نجمه:
#آگاه به قلب ها
#بخش پنجاه وهفتم
#قسمت_صد_هفتاد:
.
شب برای شام همگی خونه ی بشری دعوت شدیم...
آقا بهنام خودش شخصا سجاد رو برای شام دعوت کرد...
سجاد: می دونم که هنوز مونده که منم جزعی از خانواده ی گرم و صمیمی تون بشم... اما می خوام اگه افتخار بدین فردا ناهار رو همگی تشریف بیارید منزل بنده...
دایی صبحان: این چه حرفیه آقا سجاد!... چه کسی دیگه خودمونی تر از شما!
عمو محمد: سجاد جان شما هم مثل پسرای خودم... باما راحت باش...
سجاد لبخندی زد و گفت: شما لطف دارین...پس حتما باید تشریف بیارید...
عمو مسعود: بقیه رو که نمی دونم... اما من و خانم، مزاحمت می شیم... دیگه انقدر بیاییم خونه ات که پشیمون بشی!
سجاد: این چه حرفیه آقا مسعود... قدمتون سر چشم...
عمو مسعود که دعوت سجاد رو قبول کرد، دیگه بقیه هم قبول کردن... عجب از سجاد!... قبلش بهم نگفته بود!...
بچه ام جو گیر شده... چقدر از برخورد بقیه با سجاد خوشحال بودم... فقط مامان می موند که...
آخر شب بود و همه خواب بودن... دایی و زندایی و مامان امده بودن پایین خونه ی من و چون خونه ی بشری بزرگ تر بود، عمو محمد و عمو مسعود و خانم هاشون و امیرعلی و حنانه رفته بودن خونه بشری...
فکر خیال نمی گذاشت بخوابم... استرس افتاحیه ی فردا و فکر امیر ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد...
از ترس این که بقیه بیدار نشن بدون این که ببینم کی زنگ زنگ زده، جواب دادم...
_الو...بفرمایید
_سلام... خوبی؟!
اوه ه ه... فکر نمی کردم که اون باشه...چی کار کنم!؟!...
_سلام...ممنون...شما خوبین؟!
_"شما" !!!... الان که کسی صدات رو نمی شنوه!...
_با بنده کاری داشتین؟!
_آره... خیلی وقته باهات کار دارم... اما تو... میشه بیایی بیرون... می خوام باهات حرف بزنم... خواهش می کنم!...
_الان!؟!؟... نه... اگه...
_اگه چی سلما؟!... من همسرتم!... این فرصت و از من نگیر...
آه ه ه... لعنت به این دل که "نه" بلد نیست... امان از خواهشِ تو این صدا...
_باشه... اما کوتاه...
_ممنونم ازت... جلوی در منتظرم...
.
#قسمت_صد_هفتاد_یکم:
.
سردرگم از اونچه که باید انجام بدم، نفهمیدم چطور آماده شدم و بی صدا از خونه زدم بیرون...
تو ماشینش نشسته بود...منو که دید از ماشین پیاده شد...
امد نزدیکم و تو چشمام خیره شد...
_سلام...
از نگاه خیره اش چشم دزدیدم...
_سلام... گفتین که کارم دارین؟!
_آره...اما اینجا که نمیشه... میشه بریم تو ماشین!؟
_باشه...
در ماشین رو برام باز کرد... هنوز همون ماشین بود... همون سمند نقره ای!...
سوار که شدم در و بست و ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد... بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست...
_برای بار دومه که تو این ماشین، کنارم میشنی... برای بار دومه که شب باهم امدیم بیرون... اما... اولین باره که تو انقدر سردی...
چیزی نگفتم... اصلا باید چیزی می گفتم؟!...
_سلما... می دونم که اشتباه کردم... می دونم... فرصت جواب بهت ندادم... بد کردم... خیلی بد... این بار دومه که انقدر باخودم درگیرم... برای بار دومه که نمی دونم باید چی کار کنم... برای بار دومه که فهمیدم همه چیز اونطور که ما فکر می کنیم پیش نمی ره... ولی بدون این دومین باری نیست که به خاطرت میام تهران... تو این یه ماه، بار ها و بارها امدم که ببینمت... اما می ترسیدم از این که تو ردم کنی... مثل سال ها پیش، که از ترس رد شدن، پا پیش نمی گذاشتم... ولی دیگه بس بود... ترس از دست دادنت بیشتر از ترس جواب "نه" تو، وجودم رو گرفته بود... اون موقع که می ترسیدم از جواب منفیه حنانه، تو بهم اطمینان دادی که این حس دو طرفه است... اما الان هیچ کس نیست بهم این اطمینان رو بده که توام منو می خوای... پس مجبور بودم راجب خودت از خودت بپرسم... ولی این اولین باره که تو انقدر دوری ازم... بهم بگو... خواهش می کنم... بهم بگو که این سردی فقط از دلخوریه... که من رو می بخشی...
که سلما، هنوز هم امیرعلی رو دوست داره؟!...
.
#قسمت_صد_هفتاد_دوم:
.
چقدر حرف زدن سخت بود... چقدر جواب دادن دشوار بود... چقدر تکون خوردن لب ها مشکل بود... وقتی که سلما هنوز هم امیرعلی رو دوست داشت...
_آره... سلما از امیرعلی دلخوره... برای بار دومه که دلخوره...
از اعتمادی که قرار بود بنای این زندگی شروع نشده بشه، ولی شروع نشده روی سرش آوار شد... برای این دلخوره... از تنهایی این همه سال... ازشکستن دوباره... از خورد شدن دوباره دلخوره... دلگیره وقتی قول مردش قول نبود... اصلا شاید مردش، مرد نبود... آخه موندنش، موندنی نبود... بودنش، بودنی نبود...دلگیره از فرصتی که داده نشد... از توضیحی می خواست بده و نشد... تنهایی ای که به قدر لحظه پُر، و تلخ تر از قبل خالی شد...
_همه ی اینایی که می گی درسته... بابت همشون بازم می گم که اشتباه کردم... شاید هر کس دیگه ام جای من می بود توی اون لحظه همون کار رو می کرد... اما باز هم ا