eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❀--------------------------------------❀ سعادت صاف ایستاد و هنوز آرمان نرسیده با لبخند ژکوندی گفت _سلام آقای دکتر تبریک می‌گم! آرمان بی اهمیت سری تکون داد و از کنارمون گذشت . سمیرا خندید و گفت _این پنج تا زنم داشته باشه واسه ششمی محل ما نمی‌ذاره! حس بدی داشتم ..اگه من توی بچه گیم حماقت نمیکردم الان این مرد مال من بود ولی الان ...از همه بیشتر برای من ممنوع بود! * * * * * به پهلوم فشار آورد و گفت _اینجا تنها ولم کنی گم میشم چه طوری اینجا زندگی میکنن؟ در حالی که به اطراف نگاه میکردم گفتم _خرپولن دیگه وگرنه یه زن و شوهر که بیشتر نیستن خونه به این بزرگی و میخوان چی کار؟ پله ها رو که بالا رفتیم دو نفر تا کمر برامون خم شدن و درو برامون باز کردن ... موسیقی ملایمی در حال پخش بود .باز به محض ورودمون دو نفر دیگه اومدن و مانتوهامون و گرفتن... خداروشکر کردم که معین وسط راه یکی بهش تلفن کرد و یه چیزی گفت که از همون جا پشیمون شد و برگشت وگرنه توی این مهمونی حوصله سربر اصلا نمیتونستم اونو تحمل کنم . با سمیرا کنار بقیه ی همکارا نشستیم هنوز پنج دقیقه از نشستنم نگذشته بود که موبایل توی دستم لرزید . نگاهی به صفحه ش انداختم .یه پیام داشتم از یه شماره ی ناآشنا ... بازش کردم که نوشته بود : _بیا طبقه ی بالا سومین اتاق! چشمام گرد شد .هنوز توی کف بودم که دومین پیام اومد _آرمانم . اخمام در هم رفت و نوشتم _اونقدر همونجا بمون تا خفه بشی من نمیام! پیام و ارسال کردم‌.خیلی زود جوابش اومد _اوکی بشین همونجا‌ فقط اینم بگم زن معین خیلی نزدیک بهت نشسته . ترسیده دور و اطراف مو نگاه کردم که دومین پیامش اومد _میای یا من بیام به هم معرفی تون کنم؟‌ نفسی از سر حرص کشیدم و نوشتم _میام ❀--------------------------------------❀ 💕💕
خان بخاطر یه تیکه زمین و برای بهم نخوردن شراکتشون منو معامله کرد منو قربانی کرد توهم هیچی نگفتی؟ صدای داخل مغزم تلنگر زد مگه مادرت چیکار میتونه بکنه؟ ندیدی خان چجوری باهاش صحبت کرد؟ خان بخاطر تو وجود تو از مادرت سرده که چرا پسر زا نبوده بعد تو توقع داری مادرت چیکار کنه؟ خان اصلا به تو توجه میکنه؟ اون ازاولشم دلش پسر میخواست بشه یاور و کنار دستش بشه وارث اسم رسمش تو چه سوذی براش داشتی؟ حداقل بزار با این ازدواجت یه سودی منفعتی براشون داشته باشی از شدت افکاری که تو ذهنم بهم فشار می آوردن اشکی از گوشه چشمم سرخورد امد پایین برای اینکه متوجه نشم سریع از جام بلند شدم رفتم داخل اتاقم صدای فریاد خان شنیدم که به مادرم میگفت:بشین سرجات دنبالش نرو این لوس بازیا چیه خودش هر دردی داره خوب میشه لوس بارش نیار میخواد پس فردا ازدواج کنه بره خونه شوهر اگه بخواد اینکارهارو انجام بده شوهرش پرتش میکنه بیرون با هر حرفی خان میزد من اشکام مثل سیل رونه می شد 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 خدایا حالا چجوری به آرش اطلاع بدم؟ پشت در نشسته بودم و زانوهام رو تو بغلم جمع کردم و زار زار اشک می ریختم هرکی نمی دونست با دیدن وضعیت من فکر میکرد یکی مرده که من اینجوری اشک می ریزم من هرجور شده فردا میرم بیرون باید آرش ببینم باهاش صحبت کنم تا شب تو همون حالت موندم هرچقدر بی بی و مادرم امدن در زدن گفتن چته چیزی نگفتم و نزاشتم بیان داخل از شدت گریه چشمام قرمز شده بود و می سوخت آهسته خزیدم تو جام و پتو رو کشیدم روی خودم و خوابیدم برام مهم نبود خان میاد خونه ببینه من نیستم سر سفره دوباره عصبی میشه برام مهم نبود چشمام بستم تا سعی کنم خواب برم امشب شب عروسی منو آرش بود باورم نمی شد خیلی خوشحال بودم وسط حیاط ایستاده بودم تا با آرش بریم بیرون آرش با اون کت شلوار سیاه جذاب تر از قبل شده بود با عشق نگاهش کردم و دامن توری لباس عروسم از زیر پام زدم کنار باهم به طرف خروجی رفتیم وقتی پامون از در خونه گذاشتیم بیرون یهو آرش دستش از تو دستم محکم کشید بیرون متحیر از حرکتش داشتم نگاهش میکردم با تعجب گفتم: چیکار میکنی آرش؟ 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕
ببین می تونی... خندید گولش بزنی بلکه راضی بشه، اصلا می دونی چیه حامله هم بشی هیچ وقت طاقت نمی آره تو رو بگذاره و بره. یکی دو سال هم که بگذره دیگه سرش به زندگی گرم شده دنباله اش رو نمی گیره. خودت هم دلت شور درس خوندنتون نزنه، ایشاالله راضی که بشه میاین این جا، پیش خودم. تو هم با خیال راحت درست رو بخون. اگه بهونه کارو هم گرفت باور نکن، بیخود می گه. الان هم اندازه یه زندگی در آمد داره، هر چی مهدي طلبکاره این بچه م ملاحظه کاره. از بس توي پول گرفتن حیا به خرج می داد، حاج آقا واسه این که بهش سخت نگذره، از وقتی مهدي زن گرفت، سه تا سهم مساوي براشون تعیین کرد و جاي سرمایه داد بهشون و گفت خواستین خودتون باهاش کار کنین، نخواستین من باهاش کار می کنم، ماه به ماه عایدش رو می ریزم به حسابتون. خلاصه مهدي پول رو گرفت، مرتضی هم خودش داره با پوله کار می کنه. ولی پول محمد دست حاج آقاس و ماه به ماه می ریزه به حسابش، خلاصه براي خرجی هم مشکل نداره، اگه گفت بدون بهونه س. چقدر ته دلم از حرف هاي محترم خانم ذوق می کردم و فکر می کردم راستی اگه می تونستم محمد رو راضی کنم، چقدر خوب می شد.بی چاره محترم خانم خبر نداشت که خودم از همه بیشتر دلم می خواهد که از شر درس راحت بشوم و دلم شور چیزي را که نمی زند، همان درس است. ولی در مورد بچه احساس غریبی داشتم. فکر می کردم خیلی عجیب و زود است که بچه دار بشوم. ازدواج، رفتن به خانه خودم و تنها شدن با محمد آرزویم بود، ولی بچه دار شدن برایم مفهومی ناشناس و دور از ذهن بود. لااقل توي این یک مورد عقلم رسیده بود که هنوز قابل مادر شدن نیستم! به هر حال به فکر فرو رفتم که چطور محمد را راضی کنم. خصوصا که از فاصله اي که داشت بینمان ایجاد می شد دل گرفته و نگران بودم. بقیه روز توي این فکر بودم تا شب. آن شب طبق معمول غرق کتاب هایش بود و من غرق نقشه کشیدن. و چون با هم سر سنگین بودیم، نمی دانستم چطور باید شروع کنم و چه بگویم؟ وقتی هیچ حرفی به ذهنم نرسید، از آن جا که دلم براي سر به سر گذاشتن با او تنگ شده بود، یکدفعه بی مقدمه رفتم کنارش، کتابش را بستم و فوري نشستم روي کتاب. 💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕
گریهی یآس. جلوی ماشین وایساده بودیم و فیلم بردار داشت بهمون میگفت که سبحان به چه ژستی در ماشین رو برای من باز کنه، د اخه مرد حسابی یه در باز کردن ژست گرفتنش برا چیه صورتمو به گوش سبحان نزدیک کردمو گفتم: -سبحان جان عزیزم من الان این دسته گلمو فرو میکنم توی حلق فیلم بردار. سبحان مثل کیان خوش خنده نبود و خیلی جدی بود...کیان همیشه لبخند روی لبش بود و اروم بود البته بجز اوقاتی که نامحرم اطراف من یا هردختر دیگه ای میدید... بعد از گفتن حرفم سبحان سرشو به نشونه یه فهمیدم تکان داد و روبه فیلم بردار گفت: +اقای جدیدی بنظرم فیلم برداری بسه بهتره به سمت تالار حرکت کنیم. سبحان در ماشین رو باز کرد و میخواستم سوار ماشین شم که دو نفر موتوری ای که هردوتا سنشون به ۲۰.۲۱میخورد توجهمو جلب کردن،یکیشون بدجوری شبیه کیان بود... نفر جلویی که روی موتور نشسته بودخیلی شبیهش بود خیلیییی انگار خوده کیان بود... اون هم با دیدن ما دستشو تکان داد و گفت: +مبارکتون باشه صداش...صدای کیان بود؟نکنه توهم زدم؟روبه سبحان گفتم: -اون دونفر موتوری رو تو هم دیدی؟ +اره چطور؟ -راننده خیلی اشنا بود مگه نه؟ اسم کیان رو نبردم که سبحان ناراحت نشه... +عزیزم اون همش ینفر بود که یه پیرمرد بود و بنظرم زیاد اشنا نبود... -وای سبحان چیمیگی همین الان دست تکان داد گفت مبارک باشه +حالت خوبه؟اون اصن به ما نگاه نکرد واییییی خودم دیدم دست تکان داد ینی دارم دیوونه میشم؟ .