#مترسکی_میان_ما
قسمت بیستم
یک ماه بعد
مادرم به همراه داییم به مزرعه اومدن...قضیه رعنا رو به مادرم گفتم ...خیلی ناراحت شد...همه حرفشم این بود که ما شهری هستیم و رعنا روستایی...هر چی گفتم من همه معیارهای زن آیندم رو تو رعنا میبینم زیر بار نرفت...مادرم معتقد بود که بعد از ازدواج پشیمون میشم ...مسیر رسیدن من به رعنا خیلی دشوار بود ولی تصمیم من برای رسیدن بهش جدی بود...
***************************
رعنا
خاله زیور چندبار به سراغم اومد و از من خواست یک جوری عمویم رو خبر کنم ،چندباری نه آوردم اما خاله و سامیه ول کن نبودن...
بلاخره شماره باربری هادی رو به هاشم دادم تا وقتی به شهر رفت بهش زنگ بزنه و ماجرا رو برایش تعریف کنه...
***********************
یک هفته بعد از تماس هاشم ،عمویم به اتفاق خاله حلیمه و یکی از عمه هام اومدن...
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم عمو از اینکه برایم خواستگار پیدا شده بود خوشحال بود ...
هاشم به پدر و مادرش خبر رسیدن اقوامم رو داده بود...
همگی جلوی در کلبه نشسته بودیم و حرف میزدیم که از دور خاله زیور و شوهرش رو دیدم ...
به عمو گفتم مادر و پدر پسره دارن میان...
خاله زیور با یک سبد پر تخم مرغ و یک بقچه بزرگ نان به سمتمون اومد...از جلوی مزرعه بلند گفت:
*خوش اومدین خوش اومدین چه عجب چشمم به قوم و خویش عروسم روشن شد...چنان بلند بلند حرف میزد و میخندید که حمید سرش رو از اتاقکش بیرون آورد...مطمئن بودم حرفهاش رو شنیده...
خاله حلیمه و عمه ام جلو رفتن تا از مادر هاشم میزبانی کنن...
پدر هاشم روی عمویم رو بوسید و گفت :
*کجایی مرد مومن چقدر باید پیغام بفرستیم تا بیای؟
عموگفت:
رعنا تو رسوندن پیغام ها کوتاهی کرده از چشم من نبینید!!!
جلوی در کلبه ام نشستن و شروع کردن به حرف زدن...نگاهم به اتاقک حمید بود...ازش خبری نبود...دوست داشتم بیرون بیاد و از ماجرای خواستگاری باخبر بشه...
دلم میخواست بدونه که عمویم اومده تا تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه...
ولی ازش خبری نشد...پدر هاشم به عمویم گفت :
*با اجازت فردا شب خدمت میرسیم تا حرفهامون رو بزنیم...هاشم پسر خوبیه فردا شب خودت باهاش حرف بزن و ببین چه جور پسریه ببین اصلا به دختر داداشت میخوره یا نه...ریش و قیچی دست شما!!!
***************************
حمید
هاشم بهم گفته بود که قراره عموی رعنا برای مراسم خواستگاری بیاد...صدای خانواده رعنا و هاشم رو میشنیدم...اعصابم خورد بود...فکر نمیکردم انقدر زود مراسم خواستگاری جور بشه...
از اتاقک بیرون نرفتم...نمیخواستم چیزی ببینم...
ولی با خودم عهد کردم منم به جلو برم و حرف دلم رو به عمویش بزنم...و بهش بگم حق انتخاب رو به رعنا بدید تا خودش بین ما یکی رو انتخاب کنه....
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و یکم
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم:
-راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته...
عمویش کمر راست کرد و گفت:
*در خدمتم بفرما...
-راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه...
از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ...
عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت:
*پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ...
حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم:
-من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم...
عموی رعنا لبخندی زد و گفت :
*باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره...
**********************
رعنا
حرفهای عمو و حمید به درازا کشید...
دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن...
****************************
عمو به پشت کلبه اومد و گفت:
-رعنا این پسره چه جور پسریه؟
★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟
*حمید رو میگم...
★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟
*اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن...
از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟
ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت:
*چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!...
سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ...
***********************
کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی
خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت :
*من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ...
ادامه دارد..
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و دوم
هاشم حرفی نمیزد و فقط گوش میداد،پدرش به عمو گفت:
* من تعهد میدم که هاشم مرد زندگی باشه...
عمو نگاهی به من بعد به هاشم کرد و گفت:
*خود اقا هاشم باید تعهد بده...البته بعدش ما میشینیم و حرف میزنیم و تصمیم میگیریم...
هاشم با لکنت گفت :
*هر چی اقام بگه همونه...
خاله زیور گفت:
*پس تا موقعی که اینجایید فکراتون رو بکنید تا ما انگشتر بیاریم و شیرینی این دوتا بچه رو به اسم هم بخوریم...عمو موافقت کرد و قول داد سریع بهشون خبر بدیم...
*************************
بعد از رفتنشون عمو گفت :
*رعنا نظرت چیه؟
چیزی برای گفتن نداشتم ...سکوت کردم ...
عمه گفت:
*به نظرم که ادمهای خوب و با خدایی هستن ،رعنا عمه موافقت کن ،من دلم روشنه که هاشم مرد زندگیه...
عمو گفت :
*منم میگم ادمهای خوبین اما من از اینکه این پسره حرفهای پدرش رو تایید کرد و خودش تعهد نداد یکم دل چرکینم یعنی میترسم ...
خاله حلیمه گفت:
*یعنی چی؟
عمو یک یا علی گفت و بلند شد... وقتی در کلبه رو باز کرد تا بیرون بره گفت:
*یعنی دو دلم...
***************************
حمید
مزرعه رو سپردم دست یکی از بچه های روستا و خودم به شهر رفتم تا با مادرم برای خواستگاری از رعنا برگردم...
وقتی به مادرم جریان رو گفتم ،همون حرفهای تکراری رو زد...وقتی دیدم هیچ کمکی برای رسیدن به رعنا نمیکنه بهش گفتم:
-شما وقتی به انتخاب من احترام نمیزارید توقع ازدواجمم نداشته باشید من یک بار انتخاب میکنم شد ،شد...نشد،نشد...حالا هم برمیگردم ولی بدونید من دیگه زن بگیر نیستم..
*************************
به روستا برگشتم دست و دلم به کار نمیرفت... مهر رعنا بدجور به دلم افتاده بود...عشقم سوزناک نبود ،ساده اما از ته دل بود...
دلشکسته تو اتاقکم نشسته بودم و به آواز محلی که از رادیو پخش میشد گوش میدادم که صدای بوق ماشین دایی من رو از جایم پروند...
از خوشحالی به در و دیوار میخوردم تا زودتر خودم رو بهشون برسونم...
دوست داشتم رعنا شاهد اومدنشون باشه تا بدونه منم عین هاشم دارم تمام سعیم رو واسه به دست اوردنش میکنم...
از دور بلند سلام دادم دایی تک بوقی برایم زد و دستش رو برایم بلند کرد...
در ماشین رو برای مادرم باز کردم و گفتم
-منت رو سرم گذاشتی خانم!!!
مادرم پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
*بهت قول نمیدم همه چی جور بشه اما رعنا رو خواستگاری میکنم تا ببینم چی پیش میاد...
سرش رو بوسیدم و گفتم :
-جور میشه مادر جور میشه!!!
*************************
داییم کلا مخالف بود فقط واسه این اومده بود که مادرم تنها نباشه...
مادرم به زن عموی رعنا گفته بود که شب برای خواستگاری میایم ...تو دلم غوغایی بود،لباسهام رو اماده میکردم که مادرم گفت:
*حمید جان این جلسه رو خودمون میریم جلسه بعد تو بیا...
از تصمیم مادرم حسابی جا خوردم توقع همچین برنامه ای رو نداشتم اما مجبور بودم قبول کنم با خودم گفتم""ایرادی نداره جلسه دیگه میرم و حرف دلم رو به رعنا میزنم""
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و سوم
رعنا
از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود...
************************
جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد...
پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم...
بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت:
*مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد...
متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم :
★مگه چی گفتن؟
عمه گفت:
*مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه...
به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن...
عمو گفت:
*مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده...
عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت:
*همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه....
عمو گفت :
*عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ...
دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد...
دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد...
عمو گفت:
*رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم :
★میترسم عمو جان...میترسم...
عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ...
**************************
عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده...
باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی #آری
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و چهارم
خاله زیور به عمه کلی امیدواری داده بود...عمه تونست یک تنه نظر عمو رو به هاشم جلب کنه...
عمو همه چی رو به خودم واگذار کرده بود اما نظر عمو هم برای من شرط بود...
**************************
حمید تو مزرعه اش مشغول بود...یک لحظه نگاهش به من افتاد و از دور برایم سر تکان داد...ناخوداگاه ازش رو گرفتم و به پشت کلبه رفتم...اون باید میدونست که دلم از خودش و خانوادش گرفته...
میخواستم با قبول پیشنهاد هاشم جبران حرف ناروای مادر حمید رو بکنم ....به عمو گفتم به هاشم و خانوادش خبر بدید من قبول کردم ولی یک شرط دارم که باید عمل کنن...
عمو گفت:
*هر شرطی بزاری درسته چون هاشم باید خودش رو به من نشون بده...
به عمو گفتم:
★شرط من اینه که هاشم هم اینجا کناره کلبه برایم خونه بسازه و اجازه بده من خودم رو زمینم کار کنم...
عمو موافق شرطم بود و بهم این اطمینان رو داد که هاشم شرطم رو میپذیره...
************************
خاله زیور به سراغم اومد و گفت:
* هاشم خودش زمین داره بهم گفته بهت بگم که تو زمین خودش خونه میسازه ولی تو میتونی رو زمین خودت کار کنی و هاشم مشکلی با این قضیه نداره...به خاله گفتم :
★من میخوام خونه ام کناره زمین باشه تا مراقب محصولاتم باشم نمیخوام جای دیگه ای زندگی کنم...
خاله گفت:
*پس بهتره خودت با هاشم حرف بزنی شاید راضی به اینکار شد...
*********************
به دشت رفتم تا با هاشم صحبت کنم...خیلی سعی کرد منو قانع کنه ولی حرف من یکی بود...
بلاخره هاشم پذیرفت و گفت:
*با اینکه با قبول این شرط مردم اینجا پشت سرم کلی حرف میزنند اما چون زندگی با شما برایم مهمتره این خواسته رو قبول میکنم...
شونه به شونه هم راه میرفتیم و از آینده حرف میزدیم ...یک لحظه نگاهم به حمید افتاد که از سربالایی دشت به بالا میومد...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...به هاشم گفتم :
★با اجازتون من زودتر میرم...اما هاشم گفت:
*منم میام میخوام با عمو مصطفی صحبت کنم ....
حمید به نزدیکی ما رسید نگاهش غم داشت...تو دلم گفتم""خودت خواستی اینطوری بشه نه من!!!""
حمید با هاشم دست داد و گفت:
-مبارکه همه چی درست شد؟
*هاشم نگاهی به من انداخت و گفت اگه خدا بخواد آره...
تو دلم به سادگی هاشم خندیدم اون از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید...
دلم میخواست صدایش بزنم و همه چی رو بهش بگم اما حیف که مادرش قسم داده بود که هیچ حرفی بهش نزنیم....
ادامه دارد
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و پنجم
همگی شام خونه پدر هاشم دعوت بودیم،بزرگترها تصمیم گرفته بودن که قبل از رفتن اقوام من یک شیرینی به اسم منو هاشم بخورن تا مراسم عروسی ما باشه برای وقتی که هاشم خونه اش تکمیل شد...
دل تو دلم نبود...خیلی زود ماجرای ازدواج من و هاشم جلو پیش میرفت...دلم به حال حمید میسوخت ،کاش قسم مادرش رو میشکستم و ماجرا رو برایش تعریف میکردم،اما حیف که جرات چنین کاری رو نداشتم...
پیش خاله نشسته بودم و گوشم به حرفهای پدر هاشم بود...
سامیه کنارم نشست و گفت :
*دیدی بلاخره زن داداشم شدی...
ظرف شیرینی رو به سمتم گرفت و گفت:
*میدونستم عروسمون میشی حالا دهنت رو شیرین کن عروس خانم!!!
از اینکه منو عروس خانم خطاب میکرد خوشحال نبودم،ترس بد عهدی هاشم به دلم افتاده بود،میترسیدم بعد عقد منکر قول و قرارمون بشه...
خاله زیور انگشتری رو از انگشتش در آورد و به من داد...به عمو گفت:
*اینم یک نشون که همه بدونن رعنا مال هاشم شده...هر وقت عروسی کردن برای رعنا حلقه هم میخرم ...
همه دست زدن و تبریک گفتن...هاشم خوشحال بود چشمهایش به من بود اما من نگاهش نمیکردم ...نگاهم رو به پایین انداختم تا اون هم نگاهش رو از من بگیره
موقع برگشت عمویم دستش رو به شونه هاشم گذاشت و گفت اول از همه رعنا رو به خدا بعد به تو میسپارم ،رعنا سختی زیاد کشیده حقش از زندگی بهترینهاست،مراقبش باش...
*************************
عمو به اتفاق خاله و عمه به روستای پدریم برگشتن و قرار شد دو هفته دیگه برای عقد من و هاشم برگردن ....
هر روز حمید رو میدیدم اما دیگه عین سابق بهم سلام نمیکرد ...
توقع سلام و علیک نداشتم چون میدونستم دیگه حق فکر کردن بهش رو ندارم...
رابطه ام با هاشم خیلی بهتر از قبل شده بود...تو کارهای مزرعه کمک حالم بود...بین من و هاشم حس احترام بیشتر از عشق و علاقه بود...من عاشقش نبودم اما رفته رفته بهش عادت کردم،پسر بدی نبود ساده و بی ریا بود ،صاف و سادگیش برایم قابل باور و خواستنی بود...
***********************
حمید
دیگه به رعنا فکر نمیکردم،ته دلم دوستش داشتم اما نمیخواستم ذهن و باورم رو به زن شوهردار بسپرم...خیلی ساده رعنا از من دور شد...وقتی از خود هاشم شنیدم که با رعنا نامزد کرده دلم شکست...دختر محبوب من زود از چنگم پرید ولی کاری نمیشد کرد...معتقد بودم که تمام این اتفاقها خواست خداست و نمیشه باهاش جنگید
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و ششم
خیلی سخت بود هاشم رو با رعنا ببینم...حسرت رعنا به دلم بود...خیلی زود دیر شد...
مادرم به همراه دایی به سراغم اومد...مادرم نگاهش رو از من میدزدید ،وقتی رعنا و هاشم رو باهم دید نفسی از ته دل کشید ...به جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
*خدا میدونه نمیخواستم رعنا رو ازت دلسرد کنم فقط میخواستم عواقب کار رو بسنجه تا یک عمر پشیمون نشه...
از حرفهای مادر هیچی نمیفهمیدم،بهش گفتم :
-مگه چی بهش گفتید که بخواد از من دلسرد بشه؟
مادرم چشمهایش رو به رعنا و هاشم دوخت و گفت:
*به رعنا گفتم من تضمین نمیکنم حمید تا اخر عمر پات بمونه...
از حرفی که زد زانوهام سست شد...مزرعه برایم جهنم شد از درون گر گرفتم،ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-کاش بابام زنده بود و عین بابای هاشم برایم استین بالا میزد،کاش یک تکیه گاه داشتم ...
مادرم به گریه افتاد و گفت :
*به جون خودت برای همین اومدم که دوباره رعنا رو خواستگاری کنم،فکر نمیکردم اینطوری بشه...حمید من شبها خواب ندارم...باور کن اومدم یک بله ازش بگیرم و برگردم ....
-مادر به رعنا نگاه کن،ببین اونی که کنارش ایستاده شوهرشه...دیر به فکرم افتادی ،من دیگه با چه انگیزه ای اینجا بمونم و کار کنم؟؟؟؟!!!!
پشیمونی رو تو چشمهای مادرم میخوندم،دستم رو به روی شونه اش انداختم و گفتم :
-من با رعنا خوشبخت میشدم کاش باور میکردی .....
نتونستم باقی حرفم رو بزنم،زدم به دل دشت تا کسی جز خدا شاهد اشکهام نباشه...
منم جای رعنا بودم هاشم رو انتخاب میکردم ،کی دوست داره با یک پسری که مادرش هم تضمینی به وفاداریش نمیده ازدواج کنه؟!!!
برای رعنا از ته قلب ارزوی خوشبختی کردم ،بازنده بازی بودن سخت بود اما باید قبول میکردم که مقصر اصلی خودمم که با رعنا درست و حسابی حرف نزدم تا اون رو از خودم مطمئن کنم...
**************************
هاشم به سراغم اومد و گفت:
* دو روز دیگر مراسم عقدم هست جشن انچنانی نداریم اما اومدم دعوتت کنم ...
چقدر بد بود که نمیتونستم عین همه بهش تبریک بگم و قبول دعوت کنم...دستم رو به روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
-اگه بتونم حتما میام ...
به دروغ این حرف رو زدم ،دلم راضی به رفتن نبود...هر چند که ماجرای رعنا رو به پایان بود اما شروع دلتنگیهای من با عقدشون تو راه بود...
دل گرفته ام با هیچی درمان نمیشد به دشت رفتم و انقدر فریاد زدم تا صدایم گرفت...تو همه داد و فریادهام اسم خدا بود و بس...
میخواستم فقط خدا از درد دلم اگاه بشه ...غم بی کسی و بی یاوری خیلی غریبانه به دلم چنگ مینداخت ...به خودم گفتم""حمید چرا به هیچ کدوم از خواسته هات نمیرسی ؟؟؟؟"""
جواب سوالم یک بغض گنده و یک اشک شور بود ...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و هفتم
تو اتاقکم دراز کشیده بودم و به صدای جیرجیرک ها گوش میدادم خواب از سرم پریده بود...تو دلم از خدا واسه ناشکری هایی که در حقش کرده بودم عذر خواهی میکردم با دلی شکسته بهش گفتم""""امروز حمید با دل شکسته ندونسته یک حرفی زد که....خدایا میشه منو ببخشی؟غلط کردم ...به بزرگی خودت منو ببخش""""
با دلی شکسته خوابم برد...
****************************
رعنا
چشمهام سنگین تر از اون بود که بخواد با صدای رعد و برق باز شه...
بوی نم بارون تو دماغم پیچید،خیلی خوابم میومد تو ذهنم یک لحظه ماه ها رو به یادم آوردم تو فصلی بودیم که بارش بارون یکم دور از انتظار بود ...تو دلم یک خوشحالی بزرگ بخاطره ابیاری محصولات نشست و دوباره به خواب عمیق رفتم...
از صدای قیژ قیژ سقف چوبی کلبه و شدت بارون از خواب پریدم...از همه جای سقف آب بیرون میزد...
چندتا کاسه و ظرف به زیر آب بارون گذاشتم اما فایده نداشت...ترسیده بودم،از پنجره به بیرون نگاه کردم آب داخل جوی ها بالا اومده بود...سقف کلبه بدجور صدا میداد...یک گوشه ایستادم و به بالا خیره شدم...تمام لباسهام خیس شده بود...یک گوشه نشستم و پتو رو به دور خودم گرفتم...دعا دعا میکردم بارون زودتر بند بیاد اما هر لحظه به شدتش افزوده میشد...
سقف کلبه تحمل بارون رو نداشت...دلهره ام باعث شد که به گریه بیفتم ...از در کلبه بیرون اومدم میترسیدم سقف رو سرم خراب شه...
****************************
حمید
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد،دلم به حال بوته هام میسوخت مطمئن بودم چشمهام فردای روز بارونی صحنه های دلخراشی رو میبینه...
در اتاقک رو باز کردم و سرم رو به بیرون بردم...گوشه و کنار مزرعه رو نگاه کردم اوضاع نابسامانی بود،خواستم در رو ببندم که احساس کردم یکی زیر بارون ایستاده...
کمی دقت کردم تا فهمیدم رعناست...
دلم با دیدنش زیر بارون زیر و رو شد...
از در اتاقک بیرون اومدم به سمت رعنا میدویدم ...دل تو دلم نبود...به نزدیکیش رسیدم،عین بید میلرزید تمام وجودش خیس بود...صدای رعد و برق و بارون نمیذاشت صدا به صدا برسه...با فریاد گفتم :
-اینجا چیکار میکنی؟
رعنا جلو تر اومد و گفت:
★سقف کلبه ام خراب شده،ترسیدم رو سرم خراب شه...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و هشتم
به رعنا گفتم
-این بارونی که من میبینم بعید میدونم حالا حالاها بند بیاد...شما برو تو اتاقک من ...
رعنا گفت:
★نه همین جا میمونم ...
با صدای بلندتر گفتم:
-الان وقت تعارف کردن نیست شما خیس شدین و سرما میخورین ...
وقتی دیدم از جایش تکون نمیخوره گوشه پتویش رو گرفتم و به سمت اتاقک هدایتش کردم...
در رو باز کردم و به داخل فرستادمش...
با لحن محکم و جدی گفتم:
-شما همین جا بمون تا بارون بند بیاد،منم از پس خودم برمیام ....
در اتاقک رو بستم و به سمت ته مزرعه حرکت کردم ...اونجا یک سایبان برای استراحت کارگرها درست کرده بودم...
اونجا هم از شدت بارون در امان نبودم اما از هیچی بهتر بود...
دلم پیش رعنا بود ،بدجوری ترسیده بود...با خودم گفتم""چرا هاشم به سراغش نیومد؟؟؟؟!!!!""
************************
با روشن شدن هوا بارونم بند اومد...کم کم خواب به چشمهام اومد دلم نمیخواست به سراغ رعنا برم مطمئنا خواب بود که متوجه بند اومدن بارون نشده بود...
چشمهام داشت گرم میشد که صدای هاشم رو شنیدم از ته دل رعنا رو صدا میزد...
از روی تخت پایین اومدم و به سمتش رفتم...
در اتاقک باز شد و رعنا با چشمهایی که هنوز خوابالود بود بیرون اومد...
هاشم یک نگاه به من و یک نگاه به رعنا انداخت...به جلو اومد و یقه ام رو گرفت...صدای جیغ رعنا بلند شد...هاشم اجازه هیچ حرفی رو بهم نداد و با مشتش یکی تو دهنم زد...اصلا نتونستم خودم رو کنترل کنم و از پشت به زمین افتادم...شوری خون رو تو دهنم حس میکردم ،لبم بدجور میسوخت...صدای دعوای رعنا با هاشم رو میشنیدم...دلم از هاشم پر بود برای همین سریع بلند شدم و یک مشت تو بینیش کوبیدم،دعوامون بالا گرفته بود،رعنا هر کاری کرد نتونست ما رو جدا کنه...
تو بین زد و خوردها به هاشم گفتم:
-کاش دیشب رگ غیرتت باد میکرد نه الان که همه چی تموم شده...
هاشم به رعنا اجازه نمیداد ماجرا رو تعریف کنه و این بیشتر باعث عصبانیتم میشد...با فریاد گفتم:
-نامرد اگه من دیشب جای خوابم رو به نامزد تو نمیدادم صبح باید جنازه اش رو جمع میکردی ...
هاشم یک لحظه ایستاد و فقط به رعنا نگاه کرد اما دوباره یقه من رو چسبید و گفت:
*تو بین منو رعنا چه غلطی میخوای بکنی؟فکر کردی نمیدونم گلوت پیشش گیره؟
رعنا دست هاشم رو از یقه ام پایین کشید و گفت:
★بفهم داری چی میگی؟این بنده خدا جون من رو نجات داده،این جواب زحمتش؟
هاشم یک قدم به عقب رفت و با پرخاشگری به رعنا گفت:
*غلط کرده ،مگه خودش ناموس نداره که به ناموس من ....
نذاشتم بیشتر به حرفاش ادامه بده،یک مشت تو دهنش زدم و دعوا دوباره بالا گرفت...
کم کم اهالی ابادی سر رسیدن و ما رو از هم جدا کردن ،دلم نمیخواست تو چشم اهالی ابادی به دزد ناموس متهم بشم برای همین به دشت زدم تا رعنا با خیال راحت ماجرا رو تعریف کنه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و نهم
وقتی از دشت برگشتم اقوام رعنا رو تو مزرعه اش دیدم،میدونستم برای مراسم عقدش اومدن...
وارد اتاقکم شدم و در رو پشت سرم بستم...به چند دقیقه نکشید که در اتاقکم زده شد...در رو که باز کردم عموی رعنا رو پشتش دیدم سلام دادم و به داخل دعوتش کردم ولی عمویش دستم رو گرفت و گفت:
*بیا بریم تو مزرعه حرف بزنیم...
به اتفاق عموی رعنا به ته مزرعه ام رفتیم و به زیر سایبان نشستیم...عموی رعنا دستش رو به روی زانویم گذاشت و گفت:
*رعنا کل ماجرای دیشب رو برایم تعریف کرد ،من ازت ممنونم که سقف اتاقت رو به دخترم بخشیدی اما اومدم ازت معذرت خواهی کنم برای بدرفتاری هاشم،اونم عین خودت جوان و غیرتیه تو به کردارش نکن و ببخشش...
نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت کردم و به مزرعه رعنا نگاه کردم ...وسط مزرعه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد دلم از نگاهش زیر و رو شد ...به عمویش گفتم:
-هاشم ندونسته من رو متهم به کاری کرد که اصلا ...
عمویش اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم و گفت:
*هاشم اشتباه کرده ،من از طرف هاشم ازت معذرت میخوام ،رعنا هم میخواست بیاد اما خجالت کشید...
نگاهی به رعنا انداختم و به عمویش گفتم :
-من از دست رعنا خانم ناراحت نیستم، فقط دلخوریم از هاشم بود که اونم رفع شد....
دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت :
*معرفتت هیچ وقت از ذهن من و رعنا پاک نمیشه ...
***************************
رعنا
هاشم به اتفاق مادر و پدرش به دیدن اقوامم اومد....از دستش دلخور بودم دعا دعا میکردم بحثی از ماجرای دیشب پیش نیاد ...
جواب سلام هاشم رو خیلی سرد دادم ،خاله در گوشم گفت :
*عروسم ،هاشم پشیمونه ولی اومده یک چیزی بگه که مطمئنم تو رو ناراحت میکنه،ولی اجازه بده عمویت حرف بزنه هر چی باشه اون چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده...
با حرف خاله زیور دلشوره عجیبی به دلم افتاد...نمیدونستم چی قراره گفته بشه که عمویم باید درباره اش نظر بده....
همگی نشستیم...پدر هاشم اصلا اشاره ای به ماجرای بین حمید و هاشم نکرد و همین باعث خشنودیم شد...
از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ...
از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت سی
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه...
هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت :
*عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ...
عمو با دلخوری گفت:
*تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی...
هاشم رو دو زانو نشست و گفت:
*من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست...
از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت :
*این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟
هاشم گفت:
*شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم...
عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد....
دست هاشم رو گرفت و گفت:
*یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده...
جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت:
*این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت....
خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت...
تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد""
خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد...
دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن...
هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم...
ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت پایانی
حمید
یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست...
دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن...
برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن...
*************************
زمان برداشت محصولات رسیده بود...
حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم...
غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم...
از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت:
★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره...
از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم:
-بازم عین سابق همسایه ایم؟
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم...
از حرف رعنا قلبم روشن شد...
بهش گفتم:
همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ...
رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت...
***********************
گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم...
میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!""
دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم...
رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد...
بهش گفتم:
-اجازه هست اینجا بشینم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★بله ....
-چیکار میکنید؟
★عین زهرا تاج عروس درست میکنم...
لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود...
با صدایی لرزون گفتم:
-رعنا خانم با من ازدواج میکنی...
سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد...
تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش...
با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم""
همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت:
-باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد...
با حرف رعنا دوباره نشستم ...
ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم...
تاج رو به دستش دادم و گفتم:
-قول میدم خوشبختت کنم...
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★رو قولت حساب میکنمـ..........
************************
زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن ....
روزگارتون پر عشق باد
۱۴:۰۸
۱۳۹۵-۴-۲۲
❣پایان❣
نویسنده: آرزو امانی