#هوالعشق❤️
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم😳خدایا...😢
این آخه اینجا چیکار میکنه😭
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد...😡
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی😡
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو
با حرص گفتم: سلام.
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم📷
عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه😏
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم😁
_بله امرتون؟😒
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها😁 این چه طرز حرف زدنه عزیزم😏
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم.😡
با پوزخند بهم گفت: نه بابا😏 چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین😏
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم😉
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم😡
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی😆
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...😔
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم😏
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم😡
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه... 😡
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...😢
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...😭
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_هفتاد_و_ششم
نیما که از نکته بینی سعید و بیانش جلوی ما شوکه شده بود گفت
-اشکالی داره؟
سعید سرشو خاروند و گفت
-نه خب جوابی نداری نگو
-خب کااار داشتم رفتم اون سمت
ستایی سرمونو برگردوندیم اون سمت ،از اول تا آخر پیاده رو دیواری بود که شهرداری رنگ آمیزیش کرده بود...دیوارای یه مرکز فرهنگی بزرگ با
فضای سبزی بزرگترش که چسبیده بود به یه ورزشگاه و در هر دو سر نبش خیابون باز می شد...اون سمت برعکس این سمت که پر از مراکز تجاری
و اداری و... بود ،چیزی جز دیوار نبود
سعید گفت
-اهم ،آره میدونم کااار داشتی! خب برو زودتر به بقیه ی کااارات برسی...دیرت نشه
نیما هم که دید سوتی داده دستشو دراز کرد تا با سعید دست بده و بره...
-خب دیگه من برم ،خداحافظ همگی
به طرف شرکتشون حرکت کرد ... راستش من یه نفس راحت کشیدم
یکم که دور شد سعید که همین طوربهش نگاه میکرد نچ نچی کرد و گفت
-چقدر سرش شلوغه کااار داره ...
و برگشت به سمت ما
-خب خانم ها کاااری امری دستوری ندارین دیگه؟منم میتونم برم به کااارام برسم؟
-نه دیگه دستت درد نکنه ...فقط برگشتن بهت زنگ میزنم تونستی بیای دنبالم
-زحمت نده به آقا سعید خودم میرسونمت یه سرم میریم بیمارستان
-آها فکر خوبیه،پس با رها میرم دیگه
-باشه،با اجازه،خداحافظ شما هم به کاااراتون برسین
روپوش ها رو پوشیدیم و دست به کار شدیم...حین کار ماجرای بمب ساعتی و لقمه ها رو برای رضوان تعریف کردم...انقد خندید که داشت ضعف می
رفت...چند ساعتی کار کردیم و هر دومون خسته نشستیم...
رضوان عرق پیشونیشو با آستینش پاک کرد و رو به من کرد...-میگم رها نوشته های طرحو می خوای چیکارشون کنی... شیوا خطش عالیه می
خوای بگی بیاد ...
- آره می دونم... اگه بهش بگم با سر میاد ولی یه فکر دیگه ای دارم...میخوام برای*یا فاطمه الزهرا* ی سربند و وصیت نامه یه خطاط بیارم بالا
سرکار
-خطاط؟
-خب آره خطاط...
- از بچه های دانشکده یا از بیرون؟...
-من میشناسمش؟
-آره،امروزمیریم پیشش خودت متوجه میشی
شونه هاشو انداخت بالا وگفت
-باشه،بااینکه فضولیم گل کرده ولی چون میدونم چیزی نمیگی و امروزم میبینمش پس حوصله میکنم
-آفرین دختر با هوش...
کار اون روزمون که تموم شد،وسایل رو جمع کردیم و روپوش ها رو در آوردیم...سوار ماشین شدیم به سمت بیمارستان راه افتادیم...
وارد ساختمون بیمارستان که شدیم بوی خاص بیمارستان پیچید توی دماغم ... حالم رو بد می کرد... یاد درد و بیماری می نداخت ادمو... دیدم زهرا
روی صندلی سالن انتظارنشسته ،با دیدن ما چهره اش باز شد و لبخند زد ... دلم به حالش می سوخت... معلوم نبود از چه کارهای مهمی دست
برداشته بود و اومده بود ایران... البته فاطمه خانم خیلی بیشتر از اینا به گردنشون حق داشت...
-سلام ... خوش اومدین
منم سلام کردم و بغلش کردم ...
وقتی ازش جدا شدم با چشمای گرد شده از تعجب و خنده ای جالب رو برو شدم...
-مبارکه خانم...
تازه متوجه علت این برخورد زهرا شده بودم ... از دیدن چادرم تعجب کرده بود ...
- می بینم که فرشته شدی... رها جان خیلی بهت میاد... امیدوارم هیچ وقت زمین نذاریش...
رضوان هم که کافی بود یکی از چادر و حجاب و اینجور چیزا حرف بزنه سریع ذوق زده می شد... بغلم کرد و گفت...
-آره زهرا جان ... واقعا فرشته شده...
-خبه دیگه خجالتم ندید... انگار وقت ملاقات هم تموم شده ...
- آره اگه نیم ساعت زودتر میومدید می تونستید عزیز جون رو ملاقات کنید ... بازم بذارید ببینم می تونم با نگهبان صحبت کنم ...
-نه لازم نیست دفعه بعد زودتر میاییم تا فاطمه خانم رو هم ببینیم...
- مگه کار دیگه ای هم اینجا دارید؟
-آره اومدم با آقا امیر علی حرف بزنم...
-با امیر علی؟...الان که نیست ولی فک کنم چند دقیقه ی دیگه پیداش بشه،خودمم الان یه زنگ بهش میزنم ببینم کجاست...
-ممنون زهرا جان!ماهم مزاحمت نمیشیم تو ماشین منتظرشون میمونیم...
-باشه عزیزم هرجور راحتی بهش میگم کجایید...
ادامه دارد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
-سرمن داد نزن!
لحظه اي سـکوت بینمـان برقـرار شـد . ناگهـان بهـزاد با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشــید عزیــز دلــم، دســت خــودم نیســت زود عصــبانی مــی شــم، الهــی قربونــت بشــم امــروز مــی خوام مثل یک الماس وسط مهمونی بدرخشی. باشه؟
دیگــر بایــد قبــول مــی کــردم همســر مــردي بــد اخــلاق و کــم صــبر شــده ام . در مقــابلش بــه لبخنــد کمرنگی بسـنده کـردم . در بـاقی زمـانی کـه بـا هـم گذرانـدیم بهـزاد حـرف مـی زد و مـن تـرجیح دادم سکوت کنم. مـی ترسـیدم بـا حـرف زدنـم دوبـاره کارمـان بـه بحـث و جـدال بکشـد و دلخـور ي و قهـر نتیجه آن شود. بعد از خوردن ناهار من به خانه دایی بازگشتم و بهزاد به خانه خودشان رفت.
بـا خسـتگی خـودم را بـرا ي رفـتن بـه آرایشـگاه حاضـر کـردم . درطبقـه پـایین دایـی چـرت مـی زد. زن دایـی هـم گوشـه اي دراز کشـیده بـود و در حـال ذکـر گفـتن بـا تسـبیحش بـود. علیرضـا هـم بـه مبـل لــم داده بــود و بــا لــپ تــابش مشــغول بــود. از خونســردیش حرصــم گرفــت. عجــب عشــاقی داشــتم.
بهزاد که مدعی بود بـدون مـن نمـی تونـه زنـدگی کنـه مـدام سـرم داد و هـوار مـیکشـید و دلـم را مـی شکست، علیرضا هم چه زود عقب کشیده بود!
- زن دایی من دارم می رم، کاري نداري؟
- الان می خواي بري؟
- آره، برام از آرایشـگاه وقـت گـرفتن تـازه دیـرم شـده راسـتی حتمـاً بـا دایـی و پسـردایی بیـاین فعـلاً خداحافظ!
هنــوز کــاملاً در را نبســته بــودم کــه صــدا ي علیرضــا خطــاب بــه مــادرش آمــد : «روي مــن حســاب بــاز
نکن من امشب شیفتم!»
جلـوي خانـه منتظـر آمـدن بهـزاد شـدم کـه بـا ده دقیقـه تـأخیر آمـد. صـندلیهاي عقـب ماشـین بهـزاد با یک جعبه بزرگ سفید اشغال شده بود.
- بهزاد این جعبه سفیده چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- مال توئه.
- لباس نامزدیمه؟
بله کشیده اي گفت و ادامه داد:
- سلیقه خودمه!
- پس دیدنیه.
- تو تن تو دیدنی تره!
بــه آرایشـــگاه مجللــی در نزدیکـــی خانــه افروزهــا رسیدیم. شـهین خـانم بـدون هـیچ اظهـار نظـر ي از مـن خـودش اینجـا را انتخـاب کـرده بـود . شـهین از آن دســته مــادر شــوهرانی بــود کــه دوســت داشــت اختیــار عــروس و دامــادش را در دســت بگیــرد و حـالا بـا یتـیم شـدن مـن ایـن فرصـت بـرایش بـه وجـود آمـده بـود تـا عنـان زنـدگی مـن را بـا خیـالی راحت در دستانش بگیرد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
آرایشــگر زن میانســال و لاغــري بــود کــه مرجــان صــدا یش مــی زدنــد. بــا دیــدن مــن لبخنــد ي زد و گفت:
- ماشاالله شهین جون چه خوش سلیقه است با این عروس گرفتنش!
لبخندي زدم و تشکرکردم.
- بیا عروس خانم روي این صندلی بشین.
- اجازه بدین اول وضو بگیرم.
زن ابتدا متعجب شد، سپس با طناري لبخندي زد و گفت:
- باشه عزیزم فقط زودتر، کلی کار داریم!
سه ساعت کامل روي صندلی نشسته بودم تا آرایشگر کارش را تمام کند.
- تموم شد عزیزم، حالا می تونی خودت رو توي آیینه ببینی!
چهــره ام خیلــی تغییــر کــرده بــود ابروهــا ي قهــوه اي نــازکم بــا آرا یــش لایــت و کــم حــالتم کــاملاً هماهنـگ بودنـد. موهـاي خرمـایی و بلنـدم را تمامـاً جمـع کـرده بـود و چنـد گـل شیشـه اي بـه عنـوان
تـاج بـه رویـش زده بـود. لباسـم را پوشـیدم. بلنـد بـود و دنبالـه اش روي زمـین کشـیده مـی شـد. یقـه اش فقـط از دو بنـد بسـیار نـازك تشـکیل شـده بـود و تـا روي سـینه ام کـاملاً لخـت بـود.. قیافـه پختـه تري نسبت به سه سال پیش پیدا کرده بودم در کل جذابتر شده بودم!
آرایشگر با تحسین نگاهم کرد و گفت:
- دعا کن منم براي داداشم یک عروس خوشگل و خوش اخلاق مثل خودت پیدا کنم.
با صداي شاگرد آرایشگرکه خبر آمدن داماد را می داد دیگر صحبتمان را ادامه ندادیم.
موقع رفتن از آرایشگر خواستم شنلی را براي پوشیدن به من بدهد با تعجب گفت:
- هیچ کدام از عروسهام تا حالا شنل نخواستن!
ناامیدانه گفتم:
- یعنی هیچ چیزي ندارین، خودم رو باهاش بپوشونم؟
- چرا یه شنل کهنه دارم ولی...
- ممنون می شم به من بدید.
در مقابـل چشـمان متعجـب حاضـران در آرایشـگاه بـا خوشـحالی شـنل کهنـه و کثیـف را پوشـیدم و از آنجا خارج شدم.
بهزاد کلاه شنل را بالا زد و با لحن شیرین کودکانه اي گفت:
- چه خوجل شدي سهیلا!
از مهربانیش دلم گرم شد دوباره بهزاد من شده بود! اما خوشحالیم چندان دوام نیاورد.
- شنلت رو بنداز روي شانه هات، اینطوري قشنگتره.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️