخ میکنی؟؟ -وااا.....فک میکردم یادت بندازم مثل اون روز از خنده قش میکنی.... -نخیر هم ......آدم فضول بی ادب -منظورت منم.... -نخیر .....اون آدم فضایی رو میگم...!!! دهنمو کج میکنم و میگم - برگشته میگه چرا سه روزه نیستین ...این کیه مزاحمتون میشه....!!!......به تو چه آخه....!! -درست حرف بزن رها ....چیشده مگه چرا سه روز نبودی....قضیه مزاحم چیه؟ با به یاد آوردن مهرداد و تصادف اون روزش درست تو همون خیابونی که داشتیم رد می شدیم اوقاتم تلخ شد -قضیه اش مفصله رضوان بعدا میگم.... -باشه ...بعدا حتما بگو.....داشتم میگفتم اون آدم فضاییه بود.... نذاشتم حرفشو تموم کنه -میدونستی که اون 206 همون آدم فضاییه فضوله؟!!! -آره ...میخواستم همینو بگم.... -خب؟ -هیچی بابا.....دوست سعیده ......اون روز که سعید اومد سر پروژه ات .....آدم فضایی که طبق معمول اومده بود شما رو ببینه....رو دید ... از حرفش اخم کردم و با صدای بلند گفتم –خب؟ هیچی دیگه باهم احوالپرسی کردن ...منم که پیشش بودم شناختم که همون آدم فضاییه است وقت نشد بهت بگم....از سعید پرسیدم گفت دوستشه..... باذوق ادامه داد: نمیدونی ...رها نمیدونی سعید چی میگفت؟! به سعید گفتم پیگیر بشه چرا هر روز هر روز پا میشه میاد سر پروژه ات.... -خب؟ -تو هم که غیر از خب گفتن چیز دیگه ای بلد نیستی نه؟! -مگه نمیبینی دارم رانندگی میکنم.....تو حرفتو بزن با تردید گفتن و نگفتن دهن باز کرد -سعییید میگفت ....میگفت..... -میگفت چی ...جون به لبم میکنی آخر سر تو...... -رها تو رو خدا عصبانی نشی هااا.... -باشه ...بگو ببینم این فضوله چی میگفت؟ -ازت خوشش اومده... اونقدر تند گفت که بعد چند دقیقه ای که مغزم در حال کنار گذاشتن کلماتش بود ترمز محکمی گرفتم...با فریاد رو بهش گفتم: -چی گفتی تو؟ انگار میدونست قراره سرش جیغ بکشم که دستاشو رو گوشاش قفل کرده بود.... -آروم باش رها ....من که ازت خوشم نیومده که سر من جیغ میکشی.... با حرص نفسمو بیرون میدادم و گفتم -به این آقا سعیدت بگو بهش بگه یه بار دیگه طرفم پیدا شه ....خودش میدونه.... -رها ....عاقل باش ...پسر با شخصیتیه....سعید که خیلی ازش تعریف میکنه... -میخوام صد سال تعریف نکنه ....تو هم ول کن این بحث بی سر و ته رو.... -خیلی هم دلت بخواد ...روشن کن تا از پشت بهمون نزدن با رضوان تا دیر وقت دوری تو شهر زدیمو و اون از عاشقی خودش و سعید میگفت هر از گاهی هم از تعریفای سعید از نیما میگفت و حرصمو در میاورد.....منم از ماجرای چند روز اخیر و قضیه ی مهرداد بهش گفتم ...وقتی شنید چه بلایی سر مهرداد اومده، خیلی ناراحت شد ...بهم گفت -آدما تاوان بعضی گناهانشون رو تو همین دنیا میبینن...مهرداد هم الان داره چوب کاری که با تو و هستی کرد میخوره..... -راست میگی ....ولی من خیلی وقته که.... نمیگم بخشیدمش ولی ....برام سخته ببینم .....نمیدونم بیخیال.... شب دیر وقت رفتم خونه ....رهام و آرش نشسته بودن رو تاب و داشتن با هم حرف میزدن که با اومدنم به رسم ادبی که از آرش سراغ نداشتم ولی رهام عجیب مثل من ولی کمتر تغییر کرده بود، بلند شدن.... رهام-سلام رها ...دیر اومدی داشتم نگرانت میشدم -سلام... آرش-به رها خانوم ....کم پیدایی؟! .....با اون حاجی قلابیه بودی؟ -به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی؟ آرش-چیه حاج خانوم ...ناراحت شدین به آقاتون گفتم قلابی.... رهام قبل از من عصبانی شد و رو بهش کرد و گفت -منظورت چیه آرش؟!.....با رها درست حرف بزن.. . ادامه دارد
-خوب روت کار شده سهیلا! - کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن! - جا زدي! بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد. با درماندگی گفتم: - از این همه کل کل خسته نشدي؟ - تا وقتی تو کوتاه نیاي نه! - پس درد تو کم آوردن منه؟ - آره - درست مثل بچه ها شدي بهزاد! با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم. بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت: 🌺 🌺 ⛔️ به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر! با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت: - امیدوارم این دفعه قالت نذاره! از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم: - تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم. رهام خندید و گفت: - کی؟، بهزاد؟ ترسیدم! رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود. داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم: - همین را می خواستی؟ بهزاد با طلبکاري گفت: - تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون! آه از نهادم بلند شد و گفتم: - آبروم رفت. - من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم. - ما هنوز بهم حلال نیستیم - خیلی خب، با من کار نداري؟ - نه مواظب خودت باش! باي! بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم. - همیشه به خنده، چی شده؟ بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت: - نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟ دایی خندید و گفت: - نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند. از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم: ⛔️