eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 این قسمت: ابوجعفر راویان:حسين اهلل كرم، فرج الله مراديان روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه‌هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده‌اند. قرار شد هم زمان بچه‌هاي اندرزگو، عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. وهاب و رضا گوديني و من انتخاب شديم. براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري، شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند. وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم. در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده‌هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه‌اي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته(جاده دشــت گيلان) و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه‌ها و اطراف جاده‌ها امنيت آن را برعهده داشتند. ----------------------------- 1- از بنيانگزاران سپاه كرمانشاه و از نيروهاي كرد محلي بود. وهاب تحصيالت دانشگاهي داشت و به قرآن ونهج‌البلاغه مسلط بود. بسياري از نيروها، واردنشدن كرمانشاه رادرغائله كردستان مديون مديريت وشجاعت او می‌دانستند. وهاب هم اجر زحماتش را گرفت و به ياران شهيدش پيوست.
❀--------------------------------------❀ با التماس گفتم _جون من نه نیار ماکان...یه کار ازت خواستما... با حرص گفت _احمق نمیگی تو فامیل چو می‌ندازه؟غلط کردی دروغ گفتی. _بابا نمیگه به کسی تو هم نمیخواد کاری بکنی فقط برو پیشش من این درسو حذف کنم بدبختم.تو فامیل فقط تویی که میشه عاشقت شد. چپ چپ نگاهم کرد و گفت _چرا عین آدم بهش نگفتی عاشق خودش شدی؟ازدواجم که کردی باهاش! _چون اون یه عالمه دوست دختر داره.نمیخوام بفهمه منم عاشقش شدم چی میشه ماکان نمی‌میری که... نفسش و فوت کرد. استارت زد و گفت _از بچگی مایه ی دردسر بودی. با ذوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم _خیلی گلی. ماشین و یه جا پارک کرد و پیاده شد. پیاده شدم و گفتم _یه کم ژست اخمو ها رو به خودت بگیر... چپ چپ نگاهم کرد و گفت _مثل اینکه فامیلیم.میشناسه منو حالا فیلم بازی کنم واسش؟ مظلوم سر تکون دادم که جلو جلو به سمت دانشگاه رفت. پشت سرش رفتم. وارد ساختمون که شدیم اولین نفر چشمم به آرمان افتاد که داشت با یکی از استادا حرف می‌زد. خودم و نزدیک به ماکان کردم و گفتم _اونجاست. راه افتاد سمت آرمان.دنبالش رفتم... با رسیدن ما،حرفای اونم تموم شد. سلامی کردم که نگاهش بین منو ماکان چرخید. ماکان با خوش رویی دست سمتش دراز کرد و گفت _سلام داداش خوبی؟ آرمان باهاش دست داد و پرسید _مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟ تند با علامت چشم و ابرو گفتم _تو گفتی یه نفر و برای ضمانت بیارم...یادت رفته؟ و به ماکان اشاره کردم.دوزاریش جا افتاد و اخماش در هم رفت. مثل سنگ شد و رو به ماکان گفت _بیا با من. منم خواستم دنبالشون برم که با لحن محکمی گفت _تو برو سر کلاست. ❀--------------------------------------❀ 💕💕
آلاء: 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 که صدای خان توی خونه پیچید خان امد مطمئنن الان، مامان یا بی بی گل جریان آلل رو میگن، برای خان خداکنه خان کمک کنه که عمو اکبر راضی شه. همینجوری الکی ملاقه رو تو سوپ میچرخوندم ولی اصلا حواسم نبود که چیکار میکنم با تلنگر رباب که میگفت:ترنج جان حواست کجاست در دیگ رو بزار تا سوپ بپزه و جا بی افته. اینجوری که تو هم میزنی حلیم میشه جای سوپ. تو برو بشین نمیخواد که کمک بدی مشخصه اصلا حواست نیست که داری چیکار می کنی؟ در دیگ رو گذاشتم و آروم گفتم:ببخشین اصلا حواسم نیست چیکار میکنم یکار دیگه بگو من انجام میدم رباب اینجوری شاید سرمم گرم شد. رباب که دید خیلی گیج و گرفته هستم گفت:بشین اون لیمو ترش های تو ظرفو آب شو بگیر، که بریزیم تو سوپ مقویه نشستم رو زمین و لیمو ترش هارو از وسط دو نصف کردم و مشغول شدم 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 که با صدای فریادی که از بیرون می امد از جا پریدم بسم ال... چی شده؟ کی داره داد میزنه سریع از در آشپزخونه رفتم بیرون پرده رو دادم کنار که دیدم اکبر اقاست. احمد جلوشو گرفت بود و عمو اکبر هم داد میزد: کجاست اون ورپریده؟کجاست اون بی ابرو بگین بیاد تا بلاییی سرش نیاوردم نگران چرخیدم طرف مامان و بی بی گل و خان که خان بسم ال...گفت از جاش بلند شد و رفت تو ایوون دوباره پرده رو زدم کنار که حضور بی بی و مادرمو کنارم حس کردم خان اخماش تو هم بود با جدیتی که همیشه داشت گفت:چخبره اکبر این چه وضعیه کی اینجوری میاد خونه مردم که تو میایی صداتو انداختی رو سرت که چی بشه ؟ عمو اکبر سرشو انداخت پایین و گفت:شرمندم خان رو سیاهم پای بی ادبی نزاری اعصابم از دست این دختر چشم خیره خورده خان به احمد اشاره کرد که عمو اکبر ول کنه و خودش رو به عمو اکبر گفت: صلواتی بفرست مرد بگو لعنت بر شیطون بیا بالا بشین یه چایی بخور باهم صحبت کنیم عمو اکبر قبول کرد و از پله ها امد بالا که مادرم سریع به آشپزخونه رفت تابه رباب بگه چایی اماده کنه و من ببرم 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 سینی رو برداشتم و بردم تو ایوون سلام کردم که عمو اکبر با مهربونی جوابم داد. از عصبانیت چند دقیقه پیشش کم تر شده بود چایی رو گذاشتم رو تخت و برگشتم. داخل کنجکاو بودم ببینم چی میگن واسه همین رفتم پشت پنجره و سعی کردم گوشامو تیز کنم تا راحت تر بشنوم چند دقیقه ایی سکوت بود داشتن چایی میخوردن بهد از اون خان گفت:ببین اکبر دخترت همسن بچه ی منه وقت شوهر دادنشه خواستگار میاد براش تو اگه قرار باشه قشون کشی کنی واسه هر خواستگاری که میاد اون دختر بیچاره رو به باد کتک بگیری این که نشد راه چاره زشته سنی ازن رفته بچه که نیستی نیاز باشه اینچیزها رو من توضیح بدم برات عمو اکبرگفت:اخه مسئله این چیزا نیست خان منم میدونم خواستگار میاد اتفاقا یه خواستگار براش امده منم خوشم امد 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 تنها چیزی که یادم بود صدای جیغ آلا بود و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم آهسته و با درد چشمامو باز کردم سرم خیلی درد گرفت انگار یکی داشت با مشت می کوبید تو سرم نگاهی به اطراف انداختم که دیدم تو بهیاری ام من اینجا چیکار میکنم چی شده؟ داشتم فکر میکردم که همه چیز یادم امد بالا رفتم از درخت سر خوردنم داشتم خیره به اطراف نگاه میکردم که چرا رو تخت بهیاری ام کی منو آورده اینجا که در اتاق باز شد و آرش امد داخل نگاهش که به نگاهم خورد و اخم کرد متعجب و ساکت نگاهش کردم که امد جلوم و به سُرم ور رفت نمیفهمیدم چیکار میکنه واسه همین کنجکاو نگاهش کردم که گفت: 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 ایول خان گل کاشتی همینجوری داشتم بشکن میزدم که مامانم و بی بی گل از آشپزخونه امدن بیرون با دیدن من بی بی گل خندید وگفت:چته دختر؟ کک افتاده به جونت بالا پایین میپری؟ خندیدم و گفتم:نه بی بی جون کک نیفتاده عروسی تو راهه خان با عمو اکبر صحبت کرد اونم اجازه داد. مادرم خندید گفت :خدارشکر بی بی گل :خبه خبه تورو که قرار نیست عروس کنن خوشحالی خندیدم وگفتم:منو آلا نداره بی بی جونننن 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕💕💕
ولی من توی فكر بودم. ناخواسته اخم هایم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هایشان گوش می دادم. محمد آن قدردر حال و هوای خودش غرق بود كه برای اولین بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توی ذهنم همیشه فكر می كردم امیر به زری علاقه دارد،از حال و هوای و نگاه های امیر با تردید و دودلی حس كردم كه نگاه های پر از تحسین امیر به ثریا رنگی از محبت دارد. ولی نمی خواستم قبول كنم،یعنی باورم نمی شد امیر به دختری در شرایط ثریا دل بسته باشد. آن شب همه چیز برایم عجیب و غیر منتظره بود. موقع خواب در حالی كه سعی می كردم لحن صحبتم معمولی باشد گفتم: فكر نمی كردم این قدر با جواد این ها صمیمی باشی. محمد در حالی كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برایت ازش تعریف كرده بودم. تو از جواد گفتی نه خانواده اش،راستی اصلا تو چطوری با جواد دوست شدی؟ قصه اش طولانیه، حالا بخواب خسته ای، بعدا برایت می گم. نه خوابم نمی یاد بگو. بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خیال خودش غرق شد و مثل یك قصه گو شروع كرد: من جواد این ها رو خیلی ساله كه می شناسم. تقریبا از دوازده سالگیم. نمی دونم یادت هست ما تابستونا با بابا می رفتیم بازار؟ اون موقع جواد سیزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله می آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعیف ، فرش ها رو كول می گرفت و این طرف و آن طرف می برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكیش خیلی آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمی دیدم،یعنی منظورم اینه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشیای مغازه نگاه می كردم، مثل فرش های آقا جون! 💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕
گریهی یآس🐚🌸. چشماشو بست و نفسشو بیرون داد و گفت: +ارومم نفسم، ارومم... دستشو گرفتم و داشتیم از دربند خارج میشدیم که اون چند تا دختره نچسب اومدن سمتمون و یکی ازشون در حالی کیان رو با چشمش به رفیقش نشون میداد از اون یکی جلو زد وخواست شونه شو بزنه به کیان که کیان خودشو بمن چسبوند و نزاشت برخوردی شکل بگیره... اوفیییی دلم خنککک شدددد زنیکه ی گیس بریدههه چیکار به شوهر مردم داری یهو دختر برگشت و دستشو گذاشت روی شونه ی امیرکیان و گفت: ×اقای موسوی؟ کیان هم در حالی که اخم کرده بود گفت: -بله؟بفرمایید دختر با صورتی که انگاری گل از گلش شکوفته گفت: ×چطوری کیان؟منو یادته؟نازگلم کیان به صورت سرد و بی روحی جواب داد: -شرمنده نشناختم ×من همونیم که برای پرونده ی طلاق مادرش اومدید خونه وسایل رو جمع کردید -اها خانم سرمستی خوبید؟ خانواده خوبن دختره وقتی فهمیدامیرکیان از نوع صحبت کردنش بدش میاد جمع صحبت کرد و گفت: ×ممنون شما خوبید؟این خانم خواهرتونن؟ نمیدونم چرا بهم برخورد و مث نخود هر آتش خودمو انداختم وسط و با حیله های زنانه گفتم: -واااا عزیزم اقا موسوی درباره همسرش بهتون چیزی نگفتن؟ دختره که انگار بهش شک الکتریکی وارد کردن گفت: ×کیان تو کی ازدواج کردی؟ من پریدم وسط و گفتم: .