#پایـی_که_جا_مانـد
#قسمت_هفتاد_و_دو
از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه اومده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقيها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاهها ميشديم، از بلندگوهاي كمپ ترانههاي خانم افسر شهيدي، داريوس اقبالي و... پخش ميشد. بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابهلاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانههاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همهي شعرها دربارهي غربت و دوري از وطن بود. بعضيها نميدانستند چرا عراقيها از بين آن همه ترانههاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كردهاند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شدهاند. از مدتها قبل بزرگترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقيها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشهگير منزوي بودند، از اين ترانهها استقبال ميكردند. پخش اين ترانههاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي ميكرد.
در اين باره بچهها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بيفايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدميام كه از آرامش و سكوت بيشتر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نميفهمم خوانندگان ايراني چي ميخونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي ميگه اين نوارها رو بزار، من هم ميذارم! سعد راست ميگفت. او تشويقم ميكرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم ميكرد. بچهها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم:
- سيدي! اردوگاه مثل خونهي ماست. روح بچهها رو ، اين ترانهها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي ميكنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت ميفهميدين من چي ميگم.
- چه نوارهايي براتون بزاريم؟
به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه ميدانست آرزوي قلبيمان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت راديو ايران چي؟
- اونوقت هيچ وقت اجازه نميديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانههاست.
- راديو صوت الجماهير عراقي چي؟
- هرچي غير از اين ترانهها!
◀️ ادامه دارد . .
نوشته ی #سید_ناصر_حسینی_پور
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠
﷽
🍃❤️📚
#داستان_مذهبی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_هفتاد_و_دو
به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم ( لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات..)
در سکوت به جملات تندم گوش داد ( نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..
بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه ..
اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..
بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن..)
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد.
حرفهای حسام درست ودقیق بود ( ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم..
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..
اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی..)
سوالی ذهنم را درگیر کرد ( صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه..)
انگار کلامم را خواند ( تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..
اما نه در مورد خودشو دانیال..
اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده..
هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.
هروز هستند دخترا و پسرهیی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن..
طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا..
یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن..)
به صورتش خیره شدم ( یه سوال.. چجوری به دانیال اعتماد کردین.. ترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟)
سری تکان داد..
ادامه دارد…
┄┅═══✼☀✼═══┅┄