eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلب ها پنجاه وهشتم : . سرم رو بالا تر گرفتم و نگاهش کردم... دیگه اون نگاه ساده ی ظهر نبود... گرم بود... صمیمی... و دلنشین... مثل نگاه اون شب که دلم براش لک زده بود... _انقدر ماهی که مهتاب، وقتی تو بیداری نمی تابه... لبخندی زدم و گفتم: _پس حنانه چی؟! _اون پنجه ی خورشیده که آفتاب، وقتی که بیداره نمی تابه... _بد نگذره...آفتاب و مهتابتون تکمیله دیگه... _اگه مهتابمون یکم مهربون تر باشه باما، نه...بد نمی گذره... به این تشبیه زیباش خندیدم و سرم رو برگردوندم... _ءءء... حالا که می نخندی چرا رو می گیری!؟ _آخه زیادیتون می شه! _سلما!؟ _توقع دیگه ای داشتین؟! _هِییییی... باشه... _حنانه تنهاست... برگردیم دیگه... _چشم... از طرفی دلم نمی امد اذیتش کنم... اما خب هنوز زود بود برا آشتی کردن!... ولی نمی تونستم منکر این بشم که این دیدار کوتاه، بعد از این همه مدت، چقدر شیرین بود برام!... ... _الو... سلام گل پسر... _سلام خوبی؟! _خوبم شکر خدا... دیشب اصلا نشد باهات حرف بزنم... چی شد بی خبر تصمیم گرفتی مهمونی بدی! _همینجوری... _آهاا... باشه آقا سجاد!... حالا ناهار رو می خوای چی کار کنی!؟ نکنه می خوای از بیرون بگیری؟! _دست شما درد نکنه!... مثل این که داداشت چند سال تنها زندگی کرده... یه غذای سجاد پزی بهتون بدم که دهنتون کف کنه... _بعله!...می بینیم حالا... پس من زود تر میام کمکت!... _بیایی که ممنون می شم... پس می بینمت... _عزیزی... یاعلی... _علی یارت... . : . نزدیک عید بود و خانواده ها همگی صبح زود تر بیدار شده بودن و صبحانه خورده از خونه بیرون زدن برای خرید!... منم بعد از جمع و جورد کردن عزم رفتن به خونه سجاد کردم... وا... این اینجا چی کار می کنه؟!... مگه با بقیه نرفته بود؟!... _سلام... روز بخیر... _سلام... ممنون... مگه شما با بقیه نرفتین؟! _نه... _پس حنانه کجاست!؟... _یه ماه پیش اون خانمم بودم... حالا الان چند ساعت می خوام پیش این یکی خانمم باشم... اشکالی داره!؟... _اشکال که نه... اما... _اما چی!... می دونم می خوای چی بگی... نگو... بذار دلم خوش باشه که قراره تا تهش باشی... بعد هم رفت در ماشین رو باز کرد تا من سوار بشم... تو طول راه تا خونه ی سجاد، چیزی نگفت... منم نگفتم... شاید دوتا مون می ترسیدیم... _نمیایی بالا؟! _نه... شمابرو... من باید برم دنبال حنانه... _امیرعلی!... _جانم؟! _می دونم می خوای یه کاری بکنی، اما نمی دونم چی کار!!!... لبخندی زد و گفت: _می فهمی...خیلی زود... فقط امیدوارم که جواب بده... تنها امید من همینه! خیلی دلم می خواست بدونم می خواد چی کار کنه... اما اصرار بیشتر جایز نبود... برای همین ازش تشکر وخداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم... یعنی قرار بود چی بشه!... نمی دونم... واقعا نمی دونم... بعله... چه کرده بود داداشم!!!... تو تراس خونه اش جوجه بار گذاشته بود... _سلام!!!...چه کردی پسر! _سلام آبجی خانم!...دیگه دیگه... داداشت رو دست کم گرفتی! _تو منتظر بودی مامان من بیاد و خودت رو لوس کنی!... واس ما که هنر هاتو رو نمی کنی!... . : . _خب بابا توام!... حالا نکه حاج خانم همش قربون صدقه ی من می ره، توام حسودی کن!... بذار مامانت یه گوشه چشمی به ما نشون بده، بعد اینطور بگو!!!... _شوخی کردم بابا...بهت بر نخوره!... من که روابط حسنه ی تو و مامان از خدامه!... به سجاد تو بقیه ی کارا واس ناهار کمک کردم... مهمون ها هم کم کم سر و کله شون پیدا شد... ناهار رو که خوردیم همه از دست پخت سجاد تعریف کردن... دایی صبحان با شوخی می گفت: _نه آقا سجاد... مثل این که دیگه وقت زن دادنته... تازه فکر کنم دیر هم شده!... اگه نجمبیم ته می گیره... همه به طور نامحسوس داشتن به مامان اشاره می کردن که یعنی باید برا سجاد آستین بالا بزنی... مامان هم فقط لبخند می زد!... ولی من می دونستم که پشت این سکوت و لبخند، یه فکری هست... سجاد مشغول پذیرایی از مهمون ها بود... و من باید زود تر از بقیه می رفتم تا با بچه ها کار هارو روبه راه کنیم... فقط چند ساعت دیگه تا افتتاح مزون بود و من یه دنیا استرس داشتم... _خب، همگی ببخشید... من باید زود تر برم سراغ کار ها... مامان: برو دخترم... ان شاء لله همه جی به خوبی پیش میره... _ممنون مامان جان!... پس شما هم سر ساعت ۵ بیایین حتما... حنانه: سلما جان من و آقامون باهات میاییم! _نه خواهری...لازم نیست... من خودم می رم!! _اما من دوست دارم بیام کمک... _باشه عزیزم... اگه خودت دوست داری بیا... سوار ماشین که شدیم، حنانه هم پیش من عقب نشست!... امیرعلی از آیینه به جفتمون نگاه می کرد... حنانه: آقا!... یعنی چه!!!... چشاتو درویش کن!... ما صاحاب داریمااا... امیرعلی: حنانه خانم!!!... حنانه: بعله!... دروغ می گم سلما!!! امیرعلی و حنانه می خندیدند و منم به خنده ی اون ها لبخند می زدم... از آی