🌹 سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت67
هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقیها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كردهاند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم.
روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميمگيري باقي نگذاشت!
بچهها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عاليرتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكي از بچهها اســلحهاش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!
گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته.
بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقیها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آنجا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز، كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم.
اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد و گفت:
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم.
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار «بانسيران» در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
#پارت67
❀--------------------------------------❀
ترسیده از اخمش فقط نگاهش کردم که عصبی داد زد
_جواب منو بده.
سر تکون دادم که بیشتر آتیش گرفت.
_پس ماکان و دوست داشتی. چرا نگفتی؟اون که پسر محبوب فامیله چرا نگفتی تا بابات عقد کوفتیت و با اون بخونه نه من...چرا دو تامون و بدبخت کردی؟
حرصم گرفت. هلش دادم و گفتم
_چون با گندکاری جنابعالی منو نمیخواست.کم مونده بود تا اونم به اندازه ی من دوستم داشته باشه تا اینکه سر و کله ی تو پیدا شد. تو اومدی تو زندگیم و همه چی و نابود کردی... ازت متنفرم.
مات نگاهم کرد. منو ببخش آرمان اما باید از من متنفر باشی....حتی تصور اینکه یه روز دروغامو بفهمه هم لرز به تنم مینداخت.
مثل یخ شد.سر تکون داد و گفت
_فهمیدم... میتونی بری!
پشتش و بهم کرد. پشیمون خواستم چیزی بگم اما منصرف شدم.
سرم و انداختم پایین و با چشمای به اشک نشسته از اتاق زدم بیرون. * * * * *
دقیقا دو هفته بود که آرمان و فقط توی دانشگاه و سر کلاس میدیدم هر چند اون حتی نگاهمم نمیکرد حتی امشب که همگی خونه ی بابابزرگ دعوت بودیم هم جواب تلفنم و نداد تا برای حفظ ظاهر هم شده با هم بریم.
حتی عمه اینا هم اومده بودن اما آرمان نه.
ماکان کنارم نشست و گفت
_چیه؟کشتی هات غرق شده؟
با لب های آویزون گفتم
_بعد از اون روز ازم متنفر شده.
_خوب مجبوری دروغ بگی؟من امروز و فردا ازدواج میکنم گندش در میاد بالاخره.
چشمام گرد شد و گفتم
_با کی؟
با لبخند گفت
_به وقتش می بینیش...
به بازوش زدم و گفتم
_بگو دیگه ماکان... بگو جون من...کیه طرف؟
لب باز کرد اما نگاهش به پشت سرم افتاد و با ابرو به پشتم اشاره کرد.
برگشتم و متوجه شدم آرمان تازه وارد شده.
سریع بلند شدم و خواستم به سمتش برم که بی اعتنا به من به سمت بابابزرگ رفت. انگار که من اصلا وجود ندارم.
❀--------------------------------------❀
💕💕
آلاء:
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#پارت66
#ترنج
#رمان_ترنج
عمو اکبر به خونه رفته بود میخواست آلا رو ببره که خان اجازه نداد گفت امشب رو
خونه ما میمونه
من همش دلم میخواست آلا بیدار شه
برم این خبر خوب بهش بدم موقعی عمو اکبر رفت خان امد داخل با قدر دانی
رفتم جلو و دستشو بوسیدم که دستی به سرم کشید من عادت داشتم به این حرکت
خان اهل ابراز علاقه ماچ بوس
نبود
همین هم که دستی به سرم می کشید یعنی کلی ابراز علاقه بهم کرده.
دیگه داشت حوصلم سر میرفت بلند شدم رفتم تو اتاق پیش آلا کنارش نشستم
خواب بود
دستش رو گرفتم و شروع کردم به نوازش آهسته صداش زدم: آلا، آلا
پاشو که چشماشو باز کرد دلم میخواست یکم اذیتش کنم واسه همین قیافه مو
ناراحت گرفتم
💕
💕💕
💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#پارت67
#ترنج
#رمان_ترنج
که آلا دستی به چشماش کشید و گفت:چی شده ترنج ساعت چنده؟
آهسته گفتم:ساعت پنجه تو خوبی؟
که گفت: آره تو چته چرا قیافت
توهمه چیزی شده؟
ناراحت خودمو گرفتم و گفتم: هیچی تو استراحت کن
با حرص گفت:ترنج به من دروغ نگو از قیافت میفهمم یجوری شده اه
من:ببین بهت میگم فقط قول بده ناراحت نشی باشه؟
با استرس گفت:باشه بگو
من:ببین آلا بابات اینجا بود امده بود داشت دعوا میکرد گفت فردا میام دنبال آلا داره برات خواستگار میاد و تو باید با اون ازدواج کنی.
دیگه چیزی نگفتم منتظر عکس المعل آلا شدم که در سکوت زد زیر گریه
شوکه نگاهش کردم اوه اوه نمیدونستم اوضاع اینقدر وخیمه آهسته گفتم:
آلا آلا شوخی کردم بخدا
بابا داشتم اذیتت میکردم خان با عمو اکبر حرف زده قرار شد اجازه بده میلاد بیاد
خواستگاری
آلا دورباره باشوک نگاهم کرد و..
💕
💕💕
💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#پارت68
#ترنج
#رمان_ترنج
یهو جیغ زد و گفت:بیشعورررر ترسیدم
خدا خفت نکنه الهی نمیری کثافت
پاشو برو گمشو از در اتاق بیرون
آلا فحش میداد من می خندیدم که بالشتو برداشت کوبید تو صورتم همین شد شروع بالشت بازی ما...
****یک ماه بعد
بی بی گل من دارم میرم
بی بی:مواظب خودت باش عزیزم زود هم برگرد
بعد از خداخافظی از در زدم بیرون داشتم میرفتم جای همیشگی پیش
آلا ،این آخرین قرار مجردی آلا بود.
صبح بعد آلا به خونشون رفت عمو اکبر
اجازه داد میلاد اینا برن واسه امر خیر
قبول کرد و پنجشنبه هم مراسم حنا
💕
💕💕
💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#پارت69
#ترنج
#رمان_ترنج
بندون بود جمعه هم عروسی.
آلا واقعا خوشحال بود.
منم همینطور دیگه امروز تصمیم گرفتیم به یاد قدیم بریم پاتوق مون یادی از خاطرات
کنیم.
دنبال آلا نرفتم یک راست رفتم پاتوق آلا
خودش قرار بود بیاد میلاد هم که میدونست با منه اجازه میداد
چون میگفت اگه تو نبودی منو آلا بهم نمیرسیدیم
نشستم منتظر آلا شدم.
چقدر اینجا خاطره داشتیم دلم گرفته
بود الان آلا میره درگیر زندگی شخصیش میشه
میشه یه خانم خوندار کدبانو دیگه وقت
دوستی با منو نداره همینطور با ناراحتی نشسته بودم که
یهو آب پاشیده شد تو صورتم شکه
چرخیدم که دیدم آلا دست به کمر داره
میخنده و..
💕
💕💕
💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
#پارت67
#دالان_بهشت
من با تعجب گفتم: یعنی آقا جون به این مهربونی یك تعارف به اون ها نمی كرد؟
محمد با دلخوری گفت: ای بابا مهناز،تو باید باشی و ببینی تا بفهمی توی محیط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سیرهاست آقا جون كمك می كرد، خرج دوا و درمان زنش رو می داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همین طور ولی نه بیش تر!
می دونی من یك چیزی از آدم ها فهمیدم اونم اینه كه شكم كه سیر می شه، چشم ها كور می شه و گوش ها كر، و میزان این كری و كوری هم، ارتباط مستقیم با دو چیز داره، یكی میزان سیری، دیگری انسانیت طرف. منظورم رو می فهمی؟
ببین همین بابای من و تو كه جزو خوب ها و انسان های شریف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمی كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك می كردند به خدا دیگه آقا اسدالله و زهرا خانمی پیدا نمی شد یا آدم مستحق و محتاجی. بیش تر داراها یا به قول ثریا حاج آقاها،بستگی به واجدانشون یك سقفی برای كمك در نظر گرفتن. یكی آن قدر می ده كه فقط وجدانش راضی باشه. دیگه كاری نداره كه گرهی از كار كسی باز می شه یا نه؟ یكی از روی چشم و همچشمی ، یكی برای اسم در كردن، بعضی ها هم هر وقت میلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه این وسط ، كسی كه بخواد با تمام توان و برای از میان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصیت وجودی آدم فراموشیه و اولین چیزی كه آدم ها فراموش می كنن همون نیاز و سختی و درموندگی هاشونه. برای همینه كه با همه سختی كه هر كس ممكنه توی زندگیش بكشه تا به بی نیازی برسه، اولین چیزی هم كه فراموش می كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلی عده زیادی از مردم. اینه كه درك و همدردی رو از آدم ها می گیره. هر قدر نیازمندی و تنگنای زندگی آدمو هوشیار می كنه، بی نیازی باعث كوری ذهن و كرختیش می شه. تو الان ثریا رو ببین، مگه چند سالشه ؟ دختری به این سن، فكر می كنی چرا این قدر ذهنش باز و فهمیده ست؟
💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕💝💕
گریه ی یآس.☘💚'›
#پارت67
خندید و گفت:
+ولی حسادت از چهرت میبارید
-عهههه کیان کدوم حسادتتتت توی این دوره و زمونه همه گرگن باید شوهرمو سفت بچسبم که نبرنش.
+عزیزم مگه من وسیله ای چیزیم که بیان ببرنم
-دختره جادوگر زیاد شده کیان هرچی میگم بگو چشم
+من قربون حسادتت برم نترس تا وقتی تورو دارم هیچ دختره دیگه ای رو نمیبینم...
وایییی قند و عسل داشت توی دلم اب میشد که خودمو جمع کردم و دستمو گذاشتم روی دلم و خم شدم وگفتم:
-وای کیان دلم
فرم صورتش سریع تغییر کرد و درحالی که نگرانی ازش میبارید گفت:
+چیشد کوثر خوبی
خندیدم و گفتم:
-بچم داره میگه لواشک میخوام
با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت:
+وای ترسیدم دختر اینطوری بمن شوک وارد نکن داشتم سکته میکردم
خودمو لوس کردمو گفتم:
+چشم
خندید و گفت:
-توی راه برات میخرم
با ذوق سوار ماشین شدموکیان هم بعد از من سوار شد و به سمت خونه رفتیم وسط راه بود که جلوی یه فروشگاه وایساد.
-چیشد کیان؟
#کپی_ممنوع.