eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❀--------------------------------------❀ قلبم از حرکت ایستاد ‌ یه جوری برق گرفتتم که قدرت عقب رفتن نداشتم . اخم داشت و چشماش بسته بود ‌ صورتش عقب نرفت ... توی همون فاصله ی کم پچ زد _طلاق بگیر.. نفس نفس میزدم ...چیشدددد؟؟؟ _وگرنه خودم به زور طلاقت و می‌گیرم ... قلبم لرزید ...خدایا من دارم کم میارم ... _اگه بازم ببینم ... مکث کرد _من صبور نیستم سوگل ...نخواه قاتل بشم لال شده بودم و نگاهم همچنان میخ ارمان بود ... به خودم اومدم و بلند شدم نفس زنون بهش خیره شدم ... از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد. عقلم از کار افتاده بود و اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم مطمئنم یه اتفاقی میفتاد . خواستم از کنارش رد بشم گفت _مدتها زنم بودی و کاری نداشتم ... بعدا فهمیدم یه احمق بودم .الان برام مهم نیست ...شوهر داری یا نه ...تو زن منی!حداقل این حقو دارم بخوام چیزی و به دست بیارم که یه روزی حقم بوده و ازش گذشتم! ❀--------------------------------------❀ 💕💕
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا«" 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 شعر که نوشتم دوباره شروع کردم به خوندنش این شعرو خیلی دوست داشتم بعد از اونم آشنایی و تمام خاطرهایی که تا الان بود با آرش رو نوشتم نمیدونم چقدر غرق نوشتن بودم که با صدای رباب از فکر در امدم و دست از نوشتن کشیدم رفتم بیرون که دیدم مادرم امده حتی خان هم بود تو ایوون نشسته بودن داشتن چایی میخوردن امدم برم تو آشپزخونه که با حرفی که خان زد سرجام متوقف شدم شوکه شدم به گوشام شک کردم آهسته پشت پنجره رفتم تا صدا هارو واضحه تر بشنوم باورم نمی شد خان گفته بود برای ترنج خواستگار امده بی بی گفت:کی؟ خان بعد از چند لحظه مکث گفت: پسر عبدالله همونی که نصف زمینای ده بالا را در اختیار داره (با هر کلمه ایی خان میگفت دستام یخ میزد نه خدایا خواهش میکنم الان زمان امدن خواستگار نیست) همینجور داشتم تو دلم دعا میکردم که خان ادامه داد: مثل اینکه تو عروسی زن عبدالله ترنج دیده پسندیده به عبدالله گفته بیاد با من حرف بزنه بی بی گفت:خب تو چی گفتی؟ خان:من اجازه دادم بیان 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 آلاء: 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 اینبار مادرم گفت: خان بنظرتون ترنج بچه نیست؟ هنوز وقت شوهر دادنش نیست... خان با عصبانیت استکان چایی شو کوبید روی تخت و گفت: چرا مزخرف میگی بچه چیه همین چند وقت پیش دوستش که همسن خودش بود رفت خونه بخت اینجا از این رسم ها نداریم دختر به ۹سالم برسه میتونه ازدواج کنه ترنج که ۱۷سالشه دیگه هیچوقت این حرف مزخرف رو ازت نشنوم چون مطمن باش اینجوری باهات حرف نمیزنم بی بی دخالت کرد و گفت:بسه خان زنت چیز بدی نگفت این حرف سوال منم بود که چرا اینقدر یهویی؟ خان با همون اخمای درهم گفت: اولا بی بی سن ازدواج ترنجه و خواستگار داره دوما پسره و پدرش همه چی دارن یه عالمه ملک املاک مطمن باش ترنج خوشبخت میشه و میشه خانم اون روستا سوما ما زمین مشترک برای دام ها داریم که بیشترش مال اوناست اگه بگیم نه با ما سر لج می افتن و شراکت بهم میزنن کسیم که باید زمین بزاره بره منم نه اونا چون نصف بیشتر زمین مال اوناست و پولشون از ما بیشتره دیگه نمیخوام رو این حرفم حرفی بشنوم چون من همه جوانب در نظر گرفتم 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 گوشام شک کرده بودن به چیزایی که می شنیدم وای خدای من باورم نمیشه خان چی داره میگه؟ چرا بی بی و مادرم چیزی نمیگن؟ خدایا الان که من دلمو باختم خواستگار امدن چی بود؟ با صدای رباب ترسیده به طرفش چرخیدم که گفت: اینجا چیکار میکنی ترنج؟ چرا نیومدی آشپزخونه به زور حرفای رباب می فهمیدم نمیدونم وضعیتم چجوری بود که رباب با نگرانی گفت: چیشدی مادرجان چرا رنگت پریده؟ آهسته با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفتم خوبم:خاله رباب نگران نشو بیا بریم آشپزخونه رباب با نگرانی به طرفم امد دستم گرفت و گفت بیا بریم تو آشپزخونه یه شربت آب قندی بهت بدم فکر کنم فشارت افتاده با رباب به آشپزخونه رفتیم رباب تند یه شربت آب قند درست کرد و گفت: آخه چیشدی یهو؟ نمیدونستم با چه بهونه ایی رباب دست به سر کنم آب قند ازش گرفتم و گفتم:فکر کنم بخاطر گرسنگی ضعف کردم فشارم افتاد رباب یدونه زد پشت دستش و گفت:اخ اخ راست میگی من حواس پرتم نمیفهمم تو بشین من سفره رو میندازم بعد خان اینارو صدا میکنم بیان بشینید برا نهار خدارشکر رباب حواسش رفت پیش 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 آبگوشتی که بار گذاشته و بیخیال من شد بغض تو گلوم بود رباب سفره رو انداخت بی بی گل و مادرم نگرانم شدن مزه آبگوشت و حتی پیاز و ریحون کنارش نفهمیدم هرقاشقی که میخوردم بغضم باهاش قورت میدادم نگاه ترحم انگیز مادرم حس میکردم میخواستم بگم دیدی مامان؟
سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صداي تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث شد تصمیمم را بگیرم، با لحنی که رگه هاي خشم داشت، گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده یا نه؟ لحن خشمگین و تهدید آمیزش مرا که خودم را طلبکار می دانستم، سر لج انداخت. بدون این که حرف بزنم با موهایم که روي شانه ام ریخته بود ، خودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز. من هم خواستم با عصبانیت از تختدبیایم پایین که از درد ماهیچه هاي پایم نا له ام بلند شد. پاهایم چه دردي می کرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازي مصمم تر کرد. دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و براي اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم . پشتم را به او کرده بودم، ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم براي اولین بار حتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم و صبح با صداي ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم. مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شد. امیر منتظره! با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم، رفته بود. محمد نبود. وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت. کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت! سر کلاس منگ و آشفته بودم و چیزي از درس ها نفهمیدم. درد ماهیچه هاي پاهایم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره اي عجیب گرفتار بودم و در عین حال، پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید، فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندي می گذشت. انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند. نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه میشدم. اگه شب نیاد چی؟! وقتی ساعت معمول آمدنش رسید، نفسم داشت بند می دآم . قرار و آرام نداشتم. براي این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توي اتاقمان حبس کردم، ولی نیامد. پدرم آمد، امیر برگشت، ولی از محمد خبري نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم. حتی براي سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم. 💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕
گریهی یآس. +بله خانم حواسم بود ولی خب الان که زنده ای ×توچقد پروووییییی مثل بچه ها زد زیر گریه و رفت بیرون اینا چشونه از امیرحسین دلیل اتفاقا رو پرسیدم و گفت: +خواستم باهاش شوخی کنم گفتم الکل بریزی روی دستت فندک بگیری قدش اتیشه دستتو نمیسوزونه اینم اومد اجراش کرد. -چییییییی؟؟؟؟؟تو توی روز خاستگاریت اینطوری اومدی این بلا روسر دختره اوردی؟؟؟؟بیعقل حداقل بزار خرت از پل بگذره بعد دختره رو اتیشش بزن +من خیلی وقته خرم از پل گذشته طرف دلش گیره کوثر خانم دلتو که بدی دیه نمیتونی بیخیالش شی. حق با امیرحسین بود دلت که گیره یه نفر باشه دیگه نمیتونی بیخیالش شی ولی کارش اصن درست نبود نسترن بیچاره رو قبض روح کرد... خلاصه که با وجود همه ی این اتفاقاتی که رخ داد بازم قرار عقد و عروسی رو گذاشتیم و عروسی رو انداختیم هفته ی دیگه که جشن عروسی من و سبحان و نسترن و امیرحسین باهم باشه... همه چیز اوکی بود و روزا پشت سرهم میگذشت...منو نسترن و امیرحسین و سبحان به سمت سالن لباس عروس رفتیم و هردو مثل هم لباس عروسامونو انتخاب کردیم و سبحان میخواست پول لباس رو پرداخت کنه که فهمیدیم کارتش گم شده و بین این هاگیرواگیر پریماه به سبحان زنگ زده میگه: +سلام داداشی یه سَم موش بیار دمتم گرم. سبحان که داشت از عصبانیت اتیش از گوشاش میزد بیرون گفت: -خواهره من ما داریم دنبال لباس عروس و کارت میگردیم تو اومدی میگی سم موش بخرم برات؟میخوای سم موش میل کنی؟ .