#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وششم
#قسمت_هفتاد_هفتم:
.
_احمدرضا...
_جانم خانمم؟!
_چرا من همیشه در برابر تو کم می یارم...!!! چرا تو انقدر خوبی؟!
_من اگه خوب باشم، که نیستم، از خوبیه توء عزیزم...
_حالا که از من اجازه می خوای... اجازه می دم...من کی باشم که سد راه امام حسین(ع) بشه فقط....
_فقط چی سلما جان؟!
_قول بده مراقب خودت باشی و حسابی برای منم دعا کنی...
_مگه میشه تو از یاد من بری... حتما خانمم... اما... تو مطمعنی؟!
_آره... مطمعنم...
گونه ام رو بوسید و گفت: ممنون که انقدر خوب،هستی...
احمدرضا برای تبلیغ به شهر هشتگرد دعوت شده بود...
و قرار بود که فردا بره...
یه حس دلشوره ی عجیب تو دلم افتاده بود... حسی که نمی دونستم منشاءش کجاس... اما عجیب حالم رو دگرگون کرده بود...
توی تخت خواب دراز کشیده بودم و داشتم به رفتن احمدرضا فکر می کردم... مطمئن بودم که این رفتن، درست ترین کاره...
اما پس... پس این دلاشوبی برای چی بود...!!!
.
#قسمت_هفتاد_هشتم:
.
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
_سلام...
فوری جواب داد: سلام به روی ماهت خانمم...
_چی کار می کردی که انقدر زود جواب دادی؟!
_داشتم به اون بنده خدایی که مسئول همانگی سخنرانی هام بود، پیام می دادم...
_فردا ساعت چند میان دنبالت؟!
_ساعت ۸ صبح عزیزم...آدرس خونه ی شمارو دادم...
_آدرس خونه ی ما برای چی؟!
_خب برای این که می خوام بیام قبل رفتن ببینمت...
_آهان... ساعت چند میایی؟!
_ساعت ۷... سلما جان؟
_جانم؟!؟
_چیز دیگه ای نمی خواستی بگی؟!
_نه...
_باشه... پس بخواب گلم... که صبح میام ببینمت خوابالو نباشی...
_خخخ...چشم...
_چشمت سلامت...فدای اون چشمای نازت...خوب بخوابی عزیزم...
_ممنونم... شبت بخیر...یاعلی...
_علی یارت بانوی من...
به یه آینده ی نامعلوم، مثل همیشه "بسم اللهی" زیر لب گفتم و چشمام رو بستم...
.
#قسمت_هفتاد_نهم:
...
_احمدرضا...
_جانم؟!
_خیلی مراقب خودت باش...
_چشم... چشم خانمم... سلما جان، دقت کردی از دیروز تاحالا چندمین باره که این جمله رو می گی؟!...
_ها... نه...
_طوری شده سلما؟!
_نه... فقط...
_فقط چی عزیزم؟!
_هیچی... گوشیت داره زنگ می خوره... فکر کنم امدن دنبالت...
گوشیش رو نگاه کرد... حدسم درست بود... جلوی در بودن...
بابا همون دیروز با احمدرضا خداحافظی کرده بود و الان سر کار بود... مادر هم خواب بود و احمدرضا به اصرار نگذاشت که بیدارش کنم...
جلوی در بودیم... قرآن رو گرفتم بالای سرش... از زیر قرآن رد شد...
برای بار آخر به چشم هام خیره شد و من دیدم که زیر لب گفت دوست دارم...
و من با حالی عجیب و نامفهموم نظاره گر رفتنش بودم...
ماشین که راه افتاد پشت سرش آب ریختم...
... خدا می سپارمت ...
با همون حال برگشتم تو اتاقم و زیر پتو خزیدم... صدای پیامک گوشیم امد...
_چشمای به رنگ یَشمِت، یه دنیا حرف می زنه با دلم.... می فهمم حرفاش رو... به خدا توکل کن خانمم... دلم برات تنگ میشه... اما این دلتنگی رو با یاد صاحب این ماه پر می کنم...
تو این شب ها، دل پاکت که لرزید، برای منم دعا کن...
تصدقت... یاعلی...
.
...ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی پور
#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وششم
#قسمت_هفتاد_هفتم:
.
_احمدرضا...
_جانم خانمم؟!
_چرا من همیشه در برابر تو کم می یارم...!!! چرا تو انقدر خوبی؟!
_من اگه خوب باشم، که نیستم، از خوبیه توء عزیزم...
_حالا که از من اجازه می خوای... اجازه می دم...من کی باشم که سد راه امام حسین(ع) بشه فقط....
_فقط چی سلما جان؟!
_قول بده مراقب خودت باشی و حسابی برای منم دعا کنی...
_مگه میشه تو از یاد من بری... حتما خانمم... اما... تو مطمعنی؟!
_آره... مطمعنم...
گونه ام رو بوسید و گفت: ممنون که انقدر خوب،هستی...
احمدرضا برای تبلیغ به شهر هشتگرد دعوت شده بود...
و قرار بود که فردا بره...
یه حس دلشوره ی عجیب تو دلم افتاده بود... حسی که نمی دونستم منشاءش کجاس... اما عجیب حالم رو دگرگون کرده بود...
توی تخت خواب دراز کشیده بودم و داشتم به رفتن احمدرضا فکر می کردم... مطمئن بودم که این رفتن، درست ترین کاره...
اما پس... پس این دلاشوبی برای چی بود...!!!
.
#قسمت_هفتاد_هشتم:
.
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
_سلام...
فوری جواب داد: سلام به روی ماهت خانمم...
_چی کار می کردی که انقدر زود جواب دادی؟!
_داشتم به اون بنده خدایی که مسئول همانگی سخنرانی هام بود، پیام می دادم...
_فردا ساعت چند میان دنبالت؟!
_ساعت ۸ صبح عزیزم...آدرس خونه ی شمارو دادم...
_آدرس خونه ی ما برای چی؟!
_خب برای این که می خوام بیام قبل رفتن ببینمت...
_آهان... ساعت چند میایی؟!
_ساعت ۷... سلما جان؟
_جانم؟!؟
_چیز دیگه ای نمی خواستی بگی؟!
_نه...
_باشه... پس بخواب گلم... که صبح میام ببینمت خوابالو نباشی...
_خخخ...چشم...
_چشمت سلامت...فدای اون چشمای نازت...خوب بخوابی عزیزم...
_ممنونم... شبت بخیر...یاعلی...
_علی یارت بانوی من...
به یه آینده ی نامعلوم، مثل همیشه "بسم اللهی" زیر لب گفتم و چشمام رو بستم...
.
#قسمت_هفتاد_نهم:
...
_احمدرضا...
_جانم؟!
_خیلی مراقب خودت باش...
_چشم... چشم خانمم... سلما جان، دقت کردی از دیروز تاحالا چندمین باره که این جمله رو می گی؟!...
_ها... نه...
_طوری شده سلما؟!
_نه... فقط...
_فقط چی عزیزم؟!
_هیچی... گوشیت داره زنگ می خوره... فکر کنم امدن دنبالت...
گوشیش رو نگاه کرد... حدسم درست بود... جلوی در بودن...
بابا همون دیروز با احمدرضا خداحافظی کرده بود و الان سر کار بود... مادر هم خواب بود و احمدرضا به اصرار نگذاشت که بیدارش کنم...
جلوی در بودیم... قرآن رو گرفتم بالای سرش... از زیر قرآن رد شد...
برای بار آخر به چشم هام خیره شد و من دیدم که زیر لب گفت دوست دارم...
و من با حالی عجیب و نامفهموم نظاره گر رفتنش بودم...
ماشین که راه افتاد پشت سرش آب ریختم...
... خدا می سپارمت ...
با همون حال برگشتم تو اتاقم و زیر پتو خزیدم... صدای پیامک گوشیم امد...
_چشمای به رنگ یَشمِت، یه دنیا حرف می زنه با دلم.... می فهمم حرفاش رو... به خدا توکل کن خانمم... دلم برات تنگ میشه... اما این دلتنگی رو با یاد صاحب این ماه پر می کنم...
تو این شب ها، دل پاکت که لرزید، برای منم دعا کن...
تصدقت... یاعلی...
.
...ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور