eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : والسابقون . با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ... . . هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ... شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و استاد عملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... . . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ... به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ... پا گذاشتم جای پاش ... سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... . . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... . . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ... تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ... . . باورم نمی شد ... حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ... اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت ... . ⬅️ادامه دارد... ✅✅✅🌷🌷🌷✅✅✅ 💐 🍃 💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐🍃💐
دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ دید و بازدیدهای شبانه به غم و عزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به سختی انجام می‌شد. هیچ کس دل و دماغ درس دادن و درس خواندن نداشت. بچه‌ها در گوشه و کنار حیاط اردوگاه می‌نشستند، زانوی غم بغل می‌گرفتند و به نقطه‌ای خیره می‌شدند. خیلی‌ها دیگر مثل قبل حتی حوصله‌ی قدم زدن در محوطه‌ی خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچه‌ها در خود فرو می‌رفتند و با بغل دستی‌شان صحبت نمی‌کردند. رامین حضرت‌زاد گفت: سید! آقا امام‌حسین با شنیدن خبر شهادت علی‌اکبر گفت: علی الدنیا بعدک العفا، بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا! بعضی از نگهبان‌ها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه می‌کردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریه‌ی دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود ولی پنهان می‌کرد. بعضی از نگهبان‌های بعثی خوشحال بودند. یزدان‌بخش مرادی به عطیه گفته بود: بالاخره یه روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند! اسرا ناراحت و نگران که بعد از امام چه می‌شود. دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست می‌گیرد. آن روزها نگهبان‌های بعثی زیاد زخم زبان می‌زدند. آنها بعد از رحلت امام همه چیز را تمام شده می‌دانستند. حامد می‌گفت: چه می‌شد رهبر شما زمان جنگ می‌مرد، تا ما ایران رو فتح می‌کردیم! بعثی‌ها از جمله ستوان فاضل می‌گفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم می‌پاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: آیا پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) اسلام شکست خورد؟! انقلاب ایران قائم به شخص نیست؛ همان طوری که اسلام قائم به شخص نبوده و نیست. ولید می‌گفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی می‌گفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقه‌اش به امام را کتمان نمی‌کرد، دلداری‌مان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود! امروز بچه‌ها برای اینکه سیاه‌پوش شده باشند، به جای لباس‌های زرد رنگ اسارت، لباس‌های سورمه‌ای‌شان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباس‌های زرد رنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمی‌داد اسرا از لباس‌های سورمه‌ای یعنی همان بیلرسوت‌هایی که شلوار و پیراهن‌شان به هم دوخته بود، استفاده کنند. خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح می‌شد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بر زبان می‌آورد. حاج سعداللّه گل‌محمدی، حسن بهشتی پور، یزدان‌بخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا می‌گفتند آقای خامنه‌ای شایسته‌ی رهبری است، ولی من در عالم نوجوانی‌ام تصور نمی‌کردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیت‌های مسن، جوانی مثل آیت‌اللّه خامنه‌ای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمی‌دانم چرا آن روزها مطرح شدن نام آیت‌اللّه خامنه‌ای آن همه به ما آرامش و قوت قلب می‌داد. ◀️ ادامه دارد . . . نوشته ی
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠ ﷽ 🍃❤️📚 دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جا نمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال. به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: ( چرا نماز میخوونی..؟؟) لبخند زد:(شما چرا غذا میخورین؟؟)  به پشتی مبل تکیه دادم:(واسه اینکه نمیرم.. ) مهرش را در دستش گرفت:( منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره..) جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م.. اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت... جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید:( این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه..)معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است.... یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود... نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران... (الو.. سارا جان.. منم عثمان..) یعنی صوفی راست میگفت؟؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت.. خودش بود. عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند...حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟ (سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی..ما کمکت میکنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی) راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود.. صدایم لرزید:( اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟) بی تعلل جواب داد:( سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم..سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ ) من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم.. جوابش را ندادم.. (سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم..به من اعتماد کن..) عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود... باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود:(باید چیکار کنم؟؟) دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید.. کاش میشد که صدایش را بشنوم.. نفسی راحت کشید:( ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..) بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت.. نه از بیماریم.. نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود... دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم..شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!!  ادامه دارد… ┄┅═══✼☀✼═══┅┄