هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
،التماس دعا..🙏🏻
براے تعجیل در فرج مولاصاحب الزمان....
براے شفاے تمام بیماران ،،،،
برای تمام بغض های بی صداا😔
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨✨✨✨✨✨✨
#خاطرات_شهید
●درحالیکه دروس سطوح عالی حوزه را درشهر مقدس قم به خوبی خوانده بود،عزم دیار عاشقان کرده واصرار بر اعزام به سوریه کرد.
●تا در ماه مهمانی خدا توفیق پیدا کرد برای اولین بار به حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) مشرف شود.این بار که ازسوریه بازگشت داغدار فراق رفیق شهیدش شهید کریمیان بود.
●او در عمر طلبگی خود خصوصیات ویژهای داشت که بدون اغراق ومبالغه آنهارا بیان میکنم به نحویکه برخی ازاین ویژگی ها قبل از شهادتش در مدت کوتاه رفاقتمان ذهنم را مشغول کرده بود ومورد اذعان واعتراف همه دوستان وآشنایان اوست.
●مرتب می گفت: دوست ندارم وابسته به دنیا و تعلقاتش شوم، گاهی صمیمیت زیاد باعث اسارت انسان می شود و مانند غل و زنجیر برای انسان محدودیت ایجاد می کند.
●طرز بیان شیوا، دلنشین و جذابی داشت، به همین خاطر اگر یک بار به سخنرانی جایی می رفت دعوتش می کردند ولی خودش هیچ زمانی حاضر به سخنرانی در جاهایی که وی را می شناختند نشد روستاهای نزدیک را انتخاب نمی کرد، معمولا به مناطق محروم می رفت.
●برای اعتکاف جنوب کرمان و زابل را انتخاب می کرد، با این که مسیر هایی بسیار دور و سخت بود، ولی با دوستان روستایش به همین مناطق می رفت.
●سخنرانی با موضوع فلسفه ایثار و شهادت در مسجد روستا کرد و خیلی خوب بحث شهادت و وظیفه هر فرد مسلمان در شرایط حاضر را بررسی و جمع بندی کرد.
●به معنای حقیقی کلمه بی تعلق به دنیــا بود وهیچگونه تعلق دنیوی نداشت نه به مال ونه به عناوین فریبنده دنیا وحتی به درس . اگر بنده درس را باتعلق میخوانم اما او برای خدا میخواند.
●این بی تعلقی به شدت او را بی تکلف ساخته بود وبسیار ساده و باصفا بود که هیچیک از دوستانش هیچگاه از بااو بودن معذب نبوده بلکه از همنشینی با اولذت میبردند.
● جهادی وتلاشگر بود وازهیچ خدمتی دریغ نمیکرد از اردوهای بی شمار جهادی اوگرفته تا تدارک جلسات شهدا، روایتگری و شجاعت های او در جبهه عراق و سوریه.
●متواضع بود ودرگیر عناوین نبود.بااینکه جزء نخبگان واستعدادهای برتر حوزه بود واساتیداو به استعداد والای ایشان اذعان داشتند اما به قول طلبه ها وجهه علمی برای خود نتراشیده بود.
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۷۳/۴/۵ انار ، کرمان
●شهادت : ۱۳۹۵/۷/۲۲ حماه ، سوریه
✋لبخند بزن رزمنـــده☺
مثل این ڪه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتے
مے گذاشت...
از آن آدم هایے بود ڪه فڪر مے ڪرد مأمور شده است
ڪه انسان هاے گناهڪار، به خصوص عراقے هاے فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، ڪلید بهشت را دستشان بدهد...😁
✖شده بود مسؤول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بے وقت
بلندگوهاے خط اول را به ڪار مے انداخت و صداے نوحه
و مارش عملیات تو آسمان پخش مے شد و عراقے ها مگسے مے شدند و هر چے مهمات داشتند، سر ماے بدبخت
خالی مے ڪردند... 😩😖
از رو هم نمے رفت... 😒
تا این ڪه انگار طرف مقابل، یعنے عراقے ها هم دست
به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش
تڪمیل شد...
مسؤول تبلیغات براے این ڪه روے آنها را ڪم ڪند،
نوار " ڪربلا، ڪربلا، ما داریم مے آییم " را گذاشت... 😍
💥لحظه اے بعد صداے نعره اے از بلندگوے عراقے ها پخش شد ڪه:
" آمـدے، آمـدے، خوش آمدے جانم به قربان شما...
قدمت روے چشـام، صفا آوردے تو بــرام ! " 😯😂
تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤل تبلیغات
رویش را ڪم ڪرد و ڪاسه ڪوزه اش را جمع ڪرد و رفت.
😁😁
May 11
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_دوم
- یک هفته دارم می گـردم مـی خواسـت پیـدا بشـه تـا حـالا پیدا شـده بـود . در ثـانی مـن دیگـه طاقـت ندارم دوست دارم هر چی زودتر به تو برسم مگه تو هم همین رو نمی خواي؟
با من من گفتم:
- خب چرا، ولـــی....
- فردا ساعت هشت میام دنبالت، اُکی؟
مردد بودم، نمی دانستم خواسته اش را قبول کنم یا رد کنم.
- الو سهیلا خوابت برد؟
- نه.
- پس چرا جواب نمی دي؟
- باشه.
- فردا می بینمت باي.
بعـد از پایـان مکالمـه بـه طـرف پنجـره اتـاقم رفـتم و بـه آسـمان صـاف و پرسـتاره نگـاه کـردم. آهـی کشیدم و با خودم رمزمه کردم: «خدایا خودت آخر و عاقبت این ازدواج را به خیر کن!»
با عجله صـبحانه ام را خـوردم تـا اگـر بهـزاد آمـد زیـاد معطـل نمانـد . بـه حـد کـافی بـی حوصـله و دمـغ بودم. غر زدنهاي بهزاد خارج از تحملم بود.
- کاش همه صبحانه ات را می خوردي مادر!
- دیگه سیر شدم. خیلی ممنون، الان بهزاد میاد دنبالم.
- شناسنامه اش رو پیدا می کرد، بهتر نبود؟
- من که حرفی ندارم اون خیلی عجله داره.
- آخه این همه عجله لزومی نداره.
زن دایـی ازگـم شـدن شناسـنامه بهـزاد و عقـد موقـت مـا ناراضـی و دلخـور بـود. بـا صـداي زنـگ در، آمـاده حرکـت شـدم. بــا زن دایـی خـداحافظی کــردم و بـه سـمت در خروجـی رفـتم کـه زن دایـی بـا سرعت خـودش را بـه مـن رسـاند . بـا تعجـب بـه طـرفش برگشـتم . بـا چهـره ا ي نگـران بـه مـن لبخنـد کم حالی زد و گفت:
- تو من رو جاي مادرت قبول داري؟
- البته، چیزي شده؟
سرخ شـد، کمـی ایـن دسـت و آن دسـت کـرد ماننـد کسـی کـه مـی خواهـد چیـزي بگویـد امـا خجالـت می کشد. نفسی تازه کرد و گفت:
- دختـرم حواسـت رو جمـع کـن، تـو و آقـا بهـزاد فقـط بـا هـم صـیغه مـی شـین یعنـی عقـد موقـت نـه عقـد دائـم! اینـا خیلـی بـا هـم فـرق دارن! تـوي صـیغه زن دسـتش بـه جـایی بنـد نیسـت، هـیچ حـق و حقوقی هـم نـداره و هیچـی بهـش تعلـق نمیگیـره، تـا وقتـی عقـد دائـم نشـدین و عروسـی نگـرفتین، هیچگونه ارتباطز بـا هـم نداشـته باشـین، حتـی اگـه بهـزاد هـم اصـرار داشـت قبـول نکـن راسـتش مـن از این خانواده کمی می ترسم جا پات رو محکم کن بعد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم.
- قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟
آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم:
- مطمئن باشین.
زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد.
بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد.
- سلام
- نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین!
- سلامت کو؟
- خیلی خب سلام.
- زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟
- از انتظار متنفرم.
- این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست!
از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد.
- راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند.
- همون جشن عروسی کافی بود.
- مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟
با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!»
با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم:
- شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند.
بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت:
- تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي!
از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود
کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
- بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟
بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت:
- نه به هیچ وجه.
این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی!
بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت:
- تعجب نکردي؟
- نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟
- اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن!
خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت ر
ضایت داده بودند!
- رسیدیم.
- حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود.
- براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم.
ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم.
- حالا کجا بریم؟
- من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم.
- من چیکار کنم؟
- فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم!
- فکرکردم یک مهمونی ساده است؟
- مثلاً جشن نامزدیمونه ها!
دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم:
- ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم!
بهزاد سرم داد کشید:
- از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
-سرمن داد نزن!
لحظه اي سـکوت بینمـان برقـرار شـد . ناگهـان بهـزاد با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشــید عزیــز دلــم، دســت خــودم نیســت زود عصــبانی مــی شــم، الهــی قربونــت بشــم امــروز مــی خوام مثل یک الماس وسط مهمونی بدرخشی. باشه؟
دیگــر بایــد قبــول مــی کــردم همســر مــردي بــد اخــلاق و کــم صــبر شــده ام . در مقــابلش بــه لبخنــد کمرنگی بسـنده کـردم . در بـاقی زمـانی کـه بـا هـم گذرانـدیم بهـزاد حـرف مـی زد و مـن تـرجیح دادم سکوت کنم. مـی ترسـیدم بـا حـرف زدنـم دوبـاره کارمـان بـه بحـث و جـدال بکشـد و دلخـور ي و قهـر نتیجه آن شود. بعد از خوردن ناهار من به خانه دایی بازگشتم و بهزاد به خانه خودشان رفت.
بـا خسـتگی خـودم را بـرا ي رفـتن بـه آرایشـگاه حاضـر کـردم . درطبقـه پـایین دایـی چـرت مـی زد. زن دایـی هـم گوشـه اي دراز کشـیده بـود و در حـال ذکـر گفـتن بـا تسـبیحش بـود. علیرضـا هـم بـه مبـل لــم داده بــود و بــا لــپ تــابش مشــغول بــود. از خونســردیش حرصــم گرفــت. عجــب عشــاقی داشــتم.
بهزاد که مدعی بود بـدون مـن نمـی تونـه زنـدگی کنـه مـدام سـرم داد و هـوار مـیکشـید و دلـم را مـی شکست، علیرضا هم چه زود عقب کشیده بود!
- زن دایی من دارم می رم، کاري نداري؟
- الان می خواي بري؟
- آره، برام از آرایشـگاه وقـت گـرفتن تـازه دیـرم شـده راسـتی حتمـاً بـا دایـی و پسـردایی بیـاین فعـلاً خداحافظ!
هنــوز کــاملاً در را نبســته بــودم کــه صــدا ي علیرضــا خطــاب بــه مــادرش آمــد : «روي مــن حســاب بــاز
نکن من امشب شیفتم!»
جلـوي خانـه منتظـر آمـدن بهـزاد شـدم کـه بـا ده دقیقـه تـأخیر آمـد. صـندلیهاي عقـب ماشـین بهـزاد با یک جعبه بزرگ سفید اشغال شده بود.
- بهزاد این جعبه سفیده چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- مال توئه.
- لباس نامزدیمه؟
بله کشیده اي گفت و ادامه داد:
- سلیقه خودمه!
- پس دیدنیه.
- تو تن تو دیدنی تره!
بــه آرایشـــگاه مجللــی در نزدیکـــی خانــه افروزهــا رسیدیم. شـهین خـانم بـدون هـیچ اظهـار نظـر ي از مـن خـودش اینجـا را انتخـاب کـرده بـود . شـهین از آن دســته مــادر شــوهرانی بــود کــه دوســت داشــت اختیــار عــروس و دامــادش را در دســت بگیــرد و حـالا بـا یتـیم شـدن مـن ایـن فرصـت بـرایش بـه وجـود آمـده بـود تـا عنـان زنـدگی مـن را بـا خیـالی راحت در دستانش بگیرد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
آرایشــگر زن میانســال و لاغــري بــود کــه مرجــان صــدا یش مــی زدنــد. بــا دیــدن مــن لبخنــد ي زد و گفت:
- ماشاالله شهین جون چه خوش سلیقه است با این عروس گرفتنش!
لبخندي زدم و تشکرکردم.
- بیا عروس خانم روي این صندلی بشین.
- اجازه بدین اول وضو بگیرم.
زن ابتدا متعجب شد، سپس با طناري لبخندي زد و گفت:
- باشه عزیزم فقط زودتر، کلی کار داریم!
سه ساعت کامل روي صندلی نشسته بودم تا آرایشگر کارش را تمام کند.
- تموم شد عزیزم، حالا می تونی خودت رو توي آیینه ببینی!
چهــره ام خیلــی تغییــر کــرده بــود ابروهــا ي قهــوه اي نــازکم بــا آرا یــش لایــت و کــم حــالتم کــاملاً هماهنـگ بودنـد. موهـاي خرمـایی و بلنـدم را تمامـاً جمـع کـرده بـود و چنـد گـل شیشـه اي بـه عنـوان
تـاج بـه رویـش زده بـود. لباسـم را پوشـیدم. بلنـد بـود و دنبالـه اش روي زمـین کشـیده مـی شـد. یقـه اش فقـط از دو بنـد بسـیار نـازك تشـکیل شـده بـود و تـا روي سـینه ام کـاملاً لخـت بـود.. قیافـه پختـه تري نسبت به سه سال پیش پیدا کرده بودم در کل جذابتر شده بودم!
آرایشگر با تحسین نگاهم کرد و گفت:
- دعا کن منم براي داداشم یک عروس خوشگل و خوش اخلاق مثل خودت پیدا کنم.
با صداي شاگرد آرایشگرکه خبر آمدن داماد را می داد دیگر صحبتمان را ادامه ندادیم.
موقع رفتن از آرایشگر خواستم شنلی را براي پوشیدن به من بدهد با تعجب گفت:
- هیچ کدام از عروسهام تا حالا شنل نخواستن!
ناامیدانه گفتم:
- یعنی هیچ چیزي ندارین، خودم رو باهاش بپوشونم؟
- چرا یه شنل کهنه دارم ولی...
- ممنون می شم به من بدید.
در مقابـل چشـمان متعجـب حاضـران در آرایشـگاه بـا خوشـحالی شـنل کهنـه و کثیـف را پوشـیدم و از آنجا خارج شدم.
بهزاد کلاه شنل را بالا زد و با لحن شیرین کودکانه اي گفت:
- چه خوجل شدي سهیلا!
از مهربانیش دلم گرم شد دوباره بهزاد من شده بود! اما خوشحالیم چندان دوام نیاورد.
- شنلت رو بنداز روي شانه هات، اینطوري قشنگتره.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم:
- نه دیگه می خوام سورپرایز بشی!
بهزاد با شیطنت گفت:
- حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه!
منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه
همه عواملش زن بودند.
بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد .
جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت:
- چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟
با دلخوري گفتم:
- خیلی بد شدم؟
- نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد!
شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت:
- چرا این رو بر می داري؟
از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم:
- بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام.
- منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟
- حالا فرق داره!
- مسخره بازي در نیار.
- بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟
بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد:
- نه نمی فهمم
- به هر حال من این جوري نمیام.
حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت:
- عجله کن.
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و
گفت:
- اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه!
- متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن!
- شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه!
- پس بهمش بزن!
- خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟
- مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم.
- براي این حرفا دیره سهیلا.
و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه
متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت:
- می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش!
خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت:
- زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت!
بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد!
لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم.
بهزاد با لبخند گفت:
- هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا!
- اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم.
- من کشته همین اخلاقتم.
- تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی.
- بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت:
- سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟
بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت:
- چه ناز شده این دخترعموي ما!
بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت:
- امیدوارم این بار خوشبخت بشی!
بهزاد لبخندي زد و گفت:
- تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم.
رهام پوزخندي زد و گفت:
- البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام.
بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد!
بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد.
- چیکار می کنی؟
- من نمیام.
نیخشندي زد و با موذیگري گفت:
- براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟!
رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن
میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب
آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد.
- سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر!
آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود.
- عزیزم حواست کجاست؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد
ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی»
اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و
در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم.
- برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي.
باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه
خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم.
علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم.
- می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه!
- چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی!
- چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
هدایت شده از هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
♡••
شَب را
خبرے نیست
مــگر آھِ دلِ ما..!
تا ڪۍ
زِ فِـراقـش
بھ خفا زار بِگرییـمـ...
༻༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄