هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی خدا
دری رو به روت باز میکنه که
جبران همه ی درهای بسته زندگیت باشه... 🍃
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
CQACAgQAAxkDAAFdgDZiG0xrKX_Thq0TjjWZaLar89MS_AACTgsAAqjXMVIRGA9hcHIKQiME.mp3
2.94M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ شباهت حضرت ابالفضل و امام کاظم(ع)
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_پناهیان
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
May 11
‹❣💌›
•°
بعد از آن اردوی راهیان نور،
ارتباط با شهید کاظمی برایش شکل گرفت.
مثلاً نصف شب بر سر مزار شهید کاظمی میرفت و فاتحه میخواند،
یاد حاجاحمد بود و به حرفهایش گوش میداد.
وقتی کسی روزانه به حرف شهید گوش میدهد و به آن عمل میکند،
منش او هم به آن سمت میرود...
آن وقت، هنگامی که میبیند
حاجاحمد میگوید:
اگر میخواهید شهید شوید،
باید مثل شهدا باشید؛
باید شهید زنده باشید،
باید مثل شهدا کار کنید...
روی مسیر او تأثیر میگذارد...
•°
💌❣¦⇢ #شهید_محسن_حججی
نیمه ی شعبان بوَد موسمِ عنبر فشان
خوش تر از این عید نیست در نظرِ عاشقان
در شبِ میلادِ تو می وزد عطرِ برین
از نفسِ نازِ تو حجّتِ حق بر زمین
#نیمه_شعبانمباااارک🌹🌹🌹
📚اگر شیعیان آخر الزمان میدانستند چقدر دوستشان دارم از شوق میمُردند...
ابراهیم مهزیار جد علی بن مهزیار می گوید: روز سوم ولادت امام مهدی عجّلاللهفرجه، حضرت امام حسن عسكری علیهالسلام میخواستند برای پسرشان عقیقه كنند، برای این امر شیعیان گوسفندهای زیادی فرستادند.
به حضرت عرض كردم: آقای من! عقیقه، یك گوسفند است چرا اجازه میدهید این همه گوسفند قربانی شود؟
فرمودند: «پسر من عمری طولانی خواهد داشت.» سپس از امام یك یادگاری طلب كردم و ایشان انگشترشان را به من دادند، پس از آن هر وقت به آن انگشتر نگاه میكردم خوشی عجیبی به دلم میآمد. بعد از بازگشتم به اهواز شنیدم امام حسن عسكری شهید شدند. به سامرا برگشتم تا #امام_زمان عجّلاللهفرجه را ببینم اما موفق نشدم.
ایام حج به مكه رفتم تا حضرت را زیارت كنم ولی ایشان را ندیدم. روزی در طواف با خود گفتم: بیچاره شیعیان آخر الزمان! من امام هادی و امام حسن عسكری را دیدم اما امام زمان را ندیدم این قدر بی قرار هستم آنها كه هیچ امامی را ندیدند چقدر بیقراری خواهند بود!
پس از آن جوانی آمد از من پرسید انگشتر امام عسكری علیهالسلام را به دست داری؟
گفتم : بله، بعد از آن او مرا با خود به خیمه امام زمان عجّلاللهفرجه برد.
حضرت فرمودند: «دیدی با ما چه كردند؟ مجبور شدیم غایب شویم.»
نگران شدم. گفتم: آقا میخواهید انگشتر پدرتان را از من بگیرید؟ فرمودند: «ما خاندانی هستیم كه به هر كس هر چه بدهیم پس نمی گیریم.» پس انگشتر خودشان را هم به من دادند.
سپس فرمودند: «در طواف برای شیعیان ما دعا كردی؟»
گفتم: بله آقا؛ ولی خیلی دلم برایشان میسوزد، آنها امام خود را نمیبینند.
حضرت فرمودند: «آنها خیلی نزد من عزیز هستند، شیعیان آخر الزمان ندیده به من عشق میورزند. اگر آنها بدانند چقدر دوستشان دارم از شوق میمیرند.»
برای همه زندگیمان همین دلخوشی كافی است كه قطب عالم امكان دوستمان دارد، الطاف و عنایاتش را به سویمان روانه كرده و برایمان دعا میكند.
استاد بروجردی
هدایت شده از شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*⭕شب نیمه شعبان یه گنج پنهانه...موقعیت از دست ندین.👌👌
التماس دعا*
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
- قسمت هفتاد و یک -
کمی مکث میکنم تا بتوانم حرفهای حاج صادق را به درستی تحلیل کنم. سپس میپرسم:
-خب شما از کجا میدونید که مسیح میخواد با این دختره... چی بود اسمش؟
حاج صادق کمک میکند:
-راخل.
ادامه میدهم:
-از کجا میدونید میخواد با راخل تماس بگیره؟ شاید یکی دیگه رو داشته باشه؟
حاج صادق به صفحهی مانیتور روی میزش اشاره میکند و میگوید:
-تا حالا سه بار به راخل زنگ زده. باید امیدوار باشیم راخل خیلی زود همکاری کنه تا بتونیم اعتماد مسیح رو جلب کنیم.
سری تکان میدهم و به فکر فرو میروم. سپس میگویم:
-خب، کی قراره از راخل بازجویی بشه؟
حاج صادق میگوید:
-من یه سناریو دارم که مطمئنم جواب میده، بیا بریم سمت اتاق بازجویی...
از اتاق خارج میشویم و حاج صادق با من در مورد فکری که در سر دارد صحبت میکند. نمیدانم این راهکار روی راخل جواب میدهد یا نه؛ اما مطمئنم که حاج صادق کارش را خیلی خوب بلد است.
کنار درب اتاق بازجویی یک درب دیگر قرار دارد که ما قرار است در آن جا رفتارها، پاسخها و واکنشهای راخل را تحلیل کنیم.
بلافاصله بعد از ورود به داخل اتاق پشت سیستم مینشینیم و هدفونهایی که روی میز قرار دارد را روی گوش میگذاریم. به درخواست حاج صادق متهم بلافاصله بعد از انتقال به اینجا، وارد اتاق بازجویی شده است.
به مانیتوری که تصویر صورت متهم را با انالیزهای دقیق و لحظهای نشان میدهد، خیره میشوم.
سپس به حاج صادق نگاه میکنم که میگوید:
-ترس، ترس، ترس...
حسابی جون عزیزه، به نظرم سلمان باید روی این نقطهی ضعفش دست بزاره.
دوباره به مانیتور نگاه میکنم، هیچ چیز دیگری به جز وحشت در صورتش دیده نمیشود. درب اتاق بازجویی که باز میشود، متهم کمی میپرد. کاملا شوکه شده است. سلمان بدون هیچ حرف اضافهای چند برگه روی میز میاندازد و کاملا جدی میگوید:
-من از روابط دیپلماتیک سر در نمیارم؛ اما این رو خوب میدونم هیچ کدوم از کشورهایی که تو خیال داری ازت حمایت کنن، پا پیش نمیزارن.
راخل وحشت زده میپرسد:
-چرا؟
سلمان ادامه میدهد:
-معلومه، توی تظاهرات و به جرم هم دستی با یه بمب گزار دستگیر شدی. اونها قوانین اینجا رو خیلی بهتر از ما میدونن و برای همین هم خودشون رو کوچک نمیکنن که...
راخل آب دهانش را قورت میدهد:
-قوانین اینجا چیه؟
سلمان کمی مکث میکند و سپس با کلماتی که به زبان میآورد، راخل را ویران میکند:
-حکم یه جاسوس چیه؟ خب معلومه اعدام!
راخل کمرش را به پشتی صندلیاش میچسباند و ساکت میشود.
سلمان در حالی حدود نیم ساعت صحبت میکند که راخل از شدت ترس و وحشت حتی پلک هم نمیزند. بعد از خارج شدن سلمان از داخل اتاق، حاج صادق به من نگاه میکند:
-عماد تموم کارهایی که امروز و دیروز انجام دادی، به رفتار امشبت بستگی داره... برو ببینم چه کار میکنی.
بعد از حدود ده دقیقه که راخل را در اتاق تنها میگذاریم، درب را باز میکنم و وارد اتاق میشوم. چشمهایش سرخ است و طوری نگاهم میکند که انگار راهی به جز گریه برای تسکین خودش ندارد.
با آرامش روی صندلیام مینشینم و نگاهش میکنم. با بغض میگوید:
-واقعا لازمه تا شما هم حرفهای نفر قبلی رو تکرار کنی؟
با لبخند میگویم:
-منم دل خوشی ازش ندارم، انقدر افراطیه که اینجا تقریبا هیچ کس ازش دل خوش نداره؛ اما چه کار میشه کرد؟ زور داره، حرفش میره و هنوز کسی نتونسته روی حرفش حرفی بزنه.
راخل شبیه مردهای که با دستگاه شوک ریکاوری شده باشد، برمیگردد. یک نفس عمیق میکشد و سرش را به طرفم خم میکند:
-یعنی چی؟
با اعتماد به نفس میگویم:
-ما دنبال آدم مهمتری هستیم. میدونیم که تو واقعا بمبگزار نبودی. تو قرار بوده از صحنهی بمبگزاری فیلمبرداری کنی و پولت رو بگیری و بری، غیر از اینه؟
راخل سرش را به نشانهی تایید حرفم تکان میدهد تا ادامه بدهم:
-خب تو وقتی میتونی در جهت اهداف ما حرکت کنی، کدوم عقل سالمی راضی میشه اعدامت؟
اصلا گیرم یه روز صبح زود کشیدیمت بالای دار، بعدش چه دردی از این مملکت دوا میشه؟ هیچی!
راخل طوری که یک کور سوی امید در این سیاهی یاس پیدا کرده باشد، ناباورانه میگوید:
-خب، یعنی من باید چیکار کنم؟
دستهایم را به زیر بغلم میزنم و میگویم:
-همکاری!
ابروهایش را بهم میچسباند:
-نمیفهمم.
لبخند میزنم:
-خیلی ساده است، مسیح تا الان سه بار بهت زنگ زده. باید باهاش تماس بگیری و بگی بعد از دیدن دستگیری میتار ترسیدی و خودت رو برای چند ساعت گم و گور کردی.
راخل میگوید:
-خب این چه دردی از شما دوا میکنه؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-خودت چه فکری میکنی؟
راخل چند دقیقه مکث میکند و جواب میدهد:
-شما میخواید من رو طعمه کنید تا مسیح رو بگیرید؟ خب بعدش سرویس من رو زنده نمیزاره.
آه میکشم:
-فکر اونجاش هم کردم، قرار نیست تو طعمه بشی.
#علیرضا_سکاکی
-رمان امنیتی مسیح
راخل عصبی میگوید:
-چرا خرد خرد صحبت میکنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟
به دوربین اتاق بازجویی نگاه میکنم، سپس میگویم:
-مسیح بهت زنگ میزنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمیکنه، تو رو میفرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری.
یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغیهای جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکههای ماهوارهای در حال پخشه.
راخل میگوید:
-باید به مسیح چی بگم؟
شانهای بالا میاندازم:
-خب عقل سالم این رو قبول میکنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهدهی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم میخواد پناهنده باشه.
#علیرضا_سکاکی