eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با احساس خیش شدن صورتم چشمامو باز کردم. یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن... چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت... زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم... زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد. ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجره فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم😫 پسر جوون: خانم چیشدید؟ حالتون خوب نیست😮 زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان😱 _نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟ _بله ممنون لطف کردید. التماس دعا. با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم... رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم... خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه... از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود... حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید... حتی توان فکر کردنم نداشتم... _بی بی...😭 من به محمد عشق پاکی داشتم... 😭من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم... 😭من باهاش روراست بودم...😭من...😭 به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه... خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود... یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش... اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم. _سلام به طرف من برگشت... چشماش خیلی قشنگ بود... فاطمه: سلام. بفرمایید _من فائزم... با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟ _من نامزد محمدجوادم... فاطمه با پوزخند: اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟ احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم.... خدایا دروغ میگه... مگه نه... https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
💞 📚 میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم. اصلا کاش صبح نمیشد ... دلم راضے بہ رفتنش نبود ،اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت نشست بالا سرم و گفت :بخواب تو نمیخوابے مگہ؟؟؟ چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم إ علے دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ خستہ بود ،چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چہ آروم خوابیده بود گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگے و تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ،ناخدا گاه اشکام جارے شد دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ،تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟؟ مـݧ هم بگم جانم علے؟؟ لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ... خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ،چرا دنیات انقدر نامرده ؟؟؟ مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم. حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد . اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام. علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ ... واااے خدایا کمکم کـݧ از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ،نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد درد شدیدے تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد . باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود بہ اطرافم نگاه کردم علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود . سرشو آورد بالا ،چشماش هنوز قرمز بود . اسماء چرا نخوابیده بودے؟؟؟منو میخواستے گول بزنے؟؟؟اونجا چرا؟؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ?? مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟؟ الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟؟؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازموݧ و اول وقت بخونیم. نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ رفتم سمت دستشویے .تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ،جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم علے نمازو شروع کرد اللہ اکبر با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم . نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید ... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش. علے ؟؟؟ جانم ؟؟ ببخشید بابت چے؟؟ تو ببخش حالا باشہ چشم، دستے بہ سرم کشید و گفت:اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے?? اوهووم اے بابا فراموشکارم شدم ،میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟؟ سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمے کردم و گفتم:با چادر مشکے چے؟؟؟ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت :عشق علے حالا هم برو بخواب بخوابم؟؟؟دیگہ الاݧ هوا روشـݧ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم قوووول؟؟؟ قول . . ساعت ۱۱بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم . ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود. گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم :الو الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟ بلہ ماماݧ جاݧ خوبم خونہ ے علینام تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟؟ ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد باشہ مواظب خودت باش .بہ همہ سلام برسوݧ . چشم .خدافظ. پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم علے جاݧ؟پاشو ساعت یازده پاشو کلے کار داریم. پتو رو کشید رو سرشو گفت:یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم .إ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد . باشہ پس مـݧ میرم . یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟؟؟ خندیدم و گفتم دستشویے بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ وقتے برگشتم همینطورے نشستہ بود. ✍ ادامه دارد .... ┏━🌸━━••••••••••━━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641f ┗━━━━••••••••••━━🎀━┛ کپی بدون لینک و نام کانال ممنوع🚫
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . ⬅️ادامه دارد... 💐 🍃 💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐🍃💐
بعد از شام دوباره برگشتم تو اتاقم سر سفره شام هم سعی می کردم چشمم تو چشم پدرم نیوفته... اونم انگار از حرف عجولانه ای که در مورد من زده بود پشیمان بود اینو میشد از صدای آروم توام با آرامشی که بهم شب بخیر گفت فهمید .یه بارم طرح رو از دور وراندازش کردم و چراغو خاموش کردم،با اینکه خسته بودم ولی خواب نمی اومد تو چشمام... سرم رو برگردوندم و چشمام رو دوختم به تابلو که الان دیگه تو تاریکی ابهت خاصی به خودش گرفته بود... رها تو این دو سه ماه ببین از کجا به کجا رسیدی؟ نمی تونستم باور کنم اون همه بچگی و ناپختگی ام مربوط به سه ماه پیشم میشداگر قرار بود دنبال مقصر بودم باید کی رو دخیل می دونستم؟ نمی دونم... واقعا نمی دونستم راستش یکم ترس برم داشته بود از اینکه اون پسره مهرداد و سینا ازم کینه به دل دارن... نازی هم همینطور... نمی تونستم بی تفاوت باشم... اون مهردادی که من شناخته بودم کسی نبود که دور کسی که ازش سخت ضربه خورده خط بکشه... دوباره نگاهم رو دوختم به محمد علی که از قاب بوم داشت نگاهم می کرد مثل یک آدم زنده ای که وجودش می تونست بهم آرامش بده آرومم می کرد مثل اینکه اونو برای خودم محافظ بدونم محافظی که لحظه ای ازم غافل نیست راستی اگر معنای زنده بودن شهدا این نبود پس چی می تونست باشه شهید... کسی که از دنیای خودش می گذره تا دنیای انسان هایی مثل من رو حفظ کنه راستش منم اگه جای خدا بودم برای همچین انسان هایی حساب ویژه ای باز می کردم... داشتم با جان و دلم حس می کردم عکس العمل های اعمال رو... اگر هر عملی عکس العملی داره یعنی کارات از چشم خدا دور نمی مونه و یه روزی جواب عملکردتو می بینی و این می تونست تنها دلیلت برای تصمیم هات باشه... گذشتن از پروژه ی میلیونی دل می خواست و چقدر بخاطر این تصمیمم احساس بزرگی می کردم و لبخند رضایت محمد علی و خدای اونو می تونستم حس کنم... با صدای موبایلم چشمام رو باز کردم و اولین صحنه ای که باهاش مواجه شدم طرح چهره محمد علی بود صفحه موبایلمو نگاه کردم آره خودش بود رضوان... این دختر چقدر سحر خیز بود یادم نمی اومد بهش زنگ زده باشم و از خواب بیدارش کرده باشم... - سلام دختر همیشه مزاحم - سلام خانم مدیر عامل... صبح بخیر - مدیرعامل؟ - آره خب...مگه من منشیت نبودم؟ - دیوونه... دختر تو چیزی به نام غم و غصه نداری که بخاطرش یه روز ببینم شنگول نیستی؟ -به کوری چشم تو یکی ندارم و نخواهم داشت -خودم برات درستش می کنم... - تو چرا تا حالا خوابیدی؟ باور کن پروژه خودم نیمه کاره مونده ولی همش به فکر پروژه توام - می خواستم امروز برم وسایل مورد نیاز پروژه رو تهیه کنم و از بعد از ظهر شروع کنم طرح و خطوط اولیه رو؟ - رها... می خواستم یه چیزی بگم... - چی؟ ... چیزی شده؟ - راستش... - بگو رضوان جون به لبم نکن خب - فعلا دست نگهدار... بنیاد شهید اجازه طرحو نداده - آخه چرا؟ - میگه رضایت کتبی خانواده شهید لازمه... - یعنی چی رضوان؟ - یعنی اینکه باید از خانوادش رضایت بگیری تا مراحل اداریش حل بشه انگار آب سردی ریخته باشن رو سرم - ولی این کار پروژه رو لااقل دو سه روز به تاخیر می ندازه و دیر شروع کردنم با خراب شدن طرح مساویه... خودت که می دونی رضوان از آخرین مهلت تحویل پروژه فقط یه هفته مونده... - چاره ای نداریم... - عموت؟... - عمو خودش الان بهم زنگ زد و گفت بنیاد شهید مجوز هیچ پروژه ای رو بدون رضایت خانواده شهید نمی ده... گفت سریع رضایت نامه رو بگیرید تا بره مراحل قانونیش حل بشه طول می کشه... - باید الان بگن؟ - انگار قبلا نیازی به همچین رضایتی نبود... حالا وقت رو تلف نکن فکر کن ببین چیکار می تونیم بکنیم... نگاهم دوخته شد به محمد علی روی بوم... - باشه... فعلا - خداحافظ باید هر چه سریعتر با فاطمه خانم تماس می گرفتم ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 یکی از برنامه‌های همیشگی و هر هفته ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا بود. همراه احمد اقا می‌رفتیم و چقدر استفاده می‌کردیم. خاطرم هست که یکی از هفته‌ها تعداد بچه‌ها کم بود. برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت می‌گفت. در لابه لای صحبت‌های احمد اقا به مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستبم. فاتحه‌ای خواندیم. اما گویی احمد آقا مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد! در مسیر برگشت آهسته سوال کردم احمد اقا آن شهید را می‌شناختی؟ پاسخ داد: نه!! پرسیدم: پس برای چه به سر مزار او امدیم؟ اما جوابی نداد فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد! اصرار کردم وقتی پافشاری من را دید آهسته ب من گفت: اینجا بوی امام زمان عج می‌داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند. البته چند باری به من گفت:اگر این حرف را میزنم برای این است که یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی. احمد آقا در دفترچه یادداشت و سررسید اخرین سال خود نیز از این ماجرا ها نقل کرده است. 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
باران جباری: ✨✨✨✨✨✨ بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت: - من دوست دارم و براي بدست آوردنت هر کاري می کنم! نـزدیکم شـد و بـه چشـمانم خیـره شـد. نـوع نگـاهش رنـگ دیگـري گرفتـه بـود. چشـمانش غصـه دار شده بود. - باورم کن! بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم: - بهزاد این عشق یک طرفه راه بجایی نداره ما به بن بست می رسیم! - یک طرفه نیست من می دونم تو هنوزم دوستم داري وگرنه تا حالا ازدواج میکردي؟! نمی دانم چه کاري درست بـود . از طرفـی خیـانتی کـه بـه مـن کـرده بـود و در بـی خبـري تـرکم کـرده بـود را نمـی تونسـتم بـه راحتـی بپـذیرم. از طرفـی وقتـی مـی دیـدم اینگونـه عاجزانـه بـه هـر دري مـیزند تـا رضـایتم را بـرا ي ازدواج جلـب کنـد و حاضـر بـود بـه خـاطر مـن هـر شـرطی را قبـول کنـد، دلـم بــرایش مــی ســوخت. شــاید بــا یــه فرصــت دوبــاره، زنــدگی روي خوشــش را بــار دیگــر بــه مــن و او نشـان مـی داد. دلـم را بـه دریـا زدم دیـدن اشـکهاي ایـن مـرد مغـرور بـرایم خیلـی سـخت بـود بایـد کنارش می ماندم. - باشه، یک بار دیگه بهت اعتماد می کنم. با ذوقی کودکانه اي گفت: - مرسی خانم خوشگل خودم. دیدي بـالاخره دلـت نـرم شـد . امشـب بـه مامـانم مـیگـم زنـگ بزنـه بـا داییت هماهنگ کنه. - چرا این همه عجله من هنوز آمادگی ندارم. به دایی هنوز چیزي نگفتم. - خب امروز که رفتی خونه بهشون بگو. - بهـزاد مـن سـهیلاي چهـار سـال پـیش نیسـتم. هیچـی نـدارم جـز یـه حسـاب بـانکی کـه اون هـم از صدقه سر عمه فروغمه، خودمم و لباس تنم، دیگه هیچی ندارم. - چـرا خـودت رو لـوس مـی کنـی، مـن از تـو جهزیـه و حسـاب بـانکی، ملـک و امـلاك خواسـتم؟ بابـام اینقــدر داره تــا آخــر عمــر در رفــاه کامــل زنــدگی کنــیم. مــن فقــط از تــو یــک دل عاشــق مــی خــوام. خوب دیگه چه بهانه اي داري؟ - بهزاد قول میدي به من وفادار باشی؟ - به خدا همون دو سال پیش بهت وفادار بود اگه... حرفهایش را ناتمام گذاشت. - بریم شیرینی بخریم بین همکلاسی هات پخش کنیم! - الان؟! به چه مناسبت؟ - به مناسبت جواب مثبت سهیلا جون به آقا بهزاد افروز! - نه بهزاد! من خجالت می کشم بذار بعد از عقدمون، هنوز که اتفاقی نیافتاده. - عزیزم من و تو از الان زن و شوهریم، حالا این ورا قنادي پیدا می شه؟ هرچه اصـرار کـردم بـی فایـده بـود . بهـزاد کـار خـودش را کـرد و شـیرینی گرفـت و بـا مـن بـه طـرف کـلاس راه افتـاد. بچــه هـا بـا دیـدن مــن و بهـزاد و شــیرینی در دسـتمان ســر و صـدا کردنــد و بـه مـا تبریک گفتند. امـا المیـرا بـا د یـدن مـا وارفـت و بهـت زده بـه مـا نگـاه کـرد . لبخنـد کـوچکی بـه او زدم اما او سرش را به حالت تأسف تکان داد و از کلاس خارج شد؛ به دنبالش دویدم. - المیرا، المیرا جان کجا میري؟ - میرم خونه. - کلاس داریم. - حالم خوب نیست تنهام بذار. سرعتم را بیشتر کردم و راهش را سد کردم. - از من ناراحتی؟ با دلخوري نگاهم کرد و گفت: - تو من ر و مسخره کردي سهیلا؟ - می دونم از دستم ناراحتی، اما بهزاد خیلی پشیمونه حاضره بخاطر من هر کاري بکنه. - تو خودتم نمی دونی چی می خوایی. ** ⛔️