eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨ - تكريت - اردوگاه ١٦ بازی‌های جام‌جهانی ١٩٩٠ ايتاليا شروع شده بود. امروز مسابقه‌ی فينال بود. به بركت اين بازی‌ها، عراقی‌ها به بچه‌ها كمتر گير می‌دادند. بازی‌ها باعث شده بود بچه‌ها با تدبير و زيركی برای رسيدن به مقصودشان به بازيكنان مورد علاقه‌ی نگهبان‌ها ابراز محبت كنند. نگهبان‌های فوتبال‌دوست با وسواس و تعجب خاصي بازی‌های جام‌جهانی را دنبال می‌كردند. هر يک از آنان به تيم و بازیكن خاصی علاقه داشت. سعد، ارشد نگهبان‌ها طرفدار سرسخت مارادونا بود. وليد طرفدار آندرياس برمه مدافع آلمان غربی بود. حامد طرفدار اسكيلاچی ايتاليا، گلزن برتر مسابقات جام جهاني بود. سلوان طرفدار اسكوهراوی چك اسلواكی بود. سامی طرفدار ميشل اسپانيا بود اما دكتر مؤيد علاقه‌ی خاصی به فوتبال نداشت. همان اوايل شروع بازی‌های جام جهانی، عراقی‌ها ساعت‌ها درباره‌ی بازی افتتاحيه كه بين تيم‌های آرژانتين، قهرمان دوره‌ی قبل و كامرون يك تيم گمنام برگزار شده بود، صحبت می‌كردند. از اين كه كامرون تيم آرژانتين را برده بود، تعجب می‌كردند. با كنايه به حامد گفتم: اصلاً تعجب نداره، در جنگ ايران و عراق يه بسيجی كم سن و سال تو شلمچه چند سرهنگ عراقی رو به اسارت در آورد، حالا كامرون جام‌جهانی دوره قبل رو برده! در بازی فينال سعد و سلوان طرفدار آرژانتين بودند، وليد و حامد طرفدار آلمان. وليد اسرا را تهديد كرده بود اگر آلمان باخت، به تلافی باخت حالمان را می‌گيرد. می‌گفت: دعا كنيد آلمان ببرد و گرنه تلافی باخت آلمان را سر شما خالی می‌كنم! سعد كه بعضی وقت‌ها آدم مؤدبی بود و از تهديدهای وليد با اطلاع بود، به بچه‌ها قول داده بود، اگر تيم آرژانتين قهرمان جام جهاني شود، اجازه خواهد داد بچه‌ها بعد از يك ماه حمام درست و حسابی كنند. من و تعدادی از بچه‌های بازداشتگاه ترجيح می‌داديم حمام كنيم! اما گويا بخت يار وليد بود. آلمان برای سومين بار قهرمان جام‌جهانی شد. وليد و حامد خوشحال شدند. اما سعد و سلوان تا چند روزی حالشان گرفته بود. پنج‌شنبه‌ی همان هفته عراقی‌ها ناراحت بودند، نمی‌دانستم چرا! سامی گفت: عبدالرحمن قاسملو دبير حزب كل دموكرات كردستان در وين توسط گروهی ناشناس ترور شد. حامد گفت: حيف شد. يكی از كسانی كه در جبهه متحد عراق عليه شما بود، از سر راه ايران برداشته شد. وقتی حامد از اسرا پرسيد: به نظر شما كی قاسملو را كشت؟ بهش گفتم: خدا می‌دونه، تيرها و موشک‌های سرگردان تو دنيا زياده، معلوم نيست! ◀️ ادامه دارد . . . نوشته ی
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠ ﷽ 🍃❤️📚 مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد. به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه.. چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم.. بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟ دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.. بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم. چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی.. دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد.. بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟) رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..) لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ ) خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)  ادامه دارد… ┄┅═══✼☀✼═══┅┄
✨✨✨✨✨✨✨ رفتـار علیرضـا هـم بهتـر نبـود بعـد از آن شـب بـا مـن سـر سـنگین شـده بـود، دایـم سـگرمه هـایش درهم بود حتی جـواب سـلامم را بـزور مـی داد، وقتـی هـم کـه بـا او همکـلام مـی شـدم آنقـدر سـربالا و مختصـر جـوابم را مـی داد کـه پشـیمانم مـی کـرد کـه اصـلاً چـرا بـاب گفتگـو را بـازکرده ام . دانشـگاه هم تنها بودم المیرا با من قطع رابطه کرده بود. و من روز به روز تنهاتر می شدم. بـالاخره روز موعـد فـرا رسـید. اوایـل تیـر خـانواده بهـزاد بـه خواسـتگاري آمدنـد. بـراي آخـرین بـار خــودم را در آینــه برانــدازکردم؛ کــت و دامــن ســفید مــادرم، کــه پــدر چنــد ســال پــیش از آلمــان خریده بود را بـا کمـک زن دایـی تنـگ کـردم و بـه همـراه یـک شـال قهـوه اي پوشـیده بـودم . آرایـش ملایمی هم داشـتم، و بـه چهـره ام خیـره شـدم . چـرا امشـب خوشـحال نبـودم؟ چـرا نتونسـتم تـو ي ایـن مـدت بـه بهـزاد بگـم نمـی خـوام باهـات ازدواج کـنم، چـرا گذاشـتم کـار بـه اینجـا برسـه؟ حـالا بـرايپشیمونی خیلی دیره بیست نفر اون پایین منتظرمنن با صداي در به خودم آمدم. - بله ؟ تهمینه وارد شد و سر تا پایم را دید زد و نگاهی از روي تحسین بهم انداخت. با لبخند کم حالی گفتم: - چطور شدم؟ - اگـه یـه لبخنـد مهمـون لبـت کنـی، بیسـت مـی شـی از بـس خوشـگل شـدي قیافـه اون دو تـا خـواهر شوهرت دیدنیه، با اون دماغهاي عقابیشون! تهمینـه اداي بهنــاز و بهــاره را درآورد و باعــث خنــده ام شــد . بــا خروجمــان از اتــاق علیرضــا نیــز هــم زمـان بـا مـا درحـالی کـه چنـد تـا بشـقاب میـوه خـوري دسـتش بـود بیـرون آمـد بـا دیـدن مـا سـلام مختصری کرد تهمینـه کــه فهمیــد علیرضــا از آنهـا خجالـت مــی کشــد بــراي اینکـه ســر بـه ســرش بگذارد گفت: - ان شااالله شیرینی عروسی شما آقاي دکتر! با خشکی گفت: - خیلی ممنون. و به سرعت رفت، تهمینه از رفتار علیرضا جا خورد و گفت: - ایـن چـرا ایـن جــوري کـرد؟ همـه مردهـا از اســم عروسـی لپاشـون گـل مــی انـدازه و نیششـون تـا بناگوش باز می شه، اینکه ناراحت شد! دلـم بـرایش سـوخت. چـرا سـکوت کـردي؟ شـاید اگـر تـو ذره اي از علاقـه اي کـه ادعـایش را داري نشـانم مـی دادي هرگـز بـه بهـزاد برنمـیگشـتم. امـا تـو فقـط سـکوت کـردي اگـر آن شـب بـا گـوش هاي خـودم نمـی شـنیدم، اصـلاً علاقـه ات را بـه خـودم بـاور نمـی کـردم . امـا هـر چـه هسـتی بـرا ي مـن محتـرم و عزیـزي امیــدوارم خوشـبخت باشــی. بایـد تمـام افکـارم را دربـاره علیرضــا دور مـی ریخــتم. اکنـون مـی رفـتم همسـر مـرد دیگـري شـوم و فکرکـردن بـه علیرضـا از نظـر مـن خیانـت بـه همسـرم بود. بـا ورودم بـه پـذیرایی، همـه بـرایم کـف زدنـد. لبخنـدي مهمـان لـبم کـردم و از همـه تشـکر کـردم و رو بــه روي بهــزاد کنــار تهمینــه نشســتم. چشــمان بهــزاد برقــی زد و لبخنــدي زد. بــه جــز خــانواده بهــزاد، عمــه فــرنگیس و فتانــه و خــانواده عمــو فــرخ بــدون رهــام و خــانواده عمــه فــروغ بــه جــز هوشـنگ شـوهر تهمینـه کـه بـه اتفـاق مـادرش بچـه داري مـی کردنـد، بقیـه آمـده بودنـد. دارد ⛔️