#هوالعشق❤️
تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم.
رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره پیدا شدم و رفتیم بخش ارژانس بیمارستان 🤒
محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار😶
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم.
پرستار(با کلی افاده و ناز😁): خانومی پات خیلی درد میکنه؟
آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من😡
_خیلی😁
پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا😌 خانومی بفکر رژیم باش☺️
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد😡
دختره ی پروعه سه نقطه😡
مثل تو خوبه جوب کبریت باشم😡
محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟
پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم.
محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟😒
پرستار: باید صبرکنید تا...
وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟؟🤔 دکتر محرمه🙂 بگید بیاد😌
پرستار: باشه چشم.
محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون🙃
حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه...
دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده😎
محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم😉
از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم.
محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات... _امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه.
این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.
محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن🏮
صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد...
فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد...
#قسمت_شصت_و_هفتم
https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_شصت_و_هفتم
-تو که آخرش قضیه ی این شهیدو بهم نگفتی ...
-اینو بدون که این چادری که الان سرمه صدقه سری همین شهیده....
-اولا که کو چادر رو سرته...! دوما چادر هدیه ی منه اونوقت صدقه سری شهیده!!!
-خب حالا هی بگو....صبر کن حاضر شم بریم خونتون!!
-رو که نیست، سنگ پای قزوینه!.
-اتفاقا محض اطلاع جنابعالی هم که شده بگم قراره بیام چند روزی مهمونتون بشم تا روز عقد ...
-خجالت هم نکشی یه وقت......
-نه جدا از شوخی ......بیام خونتون؟؟!!
-منم جدی میگم خجالت نکش!!!.....قدمت رو چشم ....خودت که میدونی چقدر برا مامان عزیزی.....فقط این که...عقدمون موند بعد ایام فاطمیه....
-عه برا چی .....تو این چند روز مونده کارو فیصله میدادین میرفت دیگه....چرا این سعید بدبخت رو زجرکش میکنی اخه..
-نشد خب ...از تو چه پنهون من از خدام بود زود تر عقد میکردیم.....
- سوار شو بریم، یه کافی شاپ باحال.....میخوام شیرینی عقدتو اول به من بدی.....
-راستی تازه یادم افتاد ....این آدم فضایی یادته؟؟
-ول کن تو رو خدا رضوان....چرا اوقات آدمو تلخ میکنی؟؟
-وااا.....فک میکردم یادت بندازم مثل اون روز از خنده قش میکنی....
-نخیر هم ......آدم فضول بی ادب
-منظورت منم....
-نخیر .....اون آدم فضایی رو میگم...!!!
دهنمو کج میکنم و میگم
- برگشته میگه چرا سه روزه نیستین ...این کیه مزاحمتون میشه....!!!......به تو چه آخه....!!
-درست حرف بزن رها ....چیشده مگه چرا سه روز نبودی....قضیه مزاحم چیه؟
با به یاد آوردن مهرداد و تصادف اون روزش درست تو همون خیابونی که داشتیم رد می شدیم اوقاتم تلخ شد
-قضیه اش مفصله رضوان بعدا میگم....
-باشه ...بعدا حتما بگو.....داشتم میگفتم اون آدم فضاییه بود....
نذاشتم حرفشو تموم کنه
-میدونستی که اون 206 همون آدم فضاییه فضوله؟!!!
-آره ...میخواستم همینو بگم....
-خب؟
-هیچی بابا.....دوست سعیده ......اون روز که سعید اومد سر پروژه ات .....آدم فضایی که طبق معمول اومده بود شما رو ببینه....رو دید ...
از حرفش اخم کردم و با صدای بلند گفتم –خب؟
هیچی دیگه باهم احوالپرسی کردن ...منم که پیشش بودم شناختم که همون آدم فضاییه است وقت نشد بهت بگم....از سعید پرسیدم گفت دوستشه.....
باذوق ادامه داد:
نمیدونی ...رها نمیدونی سعید چی میگفت؟!
به سعید گفتم پیگیر بشه چرا هر روز هر روز پا میشه میاد سر پروژه ات....
-خب؟
-تو هم که غیر از خب گفتن چیز دیگه ای بلد نیستی نه؟!
-مگه نمیبینی دارم رانندگی میکنم.....تو حرفتو بزن
با تردید گفتن و نگفتن دهن باز کرد
-سعییید میگفت ....میگفت.....
-میگفت چی ...جون به لبم میکنی آخر سر تو......
-رها تو رو خدا عصبانی نشی هااا....
-باشه ...بگو ببینم این فضوله چی میگفت؟
-ازت خوشش اومده...
اونقدر تند گفت که بعد چند دقیقه ای که مغزم در حال کنار گذاشتن کلماتش بود ترمز محکمی گرفتم...با فریاد رو بهش گفتم:
-چی گفتی تو؟
انگار میدونست قراره سرش جیغ بکشم که دستاشو رو گوشاش قفل کرده بود....
-آروم باش رها ....من که ازت خوشم نیومده که سر من جیغ میکشی....
با حرص نفسمو بیرون میدادم و گفتم
-به این آقا سعیدت بگو بهش بگه یه بار دیگه طرفم پیدا شه ....خودش میدونه....
-رها ....عاقل باش ...پسر با شخصیتیه....سعید که خیلی ازش تعریف میکنه...
-میخوام صد سال تعریف نکنه ....تو هم ول کن این بحث بی سر و ته رو....
-خیلی هم دلت بخواد ...روشن کن تا از پشت بهمون نزدن
با رضوان تا دیر وقت دوری تو شهر زدیمو و اون از عاشقی خودش و سعید میگفت هر از گاهی هم از تعریفای سعید از نیما میگفت و حرصمو در میاورد.....منم از ماجرای چند روز اخیر و قضیه ی مهرداد بهش گفتم ...وقتی شنید چه بلایی سر مهرداد اومده، خیلی ناراحت شد ...بهم گفت
-آدما تاوان بعضی گناهانشون رو تو همین دنیا میبینن...مهرداد هم الان داره چوب کاری که با تو و هستی کرد میخوره.....
-راست میگی ....ولی من خیلی وقته که.... نمیگم بخشیدمش ولی ....برام سخته ببینم .....نمیدونم بیخیال....
شب دیر وقت رفتم خونه ....رهام و آرش نشسته بودن رو تاب و داشتن با هم حرف میزدن که با اومدنم به رسم ادبی که از آرش سراغ نداشتم ولی رهام عجیب مثل من ولی کمتر تغییر کرده بود، بلند شدن....
رهام-سلام رها ...دیر اومدی داشتم نگرانت میشدم
-سلام...
آرش-به رها خانوم ....کم پیدایی؟! .....با اون حاجی قلابیه بودی؟
-به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی؟
آرش-چیه حاج خانوم ...ناراحت شدین به آقاتون گفتم قلابی....
رهام قبل از من عصبانی شد و رو بهش کرد و گفت
-منظورت چیه آرش؟!.....با رها درست حرف بزن.. .
ادامه دارد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هفتم
-خوب روت کار شده سهیلا!
- کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن!
- جا زدي!
بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد.
با درماندگی گفتم:
- از این همه کل کل خسته نشدي؟
- تا وقتی تو کوتاه نیاي نه!
- پس درد تو کم آوردن منه؟
- آره
- درست مثل بچه ها شدي بهزاد!
با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم.
بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت:
🌺 #ادامه_دارد 🌺
#کپی_ممنوع⛔️
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هشتم_و_شصت_و_نه
به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر!
با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت:
- امیدوارم این دفعه قالت نذاره!
از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم:
- تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم.
رهام خندید و گفت:
- کی؟، بهزاد؟ ترسیدم!
رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود.
داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که
ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم:
- همین را می خواستی؟
بهزاد با طلبکاري گفت:
- تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون!
آه از نهادم بلند شد و گفتم:
- آبروم رفت.
- من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم.
- ما هنوز بهم حلال نیستیم
- خیلی خب، با من کار نداري؟
- نه مواظب خودت باش! باي!
بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم.
- همیشه به خنده، چی شده؟
بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت:
- نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟
دایی خندید و گفت:
- نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند.
از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️