eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: اگر کشور و دولت سوریه یک حاج همت، یک حسین خرازی و یک کاظمی از خودشان مثل اینها داشت، این کشور بیمه بود.
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند: 1ـ کسی که خوش اخلاق باشد. 2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) اصول کافی/ ج2/ ص 300 🌿✾ • • • • •
‌ 📚حکایت کوتاه خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز!!! خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟ "قدری بیندیشیم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند لحظه مکث کردم ...مردد بودم از اینکه چرا باید به شخصی که یه اتفاق باعث آشنایی ما شده بود اعتماد می کردم و شمارشو می گرفتم... - فکر نکنم نیازی به شماره شما داشته باشم... دستش چند لحظه رو هوا خشک شد و سریع گذاشت تو جیب پالتوش... - ممنونم... ببخشید مزاحم وقتتون شدم... خدانگهدار... برگشت و رفت به سمت ماشینش ... با رفتنش به خودم اومدم... دیگه نمی تونستم کار کنم... لباسام رو پوشیدم و راهی خونه شدم... بدجوری خسته بودم پشت چراغ قرمز نگه داشتم... احساس می کردم یکی داره تعقیبم می کنه... یه موتوری با کلاه ایمنی که به سر داشت ... با اینکه تنها بود ولی می دونستم مهرداده ... دوباره همون ترس سراغم اومد... نمی دونم چرا ولی تصمیم گرفتم سرعتمو بیشتر کنم... پیچیدم تو بزرگراه و بدون اینکه توجهی به دوربین های ثبت سرعت کنم سرعتمو بیشتر کردم... پا به پای من تعقیبم می کرد... رها تا کی می خوای ازش فرار کنی ... اصلا مگه می تونی فرار کنی... اون که تو رو می شناسه ... خونتو می شناسه... دانشگاهتو می شناسه... باید کاری کنی که شرش کنده بشه... - همراه همین افکار سرعتمو بیشتر می کردم... شاید بیخیالم بشه و تعقیبم نکنه... تو همین افکار بودم که با صدای جیغ ترمز به خودم اومدم، برخورد کرده بود به گاردیرل اطراف بزرگراه ... سرعتمو کم کردم و از آینه عقب رو نگاه کردم... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم... - مهرداد پرت شده بود وسط بزرگراه و کلاه از سرش افتاده بود... یه کامیون هم داشت بهش نزدیک و نزدیک تر می شد... قلبم داشت از حرکت می ایستاد... پیاده شدم و به طرف مهرداد دویدم... - مهرداد پاشوووو ... مهردااااد... راننده کامیون انگار از حرکات دست و جیغ و دادهای من به خودش اومده بود سعی کرد مسیرش رو منحرف کنه ولی دیر شده بود ... به مهرداد رسید و از روی پاهاش رد شد... نمی تونستم باور کنم... سرم گیج می رفت خواستم برم بالای سر مهرداد ولی نمی دونم چرا یه چیزی توی مغزم داد می زد ولش کن و برو تو که نمی خوای تو دردسر بیوفتی... نشستم پشت فرمون و حرکت کردم ... کنترل پاهام دست خودم نبود و به شدت می لرزیدند... نمی تونستم ماشین رو برونم... چشمهام رو بستم و سرم رو گذاشتم رو بالش صندلی تا یکم آروم بشم... تصویر محمد علی اومد تو ذهنم... - تو که نمی خوای وسط خیابون رهاش کنی؟ - خب پس چیکار کنم؟... - تو نباید بری، برگرد... چشم هام رو باز کردم و مصمم دنده عقب گرفتم... غرق در خون بود... یعنی سرعت گرفتن من باعث این اتفاق شده بود؟ راننده کامیون از شدت ترس به خودش می لرزید و به سر و صورتش می زد... دستم رفت به موبایل... - الو ... یه تصادف شده سریع خودتون رو برسونید... - بله... کیلومتر 4 بزرگراه همت ... - خدانگهدار من کارم رو کرده بودم و دیگه نمی تونستم بمونم... سرگیجه شدیدی گرفته بودم ولی باید خودمو می رسوندم به خونه... افکار مختلف داشتن روی مغزم رژه می رفتن... - حقش بود رها... یادت رفته چه بلایی می خواست سرت بیاره... معلوم نبود اگه دستش بهت برسه زندت بمونی یا نه... - نه رها... نباید با اون سرعت می رفتی ... می تونستی ازش به جرم مزاحمت شکایت کنی و شرش رو کم کنی... نمی دونم چطوری خودمو رسوندم خونه... از پله ها بالا رفتم تا با کسی رو در رو نشم... حوصله هیچ کس رو نداشتم ولی مگه میشد خودتو از ملوک قایم کنی... - سلام رها جان! ... چرا رنگت پریده دختر... شدی عین گچ سفید... - چیزی نیست ... سرم درد می کنه... اینو گفتم و خودمو رسوندم تو اتاقم و افتادم روی تختم ... ادامه دارد
یکی مدام تو گوشم زمزمه میکرد حقشه بدتر ازینا حقشه....از این به بعد دیگه مهردادی نیس که مزاحمت بشه... ولی من آدمی نبودم که مرگ کسی رو بخوام ....حتی اگه اون آدم مهرداد باشه.... طول و عرض اتاق رو رژه میرفتم خودمو تو اتاقم حبس کرده بودم....بی دلیل ....داشتم تاوان چی رو پس میدادم که خودم خبر نداشتم؟!! آروم و قرار نداشتم ....فکرم مشغول مهرداد بود .....اگه میمرد .....من مقصر مرگش بودم ..حتی اگه قانون پی ام نمیومد .....عذاب وجدان داشتم و با خودم کلنجار میرفتم که شاید آروم شم اما فایده ای نداشت ....که یک آن یاد خدا افتادم.... -خودشه رها .....تنها کسی که این روزا همدمت بود .... کسی که هر وقت صداش کردی دستتو گرفت ......پس چرا اینقد بی وفا بودی که یادت رفت کسی که میتونی بهش تکیه کنی و ازش آرامش بگیری خداس.....چرا اونموقع که از ترس مهرداد داشتی فرار میکردی یاد خدا نیوفتادی رها....یاد اینکه تا وقتی خدا پشتته مهرداد هیچ غلطی نمیتونه بکنه!! رفتم سراغ قرآن......قرآن محمد علی رو برداشتم و بازش کردم، یه آیه: آنها كسانى هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرامش مى‏گيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرامش پيدا مى‏كند.....(رعد 28) -من جزو اونا هستم خدا ؟ جزو اون بنده هات که دلم به یادت آروم بشه، هستم؟! ....خب نیستم دیگه، منی که الان دارم باهات حرف میزنم با این ترس ... با این دل نگرونی ....نیستم دیگه ...این همه سرگردونی من تا کی؟!...سر چی؟!... خدای من ...من به خاطر تو پای همه چی وایسادم .....پای چادری شدنم موندم .....به خاطر تو همه ی مسخره ها رو به جون خریدم .....این انصافه که الان تنهام بذاری... دوباره قرآنو باز کردم ... (هود آیه ی 115)-و شکیبایی کن که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد ... -شکیبایی نکردم؟! ....الان چند ماهه زندگیم شده تاوان دادن؟ .....من دیگه تحمل ندارم صدای گریه هام باعث شد رهام بیاد سراغم.. -رها ....رهاجون چی شده ......در رو باز کن ببینم ...رها ...حالت خوبه با همون بغضی که چند ساعتی میشد شکسته بود گفتم -خوبم رهام ....میخوام تنها باشم .... -چی شده آخه؟ ....چرا گریه میکنی درو باز کردم و رهام اومد تو، قضیه ی تصادف مهرداد و بهش گفتم تا شاید آرومتر بشم .... -رها خودتو اذیت نکن ...تو مقصر تصادفش نیستی ....هر اتفاقی بیوفته خودش مقصر بوده......منم میرم بیمارستان ببینم وضعیتش چطوره؟! ساعت 6:30 عصر بود، اونقدر گریه کرده بودم که خوابم گرفته بود...با سر و صدای مامان بیدار شدم .... با یه هولی صدام میزد: -رها ....رها بیدار شو ...الان چه وقته خوابه آخه همونطور خواب آلو گفتم -چی شده مامان؟! -پاشو ببین اینا برا چی اومدن، میگن تو رو میخوان -کیا؟! -پلیسا یهو مثل برق گرفته ها پاشدم -گفتی کیا؟ -پلیسا.....با تو کار دارن ....اتفاقی افتاده رها؟!! با تعجب تو ام با نگرونی گفتم:- نه ...نه چیزی نشده ..... رفتم دم در ....ظاهرا از طریق دوربین ها متوجه تعقیب مهرداد و سرعت گرفتن من شده بودن و اومده بودن دنبالم....باید میرفتم کلانتری و همه چیزو شرح میدادم.. ادامه دارد
-همین بود جناب، من مقصر تصادف ایشون نیستم ..... -چند لحظه منتظر بمونید...باید درمورد اتفاق ویلا که گفتین استعلام بگیرم...... بعد از چند دقیقه ای انتظار، با کاغذی به دست وارد اتاق شد -گفتین شما هم اون شب ویلا بودین؟! آقای سینا رسولی میشناسین؟ -بله... ایشون دوست مهرداد هستن -ایشون به جرم قتل تو ویلا دستگیر شده بودن! حین انتقال به دادگاه فرار کردن ... شما اطلاعی از ایشون ندارین؟ -نه ...من از اون روز تا به حال ندیدمشون... قضیه ی قتل چی بوده؟ -شما بهتر میدونین تو اون ویلا چه خبر بوده .... اون دختر هم مثل شما یه فریب خورده بوده که وقتی به خواسته ی شوم اون پسر جواب رد داده، توسط سینا کشته شد...شما شانس آوردین که فرار کردین ... اون موقع بود که فهمیدم نازی چرا دانشگاهو ول کرده بود و برگشته بود شهرش ......خیانت سینا جلو چشم نازی ، برا هردوشون گرون تموم شد چرا تو این مدت پیگیر شکایت نشدین؟ -نیازی نبود ...بعد از برگشتن از رامسر طی اطلاعیه ایی خودم برا گرفتن کیف و گوشیم مراجعه کرده بودم .....اون موقع هنوز قضیه ی قتل حل نشده بود مهرداد هم به عنوان مظنون قتل و همچنین راه انداختن اون پارتی بازداشت بود.....فکر نمکیردم به این زودی آزاد بشه -بله ....اظهارات شما و اون شخصی که کمکتون کرده بود ... آقای امیرعلی .. امیرعلی موحد موجوده.......آقای سپهری هم با وثیقه آزاد بودن ....نقشی تو قتل نداشتن... ممنون که برای توضیح تشریف آوردین.... * دورا دور از حال مهرداد جویا میشدم، حال چندان مساعدی نداشت سه روزی میشد تو کما بود و من تو این سه روز سری به پروژه ام نزده بودم....حوصله ی پروژه رو نداشتم،...تنها چیزی که منو بعد سه روز به ادامه دادن طراحی چهره ی محمد علی ترغیبم کرد تصور لبخند فاطمه خانوم بعد دیدن طرح بود ....حال فاطمه خانوم بهتر از قبل بود ولی هنوزم بیمارستان بستری بود.... اون روز که سر پروژه بودم ..... آدم فضایی دوباره پیداش شد، داشتم با ولع ناهار میخوردم و حواسم به دور و اطرافم نبود که زد به شیشه ی ماشین.... -میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم -بفرمایید -میشه پیاده شین تا راحت تر حرف بزنیم. پیاده شدم و باحرص گفتم –بفرمایید -ببخشید میخواستم بدونم اونروز ازدستم ناراحت شدین. -نه ..چیز مهمی نبود...چطور؟ -آخه سه روزه نیستین .... از اینکه هر روز منو دید میزد، ناراحت بودم ....اون از برخورد اولش اینم از پیگیری هر روزش.....نذاشتم حرفشو تموم کنه و با عصبانیتی که سعی کردم کنترلش کنم گفتم: -نیستم که نیستم باید از شما اجازه میگرفتم؟؟؟!!! چشاشو گرد کرد و گفت -چرا عصبانی میشین؟! ..گفتم شاید از دست من ناراحت شدین که نیومدین یا شایدم اون موتور سوار مزاحمتی براتون ایجاد کرده!.... -چرا باید به خاطر شما نیام سر کارم؟!!! اصلا شما کی هستین که آمار رفت و آمد و مزاحمای منو دارین ؟!! بنا هم به ناراحتی باشه همون روز اول که گفتین کارم بچه بازیه از دستتون ناراحت شدم ....ولی از اونجایی که برام مهم نیستین اهمیتی به حرفتون ندادم!!! -من واقعا معذرت میخوام...اونروز قرار مهمی داشتم ...خودمم متوجه حرفام نبودم ....در کل ببخشید اگه ناراحتتون کردم و مزاحمتون شدم...راستش کار دیگه ای باهاتون داشتم که فکر میکنم الان جاش نیست....ببخشید..خداحافظ بدون اینکه منتظر جواب من بشه خدافظی کرد و رفت بعد کمی کار روی پروژه، زنگ زدم رضوان اومد پیشم...... -نیوفتی از اون بالا خانوم هنرمند... از شنیدن صداش ذوق کردم چند روزی میشد که ندیده بودمش با این حال از همون بالا قیافه گرفتم و گفتم:. -اُه...... ببین کی اینجاس...بسم الله... -چیه؟ ...انگار خودش زنگ نزد بیام .... -برا چی غیب نشدی جن بانو -چی؟ -هیچی عقل کل.......میگم تو شدی جن، من شدم بسم الله دیگه؟!!..سلام دادنم که خودتون یاد داده بودین یادتون رفته نه؟؟ -سلاااااااااااااااااااااااام.....حالا بیا پایین ببینم چه مرگته منو از اون سر شهر کشوندی اینجا؟!!! از پله های داربست به سختی پایین اومدم -واقعا که رضوان...... -خب حالا........جدی چیکارم داشتی ؟ -گفتم بیای یکم باهم حرف بزنیم؟! نگاهی مغرورانه به طرح انداختم و پرسیدم: طرحم چطور شده؟ -اووم ...بدک نیست... -همین؟....اوووم بدک نیست؟! -چیه؟ بهت برمیخوره ....!!! با جنبه باش دختر...میخوای تعریف بشنوی نظر پرسیدنت چیه ؟!!! پشت چشمی بهش نازک میکنم و لبخندی رو لباش میشنه.... راستی رها ......میگم خوب میشه یه گوشه از وصیت نامه ی شهیدم کنارش بنویسی هااااا -آره خوب میشه ...ولی اینو باید زود تر میگفتی .....ببینم چی میشه ....یه تیکه از نامه ی شهید به دخترش مونده بود که فک کنم مناسب باشه.. ادامه دارد
-تو که آخرش قضیه ی این شهیدو بهم نگفتی ... -اینو بدون که این چادری که الان سرمه صدقه سری همین شهیده.... -اولا که کو چادر رو سرته...! دوما چادر هدیه ی منه اونوقت صدقه سری شهیده!!! -خب حالا هی بگو....صبر کن حاضر شم بریم خونتون!! -رو که نیست، سنگ پای قزوینه!. -اتفاقا محض اطلاع جنابعالی هم که شده بگم قراره بیام چند روزی مهمونتون بشم تا روز عقد ... -خجالت هم نکشی یه وقت...... -نه جدا از شوخی ......بیام خونتون؟؟!! -منم جدی میگم خجالت نکش!!!.....قدمت رو چشم ....خودت که میدونی چقدر برا مامان عزیزی.....فقط این که...عقدمون موند بعد ایام فاطمیه.... -عه برا چی .....تو این چند روز مونده کارو فیصله میدادین میرفت دیگه....چرا این سعید بدبخت رو زجرکش میکنی اخه.. -نشد خب ...از تو چه پنهون من از خدام بود زود تر عقد میکردیم..... - سوار شو بریم، یه کافی شاپ باحال.....میخوام شیرینی عقدتو اول به من بدی..... -راستی تازه یادم افتاد ....این آدم فضایی یادته؟؟ -ول کن تو رو خدا رضوان....چرا اوقات آدمو تلخ میکنی؟؟ -وااا.....فک میکردم یادت بندازم مثل اون روز از خنده قش میکنی.... -نخیر هم ......آدم فضول بی ادب -منظورت منم.... -نخیر .....اون آدم فضایی رو میگم...!!! دهنمو کج میکنم و میگم - برگشته میگه چرا سه روزه نیستین ...این کیه مزاحمتون میشه....!!!......به تو چه آخه....!! -درست حرف بزن رها ....چیشده مگه چرا سه روز نبودی....قضیه مزاحم چیه؟ با به یاد آوردن مهرداد و تصادف اون روزش درست تو همون خیابونی که داشتیم رد می شدیم اوقاتم تلخ شد -قضیه اش مفصله رضوان بعدا میگم.... -باشه ...بعدا حتما بگو.....داشتم میگفتم اون آدم فضاییه بود.... نذاشتم حرفشو تموم کنه -میدونستی که اون 206 همون آدم فضاییه فضوله؟!!! -آره ...میخواستم همینو بگم.... -خب؟ -هیچی بابا.....دوست سعیده ......اون روز که سعید اومد سر پروژه ات .....آدم فضایی که طبق معمول اومده بود شما رو ببینه....رو دید ... از حرفش اخم کردم و با صدای بلند گفتم –خب؟ هیچی دیگه باهم احوالپرسی کردن ...منم که پیشش بودم شناختم که همون آدم فضاییه است وقت نشد بهت بگم....از سعید پرسیدم گفت دوستشه..... باذوق ادامه داد: نمیدونی ...رها نمیدونی سعید چی میگفت؟! به سعید گفتم پیگیر بشه چرا هر روز هر روز پا میشه میاد سر پروژه ات.... -خب؟ -تو هم که غیر از خب گفتن چیز دیگه ای بلد نیستی نه؟! -مگه نمیبینی دارم رانندگی میکنم.....تو حرفتو بزن با تردید گفتن و نگفتن دهن باز کرد -سعییید میگفت ....میگفت..... -میگفت چی ...جون به لبم میکنی آخر سر تو...... -رها تو رو خدا عصبانی نشی هااا.... -باشه ...بگو ببینم این فضوله چی میگفت؟ -ازت خوشش اومده... اونقدر تند گفت که بعد چند دقیقه ای که مغزم در حال کنار گذاشتن کلماتش بود ترمز محکمی گرفتم...با فریاد رو بهش گفتم: -چی گفتی تو؟ انگار میدونست قراره سرش جیغ بکشم که دستاشو رو گوشاش قفل کرده بود.... -آروم باش رها ....من که ازت خوشم نیومده که سر من جیغ میکشی.... با حرص نفسمو بیرون میدادم و گفتم -به این آقا سعیدت بگو بهش بگه یه بار دیگه طرفم پیدا شه ....خودش میدونه.... -رها ....عاقل باش ...پسر با شخصیتیه....سعید که خیلی ازش تعریف میکنه... -میخوام صد سال تعریف نکنه ....تو هم ول کن این بحث بی سر و ته رو.... -خیلی هم دلت بخواد ...روشن کن تا از پشت بهمون نزدن با رضوان تا دیر وقت دوری تو شهر زدیمو و اون از عاشقی خودش و سعید میگفت هر از گاهی هم از تعریفای سعید از نیما میگفت و حرصمو در میاورد.....منم از ماجرای چند روز اخیر و قضیه ی مهرداد بهش گفتم ...وقتی شنید چه بلایی سر مهرداد اومده، خیلی ناراحت شد ...بهم گفت -آدما تاوان بعضی گناهانشون رو تو همین دنیا میبینن...مهرداد هم الان داره چوب کاری که با تو و هستی کرد میخوره..... -راست میگی ....ولی من خیلی وقته که.... نمیگم بخشیدمش ولی ....برام سخته ببینم .....نمیدونم بیخیال.... شب دیر وقت رفتم خونه ....رهام و آرش نشسته بودن رو تاب و داشتن با هم حرف میزدن که با اومدنم به رسم ادبی که از آرش سراغ نداشتم ولی رهام عجیب مثل من ولی کمتر تغییر کرده بود، بلند شدن.... رهام-سلام رها ...دیر اومدی داشتم نگرانت میشدم -سلام... آرش-به رها خانوم ....کم پیدایی؟! .....با اون حاجی قلابیه بودی؟ -به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی؟ آرش-چیه حاج خانوم ...ناراحت شدین به آقاتون گفتم قلابی.... رهام قبل از من عصبانی شد و رو بهش کرد و گفت -منظورت چیه آرش؟!.....با رها درست حرف بزن.. . ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️«وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا مِّنْهُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لَّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ❤️  و آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است همه را براى شما مسخر کرد و همه اش از او است و در این خود آیاتى است براى مردمى که تفکر کنند.