❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد_وچهار
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد:
ــ سلام
ــ س سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت :
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ...
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
کپی🚫❌
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد_وچهار
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.😕
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.☺️
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟😊☝️
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.🙁
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟😉
بالبخند گفتم:شاید.😌
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟😟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.😕
-چرا؟😊
-عصبی بود.🙁
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. ☺️😁بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟😊☝️
-پس آدم دو رویی هست.. 😕با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.😐
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟😊
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.😑به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.😕
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.😊
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟🙁
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.😉
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.😒
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...
هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته😞 و من فقط بخاطر خدا و #بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!😕
-یعنی نا امید شده؟😟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟😌😁
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.😊
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم😠 بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟😅
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.😁
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.😐
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.😒
-بخاطر کارش میگی؟😟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. #مأموریت زیاد میره.😕
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟😟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های #سخت_تر و #خطرناک_تر و #مهم_تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟😳چه جاهایی میرن؟ 😳چکار میکنن؟😳مربوط به چه موضوعاتی هست؟😳
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
ادامه دارد...
📚نویسنده: #بانومهدی_یارمنتظرقائم
🌸🌼🌸
باران جباری:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وچهار
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد..
از بی عاطفه بودن یاشار..
از زخم زبانهای مادرشوهرش..
از اینکه صاحب اولاد نمیشدند..
از تمام بی احترامی ها..
سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد..
گریه هایش از #درد بود..
درد هایی که روی هم #انباشته شده بود..
یاشار غد بود..
عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد..
💭ریحانه یادش آمد..
به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود..
سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد..
سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞
_یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊
_تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد #طلاقم بده منم #مهریه ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش #شکایت کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما #تب_تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو #تحملش کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭#سوختن و #ساختن میدونی اصلا.. 😭
ریحانه_😒😔
سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف #عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭
سمیرا بلند بلند حرف میزد..
گریه میکرد..
عذرخواهی میکرد..
ریحانه گاهی گوش میکرد..
گاهی نصیحتش میکرد..
و گاهی همدردی..
ساعت نزدیک ۵ بود..
ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند..
ورودی خانه را...
یوسف، #پرده ای را آویزان کرده بود..
که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، #دید نداشته باشد..😊☝️
سمیرا....
مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳
برایش باورکردنی نبود..
مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳
مگر #دلبری میدانست..؟؟!!😳
چقدر ریحانه #زیبا بود..
چقدر بانو بود..
با اینکه همیشه #پوشیده بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥
#چقدراشتباه_کرده_بود..
چقدر زندگیش با او فاصله داشت..
زندگی ریحانه و یوسف پر از #محبت و #عشق ولی زندگی خودش اول #پول و بعد #هرکسی_راحتی_خودش😭
ریحانه...
حسابی به خودش رسیده بود.💅
سمیرا به عادت همیشگی اش،...
لباس آزاد می پوشید..
عجب #بانویی.. عجب #عشقی..
آیفون خانه به صدا در آمد..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار